فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنیدد
#یک_فنجان_ارامش
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
••|💓💒|••
#قرار_عاشقی
#سلام_اربابم_حسین
گفتم :اۍعشق ،
مرادستنیازاستدراز..
طلبخویش ؛
بہنزدِڪہبرم ؟
گفت :
حسین...!♥
#الهم_الرزقنا_کربلا
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#السلام_ایها_الغریب
#سلام_امام_زمانم
#مهدی_جانم
رضایـتشمـاهمہآرزو؎مـناست؛
لبخنـدشمـا،تنھـاشـٰاخھگلیست
ڪہدلـمرآبھیڪاشـارھ،
گلبـٰارانمیڪنـد.ヅ••
#اللهمعجللولیکالفرج
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#انچه_مجردان_باید_بدانند
⁉️آیا هنوز هم دخترا باید تو مسأله ازدواج "انتخابشونده" باشن؟🤔
🔵 قسمت سوم
🔶🔸ترویج فرهنگ واسطهگری
✅ راهکار اصلی برا حل مشکل انتخابشوندگی دخترا، ترویج فرهنگ واسطهگری برا ازدواجه. تو فرهنگ دینی، واسطهگری برا ازدواج، به عنوان کار خیلی مقدّسی معرّفی شده.😌
💎 امام علی علیه السلام فرمود: بهترین واسطهگری، وساطت بین دو نفر در امر ازدواج است، تا خداوند میان این دو را جمع کند.🍃
📚وسائل الشیعة، ج ٢٠، ص ۴۵.
✔️ اگه واسطهگری برا ازدواج، تبدیل به یه فرهنگ بشه، به راحتی میشه بر این مشکل غلبه کرد و نگرانی خانوادههای دخترا رو هم از بین برد.😊
💯 فرهنگ «واسطهگری برا ازدواج» باید طوری بین ما رواج پیدا کنه که همۀ افراد، دغدغۀ همسریابی برا دخترا و پسرا رو وارد زندگی خودشون کنن.☝️
♨️ اگه این کار به صورت فرهنگ در بیاد و قصد اون هم تنها باز کردن گره از کار یه مسلمون باشه، دیگه نیازی به بعضی از مراکز همسریابی که فقط با هدف اقتصادی وارد این کار شدن هم، نیست.
#نیمه_دیگرم #انتخاب_همسر
#محسن_عباسی_ولدی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
25.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چ8_2۷_۵۳_۱🎭 سریال: #آقازاده
🏅 #ژانر : اجتماعی / درام
#قسمت_نهم_دهم
9_10_8
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
#ارسالی_از_کاربران سلام بفرما اینم از تبلیغات شما._حقش نیست این پیام ریپورت بشه😜 #سلام گناه دارم د
سلامممم ادمین جان خسته نباشید ممنون بابت کانال بسیار بسیار خوبتون 🌺🌺😍😍بنده فعلا علل حساب 19نفر لینک فرستادم و عضو کانال کردم ان شاءالله در روزای آینده هم دعوت از دوستانم ادامه خواهد داشت😊😊☺️☺️🌹🌹🌹
خیلی وقته عضو کانالتون هستم باور کنید خیلی از کانال ها اصلا باز نمیکنم نکته کنم ولی مال شمارو ساعتی چندین بار چک میکنم
خیلی کم سر میزنم به کانال ها خیلی مواقع هم نخونده فقط میزنم رو آخرین پیام ولی مجردان انقلابی یه چیز دیگست😍😍😍
#ادمین_نوشت
#سلاممممم
صبح دلنگیز پاییزیتون بخیر و شادی ایشون برام اسکرین شات فرستادن از بزرگوارانی که دعوت کرده بودن ۱۹نفر بودن ولی نمیشد گذاشت کانال جون مکالمه شخصی. بود و خصوصی بود .شاید راضی نباشن اون بزرگواران که مکالمه بین این بزرگواران کسی دیگه اطلاع پیدا کنه . بزرگواران که دعوت میکنید به کانال خودتون بفرمایید وقتی وارد کانال شدن از عضویت در کانال شات بفرستند اون برام ارسال کنید بعد به کمک هم بتونیم کانال به ۲۰kبروسونیم یک هدیه ویژه و غیر باور کردنی دریافت میکنید .
