eitaa logo
مجردان انقلابی
14.2هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mojaradan_bott متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 t.me/mojaradan 👈آدرس تلگرام sapp.ir/mojaradan 👈آدرس سروش eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸 #پارت_هدیه 🍁جدال عشق و نَفس🍁 پارت 61 لباس آمینو عوض کردم و خوابوندمش رو تخت. هرچقدر براش لال
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁جدال عشق و نَفس🍁 پارت 62 رفتم پایین و چشمم افتاد به کفشای مردونه ی مشکی. سرمو بلند کردم و مهراب با لبخند شیفونمو کنار زد. --به به چه خانم خوشگلی. لبخند زدم و سرمو انداختم پایین. سوار ماشین شدیم و با دیدن آمین که تو صندلی مخصوص کودک خواب بود لبخند زدم --بمیرم بچم خوابش برده. مهراب خندید --بله گریه هاشو کرده الان که مامانش اومده خوابیده..... رسیدیم محضر و مهراب آمینو بغل کرد رفتیم تو محضر. نشستیم رو صندلی و دوتا خانم یه پارچه گرفتن رو سرمونو شروع کردن قند ساییدن. عاقد شروع کرد خطبه رو خوندن و منم قرانو باز کردم و داشتم می‌خوندم که با صدای عاقد که میخواست ازم بله رو بگیره با صدای لرزونی جواب دادم و دوتا خانم بالاسرمون کل کشیدن. یادروزی افتادم که با میثم عقد کردیم و بغضم شکست شروع کردم گریه کردن. با احساس گرمی روی دستم سرمو بلند کردم و مهراب با لبخند اشکامو پاک کرد. یه جعبه باز کرد و حلقمو دستم کرد. منم حلقشو دستش کردم و همون موقع آمین از خواب بیدار شد. خواستم بغلش کنم ولی مهراب بغلش کرد تا آروم شد...... از محضر رفتیم بیرون و توی راه مهراب همش باهام شوخی میکرد و کلی خندیدیم. رسیدیم خونه و مهراب به اصرار خودش کباب تابه ای درست کرد. آمینو بردم خوابوندم تو اتاق و برگشتم تو هال. رفتم تو آشپزخونه داشتم دستامو میشستم بعد امین شروع کرد گریه کردن رفتم بغلش کردم و فهمیدم جاشو خیس کرده. پوشکشو عوض کردم و بهش شیر دادم. مهراب اومد تو اتاقو ولو شد رو تخت. --چقدر خسته شدم. خندیدم --حالا ببین ما زنا چی میکشیم. آمینو از دستم گرفت و شروع کرد باهاش حرف زد. هی رو دستاش میبردش بالا و پایین. یدفعه آمین بالاآرو تو صورتش. مهراب از طرفی عصبانی شده بود و از طرفی معلوم بود حالش بد شده. آمینو گرفت سمت من ودوید سمت سرویس بهداشتی. برگشت و با حالت مشمئزی گفت --بهت بگم بالا آوردم باور میکنی؟ خندیدم --طوری نیست واست عادت میشه...... سر میز مهراب زل زده بود به من و معطل بود من غذامو بخورم. اولین قاشقو خوردم. واقعاً خوشمزه بود. تا فهمید غذاش خوشمزه شده با ذوق شروع کرد غذا خوردن. بعد از نهار مهراب نشست فوتبال ببینه و منم میزو جمع کردم وظرفارو شستم. چای بردم نشستم کنارش برگشت سمتم و لبخند زد --خوبی؟ خندیدم --خداروشکر. دستمو گرفت بوسید --وای مائده نمیدونی چقدر واسه این روز استرس داشتم. لبخند زدم و سرمو انداختم پایین. --یه چیزی بهت بگم موافقت میکنی؟ --تا چی باشه. --راستش میخوام بریم مشهد. با ذوق گفتم --وااای خیلی خوبه که. خندید --یعنی موافقی؟ --چرا نباشم خیلی خوبه که. --باشه. خیلیم عالی. پس بلند شو لباساتو جمع کن بریم. بلند شدم رفتم لباسامو برداشتم گذاشتم تو چمدون و لباساییم که واسه مهراب خریده بودیم رو برداشتم گذاشتم تو چمدون. لباسای آمینو با پوشک و شیشه شیرو بقیه چیزایی که لازم داشت رو گذاشتم تو ساکش و لباسامو عوض کردم. مهراب اومد تو اتاق لباساشو عوض کنه. داشت دکمه های پیرهنشو باز میکرد که خجالت کشیدم و از اتاق رفتم بیرون. یکم خوراکی واسه تو راه برداشتم. مهراب از اتاق اومد بیرون خندید --چیشد فرار کردی؟ خندیدم --نبابا اومدم خوراکی بردارم....... اول رفتیم مزار شهدا سر قبر میلاد و بعد از اون راه افتادیم واسه مشهد. توی راه آمین همش بیدار بود و تا می‌خوابید سریع بیدار می‌شد...... شب بود و آمین خوابیده بود. منم کم کم داشتم خوابم می برد و به زور بیدار مونده بودم. خوابالو گفتم --مهراب. --جانم --یه گوشه بزن کنار بخوابیم من خیلی خوابم میاد --خب تو بخواب. ---منظورم اینه من خوابم ببره توام میخوابی یه موقع. حق به جانب گفت --یعنی بدون من خوابت میبره؟ خندیدم --لوس نشو مهراب. خندید --واسه تو لوس نشم پس واسه کی لوس شم؟ خجالت زده خندیدم. دستمو بوسید --چشم این نزدیکا یه امامزاده هست اونجا میریم چادر میزنیم می‌خوابیم...... رسیدیم به امامزاده و توی صحن امامزاده چادر مسافرتیو نصب کردیم. آمینو خوابوندم کنار خودم و خودمم دراز کشیدم کنارش. مهراب اومد تو چادر و زیپشو کشید. ساندویچارو داد دست من و پیرهنشو درآورد...... .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁جدال عشق و نَفس🍁 پارت 63 با اینکه رکابی تنش بود و بدنش کامل لخت نبود خجالت زده رومو ازش برگردوندم. خندید --تو چقدر خجالتی مائده! ساندیچمو برداشتم --چیکار کنم دست خودم نیست. ساندیچشو برداشت شروع کرد خوردن و در همون حال گفت --عادت میکنی. بعد شام آمینو شیر دادم تا خوابید. نمیدونم چقدر گذشت که چشمام گرم شد و خوابم برد. صبح با صدای آمین از خواب بیدار شدم ولی مهراب هنوز خواب بود. بلند شدم پوشکشو عوض کردم و بهش شیر دادم. مهرابو از خواب بیدار کردم. به زور از خواب بلند شد و با دیدن آمین بغلش کرد --قربوونت برم از دیشب تا حالا دلم واست تنگ شده بود. آمینم که خوش خنده شروع کرد خندیدن..... صبححونه خوردیم و بعد از زیارت امامزاده سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. دوساعت بعد رسیدیم مشهد و با دیدن خیابون آشنایی برگشتم سمت مهراب --داریم میریم خونه تو؟ --خونه ی من نه خونمون.آره عزیزم. حرفی نزدم تا رسیدیم خونه و مهراب ماشینو تو پارکینگ پارک کرد و وقتی رسیدیم دم در مهراب پشت سرم وایساد و با دستاش چشمامو گرفت. معترض گفتم --عه مهراب. خندید --برو تو هواتو دارم. دستاشو از رو چشمام برداشت و با دیدن تغییر دکوراسیون خونه ذوق زده گفتم --چقدر اینجا خوشگله. خندید --قابل شمارو نداره‌. آمینو ازم گرفت و رفت سمت یه اتاق --بریم اتاق آمینو بهش نشون بدم. دنبالش رفتم وبا دیدن اتاقی که همه چیش طوسی زرد بود لبخند زدم --وااای خدا چقدر اینجا گوگولیه. --چون نی نی مونم گوگولیه. آمینو گذاشت تو تختش و آمین ذوق زده به آویزای بالاسر تختش نگاه میکرد. دستمو گرفت برد دنبال خودش و رفتیم تو یه اتاق دیگه. با دیدن سرویس خواب طوسی سفید ذوق زده گفتم --چقدر اینجا خوشگله. از پشت دستاشو دور کمرم حلقه کرد --قربوونت برم لیاقت تو بیشتر از اینه. --ولی چرا همه چیو تغییر دادی؟ --چون زندگیموتغییر دادم. منو برگردوند سمت خودش --چون قراره از این به بعد اینجا زندگی کنیم. خندیدم --خیلی غیر منتظره بود. --بهش میگن قرار دادن طرف تو عمل انجام شده عزیزم. خندیدم --الان من تو عمل انجام شدم؟ خندید و رفت سمت آشپزخونه --غذا بگیرم یا درست میکنی؟ --نه درست میکنم. رفتم تو آشپزخونه و تصمیم گرفتم سبزی پلو با ماهی درست کنم. دست به کار شدم و مهراب رفت تو اتاق پیش آمین. از اینکه از میلاد و پدر و مادرم دور بودم واسم سخت بود ولی مهراب شوهرم بود. با صدای مهراب برگشتم سمتش --چیه تو فکری؟ خندیدم --هیچی. آمینو ازش گرفتم و بهش شیر دادم. مهراب رفت آمینو ببره حموم.... داشتم سبزیارو سرخ میکردم که مهراب صدام زد برم آمینو ازش بگیرم. تا اومدم برم دیر شد و وقتی رفتم دم حموم مهراب شاکی گفت --گلوم پاره شد از بس صدات زدم. --خیلی خب چیشده حال؟ آمینو گرفت سمتم --بگیر بچتـو. بدون هیچ حرفی آمینو ازش گرفتم و در حموم و محکم کوبید بهم. بغضم شکست و شروع کردم گریه کردن. لباسای آمینو بهش پوشوندم و خوابوندمش روزمین. به قدری از حرفش ناراحت شده بودم که یه لحظه ام گریم قطع نمیشد. انگار من واسش نامه ی فدایت شوم فرستادم بیاد منو بگیره. یادم به غذام افتاد و رفتم تو آشپزخونه و بعد از اینکه برنجمو دم کردم نشستم رو مبل و سرمو گرفتم بین دستام. تو دلم شروع کردم با میثم حرف زدن و اشکام شروع کرد باریدن. مهراب با حوله اومد نشست کنارم. بلند شدم رفتم تو اتاق و خودمو به لباسام سرگرم کردم. اومد دم در اتاق --چرا بچه رو رو زمین خوابوندی؟ --مگه بچه ی من نیست؟ --منظورت چیه؟ --هیچی نگو مهراب. حق به جانب گفت --چه ربطی داره؟ --ربطشو از خودت بپرس اومد خواست دستمو بگیره منو برگردونه سمت خودش که عصبانی داد زدم --به من دست نمیزنی مهراب. با صدای گریه ی آمین اشکمو پاک کردم و رفتم بغلش کردم. --قربوونت برم مامانی که نیومده دارن سرمون منت میزارن. مهراب پوزخند زد --الان مثلاً داری به در میگی دیوار بشنوه؟ جوابشو ندادم و خودمو به آمین سرگرم کردم. اومد سمتم سرمو گرفت بالا --وقتی دارم باهات حرف میزنم به من نگاه کن بعدشم فکر نکن تو زندگیت فقط همین بچه رو داری. از این به بعد همه چی فرق می‌کنه مائده من شوهرتم و تو نسبت به من مسئولی. با بغض گفتم --چرا وقتی دیدی من بچه دارم باهام ازدواج کردی؟ --این چه حرفیه میزنه؟ --بیخودی خودتو به اون راه نزن. فریاد زد --من غلط بکنم... با صدای فریادش آمین شروع کرد گریه کردن...... حلما .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
7.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
••|😎👳🏻‍♂|•• بخشی از سخنان رهبر معظم انقلاب ❤️ ♨️آقا جان دل شما برای رئیسی عزیز سوخت دل ما نیز همچنان می‌سوزد...😭🖤💔 🤲🏻 🇮🇷•••|↫ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖐🏻 💔 ▫️شهید حاج قاسم سلیمانی: چه کسی می‌تواند محاسبه بکند خدمات امام را... ولی آن‌ قدری که ما فهم می‌کنیم با هیچ چیزی قابل مقایسه نیست‌. •°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🏴 سالروزرحلت‌امام‌خمینی(ره) تسلیت✨ ـــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍•• .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
سلام اون پست قبلی مهدی رسولی را بزارید زیبا بود تااومدم دانلودش کنم برشداشتین داشتم گوش می کردم یهو غیب شد عذرخواهی میکنم چون مربوط به امشب نمیشد اشتباهی ارسال شده بود ولی به احترام این بزرگوار چشم دوباره ارسال میکنم .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
13.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگرم اجل ندهد امان؛ به محرمت برسم حسین… تا امان بده که به روضه ی تو بگیرد این نفسم حسین...))❤️ این حسین کسیت که عالم همه دیوانه‌ی اوست... .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´