eitaa logo
مجردان انقلابی
14.2هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mojaradan_bott متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 t.me/mojaradan 👈آدرس تلگرام sapp.ir/mojaradan 👈آدرس سروش eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #گامهای_عاشقی💗 قسمت72 چند روزی گذشت تا تصمیمو گرفتم برگردم خونه تا کی فرار کردن از واق
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 قسمت73 رضا به همراه معصومه و یه خانم بیرون اومدن با دیدن رضا دست تو دست یه خانم شدت تپش قلبم زیاد شد معصومه با دیدنم اومد جلو پرید تو بغلم معصومه: واااییی آیه چقدر دلم برات تنگ شده بود ولی من هیچ حرفی به زبونم نمی اومد، چشم دوخته بودم به دستای گره خورده امیر و زنش تصمیمو گرفتم قدم اولمو بردارم به معصومه گفتم - معصومه جان زنداداشته ؟ معصومه : اره نزدیکش شدم دستمو سمتش دراز کردم لبخندی که با هزار جون کندن به لبم نشست گفتم - سلام من آیه ام ،ان شاءالله خوشبخت بشین اون خانومم دستمو گرفت و گفت: سلام خیلی ممنون ،اسم منم زهراست ،تعریفتونو خیلی از عمو و زن عمو و معصومه شنیدم - لطف دارن امیر: آیه جان ،نمیای ؟ دستم شکست - چشم الان میام بدون اینکه به رضا نگاه کنم از زهرا خداحافظی کردمو رفتم سمت خونه خودمون زنگ درو زدم معصومه و رضا و زهرا هم داشتن میرفتن در باز شد و وارد خونه شدیم سارا با دیدنم از پله ها پایین اومد و دوید سمتم بغلم کرد سارا: وااایییی که چقدر دلم برات تنگ شده بود - اره جونه عمه ات،برو کنار نفسم بند اومد سارا: خیلی بی ذوقی آیه یه لبخند بی جونی تحویلش دادم و وارد خونه شدم مامان و بابا داخل پذیرایی نشسته بودن داشتن تلوزیون نگاه میکردن مامان با دیدنم اومد سمتم بغلم کرد مامان: الهی قربونت برم ،چه خوب کردی اومدی،حالت خوبه؟ - اره رفتم کنار بابا نشستم و دستاشو گرفتم با دیدن غم توی چشمای بابا اشکام سرازیر شد بابا بغلم کرد و پیشونیمو بوسید بعد از کلی صحبت با بابا و مامان رفتم سمت اتاقم لباسامو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم هیچ وقت فکر نمیکردم یه روزی دلم برای اتاقم تنگ بشه... @mojaradan 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 قسمت74 در اتاق باز شد و سارا وارد اتاق شد روی تختم کنارم نشست سارا: آیه از دستم دلخوری؟ - نه واسه چی؟ سارا: اینکه اون روز خونه بی بی بهت گفتم.. نزاشتم حرفشو ادامه بده - سارا جان همه چی تمام شد و رفت،دیگه حرفشو نزن سارا صورتمو بوسید: چشم ،بیا بریم شام بخوریم - باشه به همراه سارا رفتیم سمت آشپز خونه روی صندلی کنار بابا نشستم چقدر دلم برای غذای مامان تنگ شده بود سارا: راستی آیه ،عکسای راهیان نور و دیدم خیلی عالی شده بود ،مخصوصا نوشته های روی اتوبوس ها - کجا دیدی؟ آیه: عع تو ندیدی؟ آقای هاشمی یه کانال درست کرده همه عکسای راهیان نور و گذاشته داخلش - جدی،حتما لینک کانالو برام بفرست ببینم سارا: باشه ،ولی کارایی که انجام داده بودی خیلی قشنگ بود - چه کارایی؟ سارا: همین نامه،نوشتن روی اتوبوس آفرین بهت افتخار میکنم خواهر شوهرمی - بی مزه یه دفعه بابا روشو کرد سمت مامان و گفت : خانم آخر هفته مهمان داریم ،اگه چیزی نیاز داری به امیر بگو بخره امیر: مهمون کیه؟ بابا: حاج مصطفی و زنش با پسرش البته شام نمیان بعد از شام میان با شنیدن این حرفش فهمیدم یه خبراییه ولی چیزی نپرسیدم سارا منو نگاه میکرد و میخندید ،با خنده های سارا دیگه یقین پیدا کردم یه خبراییه بعد از خوردن شام ظرفا رو با کمک سارا شستیم امیرم نشسته بود روی میز و ظرفا رو خشک میکرد از فرصت استفاده کردم و گفتم @mojaradan 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 قسمت75 - امیر واسه چی حاج مصطفی اینا میخوان بیان امیر کمی سکوت کرد و چیزی نگفت یه کم آب توی دستم ریختم پاشیدم روی صورتش - هووو امیر با تو ام امیر: چیکار میکنی دیونه - هواست کجاست،زن خواستی که بردی ،الان باز کی فکر و ذهنت و مشغول کرده یه نگاه به سارا کردم و گفتم: سارا شوهرت مشکوک میزنه هاا سارا تا خواست چیزی بگه امیر صداش کرد و حرفش و ادامه نداد - شما دوتا یه چیزیتون شده که نمیگین امیر: هیچی نشده ،تو هم ظرفا رو خوب آب بکش ... چیزی نگفتم و بعد از شستن ظرفا رفتم سمت اتاقم روی تختم دراز کشیدم رفتم سراغ گوشیم به سارا پیام دادم که لینک کانال هاشمی رو بفرسته برام بعد از چند دقیقه لینک و فرستاد وارد کانال شدم همه چی جالب بود ،عکس ها از قبل از حرکت به راهیان نور شروع شده بود تعجب کردم کی وقت کرده بود عکس بگیره همه عکس ها قشنگ بودن عکس دلنوشته اتوبوس ها رو ذخیره کردم گذاشتم روی پروفایلم خیلی این عکس و دوست داشتم با صدای شنیده شدن دروازه خونه عمو برق اتاقمو خاموش کردمو رفتم کنار پنجره ایستادم پرده رو کنار زدم نگاه کردم رضا توی حیاط کنار زهرا نشسته بود از درد قلبم آهی کشیدمو روی تخت دراز کشیدم صدای خنده هاشون و میشنیدم داشتم دیونه میشدم میدونستم که اگه بیشتر بمونم توی اتاق دق میکنم بالش و پتومو گرفتمو رفتم سمت پذیرایی تلوزیون و روشن کردمو رو به روی تلوزیون دراز کشیدم... @mojaradan 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 قسمت76 بعد نیم ساعت امیر با یه تشک و پتو اومد کنارم دراز کشید با دیدنش تعجب کردم - با سارا دعوات شده امیر: نه - خوب پس چرا اومدی اینجا امیر: دلم میخواست به یاد روزهای بچه گیمون کنار هم بخوابیم - نمیخواد تو الان یاد روز های بچه گیمون بیافتی ،پاشو برو کنار زنت بخواب یه دفعه دیدم سارا هم یه بالش و یه پتو تو دستش بود اومد سمت دیگه من دراز کشید بلند شدم نشستم -تو چرا اومدی؟ سارا: تو اتاق حوصله ام سر رفته بود ،گفتم بیام پیش شما باهم بخوابیم علت کاراشونو نمیفهمیدم چیه ... تا صبح از بچگی مون گفتیم و خندیدیم ،بعد از خوندن نماز صبح خوابیدیم با صدای جیغ و داد مامان بیدار شدیم امیر: مامان جان تعطیلیم بزار یه کم بخوابیم دیگه مامان: پاشین ،مگه امشب مهمان نداریم ،کلی کار ریخته رو سرم سارا که چشماش باز نمیشد گفت: مامان جان به آیه بگو ،ناسلامتی مهمونی امشب به خاطر اونه امیر: ( باصدای بلند گفت) ساراااا سارا: اخ اخ اخ باز گند زدم ،ببخشید داشتم تو خواب حرف میزدم با شنیدن حرف سارا از جام بلند شدم رفتم تو آشپز خونه پیش مامان - مامان، امشب چه خبره مامان: هیچی،یه مهمونی ساده - آها پس یه مهمونی ساده اس رفتم سمت امیر که پتوشو روی خودش کشیده بود مثل مومیایااا با پا زدم به پهلوش - امیر پاشو میخوام برم خونه بی بی امیر: آییی دردم گرفت دیونه مامان: این کارا چیه آیه؟ - دلم واسه بی بی تنگ شده میخوام برم خونشون ،امیر پاشو بیشتر میزنمااا مامان: کافیه دیگه ،بیا بشین برات توضیح میدم @mojaradan 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
6.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
「‌‌‌‌ 𝓗𝓮𝓼 𝓐𝓻𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱 」 .‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🥯 😋😍 ▫️کره ۱۲۵ گرم▫️پودر قند ۷۰ گرم ▫️یک عدد زرده تخم مرغ ▫️نصف یک عدد سفیده تخم مرغ ▫️یک قاشق سوپخوری گلاب ▫️۲۵۰ گرم آرد برنج ارگانیک پرتوفود 🔸اگر برای هر شیرینی، به اندازه‌ی یک گردوی متوسط خمیر بردارید، این مقدار مواد حدود ۲۵ تا ۳۰‌ عدد شیرینی به شما می‌دهد. 🔸دمای فر: ۱۸۰ درجه 🔸زمان پخت: ۱۰ الی ۱۵ دقیقه 🤍 @mojaradan
7.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸این روزها دلم بدجور شور می‌زند. از اینکه در روز تولدت بازهم.... امان از فکر بد! کاش امسال وقتی ریسه‌های تولدت را باز می‌کنیم، تصویر آمدنت را به در و دیوار خانه‌هایمان نصب کنیم. کاش امسال دیگر از قابی که خالی ماند و شمعی که آب شد و لبخندی که خشکید ننویسیم! تو را قسم به همین چند شبِ مانده تا میلادت، حیف نیست بهار بی تو سر برسد؟ @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
9.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
لا تَسْمَعُ فِيهَا لَاغِيَةً.. ✅ استاد عبدالباسط 📖 سوره غاشیه .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
سلام اربابم خواستم ، از غم دل بنویسم برآیت...! آه چه‍ کنم ؟! این دل غوغا هآآ دارد•°} همه‍ از فراق توست🚶🏾‍♂💔🍃 : .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ جز در خانه‌ی تو در نزنم جای دگر نروم جز در کوی تو به مأوای دگر من که بیمار غم هجر توأم میدانم جز وصال تو مرا نیست مداوای دگر ✨صبحت بخیرهمه هستی قلبم✨ 🌹صبحتون مهدوی🌙✨ : .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
⭕️دلایل درست ونادرست ازدواج کردن:  🔺هر دختر و پسری حتما باید قبل از ازدواج کردن، دلیل و علت آن را برای خود مشخص نمایند. اگر ازدواج کردن جوانان به دلایل زیر باشد، یعنی هدف صحیحی برای ازدواج خود تعیین کرده است.  1- همراهی و هم صحبتی 2- ابراز محبت و عشق و صمیمیت 3- داشتن شریک حمایت کننده 4- شریک جنسی 5- والد شدن ⭕️اما اگر ازدواج کردن جوانان تنها به دلایل زیر باشد، یعنی هدف صحیحی برای ازدواج خود تعیین نکرده است: 1- تضاد با والدین 2- مستقل شدن 3- التیام یک رابطه شکست خورده 4- فشار خانواده یا اجتماع 5- دلایل اقتصادی 6- تنهایی  7- احساس کمبود اعتماد به نفس 🤔 : .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´