از این بزرگوار هم کمال تشکر را دارم و هدیه ناقابل ما را هم دریافت کردن ازشون عذرخواهی میکنم که کم بود ولی وسع ادمین جان همین قدر بود الهی به حق حضرت زهرا خبر ازدواج موفق و بدون پشیمانیشون بدن و یک عروسییشان ما را دعوت کنند و طبق معمول ادمین جان بگن حالا من چی بپوشم 😊
و خوشبخت دوعالم باشن و عاقبت بخیر و همچنین دوستانشون هم خبر ازدواج موفقشون به ما بدن چون همه غریب به اتفاق گفتن لینک کانال متاهلان به زودی زود براشون ارسال کنند .ان شاء الله همه مجردان کانال ازدواج کنند و کانال مجردان کلا تبدیل به متاهلان بشه .
بازم تشکر میکنم از این بزرگوار ❤️
#منتظر_بقیه_بزرگواران_هستم .
⚡️عضویت لازمه دریافت هدیه هست هم خودشون و هم اون بزرگواری که عضو شدن هدیه را دریافت میکنند 💚
هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستم .
#دوستتون_دارم
#یا_علی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
سلام دوست عزیز ایتایی
از اونجایی که با تیم پشتیبانی قوی تری برگشتیم و دست تک تک شما رو برای عضویت و کمک به کانال خودتون به گرمی میفشاریم ☺️☺️
کافیه با عضویت هر ده نفر به کانال و ارسال اسکرین به ادمین کانال جایزه های خودتون رو دریافت کنید 😍😍
⭐️⭐️واما پیشنهاد ویژه ادمین برای شما عزیزان 😉
اگه هر دفعه یه دونه اضافه تر از تعداد عضو های قبلی تون اضافه کنید علاوه بر هدیه دلخواه تون یه هدیه هم از طرف ادمین براتون ارسال میشه 😊😊
منتظر پیام های قشنگ تون هستم
ادمین کانال مجردان انقلابی
https://eitaa.com/mojaradan
هدایت شده از باشگاه روایت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 طوفان الاقصی حماسه مادران است
کسانیکه سربازان مقاومت را تربیت کردند
#اسرائیل_جنایتکار
#پست_اینستاگرام
—⃟💠 گروه عزم —⃟💠
┈┅ @revayat8_ir ┅┈
💠 بعضی خیال می کنند مهریه سنگین به حفظ پیوند زناشویی کمک میکند...
#پدرانه 🌱
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕 معرفی دادن و شناخت در ازدواج باید به چه صورت باشد؟
🔸باید در سه محور خودمان را معرفی کنیم:
1-شکل گیری و سابقه من 2- اعتقاداتم 3-روحیاتم
استاد #حبشی
#قبل_از_ازدواج
#کلیپ_تصویری
@mojaradan
#همسرانه
🔴 این متن بلنده ولی حتما ارزش خوندن رو داره
✅ حدود هشتاد درصد از ماها اعتقاد داريم ...
اوايل يه رابطه عاشقانه يا دوران نامزدي
يه دوره ي كاملا رومانتيكه كه پايدار نيست
و به محض رسيدن به هم و يكي شدن
حس عادي شدن رو در طرف مقابل مي بينين!
تمام اين هشتاد درصد با قاطعيت ميگن
عشقشون تموم ميشه و اون دوره ي كوتاهِ بي نظير هميشه توي ذهنشون ميمونه و حسرت مي خورند ،
بياين از چيزاي خيلي ساده شروع كنيم
به محظ اينكه ازدواج ميكنيم اسمي كه توي گوشيمون ذخيره كرده بوديم كه معمولا : عشقم ، نفسم ، زندگيم با كلي قلب و بوسه بود رو به :
همسر ، خانوم، يا بعضي وقت ها ديده شده وزير تغيير داديم ،چرا وقتي ازدواج ميكنيم ديگه عشقم صداش نكنيم !؟ مگه اين همون عشقِ زندگيمون نيست؟
چرا وقتي سر كار هستيم با همكاراي خانم يا برعكس همكاراي اقا هستيم تو اوقات بيكاري ميگيم و ميخنديم اما به همسرمون زنگ نميزنيم و بهش نميگيم دلم برات تنگ شده چرا نميگيم صداتو كه شنيدم خستگيم در رفت!؟
چرا تا قبل ازدواج پُزِ يه زندگي عاشقانه رو ميديم كه قراره واسش تو احساس سنگ تموم بذاريم اما بعدش جز بد خلقي كار ديگه اي نداريم
خستگيامونو مياريم خونه خراب ميشيم سر همسري كه منتظر اين جمله س : عشقم اين لباست چقد بهت مياد، بعد بغلش كني و بگي هيچ ارامشي آغوش تو نميشه! چرا؟
چرا منتظر يه مناسبت خاصيم واسه كادو دادن بهش ، چرا بي دليل و بدون هيچ مناسبتي يه شاخه گل نميخريم واسش؟! چرا يه بارم پيش نمياد وقتي باهامون حرف ميزنه
بگيم: ببخشيد داشتم به صدات گوش ميدادم حواسم به حرفات نبود!؟
چراا چراااچراااا
ما اسم عشقو بد كرديم خودمونم بايد درستش كنيم ،
الان شروع كن، تو ريزترين رفتارت تجديد نظر كن
خونه و ماشين و پول عشق نميشه، آدم با احساسش زنده س ،
توي جمع جوري نگاهش كن انگار قحطي آدمه،
هميشه اسمشو با ميم مالكيت صدا بزن،
گاهي ازش عكس بگير و با عشق به گوشيت خيره شو ، بهش بگو هنوزم مثل روزاي اول شيفته ي زيبايي هاشي ،
هيچ وقت توي رخت خواب بهش پشت نكن ، با حوصله به حرفاش گوش كن، سفت بغلش كن و بگو آرامشت اغوش اونه، صب هم با نوازشات بيدارش كن ،
تو سختيا كنارش باش بهش قوت قلب بده نشونش بده تو تك تك لحظه ها كنارشي دوسش داري و تنهاش نميذاري ، بذار هر لحظه با رفتارت حس كنه خاص ترين آدم دنياس واست
سخت نيست نذار بعدِ دو روز فراموشت شه يا خسته شي ، اين كار بايد ابدي باشه اگه ميخواي زندگي هميشه مث روزاي اول قشنگ بمونه ...
💠 سخت نيست
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ویدئو - کسی که رفتنیه باید بره!
🔥به زور آدم ها رو نگه ندار و به زور کنار آدم ها نباش
@mojaradan
▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تکرار کردن یک چیز در ذهن
باعث باور کردنش می شود
و وقتی انسان چیزی را به اندازهی کافی باور کند
اتفاقات خوب شروع می شوند
#انگیزشی
@mojaradan
#ارسالی_از_کانال
سلام
به نظرم کانالتون خیلی دخترونه شده. اگر بتونید مطالبی بذارید که آقایون هم بپسندن مطمئنا اعضای بیشتری میتونید جذب کنید.
البته این فقط نظر شخصی هست.
متاسفانه آقایون اصلا به مطالب مشاوره و روان شناسی قبل و بعد از ازدواج اهمیت نمیدن😅
کار خیلی سختیه بخوایید در این زمینه جذبشون کنید.
