eitaa logo
مجردان انقلابی
13.9هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mahfel_adm متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 آدرس محفل 🤝 eitaa.com/rashidianamir eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
ما منتظر منتقم فاطمه هستیم ، ما خاک کف پای گل فاطمه هستیم . تا صبح ظهور و فرج مهدی زهرا ، ما پیرو سید علی خامنه هستیم . در روز ولادت غریب الغربا ما ، محزون ز غم و غربت این سانحه هستیم . ای یوسف زهرا ، نگهی کن به دل ما ، جامانده و مغروق از این قافله هستیم .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجردان انقلابی
#پازت_هدیه 🍁جدال عشق و نَفس🍁پارت 23 سریع بلند شدم و با ناله از خواب بیدار شد عصبانی گفت --دفعه ی آخر
جدال عشق و نَفس🍁 پارت 24 با دستم فهمیدم لبم خونی شده. لبمو شستم و رفتم تو اتاقم. اون روز تا شب گریه کردم و از اتاقم بیرون نرفتم. نزدیک اذان مغرب بود که با صدای در اتاق از خواب پریدم. --مائده خانم؟ چی؟ این الان چی گفت؟ از دخی اخمو شدم مائده خانم؟ جواب ندادم و دوباره در زد --باز کن این در رو تا نشکوندمش. بازم جواب ندادمو چند ثانیه بعد یدفعه در باز شد. با چهره ی برزخیش روبه رو شدم و از ترس یه قدم رفتم عقب --معلوم هست مردی یا زنده ای؟ دستشو بالابرد تا بزنه تو صورتم اما نمیدونم چی شد که دستشو مشت کرد. --چه غلطی میکردی تو؟ سرمو انداختم پایین و جواب ندادم. فریاد زد --مکه کــری؟ نمیگی اگه یه بلایی سرت بیاد داریوش منو قیمه قیمه میکنه؟ پوزخند زدم --پس از ترس جون خودت عین چی سرتو انداختی پایین اومدی تو اتاق؟ --خونمه هرجا دلم بخواد میرم از این به بعدم حقی نداری در این اتاقو قفل کنی. بی توجه بهش خواستم از اتاق برم بیرون که مانعم شد --کجا؟ هنوز که حرف من تموم نشده! --من حرفی با شما ندارم. --ولی من دارم. بی توجه به حرفش از اتاق رفتم بیرون و یدفعه با صورت افتادم رو زمین. بالاسرم ایستاد و پوزخند زد --چشم و چارتو باز کن نمیری! از رو زمین بلند شدم و با تعجب به من زل زد. --چرا اینجوری شدی تو؟ دست کشیدم به صورتم و با دیدن خون روی دستم ضعف رفتم و چشمام سیاه رفت..... با احساس درد شدید صورتم چشمامو باز کردم. ابراهیم کنار تخت نشسته بود و سرشو گذاشته بود لب تخت، خوابش برده بود. از شدت درد صورتم اشکم دراومد و بیصدا شروع کردم گریه کردن. با صدای در خونه دلهره ی عجیبی گریبان گیرم شد و آروم گفتم --آقا ابراهیم! حیف پیشوند آقا که روی این وحشی آمازونی باشه. ماشاﷲ یه جوری عمیق خوابیده که بمبم بزنن بیدار نمیشه. بلند تر صداش زدم و گیج از خواب پرید. --چیشده؟ --در میزنن. --صدات در نمیادا! اینو گفت و رفت دم در. سریع برگشت تو اتاق و با صدای آرومی گفت --داریوشه مطمئنم اومده دنبال تو. --واسه چی؟ پوزخند زد --فکر کردی همیشه قراره ور دل من بمونی وز وز کنی؟ نخیرم همین امروز فرداس که باید بری اون ور آب. --منظورت چیه اون ور آب واسه چی؟ --جهاد نکاه دخی جون میفهمی که منظورمو؟ با صدای تحلیل رفته ای گفتم --چــ...چــ... چی؟ بیصدا خندید --فکر کردی داریوش عاشق چشم و ابروتونه که بدزدتتون؟ اون لحظه نفهمیدم چیکار کردم و با گریه لباسشو چنگ زدم --تورو به همون خدایی که میپرستی.... با پاش هولم داد عقب و محکم خوردم تو دیوار. --دفعه ی آخرت باشه اینجوری التماس میکنی! اشکام بیصدا از چشمام جاری شد. میلاد داداشی کجایی که نزاری دست هیچکس بهم نخوره. آخه تو که میدونستی من بدون تو هیچکسو ندارم! چرا رفتی؟ سرمو گذاشتم رو زانوهام و شروع کردم هق هق گریه کردن. ابراهیم نشست مقابلم و با صدای آرومی صدام زد. سرمو بلند کردم و نالیدم --آقا ابراهیم! توروخدا کمکم کنید! --اولاً من اسمم مهرابه دوماً تو چه فکری درباره ی من کردی؟ من که بهت گفتم فقط واسه داریوش کار میکنم همین! ناامید بلند شدم --پس بزارید برم شاید خدا سرنوشت منو اینجوری رقم زده. دندوناشو رو هم فشار داد و دستمو گرفت مجبورم کرد بشینم --چقدر تو احمقی دختر! نباید به این زودیا خودتو ببازی! --پس چیکار کنم وقتی چاره ای جز این ندارم؟ --بزار تا فردا صبح یه فکری به حالت میکنم ولی چندتا شرط داره. با تردید گفتم --چی؟ --یک هر کاری گفتم انجام میدی،دو هر جایی رفتم باید همراهم بیای و سه.... مکث کرد و سریع گفتم --دیگه چی چی؟ --باید هرجوری شده طلاقتو از اون پسره بگیری. پوزخند زدم --خوابشو ببینی آقا مهراب! میثم شوهر منه تنها کسیه که تو زندگیم دارم اونوقت تو با چه جرأتی این حرفو... با سیلی که تو صورتم زد حرفم قطع شد و فکمو گرفت فشار داد --حقت همونه که زیر دست اون وحشیا جون بدی! با موبایلش شماره ی یه نفر رو گرفت --الو نادر به من نگاه کرد --آره تا نیم ساعت دیگه آمادس. تماسو قطع کرد و پوزخند زد --جهنم به ظاهر بهشت بهتون خوشبگذره مادمازل اخمو. منظورشو درست نفهمیدم و همین که خواست از اتاق بره بیرون صداش زدم --چرا از میثم طلاق بگیرم؟ --دیگه مهم نیست. اینو گفت و رفت تو اتاقش. چند دقیقه بعد با صدای آیفون مهراب رفت دم در و بعد از اون اومد دم اتاق من. --بلند شو. --چرا؟ --محض اِرا مگه نگفتم داریوش امشب راهیتون میکنه برید به جهنم؟ یه حسی بهم اجازه نمیداد از جام بلند شم. اومد کتفمو گرفت و بلندم کرد --مگه نمیگم بلند شو گورتو گم کن؟ همون موقع موبایلش زنگ خورد و بعد از چند ثانیه کلافه تماسو قطع کرد. معنی دار نگاهم کرد --خدا دوست داشت انبار لو رفته. --یعنی چی؟ --هیچی بابا خودتو درگیر نکن. به این فکر کن که تا دوماه دیگه بیخ ریش منی بروخداتو شکر کن...... 🌸🌸🌸🌸🌸 🍁
جدال عشق و نَفس🍁 پارت 25 الانم بلند شد یه کوفتی درست کن بخوریم. نمیدونستم چه حسی باید داشته باشم. تو اون وضعیت تأسف بار هوس کشک و بادمجون کردم و از اونجایی که با شکمم تعارفی نداشتم دست به کار شدم و یک ساعت بعد کارم تموم شد. رفتم وضو گرفتم نماز بخونم ولی چادر نداشتم. از اینکه از مهراب بخوام بهم چادر بده احساس حقارت بهم دست میداد. حجابمو تا حد امکان کامل کردم و ایستادم به نماز. نماز اولم که تموم شد مهراب اومد تو اتاق و نشست رو تخت --گیجی تو؟ مگه خانما نباید با چادر نماز بخونن؟ --چادر نداشتم. --دو متر زبون که داری خداروشکر. رفت و با یه چادرنماز گلدار صورتی برگشت گرفت سمتم --بگیر مال خودت. چادر رو گرفتم از بوی عطرش خوشم اومد. عمیق بوش کردم و لبخند ملیحی رو لبم نقش بست. --بوش نکن بوهاش تموم میشه. خندید از اتاق رفت بیرون. نمازمو از اول خوندم و بعد از نماز کلی گریه کردم و از خدا خواستم تا کمکم کنه..... میز شامو چیدم و بدون اینکه به مهراب بگم نشستم سر میز شروع کردم غذا خوردن. چند دقیقه بعد مهراب اومد و با حالت قهر گفت --میمردی منو صدا بزنی؟ جوابشو ندادم و اونم بیصدا غذاشوخورد. بعد از شام ظرفارو شستم و داشتم میرفتم تو اتاقم که مهراب صدام زد نشستم رو مبل و بیصدا بهش خیره شدم. --بابت شام ممنون. --خواهش میکنم. --چیزه راستش میخواستم یه چیزی بهت بگم. ازت میخوام بابت بد رفتاریام باهات منو ببخشی. تلخند زدم --من به شما ربطی ندارم پس ازتون هم ناراحت نمیشم. --ولی باید ربط داشته باشی. --چه ربطی وقتی شما منو به زور آوردین تو این خونه؟ --آره خب ولی اینم یادت نره که تو زیادی خنگی. آخه دانشمند اون روزی که من بهت گفتم دیگه اتوبوسی نیست تو فکر نکردی این موضوع غیر ممکنه؟ سرمو انداختم پایین و جوابشو ندادم. --خنگ ترین دختری هستی که تا الان دیدم. اینو گفت و بلند شد رفت تو اتاقش و با لپ تاپش برگشت. نشست کنار من و لبخند زد --چند نمونه از شاهکار های آقاتونو ببینیم موافقی؟ با یاد میثم اشک تو چشمام جمع شد و همون موقع مهراب فیلمو باز کرد. با دیدن فیلم جیغ زدم و چشمامو بستم. خندید --شوهرتون یه پا قصابه چی فکر کردی؟ خدایا چجوری باور کنم که میثم با قمه بالاسر یه ایرانی باشه و بخواد اونو بکشه؟ یاد میلاد افتادم و شروع کردم گریه کردن. مهراب اولش بی توجه بود و چتد ثانیه بعد کلافه گفت --وااای بسه دیگه سرم رفت. --اینو نگید چی بگید شما چی میدونید از داغ برادر؟ کنجکاو گفت --منظورت چیه؟ --مهم نیس. --نه مهمه بگو ببینم. --برادر منم سوریه بود. --واسه چی؟ عصبانی لبخند زدم --هیچی اونجا نذری میدادن. یعنی شما از مدافعان حرم چیزی نمیدونی؟ با شنیدن اسم مدافعان حرم سرشو انداخت پایین و انگار از این رو به اون رو شد. --اسمش چی بود؟ --فکر نمیکنم به شما ربطی داشته باشه. سرشو بلند کرد و برزخی نگاهم کرد --م..م.. میلاد. --میلادِ؟ --میلادِ تدین. متفکر گفت --میلاد تدین؟ یدفعه متعجب گفت --تو خواهر میلادی؟ نه پس من عمشم. --بله. یدفعه از جاش بلند شد و کلافه گفت --میمردی زودتربگی؟ --مگه فرقیم میکنه؟ --خیلی زیاد. تلخند زدم --آدم ربایی آدم رباییه حالا هرکی میخواد باشه. صداش خشدار شد --خدا منو ببخشه عجب غلطی کردم. برگشت سمتم و با ترسی که سعی در مخفی کردنش داشت گفت --حالا چیکار کنیم؟ --چه کاری میتونید بکنید؟ بلند شدم رفتم تو اتاقم و خیلی زود خوابم برد. با احساس تشنگی از خواب بیدار شدم و رفتم آب خوردم. وقتی برگشتم با صدای ضعیفی که از اتاق مهراب میومد کنجکاو شدم و رفتم پشت در. یه صدایی شبیه زجه و التماس بود. گوشمو چسبوندم به در و فهمیدم داره گریه میکنه. چیشد؟ مگه این شمرم گریه بلد بود و ما نمیدونستیم؟ فکرم به قدری درگیر بود که نفهمیدم در باز شد و با سر رفتم تو سینه ی مهراب. رسماًخودم گور خودمو کندم. منو وایسوند و متعجب گفت --تو اینجا چیکار میکنی؟ آب دهنمو با سر و صدا قورت دادم و با من من گفتم --من..ه...هیچی فقط تشنم شد. مشمئز گفت --آهان اونوقت اینجا یخچاله؟ --نه خب. اینو گفتم و دویدن سمت اتاقم اما بین راه با مبل روبه رو شدم و با سر رفتم تو مبل. صدای خندش پیچید --خورشید که همیشه پشت ابر نمیمونه اخمو خانم. بگو اومده بودم فالگوش وایسم ببینم تو داری چی میگی. از درد چهرم درهم شده بود و در همون حال بدجوری ضایع شده بودم. اومد نشست رو مبل و متفکر گفت --من باتو چیکار کنم آخه؟ از بس سرم درد گرفته بود گیج بهش زل زدم --چرا من باید خواهر میلادو بدزدم اونم وقتی که از اینجا تا تهران کلی فاصلس؟ --مگه شما برادر منو میشناسی؟ تلخند زد --مگه میشه برادرتو کسی نشناسه؟ --متوجه منظورتون نمیشم. --نبایدم متوجه بشی. چون مثل من و خیلیای دیگه میون چارتا آدم زبون نفهم و پست نبودی که بفهمی..... 🌸🌸🌸🌸🌸 🍁
جدال غشق و نَفس🍁 پارت26 کاش زودتر بهم گفته بودی خواهر میلادی اینجوری میتونستم اسمی ازت نبرم ولی الان اسمت توی لیستیه که دست داریوشه و حداقل دوماه دیگه باید... به اینجای حرفش که رسید مکث کرد و عصبانی از جاش بلند شد --من نمیتونم اجازه بدم داریوش آینده ی تورو تباه کنه. تلخند زدم --کی بود تا دیروز میخواست از شرم خلاص بشه؟ بعدشم اگه خیلی ادعای بادیگارد بودنت میشه همین فردا منو بفرس برم. مشمئز گفت --واقعا فکر کردی به همین راحتیاس؟ همین الان پاتو از اینجا بزاری بیرون عالم خبردار میشن. سرمو انداختم پایین و ناامید گفتم --باشه من برم بخوابم فعلاً! دم در اتاقم که رسیدم صدام زد --مائده متعجب برگشتم --خانم! لطفاً به شروطی که دیروز گفتم فکر کنید. متفکر گفتم --منظورتون چیه؟ دست به سینه گفت --طلاق غیابی از میثم... عصبانی فریاد زدم --اصلاً حرفشم نزنید! دندوناشو محکم فشار داد و غرید --کاری نکن همین امشب ببرم بندازمت خونه ی داریوش. پوزخند زدم --به درکــ خواست به سمتم حمله کنه که رفتم تو اتاق و همین که رسید در رو بستم خورد تو دماغش. دلم خنک شد و خبیصانه لبخند زدم اما چشمتون روز بد نبینه، همین که برگشتم با دیدن مهراب سه متر پریدم هوا. --تو باز رفتی رو عصاب من. وااای خدایا حوصله ی کتک کاری ندارم. مصنوعی لبخند زدم --ببخشید. چشماش از تعجب گرد شد --چی؟ نشنیدم بلند تر بگو! بی توجه بهش نشستم رو تختم --میشه بری بیرون میخوام بخوابم. --نخیر نیم ساعت دیگه اذانه کجا بخوابی؟ بلند شو بیا باهم بازی کنیم. واقعا این مردا از بچه هم بچه ترن. --چه بازی؟ --مشاعره. قبول کردم و رفتیم تو هال.... --خیلی خب نوبت شماس با چ متفکر به من خیره شد چه شد در من نمی‌دانم فقط دیدم پریشانم فقط یک لحظه فهمیدم که خیلی دوستت دارم بیت آخرو با احساس بیشتری ادا کرد. بدبخت عاشقه و ما خبر نداشتیم. اخم کردم و سرمو انداختم پایین و هرچی فکر کردم شعر با میم به ذهنم نرسید. پوفی کشیدم و خستگیو بهونه کردم --من باید بخوابم خستم. اخم کرد --پس نمازت؟ دو دقیقه ی دیگه اذانه. یکی نیس بهش بگه شما که انقدر فکر نماز و خدایی که زندگی من بدبختو جهنم کردی. بغض کردم و یه قطره اشک از چشمم جاری شد. --چته چرا عینهو جغد زل زدی به من؟ تلخند زدم --داشتم پیش خودم فکر میکردم شما که انقدر ادعای خدا پرستیت میشه چرا با زندگی من اینکارو کردی؟ اومد حرفی بزنه اما سکوت کرد و به میز خیره شد. همون موقع اذان شد و وضو گرفت رفت تو اتاقش. سرنماز به قدری گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد. صبح خیلی زود از خواب بیدار شدم و رفتم دست و صورتم و شستم و وقتی برگشتم مهراب داشت نیمرو درست میکرد. همین که بوی تخم مرغ خورد به دماغم حس کردم محتویات معدم اومد سمت گلوم و عق زدم دویدم سمت دستشویی. به قدری حالم بد شده بود که حس میکردم هر لحظه ممکنه از حال برم. مهراب کنجکاو پرسید --حالت خوبه؟ سرمو به نشونه ی تأیید تکون دادم و همین که رسیدم دم آشپزخونه دوباره همون حالتی شدم و دویدم سمت سرویس. وقتی برگشتم مهراب صبححونه رو روی عسلی چیده بود. دوباره عق زدم و اینبار سریع حالم بهتر شد. بهت زده گفت --چته تو امروز؟ --واای خودمم نمیدونم. همین که لقمه ی اولو خوردم عق زدم و دوباره رفتم سر سرویس. توانی توی پاهام نمونده بود و دست به دیوار برگشتم نشستم تو هال. --میشه نیمرو هارو ببرید اتاق بخورید. مهراب کنجکاو گفت --مگه به تخم مرغ حساسیت داری؟ --نه ولی نمیدونم چرا امروز... واای خدایا دوباره حالم بد شد و مهراب نیمروهارو ریخت سطل زباله. به زور دوتا لقمه پنیر گردو خوردم و چاییمو تا ته خوردم --میخوای بریم دکتر؟ --نه ممنون خوبم. اون روز تا ظهر چیزی نخوردم و واسه ناهار مهراب پیتزا سفارش داد و با ذوق منتظر بودم پیتزا برسه.... در جعبه رو باز کردم و با ولع بوییدم اما حالم به شدت بد شد و از حرصم جعبه پیتزارو پرت کردم رو میز. از شدت ضعف گریم گرفته بود و شروع کردم گریه کردن. مهراب دپرس گفت --اونشب که پیتزا خوردی چیزیت نشد چرا الان؟! یدفعه برگشت سمت من. --همین فردا باید بری دکتر. کلافه ادامه داد --ولی چجوری بدون اینکه داریوش بفهمه ببرمت دکتر؟ بلند شد رفت اتاقش لباس پوشید و از خونه رفت بیرون در رو از پشت قفل کرد. خدایا چه مرگم شده خودمم خبرندارم. با حسرت به جعبه ی پیتزا خیره شدم و چند بار خواستم بخورم اما هربار حالم بد میشد و عق میزدم.... ساعت ۲بعد از ظهر بود که مهراب برگشت خونه و تودستش یه جعبه بود. کتشو درآورد و نشست رو مبل چشماشو بست. --این چیه؟ --جعبه واسه یخ با سرنگ. متعحب گفتم --سرنگ واسه چی؟ چشماشو باز کرد و کلافه گفت --باید آزمایش خون بدی. --آهان بعد از کی تاحالا اینجا آزمایشگاه شده؟ پوزخند زد.... "حلما" .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan                 °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
23.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ببینید | شرط شهید شدن، شهید بودن است‼️ 💠 شهادت آیت‌الله سید ابراهیم رئیسی، آیت‌الله آل‌هاشم و سایر همراهانشان را به محضر امام زمان(عج) تبریک و تسلیت عرض می‌کنیم... .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
شهید جمهور ... .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´