مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸 #پارت_هدیه 🍁جدال عشق و نَفس🍁 پارت 61 لباس آمینو عوض کردم و خوابوندمش رو تخت. هرچقدر براش لال
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁جدال عشق و نَفس🍁
پارت 62
رفتم پایین و چشمم افتاد به کفشای مردونه ی مشکی.
سرمو بلند کردم و مهراب با لبخند شیفونمو کنار زد.
--به به چه خانم خوشگلی.
لبخند زدم و سرمو انداختم پایین.
سوار ماشین شدیم و با دیدن آمین که تو صندلی مخصوص کودک خواب بود لبخند زدم
--بمیرم بچم خوابش برده.
مهراب خندید
--بله گریه هاشو کرده الان که مامانش اومده خوابیده.....
رسیدیم محضر و مهراب آمینو بغل کرد رفتیم تو محضر.
نشستیم رو صندلی و دوتا خانم یه پارچه گرفتن رو سرمونو شروع کردن قند ساییدن.
عاقد شروع کرد خطبه رو خوندن و منم قرانو باز کردم و داشتم میخوندم که با صدای عاقد که میخواست ازم بله رو بگیره با صدای لرزونی جواب دادم و دوتا خانم بالاسرمون کل کشیدن.
یادروزی افتادم که با میثم عقد کردیم و بغضم شکست شروع کردم گریه کردن.
با احساس گرمی روی دستم سرمو بلند کردم و مهراب با لبخند اشکامو پاک کرد.
یه جعبه باز کرد و حلقمو دستم کرد.
منم حلقشو دستش کردم و همون موقع آمین از خواب بیدار شد.
خواستم بغلش کنم ولی مهراب بغلش کرد تا آروم شد......
از محضر رفتیم بیرون و توی راه مهراب همش باهام شوخی میکرد و کلی خندیدیم.
رسیدیم خونه و مهراب به اصرار خودش کباب تابه ای درست کرد.
آمینو بردم خوابوندم تو اتاق و برگشتم تو هال.
رفتم تو آشپزخونه داشتم دستامو میشستم
بعد امین شروع کرد گریه کردن
رفتم بغلش کردم و فهمیدم جاشو خیس کرده.
پوشکشو عوض کردم و بهش شیر دادم.
مهراب اومد تو اتاقو ولو شد رو تخت.
--چقدر خسته شدم.
خندیدم
--حالا ببین ما زنا چی میکشیم.
آمینو از دستم گرفت و شروع کرد باهاش حرف زد.
هی رو دستاش میبردش بالا و پایین.
یدفعه آمین بالاآرو تو صورتش.
مهراب از طرفی عصبانی شده بود و از طرفی
معلوم بود حالش بد شده.
آمینو گرفت سمت من ودوید سمت سرویس بهداشتی.
برگشت و با حالت مشمئزی گفت
--بهت بگم بالا آوردم باور میکنی؟
خندیدم
--طوری نیست واست عادت میشه......
سر میز مهراب زل زده بود به من و معطل بود من غذامو بخورم.
اولین قاشقو خوردم. واقعاً خوشمزه بود.
تا فهمید غذاش خوشمزه شده با ذوق شروع کرد غذا خوردن.
بعد از نهار مهراب نشست فوتبال ببینه و منم میزو جمع کردم وظرفارو شستم.
چای بردم نشستم کنارش
برگشت سمتم و لبخند زد
--خوبی؟
خندیدم
--خداروشکر.
دستمو گرفت بوسید
--وای مائده نمیدونی چقدر واسه این روز استرس داشتم.
لبخند زدم و سرمو انداختم پایین.
--یه چیزی بهت بگم موافقت میکنی؟
--تا چی باشه.
--راستش میخوام بریم مشهد.
با ذوق گفتم
--وااای خیلی خوبه که.
خندید
--یعنی موافقی؟
--چرا نباشم خیلی خوبه که.
--باشه. خیلیم عالی.
پس بلند شو لباساتو جمع کن بریم.
بلند شدم رفتم لباسامو برداشتم گذاشتم تو چمدون و لباساییم که واسه مهراب خریده بودیم رو برداشتم گذاشتم تو چمدون.
لباسای آمینو با پوشک و شیشه شیرو بقیه چیزایی که لازم داشت رو گذاشتم تو ساکش و لباسامو عوض کردم.
مهراب اومد تو اتاق لباساشو عوض کنه.
داشت دکمه های پیرهنشو باز میکرد که
خجالت کشیدم و از اتاق رفتم بیرون.
یکم خوراکی واسه تو راه برداشتم.