❤️
آدمین جان بابت کلیپهایی که گزاشتید بعد از رمان ممنون خیلی قشنگن واقعا😭😭😭😭
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #پارت_هدیه برگرد نگاه کن پارت325 بعد از این که علی ما را به هم معرفی کرد با دوستش احمد آقا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت326
دوستش خداحافظی کرد و رو به علی گفت:
–کنار ماشین منتظرم.
بعد از رفتنش از علی پرسیدم:
–بازم میای؟
با لبخند پهنی چشمهایش را باز و بسته کرد.
–اگه مادربزرگ بتونه رضایت بگیره دفعهی بعد میام خونه تون.
بعد به داخل ساختمان اشاره کرد.
–می گم یه وقت لو ندن من این جا بودم.
–نه نادیا این طوری نیست. ساره هم که اصلا نمیتونه حرف بزنه.
وارد ساختمان که شدم دیدم مادر بزرگ وسایلش را برداشته که برود.
–تلما مادر تو نمیای خونه؟
لبخند زدم.
–من رو تا از این جا بیرون نندازن هستم. شما چرا زود می رید مامان بزرگ؟
–زودتر برم ببینم میتونم مامانت رو راضی کنم. بذار ساره هم پیشت بمونه، من با نادیا می رم.
چند دقیقه بعد از رفتن مادربزرگ رو به ساره گفتم:
–پاشو بریم خونه، دل تو دلم نیست. می خوام زودتر بدونم جواب مامان چیه.
همین که وارد حیاط شدیم صدای بلند بلند حرف زدن مادر میآمد که به مادربزرگ میگفت:
–اگر شما تمام مسئولیتش رو بر عهده میگیرید من حرفی ندارم. تو این چند روز داشتم به این فکر میکردم که همین که علی آقا حرف ما رو گوش کرده و کاری به کار تلما نداشته، پس معلومه برای اونم آیندهی تلما مهمه...
نادیا در حالی که به مرغ ها غذا میداد پرسید:
–چرا زود اومدید؟
ساره به داخل خانه اشاره کرد.
پرسیدم:
–می خوای بری داخل خونه؟
بدون این که جواب من را بدهد به عصایش تکیه کرد و به طرف داخل ساختمان رفت.
کنار نادیا نشستم.
–میخواستم زودتر بدونم مامان چی به مامان بزرگ می گه.
نادیا پوزخندی زد.
–میبینی که مامان همه ش داره از خوش قولی علی آقا صحبت میکنه، خبر نداره طرف همین چند دقیقهی پیش سر قرار بوده.
انگشت سبابهام را روی بینیام گذاشتم.
–هیس، اتفاقا علی زیر قولی که داده نزده.
ناگهان صدای فریاد مادر به گوش رسید.
–چی؟ مگه علی آقا هم اون جا بود؟
من و نادیا با چشمهای گرد شده به هم نگاه کردیم.
نادیا سرش را کج کرد.
–فکر کنم ساره لو داد.
از جایم بلند شدم.
–یعنی ساره دهن لقی کرده؟
به طرف داخل ساختمان دویدم.
با دیدن چیزی که جلوی چشمهایم بود خشکم زد.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت327
ساره تند و تند روی تختهاش جملات رو پشت سر هم مینوشت و مادربزرگ هم اخم آلود نگاهش میکرد.
مادر چشمش به تختهی ساره بود و هر لحظه چشمش گردتر می شد.
با غضب چشم به ساره دوختم و فریاد زدم.
–ساره!
مادر با دیدن من جلو آمد و دندان هایش را روی هم فشار داد.
–آفرین تلما خانم، این جواب اعتماد من بهت بود؟ این جوری قول دادی؟ از این کارا هم بلد بودی؟
دلم از نفرت نسبت به ساره پر شد، باورم نمی شد این قدر بیمعرفتی کند.
ساره فوری چیزهایی که روی تخته نوشته بود را پاک کرد و قیافهی مظلومی به خودش گرفت.
صدای مادر بالاتر رفت.
