eitaa logo
مجردان انقلابی
14.1هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mojaradan_bott متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 t.me/mojaradan 👈آدرس تلگرام sapp.ir/mojaradan 👈آدرس سروش eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
مردان را تنبل‌ نکنید ▼زن نبايد همه کارها را انجام دهد : زماني که مسئوليت پذيري يکي از زوجين بيشتر از ديگري باشد، طرف مقابل به وظايف خود عمل نمي کند؛ مثلا وقتي مردي مي بيند همسرش تمام کارها را انجام مي دهد، کم کم از زير بار مسئوليت شانه خالي و سعي مي کند تا جايي که امکانش هست تمام کارها را به همسر خود واگذار کند. بنابراين زن ها نبايد همه کارها را به عهده بگيرند. ▼وظايف يکديگر را انجام ندهيد : گاهي اوقات زن يا مردهميشه، تمام وظايف يکديگر را انجام مي دهند چون فکر مي کنند طرف مقابل شان به درستي نمي تواند آن کار را انجام دهد. معمولا اين نوع زندگي ها به جابه جايي نقش هاي زن و شوهر منجر مي شود. براي مثال، ممکن است مردي به زنش بگويد: «تو که کار مي کني، درآمد هم داري، بايد پرداخت اجاره خانه را تقبل کني» يکي از نکاتي که در ارتباط با مسئوليت طرفين بايد رعايت شود، اين است که مواظب باشيم کمک ما در ذهن همسرمان، جابه جايي نقش تلقي نشود. اين مسئله خيلي مهم است و بايد از ابتدا به صورت شفاف آن را مطرح کنیم @mojaradan
6.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
| یهو محبتش کم شد / سرد شد / یهو ولم کرد! 💥 دارم دیوانه میشم! @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕 عشق پیدا کردن کسی که بتونی باهاش زندگی کنی، نیست... عشق یافتن کسیه که نتونی بدون اون زندگی کنی...💕 🤍 @mojaradan
اگر از جانب معشوق نباشد کششی کوشش عاشق بیچاره به جایی نرسد @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸 #پارت_هدیه برگرد نگاه کن پارت164 آن شب چند بار به امیرزاده پیام دادم ولی اصلا پیامها را ند
🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت165 –لازم نکرده، من و باش که خودم رو به آب و آتیش زدم که شما با هم حرف بزنید. حالا دیگه من شدم دردسر. اصلا این امیرزاده رو ول کن. پس فردا لابد میخواد بگه دوستت نیاد تو خونه زندگی ما، اونوقت توام میخوای سرت رو کج کنی و بگی، چشم هر جور شما صلاح می‌دونید. جمله‌ی آخر را که گفت سرش را کج کرد. سرم را پایین انداختم. –خب بهش حق بده ساره، یادت رفته دفعه‌ی پیش باهاش چیکار کردیم. ساره داد زد. –چیکار کردیم؟ تقصیر خودش بود، می‌خواست از اول همه چی رو درست برات توضیح بده. دیدم دوباره ساره می‌خواهد گر بگیرد برای همین حرفی نزدم. به آشپزخانه رفتم و صدایش کردم. وقتی آمد یک لیوان آب دستش دادم. –بیا ابن رو بگیر بخور. با غیظ نگاهم کرد. –حالا کی آب خواست. –آب نطلبیدس دیگه، بخور. با اکراه لیوان لیوان آب را سر کشید. با صدای زنگ گوشی‌ام به طرفش رفتم ساره هم دنبالم آمد. اسم امیرزاده را که دیدم ذوق زده گفتم: –ساره نگاه کن، خودش زنگ زد. ساره نگاهش را تابی داد و حرفی نزد. همین که جواب دادم گفت: –ببخشید، نمی‌دونم چرا قطع شد. داداش رو فرستادم رفت گوشی خودم رو آورد. زنگ زدم بگم اگر می‌خواهید به ساره خانم بگید بیاد مغازه اشکالی نداره. درسته ازش شاکی‌ام، ولی همین که حواسش به شما هست دستش درد نکنه. اینجوری حداقل خیالم از طرف شما راحته. لبخند زدم. –خیلی ممنونم، لطف کردید. راستش یه موضوع دیگه هم هست، می‌خواستم بهتون بگم. –جانم؟ گاهی فقط کافیست یک کلمه بشنوی و تمام سلولهای بدنت به لرزه در بیایند. این یک کلمه‌های ویران کننده گاهی آنقدر پر قدرت هستند که باورت نمی‌شود. گاهی ابن جانم گفتنها جانت را می‌گیرند. –تلما خانم؟ چی شد؟ بگید راحت باشید من سراپا گوشم. می‌دانم تو گوش می‌دهی این منم که زبان گفتنم کم آورده، کاش کمی فرصت می‌دادی و اینطور بی مقدمه به جانم نمی‌افتادی. ساره سقلمه‌ایی به پهلویم زد و مرا به خودم آورد. –خواستم بگم اگر راضی هستید ساره اجناسش رو گوشه پیشخوان بچینه برای فروش. این بار قهقه زد و وسط خندیدنش صدای ناله‌اش بلند شد. –آخ...، هراسان پرسیدم: –چی شد؟ –هیچی بخیه‌هام درد گرفت. من گفتم اون ساره خانم مجانی کاری انجام نمیده‌ها... ساره با شنیدن این حرفش پشت چشمی نازک کرد و رفت پرید روی پیشخوان و نشست. امیرزاده گفت: –مشکلی نداره، فقط بهش بگید مغازه رو بازار روز نکنه‌ها... نگاهی به ساره انداختم. –باشه چشم. –چشمتون بی بلا، فقط... –فقط چی؟ –اوم، فقط خیلی مواظب خودتون باشید. –شمام همینطور. مادر بزرگ دیگر کم‌کم از اتاقش بیرون می‌آمد. سرفه‌اش هم بهتر شده بود. ماجرای فروش خانه را فهمیده بود و ناراحت گوشه‌ی کاناپه کز کرده بود. کنارش نشستم و گفتم: –مامان بزرگ چرا ناراحتید؟ بهتر که خونه فروخته شد، اصلا شما همینجا پیش ما بمونید، ما از خدامونه... مادر هم آمد و کنارمان نشست. –مادر شما روی سر ما جا دارید. خدا شاهده اگه اینجا بمونید ما هممون خوشحال میشیم. مادر بزرگ فکری کرد و رو به مادر گفت: –تو الان نزدیک سی ساله عروس منی، تو این مدت جز خوبی و مهربونی و انسانیت چیزی ازت ندیدم. همیشه کمک حالم بودی. خدا پدر و مادرت رو بیامرزه همیشه دعاشون می‌کنم. ولی من هیچ وقت نتونستم کاری برات بکنم. حتی گاهی دخترام مثل حالا ترسیدن بهم نزدیک بشن ولی تو راضی نشدی من رو ول کنی، تو این مدت از پا افتادی از بس مواظبم بودی. از دیشب میدونی به چی فکر می‌کنم؟ من و مادر هر دو پرسیدیم: –چی؟ –این که منم حداقل این آخر عمری یه کاری برای شما انجام بدم. بیایید با کمک هم سهم جلال رو بخریم. من مستاجر رو در میارم شما بیایید بشینید طبقه‌ی پایین. دخترام رو هم فعلا راضی می‌کنم تا کم‌کم پولشون رو بدیم. من و مادر بهت زده به همدیگر نگاه کردیم. مادر گفت: –آخه ما به جز پول پیش این خونه و یه پس‌انداز مختصر چیزی نداریم. مادر بزرگ گفت: –شما ماشینتون رو هم بفروشید هر چی کم امد من دارم. بقیه‌اش رو من میدم. من ذوق زده گفتم: –اینجوری خیلی خوب میشه، ما هم از این مستاجری خلاص میشیم. مادر با نگرانی گفت: –شاید بابات قبول نکنه. التماس آمیز گفتم: –اگه شما بهش بگید حتما قبول می‌کنه. –آخه عمه‌هاتم باید راضی باشن. مادر بزرگ گفت: –اونا راضی هستن. تو این چند سال هر دفعه جلال حرف فروش خونه رو زد دخترا خودشون همین پیشنهاد رو به من می‌دادن. تو برای دخترای من مثل خواهر بودی، همیشه هواشون رو داشتی اونا خیلی دوستت دارن. مادر سرش را کج کرد. –من هر کاری کردم وظیفم بوده، والا من از حرفهاتون اونقدر غافلگیر شدم که نمی‌دونم الان چی بگم. .