مهراب از اتاق اومد بیرون خندید
--چیشد فرار کردی؟
خندیدم
--نبابا اومدم خوراکی بردارم.......
اول رفتیم مزار شهدا سر قبر میلاد و بعد از اون راه افتادیم واسه مشهد.
توی راه آمین همش بیدار بود و تا میخوابید سریع بیدار میشد......
شب بود و آمین خوابیده بود.
منم کم کم داشتم خوابم می برد و به زور بیدار مونده بودم.
خوابالو گفتم
--مهراب.
--جانم
--یه گوشه بزن کنار بخوابیم من خیلی خوابم میاد
--خب تو بخواب.
---منظورم اینه من خوابم ببره توام میخوابی یه موقع.
حق به جانب گفت
--یعنی بدون من خوابت میبره؟
خندیدم
--لوس نشو مهراب.
خندید
--واسه تو لوس نشم پس واسه کی لوس شم؟
خجالت زده خندیدم.
دستمو بوسید
--چشم این نزدیکا یه امامزاده هست اونجا میریم چادر میزنیم میخوابیم......
رسیدیم به امامزاده و توی صحن امامزاده چادر مسافرتیو نصب کردیم.
آمینو خوابوندم کنار خودم و خودمم دراز کشیدم کنارش.
مهراب اومد تو چادر و زیپشو کشید.
ساندویچارو داد دست من و پیرهنشو درآورد......
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁جدال عشق و نَفس🍁
پارت 63
با اینکه رکابی تنش بود و بدنش کامل لخت نبود خجالت زده رومو ازش برگردوندم.
خندید
--تو چقدر خجالتی مائده!
ساندیچمو برداشتم
--چیکار کنم دست خودم نیست.
ساندیچشو برداشت شروع کرد خوردن و در همون حال گفت
--عادت میکنی.
بعد شام آمینو شیر دادم تا خوابید.
نمیدونم چقدر گذشت که چشمام گرم شد و خوابم برد.
صبح با صدای آمین از خواب بیدار شدم ولی مهراب هنوز خواب بود.
بلند شدم پوشکشو عوض کردم و بهش شیر دادم.
مهرابو از خواب بیدار کردم.
به زور از خواب بلند شد و با دیدن آمین بغلش کرد
--قربوونت برم از دیشب تا حالا دلم واست تنگ شده بود.
آمینم که خوش خنده شروع کرد خندیدن.....
صبححونه خوردیم و بعد از زیارت امامزاده سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.
دوساعت بعد رسیدیم مشهد و با دیدن خیابون آشنایی برگشتم سمت مهراب
--داریم میریم خونه تو؟
--خونه ی من نه خونمون.آره عزیزم.
حرفی نزدم تا رسیدیم خونه و مهراب ماشینو تو پارکینگ پارک کرد و وقتی رسیدیم دم در مهراب پشت سرم وایساد و با دستاش چشمامو گرفت.
معترض گفتم
--عه مهراب.
خندید
--برو تو هواتو دارم.
دستاشو از رو چشمام برداشت و با دیدن تغییر دکوراسیون خونه ذوق زده گفتم
--چقدر اینجا خوشگله.
خندید
--قابل شمارو نداره.
آمینو ازم گرفت و رفت سمت یه اتاق
--بریم اتاق آمینو بهش نشون بدم.
دنبالش رفتم وبا دیدن اتاقی که همه چیش طوسی زرد بود لبخند زدم
--وااای خدا چقدر اینجا گوگولیه.
--چون نی نی مونم گوگولیه.
آمینو گذاشت تو تختش و آمین ذوق زده به آویزای بالاسر تختش نگاه میکرد.
دستمو گرفت برد دنبال خودش و رفتیم تو یه اتاق دیگه.
با دیدن سرویس خواب طوسی سفید ذوق زده گفتم
--چقدر اینجا خوشگله.
از پشت دستاشو دور کمرم حلقه کرد
--قربوونت برم لیاقت تو بیشتر از اینه.
--ولی چرا همه چیو تغییر دادی؟
--چون زندگیموتغییر دادم.
منو برگردوند سمت خودش
--چون قراره از این به بعد اینجا زندگی کنیم.
خندیدم
--خیلی غیر منتظره بود.
--بهش میگن قرار دادن طرف تو عمل انجام شده عزیزم.
خندیدم
--الان من تو عمل انجام شدم؟
خندید و رفت سمت آشپزخونه
--غذا بگیرم یا درست میکنی؟
--نه درست میکنم.
رفتم تو آشپزخونه و تصمیم گرفتم سبزی پلو با ماهی درست کنم.
