مجردان انقلابی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁 #پسر_بسیجی_دختر_قرتی✨ #پارت62 ببخشید آقای فراهانی میشه لطف کنید به آژانس زنگ بزنید منم زحمت
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#پسر_بسیجی_دختر_قرتی✨
#پارت63
یک روز کاری دیگه شروع شد بعضی موقعه ها اصلا حوصله سر کار رفتن رو ندارم ولی چه باید کرد مجبورم که برم خوبیش اینه که وقتی برگردم تنها نیستم و عزیز جون اومده
بعد ظهر خسته از یک روز پرکار به خونه برگشتم ، جدیدا روزای که امیر علی بیمارستان نیست خسته کننده تر میشه و دیرتر میگذره امروزم که آقا نبود
عزیز اومده بود و من خوشحال از اومدنش کلی براش از بیمارای بخش و پرستارای تازه کار و زهرای ور پریده گفتم و خندیدم
بعد کلی حرف زدن دعوت بی بی رو بهش گفتم که در کمال ناباوری گفت:
-باشه بریم خودمم این مراسمات رو دوست دارم
- واقعا عزیز یعنی میای ؟
-آره چرا که نه راستش بدم نمیاد این جناب امیر علی رو ببینم ،ببینم این شازده چی داره که اینطور دل دختر من و برده
-بی خیال عزیز چه فرقی داره وقتی سرنوشت دخترت و شازده یکی نیست
-حالا هرچی دیدنش ضرری که نداره ، داره ؟
شانه ای بالا انداختم و گفتم:
-نه نداره بریم منم بدم نمیاد برم به خاطر شما میخواستم نرم
-پس یه کم استراحت کنیم بعد بریم
با این حرف عزیز تازه فهمیدم چقدر خسته ام و به استراحت نیاز دارم
بعد از یه خواب یک ساعته با عزیز راهی خونه بی بی شدیم از همیشه زودتر اومده بودیم البته به خواست عزیز که می خواست بیشتر با بی بی آشنا بشه
با دید امیر علی و محمد جلوی در آروم به عزیز گفتم :
-عزیز این امیر علیه
عینکش رو کمی بالا داد گفت:
- کدومشون ؟
-سمت راستیه
اوه چه پسری ، به به ظاهرش که خوبه پسر با ایمانی به نظر میاد باید دید باتنش چطوره
-اونم خوبه اگه شکستن دل من رو ازش فاکتور بگیریم
-خوب حالا نمیخواد تو فاز غم برداری بیا بریم
نزدیکتر که شدیم امیر علی برای استقبال جلو اومد ، مثل همیشه سر به زیر سلام داد :
-سلام خوش اومدید
-سلام
عزیز:سلام پسرم
بیخیال بی تابی دلم مشغول معرفی شدم:
-عزیز ایشون آقای فراهانی هستند همکارم
رو به امیر علی گفتم:
- ایشونم مادر بزرگم هستن
امیر علی خیلی گرم و صمیمی عزیز رو تحویل گرفت و با ابراز خوشبختی مارو به داخل دعوت کرد دهنم باز مونده بود ،
- اه..اه .. پسره سه نقطه فقط با من خشک برخورد می کنه
کنار در به محمد هم سلام کوتاهی دادیم و وارد شدیم ، بی بی و رقیه خانم وشهین خانم حسابی عزیز رو تحویل گرفتن به طوری که چند لحظه بعد انگار سالها ست که با هم دوست هستن منم خوشحال از اینکه عزیز همدمی داره برای کمک پیش سحر رفتم
این چند جلسه تا حدودی با سحر دوست شده بودم برای همین گرم تر از همیشه احوال پرسی کردم :
-سلام سحر جون خسته نباشی اجرت با امام حسین
-سلام عزیزم ممنون همچنین
-کمک نمیخوای
نویسنده : آذر_دالوند
@mojaradan
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#پسر_بسیجی_دختر_قرتی✨
#پارت64
اگه پیاز ریختن اذیتت نمیکنه چرا به شدت کمک میخوام
-نه بابا چه اذیتی ؟
-پس بدو بیا که کلی دیر شده
