#ارسالی_از_کاربران
سلام علیکم و خداقوت
بسم الله الرحمن الرحیم
اگر من مدیریت فضای مجازی را برعهده داشتم.
۱.برایم مهم بوده تا هر کسی نتواند با صفحات الکی و شخصیت ساختگی حال با هر فکر و عقیده ای که دارد
مسئله ای را مطرح کند که
آن مسئله باعث هرج و مرج کشور
یا تحریک کردن افراد به سمت موضوع خاص یا الگو بر داری از شخصیت های بظاهر قهرمان برای جامعه ی مسلمان
و برایم مهم بوده طوری مدیریت شود
تا مسئولان موضوعات مختلف یک صفحه ای را یک کانالی را مدیریت کنند که هم دین دار و هم از جایگاه علمی و عملی برخوردار باشند تا هر کسی با هر سخنی جامعه را دچار هرج و مرج نکند
تا شایعه ها زیاد نشوند
و همچنین برایم مهم بوده که هرکس یک صفحه یک شماره حساب کاربری اگر واقعا مثلا کسی بهانه ش باشد بخاطر درس یا ...صفحه و یا حساب مجازی داشته باشد
قبل ورود و ثبت حساب کاربری
کد ملی و نام خانوادگی و اطلاعاتش را کامل وارد کنند
برای ورود ب فضای مجازی قوانین مطرح کنند
مقررات و مجازات و بعضا پاداش تا تشویق شوند
به امید روزی که جامعه ما آمادگی ظهور اقا را داشته باشد
تقدیم به حضرت مهدی عج و رهبر عزیزم آقا خامنه ای
اللهم عجل لولیک الفرج
یاحق"
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
#ارسالی_کاربران
سلام علیکم
اول از همه عید مبارک و ولادت باسعادت
اقا امام علی بن موسی الرضارو تبریک میگم 🎊💚🎊💚🎊💚
دوم خواستم ماجرای پارسال دقیقا همین چندماه رو براتون تعریف کنم و از ضمانات و کرامات امام رضای عزیز بگم.
بنده به مدت ۱ماه و خورده در کما بودم.
و ضریب هوشی بسیار پایینی داشتم کمتر از ۵
خانواده ام به پزشکان مختلف مراجع کردند
شهرستان و تهران و...
اما یکبار وقتی به پزشکی مراجعه کردند و
تجویز خواستند
اون پزشک عزیز گفتن:
تا وقتی دکتر رضا هست ما چکاره ایم
شما یک پزشک ماهری دادید 💚 دکتر رضا 💚
خانواده ام موندن و گفتن دکتر رضا؟؟
پزشک گفت:
بله دکتر رضا در مشهد مقدس
گفتن برید اونجا و از امام رضا بخوایید
خانواده م رفتن به مشهد دوهفته بعد به هوش اومدم
از وضعیت کما به الان رسیدم
و مدیون خدای مهربون و ائمه عزیزم هستم
ائمه چه کارها که نمیکنند
❤️ از این خانواده خیلی به ما رسیده است ❤️
التماس دعا مخصوصا زائران دور و نزدیک امام رضا
چه زائران حضوری چه زائران قلبی📿🙏
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
غذای حضرتی #امام_رضا(ع)😍
چندروز بعد عقدمون💍دوتایی رفتیم مشهد ،سفر خیلی خوبی بود،خیلی خوش گذشت بهمون.
یه روز داشتیم توی حرم آقا امام رضا قدم میزدیم دیدیم جلوی مهمانخانه آقا امام رضا شلوغه، من نمیدونستم اونجا چه جاییه،از کمیل سوال کردم وبهم گفت اینها میرن جاهایی و ژتون هایی رو میدن به یه سری آدم ها واونهام دعوت میشن برای خوردن غذای آقا امام رضا😋..
البته امام رضا دعوتشون میکنه..
من وکمیل دوتایی گفتیم ای کاش ماروهم دعوت کنه😔..
یه روز نشسته بودیم توی اتاق وداشتیم صحبت میکردیم روز حرکتمون به سمت منزل رو برنامه ریزی میکردیم که کی حرکت کنیم وناهار رو کجا بخوریم..که دیدیم در اتاقمون رو زدن..کمیل در رو باز کرد..من داشتم گوش میدادم..یه آقایی بود که گفت:سلام پسرم زیارتتون قبول🌹 ببخشید شما چندنفرید؟
کمیل گفت سلام ممنون سلامت باشید ما دونفریم چطورمگه؟ اون آقا دوتا کاغذ«ژتون» گذاشت تو دست کمیل وگفت شما ناهار مهمون آقا امام رضایید😊 وخداحافظی کردو سریع رفت..وقتی کمیل درو بست برای چندلحظه فقط داشتیم به هم نگاه میکردیم..باورمون نمیشد😳.کمیل از خوشحالی زیاد زنگ زد به دوستش شهید محمد محرابی پناه وقضیه رو به ایشونم گفت...ناهارش خیلی خوشمزه بود☺️..غذاش چلوخورشت بودو مزه اش هنوز زیر زبونمه. بهترین سفری بود که من وکمیل رفتیم
شهید کمیل صفر تبار
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
8.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ_تصویری
📹 زیارت با رضایت
🔻کی گفته امام رضا(ع) دلشکستهها رو بیشتر تحویل میگیره؟!
