eitaa logo
مجردان انقلابی
13.9هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mahfel_adm متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 آدرس محفل 🤝 eitaa.com/rashidianamir eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت329 –دخترم اگه تو ازش شکایت نکنی به خیلی از آدما ظلم کردی. تو که نمی‌دونی، ش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت330 –خدا شاهده من اولش اصلا از هیچی خبر نداشتم. وارد شدنم تو این دار و دسته فقط برای حل شدن مشکل خودم بود. بعدشم خواستم به دیگران کمک کنم. صورتم را مچاله کردم. –مگه تو خدا رو قبول داری که قسم می خوری؟ تو خبر نداشتی؟ آدمای اطرافت این همه بهت می‌گفتن پس چرا گوش نمی‌کردی؟ عاجزانه نگاهم کرد. –فکر می‌کردم اونا بی‌اطلاع هستن، سر در نمیارن، مثل خیلیا که فقط الکی حرف می زنن. از طرفی وقتی خودم حس آرامش و سبکی رو تجربه کردم بیشتر راغب شدم که ادامه بدم. من وقتی به اشتباهم پی بردم که تا خرخره فرو رفته بودم. نمی‌تونستم برگردم. مامور اداره آگاهی رو به پدر گفت: –حالا باز خوبه بعضیاشون مثل این خانم اشتباه شون رو قبول می کنن. اون کله گنده شون رو که گرفته بودیم تا روز آخر کوتاه نمیومد و اصلا از کاراش پشیمون نبود و همه ش می‌گفت مردم من رو دوست دارن و اگر هم مشکلی هست با جون و دل می‌پذیرن. برداشته بود مزخرفاتی نوشته بود و کتابی درست کرده بود، بیا و ببین.. چقدرم زیاد فروش داشت. جمله‌ به جمله‌ی کتابش رو نشونش می‌دادیم و می گفتیم چرا این جا نوشتی که به من وحی شده؟ مگه تو پیامبری؟ می گفت نه، یه ندایی توی درونم بهم می‌گفت منم می‌نوشتم. البته کسایی هم بودن که به خاطرش تحصن می‌کردن و می گفتن باید آزاد بشه. مثل همین خانم که از اتاق رفت بیرون، دیدید چقدر بهش صدمه خورده ولی بازم از امثال ایشون طرفداری می کنه، جهل مرکّب که می گن همینه دیگه. به نظرم همچین کسی حتی به زندگی عادیش هم برگرده نمی‌تونه درست زندگی کنه، چون خیلی راحت تحت تاثیر جو قرار می‌گیره. پدر نفسش را با آه بیرون داد و از هلما پرسید: –شما چطوری به قول خودتون بیماری رو درمان می‌کردید؟ هلما نگاهی به مامور انداخت. مامور آگاهی گفت: –توضیح بده دیگه. هلما با شرمندگی گفت: –به صورت خلاصه و ساده، روند درمانی به واسطه اتصال رو بخوام براتون توضیح بدم این طوریه که فرد به شرط تسلیم بودن محض و اجازه‌ای که به استاد حلقه یا همون درمان گر می‌ده، به شعور کیهانی وصل می شه. خانم مشاور پرید وسط حرفش. –بهتره بگی شعور جنیان و شیطانی... هلما مکثی کرد و ادامه داد: –اون افراد، طبق چیزی که خودشون می گن و خود من هم قبلا تجربه کردم احساس سرخوشی، هیجانات شدید عاطفی، لرزش در بدن و بالا رفتن ضربان قلب رو تجربه می‌کنن. هلما سکوت کرد و حرفش را ادامه نداد. پدر پرسید: –خب، بعدش حالشون خوب می شه؟! هلما شانه‌ای بالا انداخت. –اون دیگه بستگی به افراد داره، بعضیا همون جلسه اول خوب می شن، بعضیا نیاز به جلسات بیشتری دارن، روی بعضیا هم جواب نمی ده. لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت331 مامور اداره آگاهی باشتاب گفت: –بعضیها هم مثل این خانم که رفت بیرون یا مثل مادر خودت کلا ناقص میشن درسته؟ بعد رو به پدر کرد و ادامه داد: –داشتیم کسایی که کلا زمین گیر شدن. در حقیقت اینا از دیگران میخوان که در پوشش الفاظ و عرفان و کیهان و این حرفها تسلیم شیطان بشن. اینا در حقیقت اسلام و قرآن رو میبرن زیر سوال، همون کله گندشون میگفت قرآن یه اشکالاتی داره، وقتی در مورد گذشتش تحقیق و بررسی کردیم فهمیدیم حرفهایی که در مورد مدارکش گفته دروغه، اصلا دکترا نداشته، به خاطر پول گرفتن از مردم ساده به هر دروغ و دقلی دست زده. پدر پرسید: –منظور از عرفان که میگن یعنی راهی رو میرن که به خدا برسن درسته؟ پس این وسط درمان بیماری دیگه چیه؟ مگه اینا چندتا کار انجام میدن؟ مامور اداره به آن خانم مشاور نگاه کرد. خانم ذاتی شما بفرمایید. خانم ذاتی تشکر کرد و گفت: –این فرقه اصلا ربطی به عرفان ندارن، یه آدم مدعی که هیچ چیزی از دین و عرفان نمی دونه ادعاهایی کرده و متاسفانه جمعی دورش رو گرفتن و اون رو تشویق کردن و اون هم هر روز به فعالیت خودش اضافه کرده تا جاییکه حتی دست به تاویل آیات قران به نفع خودش و تشکیلات خودش زده. بعدها هم از ضعف نظارت در کشور استفاده کرد و با ادعاهای درمان بیماری های لاعلاج خودش رو نوعی مسیح جدید معرفی کرد که در لابه لای حرفهاش به وضوح این ادعا مشهوده، اگر مردم حمایتش نمی‌کردن هیچ کدوم از این اتفاقها نمیوفتاد. سکوت سنگینی کل اتاق را فراگرفت، سکوتی که صدای نفرت می‌داد. هلما سکوت را شکست. –جناب سروان با من چیکار میکنن؟ من که تنها نبودم خیلیها مثل من الان هستن و دارن کارشون رو ادامه میدن، توی اکثر شهرهای ایران این کلاسها به صورت مجازی هست همین کلاسهای قانون جذب یا یوگا و انرژی درمانی و آرامش ذهن و غیره همشون یه سرش برمی‌گرده به همین کلاسهای عرفان پس چرا با اونا کاری ندارید، من خودم خیلی از استادها رو می‌شناسم که به صورت مجازی با همین کلاسها چه پولهایی که به جیب نمیزنن. مامور اداره آگاهی همانطور که چیزی می‌نوشت سرش را تکان داد. –مثل این که جنابعالی فراموش کردی برای چی اینجا هستی؟ اولین جرمت آدم رباییه، استادایی که نام بردی لابد شاگردهایی مثل همین خانم دارن که تا دم مرگشون سنگ استادشون رو به سینشون میزنن و اصلا هیچ وقت نمیفهمن چه کلاه گشادی سرشون رفته، ما که به زور نمیتونیم بهشون بگیم بیان شکایت کنن. بعد رو به پدر ادامه داد: –آقای حصیری روز به روزم این جور کلاسها متاسفانه داره بیشتر میشه. هر جاش رو می‌گیری از یه جای دیگه میزنه بیرون پدر دستش را به صورتش کشید. –شاید چون خود مردم هم دنبال این چیزا هستن. وقتی دین آدمها کمرنگ بشه همینه دیگه، آدمیزاد همیشه دنبال یه دستاویزه، کشورهایی بودن و هستن تو این چیزا از ما جلوترن، به کجا رسیدن؟ آخرش به این نتیجه رسیدن که راهشون اشتباه بوده. نمیفهمن بابا کسی که تو رو خلق کرده بهتر می‌دونه تو باید چطور به آرامش برسی نه بنده‌ی گناهکارش مامور اداره آگاهی به هلما اشاره کرد. لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت332 –البته اینم بگم داشتیم کسایی که مثل این خانم از این مسیر برگشتن؛ حتی تعدادی از استاداشون از این حلقه جدا شدن و الان دارن با این فرقه مبارزه میکنن و روشنگری میکنن. با دلخوری گفتم: –به نظر من که باید همشون رو بگیرید و مجازات کنید. من می‌شناسم دختری که به خاطر این کلاسها اونقدر حالش بد شده که خودش رو کشته. پدر از حرفم ماتش برد و با تعجب نگاهم کرد و من در دلم دعا کردم کاش به مادر حرفی نزند. مامور اداره آگاهی زیر چشمی نگاهی به هلما انداخت. –تعیین جرم به عهده‌ی قاضی هست. ما متهم و مدارک رو به دادگاه ارجاع میدیم. هلما که از حرفهای من چشم‌هایش گرد شده بود گفت: –دیگه اتهام دیگه‌ایی پیدا نکردی به من بچسبونی، من هر چی