eitaa logo
مجردان انقلابی
14.1هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mojaradan_bott متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 t.me/mojaradan 👈آدرس تلگرام sapp.ir/mojaradan 👈آدرس سروش eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
✔️ هنر پرسشگری و تکنیک های سوال کردن در جلسه خواستگاری الف )پرسش تیری پرسش هایی که هدفی را دنبال می کنند و توسط آن طرف مقابل مجبور می شود با بله یا خیر پاسخ مثبت یا منفی دهد مثلاً از آدمهایی که رفیق باز هستن خوشتان نمی آید. به او نمی گوید رفیق باز یا نه بلکه می گوید من از این گونه افراد خوشم نمی آید شما چطور؟ ب) پرسش های قلابیfishing gues به پرسش هایی می‌گویند که مفهوم کلی آن گیر انداختن طرف مقابل است سوال طوری مطرح می‌شود که اون نتواند پاسخ درستی برای برای آن ارائه دهد نیت سوال‌کننده جواب گرفتن نیست بلکه به بن بست انداختن طرف مقابل است پرسش های کاربردی در حوزه انتخاب همسر ندارد چه بسا آسیب زا هم باشد چاپ 23کتاب نویسنده:مسلم داودی نژاد .•°``°•.¸.•°``°•                   @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
30.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
۶-۵ ژانر: خانوادکی_جناحی .•°``°•.¸.•°``°•                   @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آدم ها به اندازه کمبودهایشان دیگران را آزار می دهـــند... .•°``°•.¸.•°``°•                   @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔆مثالی از انسانیت یک عروس خانم ❇️وقتی از حق خودت بخاطر دیگران بگذری این یعنی انسانیت... ♨️خیلی وقتا تو زندگیامون انسانیت کمرنگ میشه... .•°``°•.¸.•°``°•                   @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🍃اگر شوهرتون به وابستگی زیادی داره، برای کنترل بیشترش با مادر و خانواده‌‌اش در نیفتید. ➖بهترین کار اینه که ارتباط خوب و نزدیکی با مادر شوهرتون برقرار کنید. ➖ ممکنه گاهی نیاز داشته باشید از طریق او روی تاثیر بگذارید. از طرفی وقتی شوهرتون ببینه با مادرش خوب هستید با بیشتری به سمتتون میاد. ➖ قانون زندگیتون این باشه که خانواده همسر، رقیب نیست رفیق است... .•°``°•.¸.•°``°•                   @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استاد وکیلی راز موفقیت اقتصادی در زندگی مشترک تفکیک بین نیازها...... .•°``°•.¸.•°``°•                   @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
5.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹✨🌹 .... 🌸🍃زنهـا سرمــــــایه اند... 🎙شیخ ... 😉آقایـون حتــما دانلود کنیـد .•°``°•.¸.•°``°•                   @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فردای ۲۵ شهریور چخبر؟ .•°``°•.¸.•°``°•                   @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجردان انقلابی
بگرد نگاه کن پارت86 بعد از این که ماهان از خرید آمد دیگر از آشپزخانه بیرون نیامد. هر دفعه که سفارش
