eitaa logo
مجردان انقلابی
14.2هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mojaradan_bott متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 t.me/mojaradan 👈آدرس تلگرام sapp.ir/mojaradan 👈آدرس سروش eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
••|🌼💛|•• بگرد نگاه کن قسمت451 به زور چشم هایش را باز کرد. —اگه گذاشتی بخوابم. بالشتش را تکان دادم. —پرسیدم چه ربطی به بیمارستان داره؟ با آن صدای بمش گفت: —خب اون وقت باید یه شبم برم بیمارستان بمونم دیگه، نمی شه که آدم فرق بذاره، منصفانه نیست. اخم کردم. می خواستم بگویم. «داری مسخره می کنی؟ فقط قرار بود باهاش حرف بزنی. معلومه چی داری میگی؟ زیادی جدی گرفتیا!» ولی نگفتم، یاد حرف های نرگس افتادم که گفت«باید بهش ثابت بشه که رئیس خونه اونه و تو نمی خوای بهش درست و غلط رو یاد بدی در حالی تو بهتر از اونی» با یک نفس عمیق تمام خشمم را بیرون دادم. —اگه تو این جوری فکر می کنی حتما درسته دیگه. چشم هایش را نیمه باز کرد و با تعجب نگاهم کرد و بعد دوباره خودش را به خواب زد. این شب چهارم بود که این جا می خوابید. رفتم بالشتم را آوردم و در طرف دیگر اتاق روی فرش مثل خودش بدون رو انداز خوابیدم. از روی عمد این کار را کردم. اصلا دلم می خواست مریض شوم. احساس بدی داشتم دلم برای محبت های بی دریغش تنگ شده بود. حالا دیگر محبت هایش با حساب و کتاب شده بود. به روزهایی که با هم خوش بودیم و علی با کوچک ترین ناراحتی ام دست و پایش را گم می کرد فکر کردم. آن قدر فکر و خیالم زیاد شد که متوجه شدم گونه هایم خیس شدند. صبح با صدای نماز خواندش از خواب بیدار شدم. نگاهی به پتویی که رویم بود انداختم و فوری به آن طرف پرتش کردم و گفتم: —پتو نمی خوام. لابد می خوای بری رو اونم پتو بکشی که انصاف رو رعایت کرده باشی. نمازش که تمام شد نیم نگاهی خرجم کرد و به سجده رفت. از همان سجده های طولانی. نمازم را که خواندم و پرسیدم: —امروز بیمارستان می ری؟ می خواست از اتاق بیرون برود که گفت: —قرار بود چیزی در مورد بیمارستان رفتنم و این چیزا نپرسی. نخواستم بگویم به خاطر جواب آزمایش پرسیدم که اگر می روی جواب آزمایش مرا هم بگیری ولی چیزی نگفتم. شب خیلی دیر وقت خوابم برده بود برای همین دوباره خوابیدم. کاش می شد چشم هایم را می بستم و باز می کردم، می دیدم که این چند روز تمام شده. با این که علی اخلاقش خیلی عوض شده بود ولی من امید داشتم که دو روز دیگر بالاخره آخر هفته سر می‌ رسید و علی مثل قبل می شد. اول صبح ساره پیام داد که می خواهند هلما را مرخص کنند و اگر هنوز جواب آزمایشت را نگرفته ای، من می خواهم به بیمارستان بروم برایت بگیرم. هنوز از دستش ناراحت بودم. برای همین کوتاه نوشتم. —خودم میام می گیرم. لباس پوشیدم و از پله ها سرازیر شدم. به پاگرد دوم که رسیدم نرگس در آپارتمانش را باز کرد. با دیدن من سلام کرد و پرسید: —کجا می ری؟ راستی همه ش می گفتی بی حالی، بهتر شدی؟ —نه هنوز، دارم می رم جواب آزمایشم رو بگیرم، احتمالا ویتامینای بدنم کمه. چادرش را روی سرش انداخت. —پس بیا با هم بریم. منم می خوام برم سونو بدم. لبخند زدم. —به سلامتی، ولی راه من دوره، باید برم همون بیمارستانی که هلما بستریه. با تعجب نگاهم کرد. —حالا چرا اون جا آزمایش دادی؟! لبخند زدم. —واسه فضولی. ✍🏽لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
