eitaa logo
مجردان انقلابی
13.6هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mahfel_adm متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 آدرس محفل 🤝 eitaa.com/rashidianamir eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
یک تجربه روایت مادر شش فرزند این تجربه رو بخونید به کارتون میاد: زمانی که مثل خیلی از خانما، خسته و کوفته از کارای خونه بودم و بدتر از همه این که کارای خونه رو بیهوده و آب در هاون کوبیدن می دیدم و تکراری و ..... از طرفی احساس عقب افتادن از دوستام می کردم که اکثرا استاد شدن و محقق و ..... یه شبی خواب دیدم که رفتم منزل دوستم و دیدم فرش های قرمز رنگ منزلشونو عوض کرده و سبز یه دست انداخته، برام اهمیتی نداشت و خیلی معمولی از کنارش گذشتم... شب قسمتم شد رفتم جمکران قسمت بالا پر شده بود و درب مسجد پایین رو تازه باز کرده بودن نفرات اول بودیم وارد مسجد شدیم به محض دیدن فرش های سبز مسجد به یاد خوابم افتادم و گفتم: خونه ای که دیدم همین بود! همین فرش ها بود! همین باعث شد که خوابم رو برا همان دوستم تعریف کنم. اول ازم قول گرفت برای دوستانی که می‌شناسنش تعریف نکنم. بعد گفت من خیلی اهل درس و بحث و مطالعه و کلاس و ..... بودم. دو تا بچه پشت سر هم باعث شد که از همه چی فاصله بگیرم، فقط دستشویی بودم و آشپزخونه. یه روز با خودم حرف زدم که: تو موکب ها چکار می کنن؟ مگه غیر از اینه که فقط پخت و پز می کنن و تمیزکاری و مردم میان می خورن و می خوابن و می رن و دوباره اینا از اول تمیز می کنن و می پزن و ..... اصلا هم نمیگن کی هستی که میای داخل و حتی جوراب هاشونم می شورن و نه تنها خم به ابرو نمیارن بلکه لذت می برن و همیشه به این کار افتخار می کنن و با همین کارها شادِ شادن. منم همون موقع تصمیم گرفتم موکب حضرت مهدی بزنم و فرزندانم رو سربازای حضرت بدونم و از جون و دل خدمت کنم. بعد از اون الان شما هشتمین نفر هستی که برام پیام اوردی! یکی گفته خواب دیدم رفتی ساکن مسجد جمکران شدی. یکی گفته خونه تون مسجد جمکران شده بود و..... اما روشم این جوری بوده که؛ به هیچ کدوم از افراد خانواده هیچی نگفتم و فقط در دلم چنین نیتی کردم. ثانیا پیش خودم مرتبا نیتم رو برای هر کاری تکرار می کردم مثلا زیر کتری رو که می خواستم روشن کنم، می گفتم: برای موکب حضرت مهدی روشن می کنم و ...... @mojaradan
7.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ناراحتی رهبر معظم انقلاب از نادیده گرفتن این موضوع در عموم جامعه توسط مسئولین مربوطه و مردم! بیش از ۴۲بار تاکید رهبر بر یک موضوع حکم جهادی که علی‌الخصوص برای زنان صادر شده است! آیا شما به فرمان رهبرتان لبیک گفته‌اید؟! @mojaradan ⠀⠀
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #پارت_هدیه #گامهای_عاشقی💗 قسمت32 یکی یکی میاومدن و به امیر و سارا تبریک میگفتن منم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 قسمت 35 بلاخره مجلس تمام شد و همه یکی یکی خداحافظی کردن و رفتن به همراه مامان واسه بدرقه مهمونا به حیاط رفتیم دم در ایستاده بودم که چشمم به رضا افتاد از صبح رضا رو ندیده بودم چقدر خوش تیپ شده بود حرصم گرفته بود از اینکه امیر در عرض یه هفته ازدواج کرد ولی من الان چند ساله که منتظرم تا بیاد تو فکر خودم بودم که دستی نشست روی شونه ام برگشتم نگاه کردم ،معصومه بود - خدا نکشتت ترسیدم معصومه: میخواستی با چشمات کسی و نپایی تا متوجه حضور من باشی چیزی نگفتم و ازش جدا شدم رفتم داخل خونه دیدم هیچ کس تو خونه نیست یه نفس راحتی کشیدمو رفتم سمت اتاقم لباسامو درآوردم که لباس راحتی مو بپوشم که یه دفعه صدای باز شدن در اتاق و شنیدم یه دفعه جیغ کشیدم : نیااااا داخل از پشت در صدا اومد: نمیری تو دختر منم سارا -درد بگیری داشتم سکته میکردم سارا وارد اتاق شد تو دستش یه ساک بود لباسمو عوض کردمو روی تختم دراز کشیدم - اینجا چیکار میکنی ؟ سارا: اومدم اینجا لباسمو عوض کنم - سارا جان ،اتاق امیر یه چند متر اون طرف تره ،اشتباه اومدی سارا: میدونم ،امیر تو اتاق بود نتونستم لباسمو عوض کنم ،اومدم اینجا ،حالا سوالات تمام شد لباسمو عوض کنم با حرفش زدم زیر خنده بعد از عوض کرد لباسش اومد کنارم دراز کشید - وااا ،سارا ؟ سارا: میگم آیه ،نمیشه امشب و کنار تو بخوابم یعنی منفجر شدم با حرفش سارایی که تو دانشگاه از جواب دادن و پرویی زبون زد بود الان خجالت میکشه بلند امیرو صدا زدم -امییییییر امییییییر امیییی سارا دستشو گذاشت روی دهنم : خیلی بیشعوری یه دفعه در اتاق باز شد و امیر اومد داخل و هاج و واج نگاه میکرد... ساراهم که دستش روی دهنم بود و کنارم دراز کشیده بود با دیدن امیر لبخند زد و نشست امیر: چی شده؟ - داداشم بیا دست زنتو بگیر ببر تو اتاقت یه دفعه سارا یه نیشگونی به پهلوم گرفت گفتم: آییییی بعد از چند لحظه سارا بلند شد و همراه امیر رفت بعد از رفتنشون فقط میخندیدم تو فکر اینکه الان با ۶ متر فاصله کنار هم میخوابن خندم میگرفت... از شدت خستگی زیاد نفهمیدم کی بیهوش شدم @mojaradan 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 قسمت36 باصدای سارا بیدار شدم با دیدنش تعجب کردم - چی شده ؟ اینجا چیکار میکنی ؟ سارا: هیچی بیدار شدم حوصله ام سر رفت اومدم پیش تو - امیر کجاست؟ سارا: خوابه ؟ - خوب تو مگه مرض داشتی بیدار بشی دختر ،برو بگیر بخواب سارا: میگم امیر همیشه اینقدر میخوابه ؟ - مگه ساعت چنده؟ سارا: ۱۱ خندم گرفت سارا: چرا میخندی ؟ - شرط میبندم دیشب تا صبح امیر بیدار بود و نگات میکرد سارا: واااا نه بابا - من داداشمو میشناسم ،از اینکه مستقیم نگات کنه خجالت میکشید واسه همین تا صبح بیدار بوده سارا: تو داشتی به کی نگاه میکردی که تا الان خوابیدی کلک - پاشو برو بیرون صبحانه تو بخور منم میام سارا: باشه ،زود بیا بعد رفتن سارا بلند شدم تختمو مرتب کردم رفتم سرویس دست و صورتمو شستمو رفتم سمت آشپزخونه کسی تو خونه نبود از پنجره نگاه کردم سارا بیرون روی تخت نشسته داره صبحانه میخوره بافتمو پوشیدم روسریمو سرم گذاشتم رفتم بیرون - چرا اومدی اینجا سارا: نمیدونم یه دفعه با دیدن شکوفه های درختا دلم خواست بیام اینجا نشستم کنارش مشغول صبحانه خوردن شدم - راستی مامان کجاست؟ سارا: گفت میره خونه زن عمو - آها در خونه باز شد و امیرم اومد سمت ما امیر: سلام - سلام شاه دوماد سارا: سلام صبح بخیر - صبح چیه ،ظهره بابا ،نپوسیدی امیر ؟ امیری چیزی نگفت و کنارم نشست و مشغول خوردن صبحانه شد - منم چند تا لقمه خوردم و سردی هوا رو بهونه کردمو رفتم داخل خونه... @mojaradan 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 قسمت37 روی تختم دراز کشیده بودم و داشتم واسه امتحان فردا درس میخوندم که یه دفعه صدایی از داخل حیاط شنیدم بلند شدم و پرده اتاق و کنار زدم دیدم امیرو رضا داخل حیاط کنار حوض نشستن ،دارن میگن و میخندن چقدر دلم برای خنده هاش تنگ شده بود سارا: به به ،چشم چرونی تو روز روشن برگشتم نگاهش کردم: یه جوری میگی چشم چرونی که اینگار رفتم توی خونه شون توی اتاقش بهش زل زدم... سارا: حالا هر چی ،درکل اسمش همینه - به جای این کارا بشین درستو بخون فردا امتحان داریم سارا:آخ آخ یادم ننداز،هیچی تو مخم نمیره ،اصلا این هاشمی انگار بلد نیست چه جوری تدریس کنه .... - خنگ بودن خودت و تقصیر هاشمی ننداز سارا: چی شده که حالا طرفدارش شدی - من طرفدار حرف حقم ،درسته اخلاقش صفره ولی تدریسش عالیه ، راستی یه چیز بگم شاخ در میاری سارا: نگفته شاخم دراومده ،چی شده؟ - امیرو هاشمی با هم دوستن سارا: چی میگی؟ از کجا میدونی؟ - امیر روز عقدتون اومد دانشگاه دنبالم که هاشمی رو میبینه و کلی با هم بگو و بخند میکنن ،تازه جالبش اینه که امیر میگه هاشمی خیلی شوخ طبعه سارا: من که باور نمیکنم - فک کنم به خاطر اینکه ابهتش پیش دانشجوها کم نشه اینقدر سیاستی باشه سارا: نمیدونم ،حالا بیا بریم ناهار و آماده کنیم - تو برو من میام بعد از رفتن سارا دوباره برگشتم پرده رو کنار زدم دیدم کسی تو حیاط نیست اه سارا گندت بزنن که مثل شوهرت خروس بی محلی با شنیدن صدای اذان رفتم وضو گرفتم و برگشتم توی اتاقم سجاده مو پهن کردم و شروع کردم به خوندن نماز بندگی بعد از خوندن نماز رفتم سمت آشپز خونه مامان در حال کشیدن برنج داخل دیس بود - مامان ،کجا رفتی؟ مامان: خونه عموت بودم - آها صدای باز شدن در خونه رو شنیدم از آشپز خونه رفتم بیرون ببینم کیه دیدم بابا اومده رفتم نزدیکش - سلام بابا جون ،روز تعطیلی هم باید کارکنین؟ بابا: سلام بابا، مشتری زنگ زد ،باید میرفتم همین لحظه سارا و امیر هم از اتاقشون اومدن بیرون سارا: سلام آقاجون بابا: سلام دخترم @mojaradan 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 قسمت38 بعد همه باهم رفتیم سمت آشپز خونه سارا هم پشت سرم میاومد یعنی چپ میرفتم همرام میاومد ،راست همرام می اومد کلافه ام کرده بود وسیله ها رو روی میز گذاشتیم همه نشستن منم رفتم پیش بابا بشینم که سارا هم اومد کنارم نشست - سارا جان ،من امیر نیستمااا ،امیر اونجا نشسته برو پیشش بشین چیه مثل آهنربا هر جا میرم میای دنبالم سارا قرمز شدو چیزی نگفت مامان: عع آیه ،چیکارش داری ،بزار راحت باشه - مامان جان ،آدم در کنار شوهرش باید راحت باشه نه کنار خواهر شوهرش با گفتن این حرف امیر زد زیر خنده - کوفت ، مگه جوک گفتم میخندی ؟ بشقاب سارا رو گرفتم گذاشم کنار بشقاب امیر - سارا جان پاشو برو پیش امیر بشین سارا یه نگاهی به بابا کرد - بابا جان سارا داره نگاهتون میکنه ،اجازه میخواد... بابا خندید و چیزی نگفت ولی با خنده بابا سارا بلند شد و رفت کنار امیر نشست بعد از خوردن ناهار با سارا ظرفا رو شستیم و بماند که حین ظرف شستن چقدر فوحش نثارم کردبعد ازظرف شستن رفتم سمت اتاقم ،سارا هم رفت اتاق امیر تمرکزمو گذاشتم روی درسم که فردا گند نزنم جلوی هاشمی نفهمیدم کی زمان گذشت و غروب شد در اتاق باز شد سارا وارد اتاق شد - جایی میخواین برین سارا: اره میخوایم بریم خونه ما - چه زود ؟ لااقل چند روزی بودی! سارا: کیف و کتابمو نیاوردم ،باز چند روز دیگه میام -باشه ،به خانواده سلام برسون ،درستم بخون فردا آبروت نره سارا خندید : باشه ،چشم - در ضمن ،شیرینی هم یادت نره ،کل دانشگاه فهمیدن تو شوهر کردی ،نیاری پوستت و میکنن سارا: چشم،باز دستور دیگه ای نداری ؟ - چرا ،شبم زود بخوابین که فرداصبح دیر نکنین سارا: لووووس ،خداحافظ - به سلامت اولین شبی بود که امیر خونه نبود ،و خونه سوت و کور شده بود... @mojaradan 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
۱۱ 😌 روان شو و آسان‌ بگیر، که با خوشحالی و شادی به خانواده خود برگردی !! @mojaradan
۱۱ ♦️مرداب به رود گفت؛ چه کردی که زلالی؟ جواب داد: 👈گذشتم ♦️تو قبل از اینکه فرزند پدر و مادرت باشی، فرزند اهل بیتی. ⚠️ هر کسی رو که الگوی زندگیت قرار میدی و میخوای شبیه به او شوی این همان " اهل تو" میشه. 🔸سعی کنیم در دنیا طوری زندگی کنیم که در روز رستاخیز همنشین پیامبران، صدیقین، شهدا و صالحین باشیم. ⁉️ ببین که چه شخصیت هایی رو دوست داری👈 تو لایق اینها هستی حالا هر کس که میخواهد باشد❕ @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「‌‌‌‌ 𝓗𝓮𝓼 𝓐𝓻𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱 」 - فَمَا ظَنُّكُم بِرَبِّ الْعَالَمِينَ(صافات۸۷)🌸 پس گمانتان به پروردگار جهانیان چیست؟ یادته چقدر به خدا گفتیم خدایا فقط همین یه بار و خدا نه فقط همون یه بار بلکه صدها بار بعدش هم هوامونو داشت. پس اینقدر بیخودی غصه نخور🌸 🤍 @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا