eitaa logo
مجردان انقلابی
14.1هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mojaradan_bott متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 t.me/mojaradan 👈آدرس تلگرام sapp.ir/mojaradan 👈آدرس سروش eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴زشت‌ترین قسمت بدن کجاست؟! ✍زشت‌ترین قسمت بدن بینی بد فرم یا شکم بر آمده نیست. زشت‌ترین قسمت بدن ذهنی است که پر از خشم و کینه است، پر از بدبینی و بی‌اعتمادی است. اگر ذهن آدمی زشت باشد، با هزار عمل جراحی که برای داشتن اندامی زیبا انجام می‌دهد، ذهن او همچنان زشت خواهد بود و او را زیبا جلوه نخواهد داد. ای کاش مانند عمل زیبایی اندام کمی ذهن‌ها را جراحی و زیبا می‌کردیم. ذهن زیبا، زندگی را برای خود و اطرافیانش زیباتر جلوه می‌بخشد... @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #پارت_هدیه #راهنمای_سعادت💖 پارت31 همینطور که نشسته بودم از خستگی خوابم برد‌. با برخورد دستی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖 پارت32 فکر کنم همین روزا باشه که برم پیش مامان و بابام! رفتم و رفتم تا به یه جایی رسیدم که هیچکس نبود فقط خاک بود و بس! خورشید غروب کرده بود و هوا رو به تاریکی می‌رفت. به سختی رو زمین خاکی نشستم چادری‌ام که سرم بود کلا خاکی شد سرم رو روی زانوهام گذاشتم و به خودم جمع شدم اشک میریختم و با خودم مثل دیوونه ها حرف می‌زدم هوا هم کلا تاریک شده بود و اون تاریکی تلنگری بود برای ترسیدن و بیشتر اشک ریختن! قلبم یکدفعه تیر کشید! نمی‌تونستم تکون بخورم، حتی اشکم توی چشام خشک شد! اولین بار بود این حجم از درد رو متحمل می‌شدم! خیلی درد می‌کرد حتی بیشتر از همیشه! تکون می‌خوردم دردش بیشتر می‌شد. فقط با دستوری که سیستم عصبی بدنم بهم می‌داد تکون نمی‌خوردم که قلبم بیشتر درد بگیره به عبارتی سرجام و به همون حالت خشک شده بودم هر لحظه هم بیشتر درد می‌کشیدم! یکدفعه نمی‌دونم چیشد که همه جا تاریک شد و من بیهوش شدم! (از زبان امیرعلی) داشتم دور و ور محل اقامت هارو با ماشینی که خودِ بسیج در اختیارم گذاشته بود دور می‌زدم که مامان فرشته هراسون به سمتم اومد و دستپاچه گفت: - نیلا نیستش تو ندیدیش؟! با تعجب گفتم: - نه ندیدم مگه کجاست؟ مامان یه کاغذ نشونم داد و گفت: - اینو قبل از غروب برای من گذاشته و رفته بیرون که به قول خودش زود هم برگرده اما تا الان حتما باید برمیگشت نگرانش شدم خیلی طولش داره. لطفا برو این اطراف دنبالش بگرد! نه، نه وایسا منم باهات میام. راستش طوری که مامان صحبت می‌کرد به منم استرس وارد کرد! سوار شد و باهام راه افتادیم. شلمچه هم شب سرد میشه درست برعکس ظهر! یعنی الان کجاست؟! مامان استرس و نگرانیش رو به منم وارد کرده بود! خیلی تاریک بود ماهم تقریبا از محل اقامتمون دور شده بودیم یعنی ممکن بود پیاده اونم با اون پای شکسته تا اینجا اومده باشه؟ مامان با نگرانی و دقیق اطراف رو نگاه می‌کرد منم دور و اطراف رو نگاه می‌کردم که یکدفعه از آینه بغل ماشین متوجه چیزی شدم! نویسنده: فاطمه سادات @mojaradan 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 پارت33 (از زبان امیرعلی) یکدفعه از آینه بغل ماشین متوجه چیزی شدم. انگاری یکی جمع شده بود و البته هیچ تکونی هم نمی‌خورد راستش خیلی نگران شدم! من هیچوقت برای یه دختر جز خواهرم و مادرم نگران نشده بودم و برام عجیب بود البته اینا همش کار شیطون بود که منو وادار به فکر کردن راجب نامحرم می‌کرد یکی مثل من که خیلی اعدام می‌شد اصلا نباید به دختر نامحرمی فکر می‌کردم. افکارم رو کنار زدم که انگار مامانم متوجه اون دختر شد و با نگرانی از ماشین پیاده شد! منم پیاده شدم و فقط نظاره گر بودم کار دیگه ای از دستم بر نمیومد! مامان نزدیکش شد و تکونش داد اما هیچ حرکتی نکرد مامان بار دوم محکم تر تکونش داد که نزدیک بود بیوفته اما زود گرفتش و همین که مامان با دست گرفتش ما با چشای بسته‌ی نیلا خانوم مواجه شدیم! کلی هم عرق کرده بود توی این سرما! مامان نگران و دستپاچه و البته لنگ لنگان نیلا رو به سمت ماشین برد و سوارش کرد! منم تا اون لحظه توی بهت بودم چیزی نمی‌گفتم اما با این حرفش به خودم اومدم. گفت: - امیرعلی زودباش بیا دیگه این دختر از از دستمون می‌ره! زود سوار شدم و حرکت کردیم. توی اون تاریکی من از کجا بیمارستان‌ پیدا می‌کردم؟ تصمیم گرفتم به محمد زنگ بزنم اون خیلی با شلمچه آشنایی داره. شمارش رو گرفتم که با بوق سوم جواب داد: - سلام داداش، کجایی؟ تو اقامتگاه نیستی؟! - سلام محمد، بعدا همه چی رو برات توضیح میدم تو الان یه بیمارستان‌ این نزدیکیا به من معرفی کن. محمد کمی فکر کرد و گفت: - یه بیمارستان صحرایی چند کیلومتری اینجا هست که اگه با سرعت بری زود میرسی. اما بیمارستان این موقع برای کیه؟! گفتم: - برای نیلا خانومه حالشون خیلی بده بیهوش افتادن خیلی هم عرق کردن. دمت گرم داداش برای بیمارستان‌ ممنون! محمد انگاری نگران شد اما سعی در کنترل خودش داشت گفت: - وظیفه بود داداش، کاری داشتی درخدمتم، رسیدی بیمارستان هم بهم خبر بده. گفتم: - چشم، فعلا یاعلی - خدانگهدار گوشی رو قطع کردم و با سرعت به سمت بیمارستان‌ رفتم. نویسنده: فاطمه سادات @mojaradan 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 # راهنمای_سعادت💖 پارت34 گوشی رو قطع کردم و با سرعت به سمت بیمارستان رفتم. بعداز چند دقیقه رسیدیم و من به سرعت پیاده شدم و در رو برای مامان باز کردم اونم با تمام قدرتش زیر بغل نیلا خانوم رو گرفته بود و به زور راه می‌رفت من زودتر از مامان وارد بیمارستان شدم و سریع از یه پرستار خواستم دکتر رو خبر کنه! منتظر بودم تا پرستار بیاد…! وقتی اومد گفت: - خانم دکتر داخل اتاقشون منتظرن میتونید بیمار رو داخل ببرید. گفتم: - خیلی ممنون فقط میشه به مادرم کمک کنید اون خانم رو به سمت اتاق خانم دکتر ببرن؟ پرستار گفت: - بله حتماً نیلا خانوم با کمک پرستار و مامان فرشته رفتن توی اتاق، منم پشت سرشون داخل رفتم. نیلا خانوم رو روی تخت بیمارستان‌ گذاشتن و مامان هم روی صندلی کنار تخت نشست. خانم دکتر گوشی پزشکی رو روی قلبش گذاشت و گفت: - این دختر چند سالشه؟ مامان با نگرانی گفت: - هفده سالشه، خانم دکتر اتفاقی افتاده؟ دکتر سری تکون داد و گفت: - اوضاع قلبشون خیلی وخیمه اگه همینطور پیش بره ممکنه سکته یا ایست قلبی کنن! باورم نمیشد حالش انقدر بد باشه! راستش پاهام از شنیدن این حرفا شل شد، خیلی نگران شدم! مامان با دست به صورتش زد و گفت: - خانم دکتر لطفا یه کاری براش بکنید الان هیچ راهی وجود ندارد که بهتر بشه؟ خانم دکتر گفت: - نگران نباشید هنوز امید هست! دفترچه بیمار رو بدید براشون دارو هایی که الان نیاز هست رو بنویسم برید تهیه کنید، بعدش میتونیم باهم صحبت کنیم. مامان با ناراحتی گفت: - دفترچه اش رو نیاوردیم الان چکار کنیم؟ خانم دکتر گفت: - ایرادی نداره، با من بیاید تا راهنماییتون کنم! مامان و خانم دکتر رفتن بیرون و منو نیلا خانوم تنها شدیم! نویسنده: فاطمه سادات @mojaradan 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«𝓗𝓪𝓭𝓲𝓼 𝓢𝓽𝓸𝓻𝔂» رهبر انقلاب: توصیه میکنم خودم را و شما را که از برکات استفاده کنیم با تقویت پیوند و ارتباط قلبی با خدای متعال.🌿🌸 C᭄ . •۰•۰•۰•۰•🍁✨۰•۰•۰•۰•۰• ‌@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✌️ ❤️ چون کبوترها دلم... گاهی هوایی می‌شود... آقا ضامن آهوجان... مددی مولا...مددی...:)) @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
7.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«𝓗𝓪𝓭𝓲𝓼 𝓢𝓽𝓸𝓻𝔂» C᭄ . •۰•۰•۰•۰•🍁✨۰•۰•۰•۰•۰• ‌"❥| @mojaradan
هرکجا افتاده بینی دست گیری می‌کنی دست ما را هم بگیر جانا، ز چشم افتاده‌ایم . . . @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مهدےجان💔 دلم گرفتہ و ابرهاے اندوهش سیل آسا می بارد... آیا نمی خواهی با آمدنٺ پایان خوشی بر تمام دلتنگی‌هایم باشی؟ C᭄ @mojaradan
♨️ علت پشیمانی بعد از ازدواج: 🔸چون در مورد عادت های همسر خود نكرده ايم 🔸چون نمی دانیم که همسر ما محبت خود را چگونه اظهار می کند. 🔸چون در مورد تعداد فرزندان و تربیت آنها تفاهم و توافق نداشته ایم. 🔸چون از روابط خانواده گی خود نمیدانستیم. 🔸چون نمی دانیم که همسر ما با مشکلات چطور برخورد می کند. 🔸چون از نظر مذهبی اعتقادات مشابهی نداریم و نتوانستیم به تفاوت ها احترام بگذاریم. 🔸چون نمیدانستیم که همسر ما انتظارش از ازدواج چیست. 🔸چون نميدانستيم که اهداف همسر ما در زندگی چیست. 🔸چون نپرسیدیم که همسر ما در مورد شغلش در آینده چه هدف دارد. 🔸چون چند سالِ بعد از ازدواج خود را پیش بینی نمی کنیم. 🔸چون در مورد همسر خود همه جانبه تحقیق و بررسی نمی کنیم. 🔸چون ازدواج ما بر اساس وابستگی بوده نه عشق. @mojaradan