8.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنید
#یک_فنجان_آرامش
.•°``°•.¸.•°``°•.
ٰٖ
@Mojaradan ٖ ٰ
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°
¸.·´¸.·´¨)¸.·*¨)
(¸.·´ (¸.·´ .·´
•🌤🌞•
#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_دلم
#حسین_جانم
بےنامیار،نارگلستاننمےشود
بےڪربلا،بهشتڪہرضواننمےشود
صدبارگفتہایمڪہذڪرےبراےما
مثلحسینموجبغفراننمےشود
#صلےاللهعليڪيااباعبدالله✋
•ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ•
🌤|↫ #صباحڪم_حسینے
.•°``°•.¸.•°``°•.
ٰٖ
@Mojaradan ٖ ٰ
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°
¸.·´¸.·´¨)¸.·*¨)
(¸.·´ (¸.·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|💚🦋|••
♡﷽♡
#السلام_ایها_غریب
#سلام_امام_زمانم
#مهدی_جانم
میگفت:
فڪرتكهشد امامزمان
دلتمیشهامام زمانی
عقلتمیشه امامزمانے
تصمیمهاتمیشهامام زمانے
تمام زندگیت میشه امامزمانی
رنگآقارومیگیریكمکم...
فقطاگهتویفكرتدائم
امـامزمانـتباشه...
خودتودرگیرامامزمانکنرفیق!!
تا فکرگناه همطرفتنیاد
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
.•°``°•.¸.•°``°•.
ٰٖ
@Mojaradan ٖ ٰ
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°
¸.·´¸.·´¨)¸.·*¨)
(¸.·´ (¸.·´ .·´
#انچه_مجردان_باید_بدانند
#قسمت_اول
💞رمز ازدواج موفق💞
✨ازدواج یك پدیده اجتماعی است. بدون تردید #انتخاب_همسر یكی از مهمترین تصمیم ها در طول زندگی ماست و در حقیقت همه هیجانات، تولید مثل، تربیت نسل آینده، درآمد، مسئولیت، تامین نیازها و چالش های آینده زندگی ما به آن بستگی دارد.
✨زن و مرد به عنوان مكمل یكدیگر بسیاری از نیازهای روانی- اجتماعی هم را برآورده می كنند. و سه دلیل عشق، مصاحبت و دستیابی به انتظارات و توقعات برای #ازدواج مطرح است و توجه به این نكته كه هر اندازه انتظارات و توقعات دختر و پسر قبل از ازدواج و در زندگی زناشویی واقع بینانه تر باشد، زندگی زناشویی موفقیت آمیزتر خواهد بود.
💖ملاك های ازدواج های موفق یا خوشبخت را می توان چنین خلاصه كرد:
💟1ـ برخورداری از علاقه های مشترك
💟2ـ داشتن فعالیت های مشترك یا سرگرمی های مشترك
💟3ـ اظهار محبت نسبت به همدیگر
💟4ـ اعتماد داشتن به یكدیگر
💟5ـ رد نكردن یا كمتر رد كردن انتخاب همدیگر
#ادامه_دارد...
.•°``°•.¸.•°``°•.
ٰٖ
@Mojaradan ٖ ٰ
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°
¸.·´¸.·´¨)¸.·*¨)
(¸.·´ (¸.·´ .·´
22.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 سریال『 #سقوط』5
ژانر: درام،خانوادگیقسمت2
#سریال🤍
#ادامه_دلرد
:
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #برای_تمام_بزرگوارانی_که_در_چالش_شرکت_کردن #گامهای_عاشقی💗 قسمت128 صدای زنگ گوشیمو شنید
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#گامهای_عاشقی💗
قسمت129
توی راه امیر یه جا ایستاد و از ماشین پیاده شد
بعد از ده دقیقه با دو تا پلاستیک بزرگ هله هوله اومد سمت ماشین سمت عقب ماشین و باز کرد پلاستیکها رو داد دست من...
- مگه بچه کوچیک همراهمونه که اینقدر وسیله خریدی؟
امیر:حتما باید بچه همراه مون باشه؟
رد چشماشو گرفتم برگشتم دیدم سارا با چه ذوقی به پلاستیک و نگاه میکنه
اصلا یادم رفته بود سارا از صد تا بچه ،بچه تره
-نمیشه برگردیم حرم؟
علی: چرا؟
- یادم رفت واسه شفای یه نفر دعا کنم
امیر : کی؟
سارا: من...