😊رفتی حرم لبخند بزن!
#ارسالی_کاربران
#التماس_دعا
@mojaradan
شبتون امام زمانے💚
ان شاءالله خواب امام زمان و کربلا رو ببینین💙💜
یاعلے
در پناه حق
@mojaradan
┅┄✿┅┄❥•❥┄┅✿┄┅
مجردان انقلابی
#داستان_شب ⚜قسمت سی و پنجم ⚜ بهشتِ عمران 🌾 با خشم فراوون ساکمو از روی مبل خونه ش برداشتم و به سمت
#داستان_شب
⚜قسمت سی و ششم⚜
بهشت عمران 🌾
_تا کی میخوای اینجا نگهشون داری بابا؟
سیگارمو دود کردم و گفتم :تا وقتی به حرف بیاد بگه دختره رو کجا برده
_شر نشه واسمون؟ اش و لاش شده
برگشتم و نگاهش کردم و گفتم :ترسیدی؟
سرشو آروم تکون داد و گفت :نه ولی میگم برای شما بد نباشه
چند قدمی بهش نزدیک شدم و گفتم :اب از سر من چند سالی میشه گذشته، فعلا که نصف اموالم و بابت این دختره به باد دادم، ترس برام معنی نداره
چیزی نگفت و به سمت در رفت. برگشتم سمت پنجره و یه سیگار دیگه روشن کردم. تا خواستم ازش پک بگیرم صداش پیچید
_بابا میشه یه چیزی بپرسم ازت؟
سکوت کردم که به حرف اومد :حرفای ایوب درباره بهشته درست بود؟ یعنی میخام بگم منظورش چی بود که اون...
+به تو ربطی نداره
صداش که در نیومد گفتم :سرت توی کارای خودت باشه، درمورد چیزی هم که بت مربوط نیست کنجکاوی نکن چون..
برگشتم طرفش و ادامه دادم :چون هر چیزی سزایی داره، سزا بیشتر دونستن هم میشه عاقبت اون دوتا گوشه انباری، فهمیدی؟
چیزی نگفت و خارج شد
سیگار و فرو کردم توی جا سیگاری و از پشت پنجره توی گذشته خیره شدم
بیست سال قبل
_مگه من چمه؟ بگو چی کم دارم از اون پسره یه دهاتی
+بس کن فرهاد بس کن! خسته شدم از بس دنبال این قضیه رو گرفتی، جواب من به تو و عمو همونی بود که دیشب گفتم، نه نه نه
جلوی راهشو گرفتم و گفتم :من از بچگی خاطرتو میخام حوریه، این درست نیست این عشق چندین و چند ساله منو فدای یه پسریع تازه از راه رسیده کنی
دستی به پیشونیش کشید و گفت :از بچگی هم چیزی بین ما نبوده، لااقل از طرف من! خوبه خودت میگی بچه گی! اینا همه توهمات تو و عمو بوده و بس، الانم برو کنار باید برم کار دارم، نمیخام باهم ما رو ببینن
_حالا دیگه از حرف زدن با من عارت میشه؟
چیزی نگفت و به سرعت ازم فاصله گرفت
با حرص داد زدم :نمیزارم زنش شی حوریه، به شرفم قسم گردنشو میشکنم اگه بخای زنش شی
اما اون فقط دستش و به بالا تکون داد و رفت.
من خون برای این پسره دهاتی پاپتی نمیزارم.
از خیالات با صدای تلفن بیرون اومدم.
تلفن و برداشتم و صدای منصور توی گوشم پیچید
_پیداش کردی فرهاد؟
+هنوز نه ولی نگران نباش پیدا میشه
_زده عروس منو ناکار کرده!
+عروست؟ کی؟
_آره،خودمم تازه فهمیدم... زن عماد
گوشیو توی دستم جابه جا کردم و گفتم :عماد؟
_آره بی وجدان زن و بچه داشته و از ما مخفی کرده، دیشب بهشته اونجا بوده، میخواسته بمونه جای مژده که عماد میفهمه و دختره هم از خونه میزنه بیرون ولی قبلش با مژده درگیر میشن و میزنه ناکارش میکنه و در میره!
+حساب پسرت سنگین شده منصور، قرار نبود زنی وسط ماجرا باشه
_من مقصر نیستم، برای تو که فرقی نمیکنه ما میخایم این وصلت سر بگیره، فراموش نکردی که بابای خودت سه تا زن داشت
+پس اومده تهروون! پیداش میکنم
_تهرون اون دهات خودت نیست که قده یه کف دست باشه!
+تو کاریت نباشه خودم درستش میکنم
_به نفعته درست شه اونم خیلی زود وگرنه بابت اون سه میلیارد قماری که باختی باس کلی تاوان بدی
و قطع کرد
از خشم گوشی تلفن و پرت کردم و داد زدم :بی وجدان عوضی...