دست به کار شدم و مهراب رفت تو اتاق پیش آمین.
از اینکه از میلاد و پدر و مادرم دور بودم واسم سخت بود ولی مهراب شوهرم بود.
با صدای مهراب برگشتم سمتش
--چیه تو فکری؟
خندیدم
--هیچی.
آمینو ازش گرفتم و بهش شیر دادم.
مهراب رفت آمینو ببره حموم....
داشتم سبزیارو سرخ میکردم که مهراب صدام زد برم آمینو ازش بگیرم.
تا اومدم برم دیر شد و وقتی رفتم دم حموم مهراب شاکی گفت
--گلوم پاره شد از بس صدات زدم.
--خیلی خب چیشده حال؟
آمینو گرفت سمتم
--بگیر بچتـو.
بدون هیچ حرفی آمینو ازش گرفتم و در حموم و محکم کوبید بهم.
بغضم شکست و شروع کردم گریه کردن.
لباسای آمینو بهش پوشوندم و خوابوندمش روزمین.
به قدری از حرفش ناراحت شده بودم که یه لحظه ام گریم قطع نمیشد.
انگار من واسش نامه ی فدایت شوم فرستادم بیاد منو بگیره.
یادم به غذام افتاد و رفتم تو آشپزخونه و بعد از اینکه برنجمو دم کردم نشستم رو مبل و سرمو گرفتم بین دستام.
تو دلم شروع کردم با میثم حرف زدن و اشکام شروع کرد باریدن.
مهراب با حوله اومد نشست کنارم.
بلند شدم رفتم تو اتاق و خودمو به لباسام سرگرم کردم.
اومد دم در اتاق
--چرا بچه رو رو زمین خوابوندی؟
--مگه بچه ی من نیست؟
--منظورت چیه؟
--هیچی نگو مهراب.
حق به جانب گفت
--چه ربطی داره؟
--ربطشو از خودت بپرس
اومد خواست دستمو بگیره منو برگردونه سمت خودش که عصبانی داد زدم
--به من دست نمیزنی مهراب.
با صدای گریه ی آمین اشکمو پاک کردم و رفتم بغلش کردم.
--قربوونت برم مامانی که نیومده دارن سرمون منت میزارن.
مهراب پوزخند زد
--الان مثلاً داری به در میگی دیوار بشنوه؟
جوابشو ندادم و خودمو به آمین سرگرم کردم.
اومد سمتم سرمو گرفت بالا
--وقتی دارم باهات حرف میزنم به من نگاه کن بعدشم فکر نکن تو زندگیت فقط همین بچه رو داری. از این به بعد همه چی فرق میکنه مائده من شوهرتم و تو نسبت به من مسئولی.
با بغض گفتم
--چرا وقتی دیدی من بچه دارم باهام ازدواج کردی؟
--این چه حرفیه میزنه؟
--بیخودی خودتو به اون راه نزن.
فریاد زد
--من غلط بکنم...
با صدای فریادش آمین شروع کرد گریه کردن......
حلما
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
7.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
••|😎👳🏻♂|••
بخشی از سخنان رهبر معظم انقلاب ❤️
♨️آقا جان دل شما برای رئیسی عزیز سوخت
دل ما نیز همچنان میسوزد...😭🖤💔
#شهید_جمهور
#شهید_رئیسی
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَــــالْفَــرَج🤲🏻
🇮🇷•••|↫ #رهـبرآنہ
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری✨
#سپهبدجان🖐🏻
#رحلت_امام_خمینی💔
▫️شهید حاج قاسم سلیمانی:
چه کسی میتواند محاسبه بکند خدمات امام را...
ولی آن قدری که ما فهم میکنیم با هیچ چیزی قابل مقایسه نیست.
•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🏴 سالروزرحلتامامخمینی(ره)
تسلیت✨
ـــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍••
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#ارسالی_از_کاربران
سلام
اون پست قبلی مهدی رسولی را بزارید زیبا بود
تااومدم دانلودش کنم برشداشتین داشتم گوش می کردم یهو غیب شد
#ادمین_نوشت
عذرخواهی میکنم چون مربوط به امشب نمیشد اشتباهی ارسال شده بود ولی به احترام این بزرگوار چشم دوباره ارسال میکنم
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
13.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگرم اجل ندهد امان؛
به محرمت برسم حسین…
تا امان بده که به روضه ی تو
بگیرد این نفسم حسین...))❤️
این حسین کسیت که عالم
همه دیوانهی اوست...
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنیدد
#یک_فنجان_ارامش
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´