مشغول ریختن پیاز شدم و هر از گاهی آب دماغم رو که حاصل اشک ریختن از دود پیاز بود بالا می کشیدم که باعث خنده سحر شد:
-که نه بابا چه اذیتی؟ها ؟
-ای بابا خوبه خودت از من بدتری حالا دیگه کاری نبود ورداری اومدی پیاز خورد کردن؟
با خنده گفت:
-چه کنم مامان شهین گفت
-ای مادر شوهر ذلیل تو هم سریع قبول کردی ها؟
با خنده دندوناشو نشون داد و گفت:
-آره دیگه میخوای عروسی نکرده پسم بدن
-والا این آقا محمدی که من دیدم همش چشمش به تواه هیچ وقت تورو پس نمیده معلومه حسابی دل ازش بردی
بعد تموم شدن حرفم چشمکی بهش زدم که با شرم خندید
-خوبه خوبه دختره شوهر ذلیل چه ذوقم میکنه
- ذوقم داره دیگه
پشت چشمی براش نازک کردم و پرسیدم :
- چیش ذوق داره اونوقت ؟
-خوب اینکه کسی رو دوس داشته باشی اونم دوست داشته باشه
خودم رو جلو کشیدم و گفتم:
-ای شیطون یعنی از قبل عاشقش بودی
با شرم لبی گزید و با تکون دادن سرش تایید کرد
زود تند سریع بگو جریان چی بود که من کشته موضعات عشقیم
از حرفم خندید و شروع کرد به تعریف:
-محمد همسایه رو به روی ماست ، از وقتی دبیرستانی بودم عاشقش شدم ولی می ترسیدم بهش بگم ، کلا کارم فقط دعا کردن بود تا خدا دعا هام رو شنید و بعد مدت ی اومدن خواستگاری بعد از عقد برام تعریف کرد که اونم از همون سالها عاشق من بوده ولی چون سنم کم بوده پا جلو نذاشته
-ای بابا همین ؟ اینقد ر کوتاه یه کمی لاو می ترکوندید یه نامه ای ، پیامی ، زنگی چیزی
-وا خدا مرگم بده محمد اهل این کارا نبود
- آها یعنی تو می خواستی اون اهلش نبود
دوباره بلند خندید:
-خدا نکشتت نه بابا من اصلا...
-آره جون خودت تو گفتی منم باور کردم حالا بگو بینم الان این آقا محمد این همه مذهبیه تریپ لاو هم بلده ؟
دستی به صورتش زد:
- هییییی ، وای چی میگی تو ؟
از شرم قرمز شده بود به صورت گل انداختش خندیدم گفتم:
-خوب حالا نمیخواد قرمز بشی خودم فهمیدم بلده
پیازی سمتم پرت کردو گفت:
-دخترم اینقدر منحرف ؟
-ما اینیم دیگه
-حالا خانم این شما چی نامزدی چیزی نداری؟
-بی ادب چرا به همسر آینده من میگی چیز؟
-وای یعنی توهم نامزد داری؟
-نه بابا شوهر کجا بود مگه گیر میاد؟
خنده ای کرد و گفت:
-والا به این همه زیبای نمیاد که کشته مرده نداشته باشه تو همین چند شب دل بعضیا رو بردی
-اوه جریان جنای شد دل از کی بردم که خودم خبر ندارم ؟
-حالا به وقتش میفهمی
-وا پس دردت چی بود گفتی من رو کنجکاو کنی زود بگو بینم؟
-حالا بعدا بهت میگم بی خیال
خیلی ناشیانه سعی کرد بحث رو عوض کنه:
-راستی میدونستی از امشب هییت تو خیابون سینه زنی دارن
-اه واقعا ؟
-آره تازه علم هم می گردونن
-وای چه خوب خیلی علم گردونی رو دوس دارم حالا کی می گردونه
نویسنده : آذر_دالوند
@mojaradan
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#پسر_بسیجی_دختر_قرتی✨
#پارت65
محمد گفت امشب آقا امیر میخوان بگردونن
هری قلبم ریخت :
-یعنی همین آقا امیر علی خودمون
-آره دیگه مگه چندتا آقا امیر داریم؟
-سنگین نیست اذیت نشه ؟
اوه سوتی دادم این چه حرفی بود گفتم ،سحر مشکوک نگاهی بهم کرد و گفت:
-نه هرسال این کار رو میکنن