ادامه دارد
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
#داستان_شب
⚜قسمت سی و هفتم ⚜
بهشت عمران 🌾
چشمامو بی رمق باز کردم. سرم به شدت درد میکرد. هیچ کس دور و برم نبود
آروم از توی جام بلند شدم و با گنگی به اطراف نگاه کردم
یه اتاق کوچیک که شبیه هرچی بود الا خونه
سرم گیج میرفت و حالت تهوع داشتم
اروم بلند شدم و به کمک دیوار به سمت در خروجی رفتم.
در کهنه و قدیمی رو باز کردم و با یه حیاط که پر از ضایعات و آهن پاره بود روبه رو شدم
زانو هام قفل کردن و همونجا افتادم
خدایا اینجا کجاست؟
چه بلایی سرم اومده؟
من..
من کیم؟
چرا یادم نمیاد چی شده؟
حتی نمیدونم اسمم چیه. اونقدر روی معده ام فشار اومده بود که همونجا عق زدم و روی پله های سیمانی هرچی ته معده ام بود و بالا آوردم.
اونقدر عق زدم که بی حال کف پله افتادم
صدای دویدن کسی اومد و بعد یه زن چاق روی سرم ظاهر شد
با دیدن حال و روزم و صحنه ایی که درست کرده بود دادی زد و گفت :پرویییین، خدا لعنتت کنه با این سوغات لیلی اوردنت ببین چطور گند زد به زندگیم، پرویییین؟ کدوم گوری هستی ورپریده؟
و با گوشه کفشش به پهلوم ضربه ایی زد و گفت :هوی؟ زنده ایی؟
چشامو بی رمق باز و بسته کردم که دوباره صداش پیچید :پرویییین؟
دوباره حالت تهوع گرفتم که صدای دختر جوونی توی گوشم پیچید
_چیه صداتو کشیدی به سرت اشرف؟ باز چه مرگته؟
+بیا دست گلت و تحویل بگیر، ببین چه گندی زده به زندگیم
_خوبه کمتر شلوغش کن، همچی میگی زندگی انگار تو قصر رضا خان داری زندگی میکنی بکش کنار ببینم چیشده
و اومد روی سرم نشست و دستش و گذاشت زیر سرم و گفت :چت شده تو؟ خوبی؟
به سرفه افتاده بودم که داد زد :یه لیوان آب قند درست کن اشرف
+نوکر بابات غلوم سیاه
_زیادی حرف میزنی ها، برو یه لیوان آب قند بیار وگرنه میزنمت که صدای اگزوز خاور کنی ها
+مادر زاده نشده
خیز برداشت به سمتش که اشرف دوید طرف خونه و ناپدید شد
دستش و گذاشت روی پیشونیم و گفت :تب داری! باس بریم دکتر فکر کنم اثر ضربه اس
بی رغبت گفتم :من کیم؟ اینجا کجاست.؟ چم شده؟
کمکم کرد نشستم و گفت :فعلا زیاد حرف نزن، الان میبرمت بیمارستان
و گوشیشو درآورد و شماره ایی گرفت و بعد چند ثانیه گفت 'کجایی سجاد؟
_
+زود بیا خونه باس منو ببری جایی
_
+زرت و پرت زیادی نکن، میگم بیا بگو چشم، منتظرتم
و گوشیشو گذاشت توی کیفش و آدامس توی دهنش و ترکوند و گفت :پاشو یه آبی بزن به ریخت و قیافه ات بریم دکتر
و کمکم کرد روی پام وایستم
به سمت شیر آبی که کنارش یه سگ بسته شده بود بردتم که سگه روی پاش وایستاد و شروع کرد به پارس
از ترس چسبیدم بهش که خندید و گفت :از ملوس میترسی؟
چیزی نگفتم که لگدی به پهلوی سگه زد و گفت :ملوس به خاله سلام کن!
و آروم گفت :نترس این واسه غریبه ها اینطوری میکنه
نشوندتم پای شیر و آب زد به صورتم
با ریختن آب توی صورتم انگار دوباره جون گرفتم که گفت :الان به حال میای
و دوباره آب پاشید که صدای اشرف اومد :بگیر بده کوفت کنه
و لیوان آب قند و جلوی اون دختره که اسمش پروین بود گرفت.
پروین :تو تربیت نداری ن؟ کوفت چیه؟
اشرف چیشی گفت و رفت
لیوان آب قند و نزدیک دهنم گرفت که سرمو کشیدم عقب و گفتم :من و کی آورده اینجا؟ نگفتی اینجا کجاست؟
پروین :نترس استه استه بت میگم فعلا اینو بخور
لیوان و به لبم نزدیک کرد و بلاجبار قورت دادم
ادامه دارد...
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
༻﷽༺
#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_دلم ❤️
▫️حسین_جان💔
⚜اے قبلہ ے عالمین، عالَم بہ فداٺ
✨هر روزم و هرماهم وسالم بہ فداٺ
⚜بعد از باَبے انٺ و اُمّے آقـا
✨جان خودم و اهل و عیالم بہ فداٺ
انت_فےقلبے_حسین
یا_سیدالشهدا
#صلی_الله_علیک_یا_ابا_عبدالله
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan