eitaa logo
مجردان انقلابی
14.2هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mojaradan_bott متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 t.me/mojaradan 👈آدرس تلگرام sapp.ir/mojaradan 👈آدرس سروش eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍄🌈••~ - - وقتۍ واس بچھ گل میخرن🙄💁🏻‍♀😂. - - ¦❤️¦⇢ ¦🌙¦⇢ @mojaradan
مجردان انقلابی
*🍀﷽‌🍀 رمـان #نــگـــــاه‌خـــــــــــدا 👀🕋 #پارت۵۸ 📜 بابا رضا : آقای کاظمی ( غذا پرید تو گلو سر
*🍀﷽‌🍀 رمـان 👀🕋 ۵۹ 📜 رفتم تو اتاقم در کمدو باز کردمو داشتم انتخاب میکردم کدوم لباسو بپوشم چشمم به لباسی که تازه خریده بودم افتاد لباسمو پوشیدم ،خیلی توتنم قشنگ بود لباس کاملن بلند تا روی زمین کمرش کلوش بود بالاتنه هم با مروارید کار شده بود یه شال نباتی که لبه هاش مروارید دوزی شده بود گذاشتم موهامو یه کم دادم بیرون ،ارایش ملایمی کردمو رفتم پایین مریم جون: وااای عزیزززم چه ناز شدی برم یه اسپند دود کنم برات بابا رضا هم بادیدنم لبخند زد چشمام به ساعت خشک شد( نکنه نیاد، نکنه پشیمون شده) فکرم هزار راه رفت که یه دفعه صدای زنگ ایفون اومد مریم : سارا جان تو برو تو آشپز خونه هر موقع صدات زدم چایی بیار ( از این کار اصلا خوشم نمیاومد ولی مجبور بودم ) - چشم از داخل آشپز خونه صدا شونو میشنیدم که یه دفعه امیر حسین اومد و دستشو اورد بالا و عدد ۷ و نشون داد گفت چایی بیار خندم گرفت یه دفعه مریم جون صدام زد : سارا جان چایی بیار چایی رو داخل استکانا ریختم و رفتم داخل سلام کردم امیر طاها به همراه پدر و مادر و خواهرش اومده بود فک کنم ازش کوچیکتر باشه چایی رو دور زدم رسیدم به امیر طاها سرش پایین بود و دستاش میلرزید امیرطاها: دستتون درد نکنه نشستم روی مبل کنار مریم که یه دفعه مادر امیر طاها گفت : اگه میشه این دوتا جوون برن تو اتاق باهم صحبت کنن ( قلبم داشت میاومد تو دهنم ،ولی مجبور شدم) بابا رضا: سارا بابا اقا امیرو به اتاقت راهنمایی کن - چشم* ✍🏻فــــاطـــــمــه‌.ب @mojaradan
*🍀﷽‌🍀 رمـان 👀🕋 ۶٠ من جلو حرکت کردم از پله ها رفتم بالا وارد اتاقم شدم ( شانس اوردم که اتاقمو مرتب کرده بودم صبح وگرنه ابروم میرفت) روی تختم نشستم امیر طاها هم روی صندلی کنار میزم نشست تا ده دقیقه چیزی نگفتیم سرش پایین بود و پاهاشو تکون میداد بعد بلند شد و گفت بریم - بریم؟ ما که حرفی نزدیم امیر طاها: مگه قراره چیزی بگیم ( راست میگفت چیزی نداشتیم واسه گفتن،چون همش فرمالیته بود ) بعد نیم ساعت رفتیم پایین به بابا یه لبخندی زدم که بابا متوجه شد و گفت مبارکه بابا رضا گفته بود چون ما همدیگه رو زیاد نمیشناسیم دوماه صیغه باشیم بعد دوماه عقد کنیم منم چیزی نگفتم و قبول کردم فردا صبح همراه مریم جون با امیر طاها و مادرش رفتیم واسه خرید حلقه و لباس تو طلا فروشی اصلا امیر طاها نگام نمیکرد مامانش هم میگفت پسرم خیلی خجالتیه ولی من میدونستم دلیلشو فقط حلقه ست ساده گرفتیم لباسم فقط یه دست اونم واسه شب مراسم ،امیر طاها هم یه دست گرفت بعد ظهر من رفتم ارایشگاه و به ارایشگر گفتم یه ارایش ملایم بکنه منو ،موهام بلند بود خواسم فر کنه موهامو خیلی خوشگل شده بودم لباسمم یه پیراهن حریر بلند سفید که لبه پایین لباس پر بود از شکوفه های صورتی به خاطر بابا لباسمو با حجاب برداشتم چون نمیخواستم ناراحت بشه مریم جون اومد دنبالم ،با هم رفتیم خونه مهمون خاصی نداشتیم فقط مادر جون و اقا جون بودن با خاله زهرا و آقا مصطفی ،عمو هادی و زن عمو صدیقه هم بودن با همه سلام و احوالپرسی کردم رفتم تو اتاقم تا مهمونای امیر طاها بیان* ✍🏻فــــاطـــــمــه‌.ب @mojaradan
*🍀﷽‌🍀 رمـان 👀🕋 ۶۱ 📜 روی تخت نشسته بودم و به عکس مامان فاطمه نگاه میکردم،اینجوری نگام نکن مامان،خودت خواستی این تصمیمو بگیرم ،وقتی از پیشمون رفتی فک این روزا رو نکردی نه؟ ولی الان خیلی دیر شده برام دعا کن برم از اینجا یه دفعه در باز شد مریم جون : سارا جان بیا مهمونا و عاقد هم اومدن از پله ها رفتم پایین همه دست میزدن امیر طاها یه دسته گل پر از گلای مریم تو دستش بود اومد سمتم امیر طاها: بفرمایید - واییی دستتون دردنکنه بعد رفتیم روی مبل دونفره نشستیم عاقد خطبه رو خوند و منم گفتم بله بعد از امیر طاها پرسید ، امیر طاها هم گفت بله باورم نمیشد که به این راحتی همه چی تمام بشه حلقه ها رو اوردن که بزاریم تو دست همدیگه امیر طاها حلقه رو گرفت اروم گفت ببخشید،دستمو گرفت و حلقه رو گذاشت تو انگشتم ( چرا عذر خواهی کرد ما که محرم هم بودیم ) منم حلقه رو گذاشتم تو انگشتش همه یکی یکی میاومدن جلو و تبریک میگفتن ،محسن و ساحر هم اومده بودن ساحره دم گوشمم گفت: وااییی سارا این امیر چه جوری عاشقت شده ما نفهمیدیم خندیدم و چیزی نگفتم دنبال عاطفه میگشتم که دیدم یه گوشه کز کرده و گریه میکنه بعد که خلوت شد عاطفه و آقا سید اومدن سمت ما و عاطفه لال شده بود و از چشماش اشک میاومد اون میدونست که من چرا ازدواج کردم آقا سید: ببینید سارا خانم نمیدونم صبح تا الان فقط گریه دارن میکنه عاطفه رو بغل کردمو : دختره دیونه چرا گریه میکنی ،باید خوشحال باشی الان عاطی: حرف نزن ،جیغ میزنم ،دختره خل و چله احمق ،با زندگیت چه کردی چیزی نگفتم عاطفه به امیر طاها تبریک گفت و با اقا سید رفتن مادر امیر طاها( ناهید خانم) اومد کنارمون و اشک تو چشماش جمع شد دستامونو گرفت و گذاشت روی هم لرزش دستای امیر طاها رو حس میکردم مادرش اومد جلو تر و بهم گفت مواظب قلب پسرم باش (نفهمیدم چی گفت ،مگه از موضوع خبر داشت؟ امکان نداره امیر طاها گفته باشه) مادرش که از کنارمون رفت امیر طاها دستمو ول کرد همه مهمونا رفتن امیر طاها هم رفته بود منم رفتم تو اتاقم لباسامو عوض کردم و یه نفس راحتی کشیدم به حلقه ام نگاه میکردم واقعن قشنگ و ساده بود خوابم برد دو روزی از امیر طاها خبر نداشتم ،شمارشو هم نداشتم بهش زنگ بزنم یادم اومد تو گوشی بابام شماره اش هست به یه بهونه ای گوشی بابا رو ازش گرفتم شماره امیر طاها رو پیدا کردم داخل گوشیم ذخیره اش کردم* ✍🏻فــــاطـــــمــه‌.ب ادامـــــــه. دارد..... @mojaradan