باشم، آدم کش نیستم. ابروهایم را در هم کشیدم. –شاید تو با دستات نکشته باشی ولی عاملش بودی. مثل کسی که یه چاقوی بزرگ و تیز آشپزخونه رو به دست یه بچه‌ی کوچیک بده، معلومه که اون بچه به خودش آسیب میزنه. هلما شروع کرد از خودش دفاع کردن و همه‌ی تقصیرها را به دوش همکارهایش انداختن که در آخر مامور آگاهی به خانمی که بیرون در ایستاده بود اشاره کرد که هلما را ببرد. بعد هم رو به ما گفت: –اون آقا که با هم، همدست بودند رو هم دستگیر کردیم. ولی اون فقط دوتا شاکی داره که یکیش آقای علی امیرزاده هست. فکر کنم دامادتونه درسته؟ پدر چهره‌ی متعجبش تبدیل به خشم شد. –قبلا بله بود. ولی حالا دیگه نه. از این حرف پدر قلبم درد گرفت و با بغض نگاهش کردم. مامور اداره آگاهی پرونده های روی میز را کمی زیرو رو کرد. –البته قبلا رضایت داده، اما بعدا امد گفت که تحت فشار بوده و اتفاقهایی که شما بهتر از من می‌دونید باعث شده بوده رضایت بده. پدر پرسید: –یعنی دوباره شکایت کرده؟ –بله، پروندشون در جریانه. پدر رو به من گفت: –چه کاری کرده! با این کارش ممکن بود دوباره همون اتفاق گروگان گیری تکرار بشه. لبهایم را روی هم فشار دادم. –چطوری تکرار بشه بابا؟ من که اجازه ندارم از در خونه بیرون برم. تا مسجد جلوی در خونمونم نمیرم، مگه این که اونا مثل این رنجرها از روی دیوار بپرن تو خونه و بیان من رو بدوزدن. مامور آگاهی گفت: –اینطورام نیست آقای حصیری. نگران نباشید. پدر تعجب زده گفت: –تو که تازه دو روزه از خونه بیرون نمیری. بی فکر جواب دادم. –خب اونم تازه دو سه روزه که دوباره شکایت کرده. پدر ریزبینانه نگاهم کرد. –خودش بهت گفت؟ چه حرفی زده بودم حالا چطور جمعش می‌کردم. سربه زیر زمزمه کردم. –مادرش گاهی زنگ میزنه. حرفم پدر را قانع نکرد ولی چیزی نگفت. وقتی ساره و شوهرش به داخل اتاق برگشتند چشم‌های ساره می‌خندید. معلوم بود که موفق شده دل شوهرش را به دست بیاورد. لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت333 همین که از اتاق بیرون آمدیم خانم مسنی را روی ویلچر دیدیم. با چشم‌های اشکبار جلو آمد و دست مرا گرفت و شروع به التماس کرد. از حرف هایش فهمیدم که مادر هلماست. آن قدر صحنه‌ی آزار دهنده‌ای بود که از روی دلسوزی خودم هم بغض کردم و گفتم: –خانم، اگه دخترتون قول بده که دیگه با زندگی من کاری نداشته باشه من حرفی ندارم برای رضایت دادن، باید پدرم راضی باشن. خانم فوری به طرف پدر رفت و دوباره شروع به التماس کرد. پدر همین طور مات و مبهوت مانده بود. از حرفی که من زده بودم خوشش نیامده بود و نمی‌دانست حالا باید چطور خودش را از آن وضعیت نجات دهد. رو به آن خانم گفت: – خانم، دختر شما خیلی از آدما رو از زندگی عادی شون انداخته، فقط ما که نیستیم. مادر هلما همان طور که اشک می‌ریخت گفت: –ولی الان فقط به خاطر شکایت شما می خواد مجازات بشه. خود من رو نگاه کنید باورتون میشه دخترم این کار رو با من کرده باشه، همه ش از روی نادونیه، اون خودشم هنوز درست نمی‌دونه چی کار کرده و... پدر حرفش را برید و با تحکم جواب داد: –این بار که مجازات بشه حواسش رو جمع می کنه. شما یه مادرید، بچه تون هر بلایی سرتون بیاره باز می‌بخشیدش، ولی آدمای دیگه نمی‌تونن این قدر راحت بگذرن. خانم، گاهی ما پدر و مادرا باید اجازه بدیم بچه‌هامون مجازات بشن وگرنه دوباره و چندباره اشتباه می کنن. شما با این کارتون دارید بهش ظلم می‌کنید. وقتی شما دلش رو ندارید که دخترتون رو درست تربیت کنید، اجازه بدید قانون این کار رو کنه و مطمئن باشید که به نفع دخترتونه. بعد هم از آن جا دور شد و من هم به دنبالش رفتم. از اداره آگاهی که بیرون آمدیم شوهر ساره گفت که برای تشکر می‌خواهد به خانه‌مان بیاید. گفت قرار شده ساره را با خودش ببرد. با خوشحالی ساره را در آغوش گرفتم. تا به حال از رفتن هیچ کس از خانه‌مان این قدر خوشحال نشده بودم. –ساره می‌خوای بری خونه تون؟ ساره با تکان سرش جواب مثبت داد. پدر تعارفشان کرد که سوار ماشین شوند. کنار ساره روی صندلی عقب نشستم و کنار گوشش زمزمه کردم. –امروز بچه‌هات رو می‌بینی خوشحالی؟ تخته‌اش را برداشت و رویش نوشت. –آره، ولی دیگه مثل قبل خونه نداریم. با تعجب پرسیدم. –پس کجا می‌خواید زندگی کنید؟! – من با این وضعیتم که نمی‌تونم کار کنم، با این گرونی اجاره‌ها هم فکر نکنم اصلا بتونیم جایی رو اجاره کنیم. باید بریم خونه‌ی خواهر شوهرم زندگی کنیم. اونا یه اتاق بالای خونه شون دارن که دادن به ما. همه‌ی وسایلامونم اون جاس. لبخند زدم. –نا امید نباش، تو خدا رو دست کم گرفتی؟ با کم و کسری شوهرت بساز، خوش اخلاق باش، اون وقت ببین خدا برات چی کار می کنه. چشم‌هایش نم زد و نوشت. –مثل مامان بزرگ حرف می زنی! چشمکی زدم. –بالاخره نوه‌ش هستما. صدای زنگ گوشی‌ام باعث شد حرفمان تمام شود. نگاهی به صفحه‌ی گوشی‌ام انداختم. شماره‌ی مادر علی بود. نگاه گذرایی از آینه به پدر انداختم. مشغول حرف زدن با شوهر ساره بود. نگاهم را به ساره دادم. اشاره کرد که زودتر جواب بدهم. همین که گفتم "الو" پدر از آینه نگاهم کرد و با چشم به شوهر ساره اشاره کرد و گفت: –اگر مادرته بهش بگو مهمون داریما. سرم را تکان دادم. مادر علی بعد از احوالپرسی گفت که شب برای صحبت کردن به خانه‌مان می‌آیند. با خودم گفتم کاش به خانه زنگ می زد که خودش در ادامه‌ی حرفش گفت: ✍ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
7.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
| فرق آدم مدّعی، با عاشق واقعی! .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
سلام و عرض ادب خدمت شما.وقت بخیر.خدا قوت چرا امروز ادامه سریال آقازاده داخل کانال نذاشتید؟از صبح تا حالا منتظریم رمان هم عالیه،چندین پارت میذارید اما خبری از ادامه سریال نیست اونم فقط روزی یک قسمت هست من هم رمان رو میخونم هم سریال. دست گلتون درد نکنه،خیلی عالیه اشکال نداره عزیزم. نگران شدم،ترسیدم دیگه ادامه پیدا نکنه،نگرانیم از این جهت بود سلامم عذرخواهی بنده را بپذیرید فکر کردم سریال طرفدار ندارد گفتم فردا میزارم ادامه اش از این بزرگوار عذرخواهی میکنم که چشم‌انتظار ماندن الهی به حق آقا امام رضا همیشه سلامت و موفق و موید باشن و خوشبخت و عاقبت بخیر باشن
32.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چ8_2۷_۵۳_۱🎭 سریال: 🏅 : اجتماعی / درام .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میگفت..❤️‍🩹 ای کاش خونه هامون یه خروج اضطراری داشت که دَرِش باز میشد به بین‌الحرمین... "صَلَّىٰ اللَّهُ علَيْكَ يا أبا عَبّدِ اللَّه" .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|💚🦋|•• روح ویران.. دل پریشان.. سینه نالان.. چشم خیس.. روزگارِ عاشقان دور از شما مطلوب نیست اَیْنَ فَرَجُکَ الْقَریبُ ... 🌹 🌹 💚اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج💚         "بحق فاطمه(س) " .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´