–با توام، حالا دیگه دور از چشم ما توی مسجد قرار مدار می ذارید؟ دیگه کجاها قرار گذاشتین؟ توی ایستگاه مترو؟ نکنه سرکار رفتنتم به خاطر چیز دیگه س نه کار و درآمد؟
با عجز گفتم:
–نه مامان، علی اصلا نمیدونه من تو مترو فروشندگی میکنم، بهش نگفتم.
ریزبینانه نگاهم کرد و زمزمه کرد.
–بهش نگفتی؟ پس هر روز با هم حرف می زنید؟ باید کلا نذارم پات رو از خونه بذاری بیرون.
سرم را پایین انداختم و حرفی نزدم.
بعد اشاره به مادربزرگ کرد.
–من نمیدونم چرا بزرگتر این خونه این چیزا رو قایم کرده.
مادربزرگ از جایش بلند شد و به طبقهی بالا رفت.
من هم چشم غرهای به ساره رفتم و گوشهای نشستم و زانوهایم را در بغل گرفتم.
مادر هم غرغر کنان گوشی تلفن را برداشت و به اتاق رفت.
نادیا وارد شد و پچ پچ کرد.
–کی لو داده؟
با نگاهم به ساره اشاره کردم.
نادیا با اخم به طرفش رفت و روبرویش زانو زد.
–چرا این کار رو کردی؟ الان خوب شد؟ جواب این همه محبت ما به تو اینه؟ دلت خنک شد که از کار بیکارش کردی؟
ساره زود روی تخته نوشت.
–خب مامانتم بهم محبت کرده نتونستم بهش دروغ بگم.
به طرفش چرخیدم.
– مگه کسی از تو چیزی پرسید؟ اصلا چرا تو هر چیزی دخالت میکنی؟ این یه مسئلهی خونوادگیه به تو ارتباطی نداشت. می رفتی بالا و خودت رو دخالت نمیدادی.
ساره با بغض نگاهم کرد، بعد از جایش بلند شد و لنگان لنگان به طبقهی بالا رفت.
نادیا کنارم نشست.
–اگه ساره کارا رو خراب نمیکرد مامان داشت راضی می شد.
بغض کردم.
–بیچاره مامان بزرگ، تا حالا ندیده بودم مامان باهاش این جوری حرف بزنه.
نادیا حرصی شد.
–شیطونه می گه برم به مامان بگم خواهر دوست علی آقا خودکشی کرده ها، اونوقت دیگه مامان نمی ذاره یه ساعتم ساره این جا بمونه.
نوچی کردم.
–این رو بگی که به ضرر منم هست مامان توی تصمیمش مصممتر می شه.
آن شب من و نادیا برای خواب دیگر پیش ساره نرفتیم و در اتاق خودمان رختخواب مان را پهن کردیم.
هر دو از دستش دلخور بودیم.
روی رختخواب هایمان دراز کشیدیم.
نادیا گفت:
–دقت کردی از وقتی ساره اومده همه چی بهم ریخته.
در جوابش فقط آه کشیدم و او ادامه داد:
–اون از زندگی تو، اون از کار و کاسبی، حتی مامان بزرگم مثل قبل دوخت و دوز انجام نمی ده، یعنی اصلا وقت نمیکنه، مشتریامون به نصف رسیدن. اخلاق مامان و بابا هم که کلا عوض شده.
نیم خیز شدم.
–می گم نادیا به نظرت پیشنهاد محمد امین در مورد فروش تابلوها تو زیرزمین چطوره؟
او هم نیم خیز شد.
–کدوم پیشنهاد؟!
–همون که گفت زیرزمین رو تمیز کنیم و وسایل جواهر دوزی و تابلوها رو اون جا بچینیم که مشتریا بیان از اون جا خرید کنن.
لب هایش را بیرون داد.
–آخه کی میاد اون جا خرید کنه؟ این پسر هم چه چیزایی میگهها.
دوباره سرم را روی بالشت گذاشتم.