4_310226054725763546.mp3
14.12M
عوامل موثر درافزایش و یا کاهش تمایلات جنسی چیست؟ آیا بيماري هایی مثل خودارضایی، منحصر به محدوده سنی خاصی است؟ آیا این بیماریها قابل درمانند؟ 🎤 @estemnna🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|💚🦋|•• * عید است و دلم خانه‌ی ویرانه بیا... این خانه تکاندیم ز بیگانه بیا... یک ماه تمام میهمانت بودیم... یک روز به مهمانی این خانه بیا... مولاجانم میدونم لایق نگاهت نیستم ولی بحق دل‌های گنهکارآ عاشق توبه کرده ها یک نگاهی هم به ما کن... ... 💚•••|↫ 💚.. @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋⃟📸 به نرخ چایِ عراقی است فطریه امسال که قوتِ غالب ما چای روضه های تو بود 💚♡@mojaradan💚 ━⊰❀❀❀💚💚❀❀❀⊱━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|💚🦋|•• عید فطر آمد و آقای جهان بازنگشت...😔 عید است و دلم خانه ویرانه بیا ایـن خانه تکانـدیم ز بیــگانه بیا یک ماه تمــام میــهمانت بــودیم یک روز به مهمانی ایـن خانه بیا @mojaradan
⁉️کسی میدونه برا انتخاب همسر باید با احساس تصمیم گرفت یا عقل؟🤷‍♀🤷‍♂ ❗️بعضیا فکر می کنن قبل از ازدواج فقططططط باید با عقل پیش رفت! یعنی همین اندازه که طرف مقابل معیارهامون رو داشت، می تونیم ازدواج کنیم.🤔 💠 در حالی که احساس تمایل به طرفِ مقابل هم مسئلۀ مهمیه که باید قبل از ازدواج بوجود بیاد.👌 ✅وقتی شما معیارای عاقلانۀ خودتون رو در طرف مقابل‌تون دیدین، باید این احساس هم در شما ایجاد بشه که: «دوست داشته باشید او همسرتون بشه».😍 ❗️بعضیا هم می‌گن: پسندیدن کافیه و همین که طرف مقابل به دلمون نشست، می تونیم بهش جواب مثبت بدیم.😕 ❌این تفکر، ناشی از عدم شناخت احساس‌مونه. به هر احساسی نمی‌شه اعتماد کرد. گاهی اوقات احساس، بسیار سطحیه و با دیدن یه قیافۀ زیبا، شنیدن یه صدای جذّاب یا دیدن یه رفتارِ پسندیده ایجاد می‌شه. چنین احساسی به همین راحتی که میاد، یا حتی راحت‌تر از این هم می‌ره.😐 ✳️احساسِ قابل اعتماد اونه که بعد از گفتگو و تحقیق بوجود بیاد که ما اسم این احساس رو «احساس عاقلانه» می‌ذاریم. احساس سطحی داغه؛ ولی احساس عاقلانه، پخته‌ست. چیزی که داغه، سرد می‌شه؛ امّ پخته،خام نمیشه. ♨️ 💟اگر احساس عاقلانه پیش اومد، با در نظر گرفتن قواعد زندگی مشترک به راحتی می‌شه اون رو رشد داد.☺️ ⚠️ولی احساس سطحی، بذرِ خوبی برا مزرعۀ زندگی نیست. احساس و عقل باید هر دو قبل از ازدواج در انتخاب ما نقش داشته باشن، ولی عقل باید فرمانده احساس باشه.💪 🙂😂 @mojaradan