-ععع آفرییین باهوووش ،فک کنم کم کم داره اون شیر موز و معجونایی که خوردی جواب میده...
سارا: آیه ،مزه سفر به این چیزاست
-بله ،حق با توعه
امیر: هیچی ،خدا به دادمون برسه ادامه راهو...
توی راه اینقدر خوابم میاومد
سرمو گذاشتم روی شیشه ماشین خوابم برد
با صدای امیر چشمامو باز کردم
نگاه کردم هوا تاریک شده بود
-وااایی کی شب شده
سارا: یه جور خوابیده بود که اصحاب کهف اینقدر خوابیده نبودن
امیر: پیاده شین بریم واسه شام و نماز
-باشه
خواستم پیاده شم چشمم افتاد به زباله های پلاسیک
-سارا همه اینا رو تو خوروی؟
سارا: چیه ،اشکالی داره؟
- نه ولی اشتهای خوبی داریااا
سارا: بسم الله بسم الله هووووففف، بترکه چشم حسود از حرفش همه زدیم زیر خنده و از ماشین پیاده شیم بعد از خوندن نماز و خوردن شام
دوباره برگشتیم داخل ماشین
ایندفعه علی رانندگی میکرد
وسطهای راه امیر و سارا خوابیدن
منم چون قبلش خوابیده بودم با علی صحبت میکردم تا احیانا یه موقع خوابش نبره...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#گامهای_عاشقی💗
قسمت130
تااذان صبح علی رانندگی کرد
منم تا اون موقع چشم رو هم نزاشته بودم
بعد از خوندن نماز صبح امیر نشست پشت فرمونو حرکت کردیم با خیال راحت خوابیدم
ساعتهای ۷_۸ صبح بود که رسیدیم به ویلای دوست امیر
بوی دریا رو میشد از ورودی شهر استشمام کرد ویلای خیلی قشنگی بود
از پشت پنجره اتاق میشد دریا رو دید
دریایی که با آرامشش یه موقع قافلگیرت میکنه بعد از جابه جا شدن امیر و علی رفتن مشغول صبحانه اماده کردن شدن منو سارا هم روی مبلا لم داده بودیمو هی غر میزدیم که بابا زود باشین روده بزرگه روده کوچیکه رو خورد دقیقا بعد از یه ساعت صبحانه اماده شد مشغول خوردن صبحانه شدیم
بعد ظهر رفتیم سمت دریا
افراد زیادی اومده بودن
ما هم رفتیم یه سمتی که خلوت بود روی ماسه ها نشستیم مشغول نقاشی کردن روی ماسه ها بودم
سارا:امیر بریم شنا؟
امیر یه چشم غره ای واسه سارا رفت:نخیر
سارا:عع چرا
امیر:لباست خیس میشه جذب تنت میشه
سارا:با چادر میریم
-وااا سارا ،دختر تو چرا یه جا بند نمیشی ،هنوز شاهکار دفعه قبلت تو گوشیم هست
سارا:مگه چی گفتم ،با چادر میرم ،همین جلو ،دور نمیشم
امیر:باشه بریم
-چی چی بریم ،بشینین ،دختره تا خودشو نکشه ول کن نیست
سارا:اصلا تو هم بیا با هم بریم
-نمیخواد ،خودتون برین دو تایی خودکشی کنین
علی :عع آیه جان زشته
-چی چی زشته دیونه شدم از دست دیونه بازی های این دوتا ،کدوم آدم عاقلی با چادر میره داخل آب که اینا دومیش باشن
سارا:حسوووود ،اتفاقا ما اولین نفر میشیم ،بریم امیر جان....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#گامهای_عاشقی💗
قسمت131
علی با دیدن چهره ام زد زیر خنده
نگاهش کردم
-به چی میخندی آقا؟
علی : آخه هر موقع عصبانی میشی خیلی بامزه میشی
-عه پس که اینطور ،یادم باشه همیشه عصبانی باشم که شما بخندین
علی :نه دیگه ،من به اندازه کافی عصبانیت شما رو دیدم
صدای زنگ موبایل علی باعث شد حرفمون نصفه بمونه علی هم عذرخواهی کرد و بلند شد رفت
تعجب کرده بودم از اینکارش
چه کسی بود که به خاطرش بلند شد و رفت
بیخیال شدمو مشغول نقاشی کردنم شدم
بعد از مدتی امیر و سارا مثل دوتا پنگوئن برگشتن با دیدن چهره سارا خندم گرفت ولی حوصله سر به سر گذاشتنش رو نداشتم
بعد از مدتی علی هم برگشت خیلی خوشحال بود علت خوشحالیش رو نمیدونستم
دلم میخواست بپرسم کی بود که زنگ زده بود ؟ چی گفت که اینقدر خوشحالت کرد؟
ولی چیزی نگفتم ،دلم میخواست خودش تعریف کنه برام ولی چیزی نگفت
بعد از مدتی هم سوار ماشین شدیم و برگشتیم سمت ویلا به خاطر ماموریتی که برای علی پیش اومده بود خیلی زود برگشتیم تهران علی رو رسوندیم خونشون بعد به همراه سارا و امیر برگشتم خونه علی گفته بود احتمالا دو هفته ای ماموریتش طول میشه نرفته دلم برایش تنگ شده بود ای کاش تصمیمش عوض میشد و نمیرفت ولی حیف که علی عاشق کارش بود
عاشق تفحص ...