–ولی به نظر من از بیکاری خیلی بهتره، همین در و همسایه و هم محلی ها هم بیان خوبه، فقط باید خوب تبلیغ کنیم.
او هم سرش را روی بالشت گذاشت.
–اگه تو بخوای باشه، ولی اون جا خیلی کار دارهها. حسابی به هم ریخته س.
–آره میدونم، پر از آت و آشغاله. ولی می شه درستش کرد.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت328
بعد از این که نادیا خوابید تمام اتفاق هایی که افتاده بود را برای علی نوشتم و در آخر هم گفتم:
– شاید دیگه مامان اجازه نده برم مسجد.
به چند دقیقه نرسید که مادرش برایم پیام فرستاد که دوباره برای صحبت کردن به خانهی ما میآیند.
برایش نوشتم:
–مامان جان میترسم بیاید این جا حرفی بشنوید که ناراحت کننده باشه.
نوشت.
– بهمون خبر دادن که هلما رو گرفتن شاید اگر این خبر رو خانواده ت بشنون نظرشون تغییر کنه.
با شنیدن این خبر از خوشحالی دلم میخواست داد بزنم.
از حالت دراز کش بلند شدم و نشستم و چندین بار خدا را شکر کردم و همان جا در رختخوابم به سجده رفتم و گریه کردم.
نادیا تکانی به خودش داد. از خواب بیدار شد. به طرف من خم شد.
–چرا این طوری میکنی؟!
وقتی ماجرا را برایش گفتم با خوشحالی بلند شد.
–برم به مامان بگم.
دستش را گرفتم.
–نه، نگیها! مامان هنوز عصبانیه، الان وقتش نیست.
–حالا اونا کی می خوان بیان؟
شانهای بالا انداختم.
–مادرش چیزی نگفت، احتمالا تو همین دو سه روز آینده.
شنیدن خبر آن قدر مرا به هیجان آورد که خواب از سرم پرید. تا پاسی از شب فقط از این دنده به آن دنده میچرخیدم و رویای زندگی آیندهام را میساختم.
دو روز بعد از آن ماجرا از طرف اداره ی آگاهی از ما خواستند که برای پاسخ به چند سوال به آنجا برویم. میخواستند با ساره هم صحبت کنند.
از آن روز که ساره همه چیز را برای مادر لو داده بود کمی با او سر سنگین شده بودم.
چون مادر دیگر حتی اجازه نداد که به سر کارم بروم و خانه نشین شده بودم.
وقتی به اداره ی آگاهی رفتیم ساره را به اتاق دیگری بردند.
آقایی به اتاقی که من و پدر بودیم وارد شد و شروع به پرسیدن سوال کرد. من هم هر چه میدانستم برایش گفتم.
بعد از چند دقیقه هلما و ساره را هم به اتاقی که ما بودیم آوردند.
از آن غرور و تکبر هلما خبری نبود. سر به زیر روی یکی از صندلی ها نشست.
مامور خانمی که هلما را همراهی میکرد حرف هایی نزدیک گوش مامور اداره ی آگاهی گفت و از اتاق بیرون رفت.
مامور اداره آگاهی رو به ساره گفت:
–خانم شما چرا نمیخواید قبول کنید که از ریشه هر چی که تو اون کلاس ها بهتون گفتن دروغ بوده؟
بعد به هلما اشاره کرد و ادامه داد:
–این به اصطلاح استاد شما خودش داره می گه به خاطر پول و یه سری علایقی که خودش داشته اون کارا رو کرده و یه سری چیزا یاد گرفته و طبق اون برای دیگران توضیح میداده، اون وقت شما کوتاه نمیاید و می گید ازش شکایتی ندارید؟
با چشمهای گرد شده به ساره نگاه کردم و گفتم:
–شکایتی نداری؟ اون تو رو ناقص کرده، زندگیت رو از هم پاشونده اون وقت تو می گی شکایتی نداری؟
مامور آگاهی پوزخندی زد و گفت:
–حالا باز خوبه این خانم فقط ازش شکایت نداره ما تو این دو روز کسایی رو داشتیم که می گفتن چرا استاد ما رو دستگیر کردید.
ایشون جلوی خودشون اعتراف کرد که من خودم با این تمرینات و با این کلاسا به جایی نرسیدم چون همهی آموزشا مخلوطی از چند عرفان بوده، اونم عرفان هایی که ریشهی الهی نداشتن و خیلی از حرفا فقط تلقین بوده، حتی بهشون گفت که مادر خودش آسیب دیده و این آموزهها ممکنه خطر ناک باشه و آسیب های جبران ناپذیری توسط موجودات ماورایی بهتون برسه. ولی اونا گوش نکردن و حرف خودشون رو زدن. دیروز
ریخته بودن این جا میخواستن که آزادش کنیم.
هلما گفت:
–چون اونا فکر میکنن شما به زور من رو وادار کردین که این حرفا رو بزنم.
البته من بهشون گفتم برن از مادرم حقیقت رو بپرسن ولی اونا بازم گفتن حرف مادرت رو تو این شرایط نمی شه قبول کرد.
با حیرت به حرف هایش گوش میکردم ولی باورش برایم سخت بود.
پدر که همراهمان بود رو به ساره گفت:
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت329
–دخترم اگه تو ازش شکایت نکنی به خیلی از آدما ظلم کردی. تو که نمیدونی، شاید آدمای مثل تو زیاد باشن، اونا چه گناهی کردن که یکی خیلی راحت میاد با آینده و زندگی شون بازی می کنه.
با خشم به ساره نگاه کردم.
–من رو نگاه کن، خود من که اصلا دنبال این چیزا نبودم به خاطر همین خانم ببین چقدر برام مشکل به وجود اومده.
ساره روی تختهاش نوشت.
–آخه هلما که جز خوبی در حق من کاری نکرده، اون رفیقمه.
تا خواستم سرش فریاد بزنم در باز شد و کسی در قاب در قرار گرفت که باعث شد تخته از دست ساره بیفتد.
ساره با دیدن شوهرش سعی کرد از جایش بلند شود.
شوهرش وقتی چشمش به پای ساره افتاد اشاره کرد که بنشیند. ساره چشم از او برنمیداشت.
چون شوهر ساره هم قبلا از هلما شکایت کرده بود از او هم خواسته بودند که بیاید و توضیحاتی بدهد.
شوهر ساره را به پدر معرفی کردم و گفتم:
–ایشون همون کسیه که ما در به در دنبالش میگردیم.
شوهر ساره سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد:
–شما خیلی به زحمت افتادید، ممنونم. ساره بهم پیامک داد و گفت که پیش شماست. بعد نگاه غضبناکی به هلما که سرش را بالا نمیآورد انداخت و ادامه داد:
–خدا باعث و بانیش رو لعنت کنه.
پدر اخم کرد و گفت:
–اینه رسم مردونگی؟ حالا اگرم نمیخوای باهاش زندگی کنی چرا اونو از دیدن بچههاش محرومش کردی؟ تو که جاشم میدونستی حداقل...
شوهر ساره سر به زیر گفت:
–آخه این اواخر بچه ها رو بی دلیل کتک می زد. ترسیدم بهشون آسیبی برسونه.
ساره در مورد پیام دادن به شوهرش حرفی به من نزده بود. انگار ساره را باید از نو میشناختم.
رو به شوهر ساره گفتم:
–خدا رو شکر الان دیگه حالش خوبه، اصلا مثل اون موقعها نیست.
ساره به تایید حرف های من تند تند سرش را تکان میداد.
جوری التماس آمیز شوهرش را نگاه میکرد که دل سنگ آب می شد.
حرف هایم تردید به دل شوهر ساره انداخت.
ساره هم از فرصت استفاده کرد و روی تختهی همیشه همراهش نوشت.