بگرد نگاه کن پارت87 وقتی برگه‌ی سفارشها را به طرف آشپزخانه می‌بردم آقا ماهان به طرفم آمد. –بدین به من. –نه ممنون، خودم انجام میدم. دستش را عقب کشید. –شما امروز جای چند نفر میخواهید کار کنید؟ سعید هم که رفت. تا خواستم حرفی بزنم دونفر دیگر وارد کافی شاپ شدند. ماهان حق به جانب نگاهم کرد. –دوباره مشتری اومد و کسی هم داخل سالن نیست. کاغذ را به طرفش گرفتم و تشکر کردم. کاغذ را گرفت. –شما تو سالن باشید من خودم سفارشات رو براشون میارم. از کنار پیشخوان که رد شدم اقای غلامی صدایم کرد. پیش خودم گفتم: –"لابد اینم میخواد بگه من دارم میرم بیا پشت صندوق بشین." مقابلش که ایستادم آرام گفت: –اینقدر با ماهان یکی‌به دو نکن. سرت به کارت باشه. با تعجب گفتم: –من یکی به دو نکردم. خودش هی میگه میخوام بیام کمک کنم. غلامی اخم کرد. –تو خودت یه کاری کن که بره دنبال کارش‌،‌ خودش کلی کار داره. –باور کنید من گفتم ولی... حرفم را برید و جور بدی نگاهم کرد. –همه چی دست خود شما دختراس، پسر مردم چه تقصیری داره، با ناراحتی نگاهش کردم. گفت: –برو کارت رو انجام بده. آنقدر از حرفش ناراحت شدم که با همان اخم کنار پیشخوان ایستادم و به ماهان گفتم: –آقا ماهان میشه بزارید خودم کارها رو انجام بدم تا دوباره از آفای غلامی حرف نشنوم. ماهان با تعجب نگاهی به آقای غلامی انداخت و رفت. یکی از آن چند نفری که ماسک نزده بودند موقع رفتن روی تخته سیاه کافی شاپ نوشت. "منطقی و مهربان" آقای غلامی توجهش جمع نوشته‌ی آنها بود. با دیدن جمله‌ی نوشته شده با اخم به نویسنده‌ی مطلب نگاه کرد و بعد به طرفم آمد. –این مشتری چرا باید اینو بنویسه؟ شانه‌ایی بالا انداختم. –من چه میدونم. پوزخند زد. –شما چه میدونید؟ اخم کردم و به طرف آشپزخانه رفتم و زیر لب گفتم: –به همه شک داره. نمی‌دانم شنید یا نه. بالاخره ساعت کاری‌ام تمام شد. وقتی به ایستگاه مترو رسیدم پیامکی برایم آمد. از بانک بود. پولی به کارتم واریز شده بود. همینطور متعجب به صفحه‌ی گوشی‌ام نگاه می‌کردم و با خودم فکر می‌کردم که کسی که به من بدهکار نیست پس این پول از کجاست؟ همه‌ی گزینه‌ها را در ذهنم حلاجی می‌کردم که نادیا با ذوق و شوق زنگ زد و گفت که تابلوی پروانه را به قیمت خیلی خوب فروخته. با خوشحالی گفتم: –پس این پولی که پیامکش برام امده پول اونه؟ –آره، گفتم که می‌فروشم. –خیلی کارت خوب بود. آفرین خواهر فعالم. سهمت محفوظه‌ها خیالت راحت. خندید و گفت: –مامان میگه فعلا پول کارهای اولمون رو باید وسایل بخریم. یعنی یه جورایی سرمایه‌ی کار کنیم. –باشه، پس من تو مسیر میرم برای تابلوهای بعدی وسایل و قاب می‌خرم. –دستت درد نکنه، فقط آبجی یه مقدارش رو پیش خودت نگه دار کارتت خالی نباشه، یه وقت لازم میشه. خندیدم. –قربون تو آبجی فهمیدم برم. –راستی یه طرح عالی برای قاب بعدی به فکرم رسیده به نظرم خیلی قشنگه. –چه طرحی؟ –یه ماهی هفت رنگ که دم چند باله داره و تنش کوچیک باشه ولی نصف تابلو رو دمش پر کنه به نظر عالی میشه. –اگه دوختش رو خوب دربیاریم به نظر منم قشنگ میشه. حالا من تو ذهنم یه طرحهایی دارم. –چه طرحهایی؟ –شعر، یا متن‌های کوتاه بنویسیم بعدش جواهر دوزیش کنیم. –یعنی قشنگ میشه؟ –اگه با گلدوزی تلفیق بشه آره، البته باید امتحانش کنیم، اگه مشتری داشت ادامه میدیم. لیلافتحی‌ پور .•°``°•.¸.•°``°•                   @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
بگرد نگاه کن پارت88 شب آنقدر خسته بودم که زودتر از همیشه به رختخواب رفتم. بد جور خواب به چشم‌هایم التماس می‌کرد. گوشی‌ام را برای آخرین بار باز کردم تا چک کنم و بخوابم، که دیدم امیرزاده پیام داده.. –سلام. خوبید؟ من فردا میام سرکار، حالم خوب شده، میخوام باهاتون صحبت کنم، چه ساعتی وقت دارید؟ خواستم تایپ کنم و جوابش را بدهم ولی پشیمان شدم. اصلا چه لزومی دارد من با او چت کنم. من به خودم قول داده بودم اگر امیرزاده حالش خوب شد دیگر کاری به کارش نداشته باشم. نباید زیر قولم بزنم. دلم نمی‌آمد جوابش را ندهم. ولی وقتی چهره‌ی همسرش جلوی چشم‌هایم آمد دلم سوخت. این خیلی بی‌انصافیست. با این فکر راحت تر می‌توانم مسدودش کنم. چشمهایم را بستم و شماره‌اش را مسدود کردم. گوشی‌ام را خاموش کردم و زیر بالشتم گذاشتم. پتو را تا بالای شانه‌ام کشیدم و چشم‌هایم را بستم. ولی مگر میشد که بخوابم. معلوم نبود خواب چند دقیقه پیش که آویزان چشم‌هایم بود کجا خودش را گم و گور کرده بود. انگارشیپور بیدار باش برای تمام بدنم زده بودند. همه آماده باش نشسته بودند تا افکار درهم و پیچیده‌ام را ردیف کنند. یکی یکی تمام خاطرات امیرزاده از جلوی چشم‌هایم رژه می‌رفت. دیگر نه خسته بودم نه خوابم می‌آمد. بلند شدم و نشستم. بغضم گرفت، من بدون او نمی‌توانم. نادیا وارد اتاق شد. –عه نخوابیدی؟ بغضم را فرو دادم. –خوابم پرید. خوشحال شد. –میخوای وسایل رو بیارم کار کنیم؟ بالاخره اون طرح ماهی رو تموم کردم. –آره بیار. طرحت رو هم بیار ببینم. یک ماهی زیبا روی پارچه پیاده کرده بود که بسیار خلاقانه بود به خصوص پیچ و تابهای دمش خیلی ظریف کار شده بود. لبخند زدم. –این معرکس نادیا، چه ماهیه قشنگی، مثل پری دریاییهاست، نه از اونم قشنگتره. فقط واسه دوختش باید از رستا کمک بگیریم خیلی ظریف باید کار بشه. –آره، خیلی روش زحمت کشیدم صدبار رو کاغذ پاک کردم و کشیدم تا آخرش این درامد. مهربان نگاهش کردم. –چقدر تو استعداد داشتی و رو نمی‌کردی. –آخه نمی‌دونستم کجا میشه ازش استفاده کرد. الان از این کار خیلی خوشم میاد. هر چی بیشتر نقاشی میکنم طرحهای بهتری تو ذهنم میاد. –خیلی خوبه. هرچی طرح تو ذهنت میاد همون لحظه رو کاغذ بکش تا یادت نره از همش استفاده می‌کنیم. ولی الان مشکلمون اینه که چند تا تابلو همزمان یه کم سخته کار کنیم یعنی وقتمون کمه، طرحش را کناری گذاشت. —مامان گفت تا دوسه روز دیگه کارهای رستا تموم میشه تحویلش میده، دیگه میاد تو سنگر ما. لبخند زدم. –باز تو حرفهای گنده زدی، سنگر ما؟ رستا مگه غریبس؟ خندید. –تازه مامان گفت کمکمون میکنه ولی از ما حقوق نمیخواد. –مگه از رستا حقوق می‌گرفت. –حقوق که نمیشه گفت، یه چیزهایی شبیه اون. سرم را تکان دادم. –تو این خونه همه از همه چی خبر دارن جز من. –آخه خب تو همش یا سرت تو کتاباته یا سرکاری اصلا خونه نیستی. راست میگفت، وقتی هم خانه بودم فکر امیرزاده نمی‌گذاشت به اطرافیانم زیاد توجه کنم. لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                   @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´