••|🌼💛|•• بگرد نگاه کن قسمت452 نرگس خندید. —علی آقا می دونه؟ —باور می کنی اصلا وقت نشده باهاش حرف بزنم و بگم. با اخم نگاهم کرد. —حتما ازش عذر خواهی هم نکردی؟! نگاهم را پایین انداختم. –نه هنوز، ولی... سرزنش آمیز نگاهم کرد. —تلما جان، مهربونی خوبه‌ها، ولی همیشه واسش مبنا بذار. اگه نذاری می شه مثل اوضاع الان تو. با تعجب نگاهش کردم. –آخه کجای دنیا محبت کردن به دیگران بده؟! حتی تو اسلامم گفتن که به دشمنتم محبت کن. من همیشه فکر می کنم اگه همه با هم مهربون بودن دیگه نه جنگی می شد نه این همه اختلاف و مشکل به وجود میومد. لبخند کجی زد. –درسته، ولی مهربونی باید بر اساس مبنا باشه، به نظرت مهربون تر از پیامبر ما داشتیم؟ پس چرا این قدر دشمن داشتن و کلی هم جنگ انجام دادن؟ چون محبتاشون بر اساس معیارهایی بوده که خدا گفته. خیلیها با خدا دشمن هستن در نتیجه با آدمهایی که دوست خدا هستنم دشمنن، اصلا نمیشه بهشون محبت کرد. الان تو شرایط تو خدا بهت چی گفته؟گفته رضایت شوهر، نگفته رضایت دوستت یا مهربونی به اون. در نتیجه تو راه خطا رفتی، پس باید زودتر درستش کنی و رضایت شوهرت رو جلب کنی. نمی خوام بگم هلما دشمن هست‌ها. نه، اتفاقا از اون بنده ی خدا بدبخت تر کسی نیست ولی تو خودت داری واسه خودت دشمنش می کنی، حداقل تو قلب خودت. با نگرانی نگاهش کردم. —وقتی این جوری می گی دلشوره می گیرم و حالم بدتر می شه. در آپارتمان را قفل کرد. —بعضی خانما تا دلشوره نگیرن کار درست رو انجام نمی دن. کیفم را باز کردم و گوشی ام را درآوردم. —اصلا بذار همین الان بهش زنگ بزنم و عذر خواهی کنم تموم بشه. اینجور که تو داری میگی می ترسم آخرش چوب دو سر طلا بشم. به طرف پله ها رفت. —رو در رو بهتره. برو کارت رو انجام بده بعد برو مغازه پیشش باهاش حرف بزن. فکری کردم. —آره راست می گی، دیگه فکر نکنم بره بیمارستان چون امروز هلما مرخص می شه. برای این که زودتر به بیمارستان برسم و در ترافیک نمانم تصمیم گرفتم با مترو بروم. ولی تصمیمم اشتباه بود چون مترو آن قدر شلوغ بود که خیلی معطل شدم. نزدیک بیمارستان یک گل فروشی خیلی بزرگ بود که گل های زیبایی داشت و چشم هر عابری را به طرف خودش جلب می کرد. من به عادت هر دفعه جلوی ویترین مغازه ایستادم و گل ها را از نظر گذراندم. آن قدر باکس گل هایش زیبا و جدید بودند که با خودم فکر کردم بد نیست موقع برگشتن یک باکس کوچک گل، برای علی بخرم و با خودم به مغازه ببرم. همان طور که چشم می چرخاندم با دیدن کسی که داخل مغازه بود خشکم زد. علی با لبخندی که از روی صورتش محو نمی شد با صاحب گل فروشی مدام صحبت می کرد و اشاره به باکس گل بزرگی می کرد. آب دهانم را قورت دادم و با خودم فکر کردم گل برای چه می خواهد؟! یادم آمد که امروز هلما مرخص می شود. حتما می خواهد برای او گل بخرد. نگاهم را به باکس گلی دادم که علی به طرفش رفت و برداشت. پر بود از گلهای نباتی رنگ که وسطش با گلهای سرخ کلمه‌ی "لاو" نوشته شده بود. مبهوت نگاهم را به دستش دادم که کارت کشید و بعد به طرف در خروج حرکت کرد. تمام بدنم یخ زد. باورم نمی شد! اصلا علی چرا باید برای هلما گل بخرد؟ آن هم این باکس گل با این طرحی که روی آن است؟! بغضم تبدیل به اشک شد و روی گونه هایم چکید. علی همین که از در گل فروشی خارج شد نگاهی به باکس گل انداخت و لبخند پهنی زد و راه افتاد. چند قدم که رفت انگار چیزی یادش آمده باشد دوباره به طرف گل فروشی برگشت. من همان جا مثل مجسمه مانده بودم. نزدیک در که رسید چشمش که به من افتاد، جا خورد. —إ...! تو این جا چی کار میکنی؟! اشک هایم دیدم را تار کرده بودند. پاکشان کردم و با نفرت نگاهش کردم. علی به طرفم آمد. —چرا این طوری شدی؟! دستش را دراز کرد تا دستم را بگیرد ولی من آرام آرام عقب رفتم و بعد شروع به دویدن کردم. فریاد زد. —تلما! کجا داری می ری؟ آن قدر با سرعت می دویدم که جملات بعدی اش را نشنیدم. بلافاصله گوشی ام زنگ خورد. از پیچ خیابان که گذشتم نگاهی به گوشی ام انداختم. خودش بود. گوشی ام را خاموش کردم و دوباره دویدم. ✍🏽 لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
5.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹نکاتی در باب احکام مبتلابه جوانان در موضوعات فضای مجازی، دوست و ازدواج 🎙حجت الاسلام والمسلمین عابدینی .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منت پذیر عشقم اگر هجر و گر وصال یادت تسلیِ دل مهجور می کند...🌱 «السلامُ علیکَ یا امینَ اللهِ فی ارضِهِ و حُجَتَه علی عِبادِه، السلامُ علیکَ یا علی ابن موسی الرضا» 💛 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📿💞 📿❣ایمــانت رو با ذکــــر اللهﷻ شـارژ کـن رفیـق💓     🤍الا بذکرالله تطمئن القلوب🤍 ☝️ نشـود ⏰ امـا است...            ✨اگـر ...... ⇣⇣⇣ با متعـال سپری شود📿 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
7.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ملک دلم همین که به نام حسیـن شد عبــــدی گناهکـار غلام حسیـــــن شد آرامشی نداشت وجودم به هیچ‌وجه تا که به اذن فاطمه رام حسیـــن شد قند مکرر اسم"حسین"است، والسلام شیرین ترین کلام، کلام حسیــــن شد .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
9.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بیا بیا گل زهرا عزاے مادر توست صفاے فاطمیہ از صفاے مادر توست بیا ڪه با تن خونین ، هنوز منتظر است ڪه انتقام تو تنها دواے مادر توست 💔 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
❣برای انتخاب همسر مناسب چه مولفه‌هایی باید مورد توجه قرار گیرد؟ خصوصیت بسیار مهم کلیدی و حیاتی که باید مورد توجه قرار گیرد اخلاق دختر و پسر است همچنین نجابت خانواده طرفین و تقیدات دینی آنها یکی از اصلی‌ترین شروط ازدواج است وضع مالی زیبایی قد و قامت تحصیلات و... در درجه‌های بعدی اهمیت هستند. لذت برای شناخت اخلاق دختر رفتار و اخلاق  مادرش در خانه شوهرش را ببینید. مثلا ببیند که آیا مهربان بوده یا نه احترام شوهرش را به خوبی نگاه میداشته یا نه ؟همچنین تحقیق کنید که آیا در خانواده آنها اختلافی وجود داشته یا خیر؟ از این طریق میتوان تا حدودی از وضعیت اخلاقی دختر آگاه شد. ضمنا در محل زندگی دختر از رفتار کوچه و بازار از ایشان و از رفتار ایشان در دانشگاه و مدرسه نیز تحقیق نمایید. در ضمن تدین خانواده نیز از همین طریق قابل بررسی است. .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
39.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
1🎭 سریال: 🏅 : اجتماعی / درام .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
6.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖤السّلام علیکَ ایتها الصدیقه الشهیده🖤 الهُمَّ صَلَّ علی فاطمة و اَبیها و بَعلها و بَینها و سِرَّالمُستَودَعِ فیها بِعَدَدَ ما اَحاطَ بِهِ عِلمُکَ..🥺💔 ⚫️ 🟢 🟤 ⚫️ 🟤🟤 🟤 ⚫️ 🟤🟤🟤 ⚫️ 🟤 🟤 ⚫️ 🟤🟤🟤🟤 ⚫️ 🟤🟤 🟤 ⚫️ 🟤 ⚫️ 🟢🟢 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا