مجردان انقلابی
*🍀﷽🍀 رمـان #نــگـــــاهخـــــــــــدا 👀🕋 #پارت۶۴ 📜 چند تا از بچه های حراست اومدن سمتمون : چیزی
*🍀﷽🍀
رمـان #نــگـــــاهخـــــــــــدا 👀🕋
#پارت۶۵ 📜
یه دفعه چشم امیر به من افتاد
یه لبخندی بهش زدم دوباره سرشو پایین انداخت
منو امیر کنار هم نشسته بودیم
غذا که خورده شد بابا و امیر بلند شدن و رفتن تو پذیرایی
منم به مریم جون کمک کردم و میزو جمع کردیم و ظرفا رو شستم
بعد رفتم تو پذیرایی دیدم امیر رو مبل دونفر نشسته رفتم کنارش نشستم
بابا رضا: سارا جان ما فردا داریم میریم مشهد میخواستم بگم اگه شما هم کار ندارین بیاین همراه ما
- حتما، خیلی وقته که نرفتیم مشهد
بابارضا: پس امیر آقا شما هم بیاین
امیر: باشه چشم
( فکر نمیکردم قبول کنه بیاد ،نمیدونم چرا یه دفعه گفت چشم)
ساعت نزدیک یازده شده بود امیر میخواست خداحافظی کنه بره که بابا رضا و مریم جون نزاشتن بره
بابا رضا: الان دیر وقته پسرم برین بخوابین صبح برین
( واییی اینو کجای دلم بزارم)
امیرم هر چی بهونه اورد بابا رضا قبول نکرد
رفتیم تو اتاق نشستم روی تخت .امیرم کنار در ایستاده بود
امیر: ببخشید من هر کاری کردم حاجی راضی نمیشد
- اشکالی نداره پیش اومده دیگه
امیر: اگه میشه یه بالشت به من بدین من همینجا میخوابم
( منم نمیتونستم چیزی بگم ،واقعن حرفی نداشتم بگم ) رو تختم دوتا بالش بود یکی و دادم به امیر
امیرم کنار در خوابید روشو سمت در کردو شب بخیر گفت
( خوبیش واسه امیر این بود که هوا گرم بود نیاز به پتو نداشت ، بدیش واسه من این بود که من اینقدر گرمایی بودم شبا با لباس راحتی میخوابیدم
هیچی دیگه مجبور شدم بخوابم نصف شب دیدم دارم خفه میشم از گرما خیس عرق شده بودم نگاه کردم امیر روش به سمت دره خوابیده
لباسامو درآوردم پتو گذاشتم رو خودم که مشخص نباشه لباس تنم نیست
صبح بیدار شدم به زور چشمامو باز
یا خدااا پتو کو بلند شدم و دیدم گوشه تخت مچاله شده ، امیرو تو اتاق نبود
زدم تو سرم واااییی خاک به سرم
ابروم رفت،الان این پسره پیش خودش چی فکر میکنه
تن تن لباسمو پوشیدم رفتم پایین نزدیکای ظهر بود مریم جون چادر سرش کرده بود داشت قرآن میخوند
رفتم کنارش نشستم
- مریم جون
مریم: جانم
- امیر کو
مریم: صبح زود همراه حاجی رفت دانشگاه گفت بعد ظهر میاد اینجا که با هم بریم
آخییییش
مریم : چیزی شده؟
- نه هیچی ،التماس دعا فعلن
بلند شدمو رفتم تو اتاقم خواستم زنگ بزنم بهش روم نمیشد ،چی میگفتم
تصمیم گرفتم ناهار برم خونه امیر اینا که حضوری ازش عذر خواهی کنم
رفتم تو اتاقم مانتویی که بابا برام خریده بود و پوشیدم
چمدونمم آماده کردم،گذاشتم کنار اتاق
کیفمو هم برداشتم که برم خونه امیر
به مریم جونم گفتم ناهار میرم خونه امیر اینا با امیر میایم
توی راه رفتم گل فروشی یه تکی گل مریم گرفتم
رفتم سمت خونه امیر اینا
زنگ درو زدم ناهید خانم اینقدر خوشحال شده بود داشت بال درمیآورد
ناهید: خیلی خوش اومدی عزیزم
برو تو اتاق امیر ،امیر رفته دوش بگیره
- ببخشید ناهید جون اگه میشه صبر میکنم امیر آقا بیاد
ناهید: باشه عزیزم
حنانه : زنداداش خیلی خوشحال شدم اومدی اینجا، چند بار یه امیر طاها گفتماا هی بهونه میآورد که تو سرت شلوغه
- اخیی عزیزم ..ببخشید دیگه
( حنانه سال دوم دبیرستان بود،خیلی دختر اروم و مودبی بود) صدای در اومد
حنانه: امیر طاهاست
حنانه رفت دم در حمام از پشت در پرید جلوی امیر
امیرم ترسید ( خندم گرفت) بعد با لنگه دمپایی دنبال حنانه کرد
یع دفعه اومد سمت پذیرایی تا منو دید دستش همون بابا با دمپایی خشک شده بود
-فکر میکردم به غیر از تسبیح و قرآن خوندن کاره دیگه ای بلد نباشی
رفتم جلو و گل و گرفتم سمتش : تقدیم به شما
امیر صورتش قرمز شد : خیلی ممنون
حنانه اومد جلو و با شیرین زبونی گفت : اقا داداش ببین چه خانمی داری
ناهید : عافیت باشه مادر،انشاءالله حمام دومادیت
امیر: ممنونم
ناهید: امیر طاها ،سارا رو به اتاقت راهنمایی کن ،هر چی گفتم برو خودت گفت نه صبر میکنم تا امیر بیاد
امیر : چشم مامان جان، بفرمایید سارا خانم
رفتیم داخل اتاقش درو بست اتاقش خیلی مرتب بود دیوارش پر بود از شعر .یه کتابخونه خیلی بزرگی داشت همه شون یا شعر بودن یا مذهبی
نشستم روی تختش وبهش نگاه کردم
- امیر آقا
امیر: بله
- بابت دیشب عذر میخوام ،من همیشه عادت دارم بدون لباس بخوابم نفهمیدم کی پتو کنار رفت
امیر لبخندی زد : من چیزی ندیدم
از اتاق رفت بیرون ، واییی این پسره دیگه کیه یعنی تا صبح روش به در بود ،نمیدونم چرا کم کم داشتم ازش خوشم میاومد
ناهارمونو خوردیم
منو حنانه میزو جمع کردیم و ظرفارو باهم شستیم
امیر روی مبل نشسته بود*
✍🏻فــــاطـــــمــه.ب
@mojaradan
*🍀﷽🍀
رمـان #نــگـــــاهخـــــــــــدا 👀🕋
#پارت۶۶ 📜
- امیر آقا؟
امیر: بله
- حاضر نمیشین بریم؟
امیر : چشم الان میرم وسیله هامو جمع میکنم
ناهید جون: جایی میخواین برین؟
- امیر اقا نگفته بهتون؟ میخوایم
همراه بابا و مریم جون بریم مشهد
ناهید جون: واییی چه عالی؟ التماس دعا
- چشم
( نیم ساعت بعد امیر با یه ساک اومد ،خدا حافظی کردیم و سوار ماشین شدیم)
امیر: سارا خانم اگه میشه یه سر بریم دانشگاه من یه کتابی باید بدم به محسن
- چشم
امیر : چشمتون بی بلا
رسیدیم دانشگاه پیاده شدیم
رفتم کنار امیر دستشو گرفتم ،رفتیم داخل محوطه
محسن و ساحره رو دیدیم رفتیم کنارشون
ساحره: بیعرفت قبلا بیشتر میدیدمت
محسنم به امیر تیکه مینداخت قاطی مرغا شدی عوض شدی داداش
- شرمنده ببخشید ،امروزم اومدیم خداحافظی کنیم باهاتون
ساحره: کجا میخواین برین
- مشهد
(ساحره بغلم کرد):واییی عزیزم التماس دعا فراوان دارم
- چشم گلم
محسن: آقا امیر ،رفتی حرم فقط واسه خودت دعا نکنیاااا ،ما رو هم دعاکن
امیر : چشم
با بچه ها خدا حافظی کردیم و رفتیم خونه
بابا و مریم جون منتظر ما بودن
من رفتم چمدونمو برداشتم دادم به امیر که بزاره داخل ماشین بابا
مریم جون: سارا جان چادر گرفتی واسه حرم رفتن
- واییی یادم رفتن
برگشتم تو اتاق چادری که مادر جون بهم داد و برداشتم
و حرکت کردیم
به خواست بابا ، مریم جون جلو نشست ،منو امیر عقب ماشین نشستیم*
✍🏻فــــاطـــــمــه.ب
ادامـــــــه. دارد....
@mojaradan
4_310226054725763553.mp3
10.8M
#کنترل_شهوت
#بخش_سوم
هیجانات و التهابات جنسی...
در اثر یک تمنا و خواسته درونی، اوج می گیرد.
این تمناها..
منشا و ریشه های مختلفی دارند!
باید ریشه ها را پیدا کنیم.
#استاد_شجاعی 🎤
@mojaradan
18.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
••『⏰🎞』••
* مـثلِ آن مـردابِ غـمگینی کـه نیـلوفر نداشت....!!
*حــالِ من بد بود اماهــیچ کـس باور نداشت...!
خوب می دانم؛که تنهایی مرا دِق می دهد..!
عــــ❤️ــشـق هم در چنته اش
چیزی از این بهتر نـــداشت...
"قیصر_امین_پور"
🥥•••|↫ #شبتون_مهدوی
🥥••#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
9.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#قرار_عاشقی
#سلامـــــ.حضـــــــرٺــــــ.ارباب✋🏻♥️
با این ڪه طے شد این رمضان بین غفلتم
دستم ولے بہ دامن #خیرالنّسا ڪه هسٺ
گر چہ پرید فرصٺ پروازمان ولے
فرصٺ ڪه هسٺ تا عرفہ #ڪربلا ڪه هسٺ
#آقابطلب_هواےڪربلادارم❣
#اللهم_ارزقنا_ڪربلا🥀
#صلی_علیک_یا_ابا_عبدالله
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
💚♡@@mojaradan💚
━⊰❀❀❀💚💚❀❀❀⊱━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#السلام_ایها_غریب
#سلام_امام_زمان
#مهدے_جان❤️
حاضرم نذر نگاهت بدهم دنیا را
تا که شاید بدهی راه تو آقا ما را
برگه ی نوکری را نکنی تا ...آقا
دارم امید که رویش بزنی امضا را
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
💚♡@mojaradan💚
━⊰❀❀❀💚💚❀❀❀⊱━
پرسش : سلام . خسته نباشيد . خانمى ٣٤ ساله و بسيار زود رنج و حساس هستم . خواهش مى كنم راهنمايى ام كنيد تا اين حالت را از خود دور كنم . متشكرم .
✍️ پاسخ : با سلام و احترام ، آستانه حسى جنابعالى پايين است ؛ به همين دليل بسيار حساس ، زودرنج و شكننده هستيد . براى رفع اين مشكل ، ١- بايد تمرين كنيد و با القاى تدريجى ان شاالله مشكل را از بين ببريد ؛ به اين ترتيب كه اگر مثلا هفته اى پنج بار حساسيت نشان مى دهيد و زود رنجى مى كنيد ، آن را به ٤ بار كاهش دهيد و تا يك ماه ، ٤ بار حساس شويد . بعد از يك ماه ، آن را به ٣ بار تقليل دهيد و تا سه ماه ٣ بار حساسيت نشان دهيد . در مرحله بعد ، آن را به ٢ بار كاهش دهيد و تا شش ماه ٢ بار زودرنجى كنيد و بعد ، آن را به ١ بار برسانيد و تا نه ماه ١ بار انجام دهيد و بعد هم ان شاالله به يارى خداوند ، همان ١ بار را هم از بين ببريد ؛ ٢- به خودتان تلقين كنيد كه حساسيت نداريد ؛ حتى زمانى كه مثلا يكى از اعضاى خانواده هنگام غذا خوردن ملچ و ملچ مى كند ، به خودتان تلقين كنيد كه چقدر آهنگ گوش نوازى دارد ! ٣- هنگام حساسيت ، به خودتان فرمان هاى آرامش دهنده بدهيد و به خودتان بگوييد كه استقامت داريد و به هم نمى ريزيد . در پناه حق باشيد . 🌸
#پرسش_و_پاسخ
@mojaradan
26.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#قطره_ای_عبرت
⭕سریال #قطره_ای_عبرت (کلید اسرار)
📌داستانیبادرسهایاخلاقیوسرشاراز
عبرت
#این_داستان_اتو_کش
#قسمت_سوم
@mojaradan