–میخوام باهاش حرف بزنم و بعد تخته را به طرف من و مامور آگاهی گرفت. مامور آگاهی به نشانهی رضایت سرش را کج کرد و بیرون اتاق را نشان داد. من هم از خدا خواسته فوری کمکش کردم تا بلند شود و رو به شوهرش گفتم:
–می خواد باهاتون حرف بزنه.
شوهر ساره گفت:
–شما بفرمایید من خودم کمکش می کنم.
بعد از این که آنها به بیرون از اتاق رفتند مامور آگاهی رو به هلما گفت:
–آمار داری چند نفر رو این جوری بدبخت کردی؟
هلما بدون این که سرش را بلند کند گفت:
–به خدا اینا تقصیر من نیس. من که چیز بدی به اینا یاد ندادم، شما برید از شاگردای دیگه بپرسید اکثرا راضی هستن، خیلیا حالشون خوب شده مشکلشون حل شده و تونستن...
خانم چادری که قبل از ورود ما به اتاق، پشت میز کوچکی نشسته بود و فقط گوش میکرد، حرف هلما را برید و با آرامش گفت:
–میدونستی هر کس هر بیماری که داشته و به قول تو خوب شده و عاملش تو بودی آخرش خود تو به همون بیماری مبتلا می شی؟ هر کدومتون که اتصال دادید و دردی رو درمان کردید به همون درد مبتلا خواهید شد. دیر و زود داره ولی بالاخره می شید. متاسفانه شیطان شماها رو دیگه ول نمی کنه.
هلما بالاخره سرش را بالا آورد و نگاه نگرانش را به آن خانم که انگار نقش مشاور را داشت انداخت.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••『⏰🎞』••
در مسیر آرامش💞
🎥 چگونه درِ خانه خدا برویم
حجتالاسلام عالی
🥥•••|↫ #کلیـــــپتآیم
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
13.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ «جمع خوبان»🥹♥️
به یاد شهید سیدروحالله عجمیان🍂
پیشکش به همه آنهایی که برای ایران
به خون خود غلتیدند ..💔
#سالگرد شهادتشهیدعجمیان 🕊
#پیشنهادتماشا 🥹🌸
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هَمِھعـٰآلَمشُدِھڪَنعـٰآنزِفِـرآقِ
رُخِدوسـٖت،یوسفِگُمشُـدِھۍِاین
هَمِـھیَعـقوبڪُجآست . . !
#شبتون_مهدوی
#پایان_فعالیت
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#ارسالی_از_کاربران
سلام برادرم فعال نیستین دیگه کانال
❤️
سلاااااااااااااام آدمین جان🌹
نیستین ،نکنه شمام قطعین؟؟؟😂😂😂
الهییییییییی، شما از ایتا وایتایی ها خیری ندیدین یه بار ریپورت میشین یه بارم همه جا وصل میشه جز شما🙃🙃🙃
حالا نگران نباشین بشینید لب جوی گذر عمر ببینید انشالله درست میشه😉😉😉
ایتای شما رو هم خدا آزاد میکنه😊😊😊😊
❤️
آره دیگههههههههه اینجوریاس دیگههههعه ۱۴۰۲نفر رو چشم انتظار بذار آدمین جوووووووون باشه آفرین 👏👏👏👏👏👏👏🤨🤨🤨🤨
❤️
چقدرم دلتنگ حرمم،آقایی!امام رضا! صدااااااام کن😭😭😭😭😭 چقدرررررررر این کلیپ به وقتش بود😔😔،ممنون آدمین جان👌
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#احساس_بدبختی
چرااحساس بدبختی می کنیم؟؟
نکته بسیار مهمی تو این کلیپ هست 👌👌
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰دکترحبشی: وقتی نسبت به فردی علاقه پیدا کردی، فوری به خواستگاری برو!
استاد #حبشی
#قبل_از_ازدواج
@mojaradan