بدون علی حتی هم نفس کشیدن تو دانشگاه هم برام سخت بود...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#گامهای_عاشقی💗
قسمت132
محرم نزدیک بود
قرار شده بود نماز خانه دانشگاه رو مثل یه هیئت کوچیک دربیاریم
در نبود علی تمام وقتم و گذاشتم برای این کار
اینقدر بی تاب دیدنش بودم ،با اینکه روزی سه ،چهار بار با هم تلفنی صحبت میکردیم
باز از بی تابیم کم نمیشد
دل خوش به پنجشنبه ای بودم که علی گفته بود برمیگرده حیاط دانشگاه سیاه پوش شده بود
نماز خونه هم بوی محرم گرفته بود
همه چیز آماده بود برای عزای پسر فاطمه
توی این مدت به این فکر میکردم چقدر خوب میشد اربعین به کربلا میرفتیم
پنجشنبه صبح زود بیدار شدم
اتاقمو مرتب کردم
رفتم سمت آشپز خونه
مامان و سارا درحال صبحانه خوردن بودن
-سلام
مامان:سلام مادر صبحت بخیر
سارا: به به آیه خانم،آفتاب از کدوم طرف در اومده سحر خیز شدی؟
نکنه بوی پیراهن یار به مشامت رسیده
راست میگفت،دیگه همه فهمیده بودن که از دوری علی چقدر اذیت شدم
بدون هیچ حرفی ،کنار مامان نشستم و مشغول صبحانه خوردن شدم
مامان:آیه ،علی آقا کی میاد؟
سارا:عه مامان جان رنگ رخسار نشان میدهد از سر درون ،ببین قیافه اش داد میزنه امروز میاد علی آقا
مامان:اره آیه ؟
_اره مامان جان ،گفته بود امروز برمیگرده
سارا:آخ آخ آخ ،اگه علی آقا بفهمه تو این دوهفته با کارات دقمون دادی ،فک نکنم دیگه بره مامویت....
_سارا خانم نوبت منم میرسه هااا ،حیف که حوصله جواب دادن ندارم
سارا بلند بلند خندید: واییی خداا یکی از اتفاقهای مثبتی که در نبود علی آقا افتاد این بود تو کمتر به من گیر میدی ،ان شاءالله که همیشه بره ماموریت خواستم بلند شم بزنم توی سرش که صدای زنگ موبایلمو شنیدم
دویدم سمت اتاقم. ..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#نماهنگ♥️
#سلام_فرمانده✨
#حسین_آقا ✌🏻
#حاجی_طاهری🤍
فرمانده سلام!
ببینید سلام فرمانده شب میلاد منجی مون♥️
در هیئت حاج آقاطاهری✨
با حضور حاج ابوذر روحی🖐🏻
حسین آقا، جناب اسدالهی و آقای سیدنا🤍
با حضور مردم خونگرم ایرانمون🥹
خوانده شد.
آقاجانم...
وقتش نشده...
جشن تولدتان را با خودتان بگیریم؟!
#دِلـٰاراممِدیـٰا📲"
‹نَوایی که آرامبَخشِ بیقراری قلبها