- آها خوبه
-تو هم میای بریم ؟
-اگه عزیز حرفی نداشته باشه میام
-خدا کنه راضی باشه دوس دارم تو هم بیای
لبخندی به روش زدم و دوباره مشغول کار شدم ذهنم مشغول علم گردونی امیر علی بود خودمم دوس دارم ببینم ، باید حتما عزیز رو راضی کنم
اینبار بی بی برای کشیدن غذا من رو صدا نزد و این حسابی ذهنم رو مشغول کرده بود ، اصلا از مزه غذا چیزی نفهمیدم همش به اینکه کی جای من به امیر علی کمک میکنه فکر می کردم
- پووووف خدا کنه حداقل دختر نباشه
از زبان امیر علی
وقتی به همراه محمد برای کشیدن غذا وارد حیاط پشتی شدم با دیدن علی یاد دیشب و نگاهای خیره ای که به مجد داشت ا فتادم ابروهام خود به خود توی هم کشیده شد ،دیشب هم حسابی عصبی شدم و با هزار بدبختی تونستم خودم رو کنترل کنم اما امشب دیگه هیچ تضمینی نیست اگه بازم اون نگاهای عاشقانه به مجد رو ببینم نزنم فکش رو بیارم پایین
با این فکر چنگنی به موهام زدم از کی تا حالا من به خاطر کسی فک میارم پایین و خودم خبر ندارم نمیدونم چه مرگم شده
نگاهی دوباره به علی کردم که چیزی رو آروم در گوش مادرش می گفت دوباره همون حس که بی شباهت به غیرت و حسادت نبود توی دلم زنده شد
با خودم زمزمه کردم:
با خودم زمزمه کردم:
-اه لعنتی چیزی نیست من از اولم غیرتی بودم چیزه تازه ای نیست آره همینه
ندای از درونم شنیدم:
ولی قبلا که غیرتی میشدی تذکر میدادی دوس نداشتی فک بیاری پایین
-خوب الانم که نیاوردم فقط حسش رو داشتم
بله پس این حس حسادت چی میگه این وسط؟
-اصلا هرچی آره تو راس میگی الان حسادت میکنم و دلم میخواد بزنم دندونای این پسر رو خورد کنم حالا تو میگی چکار کنم
برو بگو بی بی امشب صداش نکنه برای کمک اینطور چشم علی هم بهش نمی افته
لبخندی به بحث کردن با خودم زدم و سراغ بی بی رفتم با تته پته گفتم:
-بی بی میشه امشب خانم مجد رو برای کمک صدا نزنی؟
با تعجب پرسید :
-چرا مادر چیزی شده؟
-نه چیزی نیست گفتم مادر بزرگش همراهشه یه وقت تنها نباشه
خدایا منو به خاطر این دروغ ببخش
-ولی خودش خواست کمک کنه
-حالا امشب رو بچه ها هستن تا شبای دیگه
-باشه مادر نمیگم
نفس آسوده ای کشیدم و سمت بچه ها رفتم البته بماند چقد از چشمهای منتظر علی که به در دوخته شده بود عصبی شدم
**
از زبان دریا
بعد از خوردن شام سراغ عزیز رفتم و ازش اجازه خواستم تا همراه سحر برای دیدن علم گردونی بیرون برم :
-عزیز من با سحر برم بیرون ؟
-بیرون چرا
- قراره علم بگردونن
باشه بریم منم میام
همراه عزیز و سحر گوشه ای مونده بودم و با نگاهم دنبال امیر علی می گشتم که بین جمعیت پیداش کردم ، کنار علم بزرگی که چهلتا چراغ داشت مونده بود و در گوش محمد چیزی می گفت علی هم داشت کمربندی رو به کمرش می بست
نویسنده : آذر_دالوند
#ادامه_دارد
@mojaradan
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
7.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 اجازه ندهید‼️
⛔️ اجازه ندهید که یه عده ای با تکیه به نام آزادی منکرات را، فحشا را، بی بند و باری را در جامعه رایج کنند‼️
🛑همه ی مسوولین بخش های مختلف کشور در این زمینه مسوولند!!
#اجازه_ندهید_عده_ای_معدود_به_اسم_ازادی ...
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شایدبعضےمتناتڪرارےباشہولےباتڪرارش
انگارتازهشنیدهباشےوبہدلتبشینہ🙃مثلهمینمتن👇🏻
{مثلابرےتوبینالحرمینوایسےوبگے:
آمدمتڪہبنگرم!
گریہنمےدهدامان . . .!😭💔}
#شبتون_حسینی
#پایان_فعالیت
@mojaradan
#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_دلم
#حسین_جانم
عاشقآننیستکههردمطلبیارکند..
عاشقآناستکهدلراحرمیارکند . . ♥️
#صلی_علیک_یا_ابا_عبدالله
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|💚🦋|••
#السلام_ایها_غریب
ســلام امام زمانم...!
سلام مهربان تـر از پـدر...
مولاۍغريب مــن!
※ تا کی غریبانہ در این کنعان بمانـم؟
در انتظار دیدنت گریان بمانم...
تا کی منِ قحطی زدہ بیـن بیابان
محروم از باریـدن باران بمانـم..؟!
العجل دلیل زنــدگیم...
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج♥️
تعجیل در فــرج و رفع مــوانع ظــهور مولامون ✨
※ اللهمـــ صل عـلی مـحمد وآل مــحمد وعجل فرجهم ※
@mojaradan
#انچه_مجردان_باید_بدانند
#قسمت_سوم
از دیدگاه اسلام برای ازدواج یک جوان به دو قسم ملاک و معیار دسته بندی کرد
📜3. شرافت خانوادگي: منظور از شرافت خانوادگي، شهرت و ثروت و موقعيت اجتماعي نيست؛ بلكه منظور نجابت و پاكي و تدين خانوادگي طرفين است؛ زيرا ازدواج با يك فرد مساوي است با پيوند با يك خانواده و فاميل ايجاد و يك نسل. در ازدواج و انتخاب همسر، معقول نيست كه انسان بگويد: من ميخواهم با خود اين فرد زندگي كنم و كاري به كار خانوادهاش ندارم. پيامبر(ص) فرمود: «انظر في أي شي تضع ولدك فان العرق دساس»؛ «نيك بنگر كه فرزندت را در كجا قرار ميدهي؛ زيرا نطفه و ژنها و خصوصيات ارثي، خواه ناخواه منتقل ميشود و تأثير ميگذارد».
پيامبر(ص) فرمود: «بنگريد چه كسي را به همسري بر ميگزينيد؛ زيرا فرزندان، شبيه و مانند دايي هايشان ميشوند».
باز حضرت فرمود: «اياكم و خضراء الدمن قيل يا رسول الله: و ما خضراء الدمن؟ قال: المرءة الحسناء في منبت السوء»؛ «از سبزههاي قشنگي كه روي مزبلهها سبز مي شود، پرهيز كنيد. پرسيدند: مقصودتان چيست؟ فرمود: زن (یا پسری) زيبايي كه در خانواده پليدي رشد كرده باشد».
#ادامه_دلرد
@mojaradan