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت166 چند روزی بود که ساره همراهم در مغازه بود. برایم جالب بود که هر مشتری که حتی برای قیمت گرفتن وارد مغازه میشد شده حتی یک خرید از ساره می‌کرد. برایش خوشحال بودم که با آمدن به اینجا درآمدش سرجایش است. نزدیک ظهر بود می‌خواستم ناهار گرم کنم که با هم بخوریم. همان موقع خانمی که ادعا می‌کرد همسر آقای امیرزاده است وارد مغازه شد. حالا دیگر اسمش را می‌دانستم. من و ساره با تعجب نگاهش کردیم. جلوی پیشخوان ایستاد و پرسید: –بازم خودش نیست؟ از او دلخور بودم با دروغی که گفته بود باعث خیلی مشکلات شده بود. وقتی دید جوابش را نمی‌دهم و طلبکارانه نگاهش می‌کنم. گفت: –چیزی شده؟ ساره پرسید: –جنابعالی خبر نداری؟ شوهر آیندت فرستادش بیمارستان هلما خانم؟ کمی دستپاچه شد ولی زود خودش را جمع و جور کرد و گفت: –منظورت چیه؟ ساره طلبکارانه گفت: –منظورمون اینه که ما همه چیز رو می‌دونیم، الانم حتما امدی ببینی امبرزاده‌ی بدبخت مرده یا زندس. خیالت راحت زنده میمونه، فقط چندتا بخیه خورده. اوم هم کم نیاورد. –یعنی اینقدر عمیق بوده که کارش به بیمارستان کشیده شده؟ ساره گفت: –یعنی نقشه رو خوب اجرا نکرده؟ قرار بوده سطحی‌تر بزنه؟ –نه، میثم گاهی اختیار از کفِش میره و نمی‌تونه خودش رو کنترل کنه. ساره دست به سینه شد. –خب اگه مریضه بره دکتر، چرا تو خیابون می‌چرخه. هلما حرفش را تایید کرد. –الان داره همین کار رو می‌کنه. با حرص گفتم: –اینجوری که سنگ رو سنگ بند نمیشه. چون این دومین باره باهاش درگیر میشه. خانم سرش را پایین انداخت. –همش تقصیر منه. ساره دست به کمر شد. – شما بهش گفتید بره جوون مردم رو چاقو بزنه؟ تیز به ساره نگاه کرد. –چرا باید این رو بگم. اون فقط از دلایل طلاقمون پرسید منم اذیت و آزارهایی که دیده بودم رو گفتم، حتما اونم ازش کینه گرفته. من فقط درد و دل کردم. کش دار گفتم: –آزار و اذیت؟ اونم آقای امیرزاده؟ ساره پرسید: –حالا آدم قحط بود؟ حتما باید با این دیوونه درد و دل می‌کردی؟ هلما رو به من گفت: –گول ظاهرش رو نخور، منم اول فکر کردم خیلی مرد خوبیه ولی بعدا فهمیدم اصلا نشناختمش. بعد رو به ساره ادامه داد: –میثم شاگردمه. پسر خوبیه، فقط گاهی... از حرفش دلم ریخت. به ساره نگاه کردم. ساره پرسید: –تو که از شوهر سابقت اینقدر شکاری پس چرا اون روز به این رفیق ما گفتی که زن آقای امیرزاده هستی؟ کف دستش را روی سینه‌اش گذاشت و به من نگاه کرد. –من گفتم؟ کی؟ پوزخندی زدم. –یادت نمیاد؟ همون روز که کم مونده بود با ماشین زیرم کنی. ساره گفت: –بایدم یادت نیاد، آدم دروغگو کم حافظه میشه. رو به ساره گفت: – خانم تهمت نزن. این دوستت گوشاش مشکل داره، من گفتم قبلا همسرش بودم. ساره با تعجب نگاهم کرد. هر چه به ذهنم فشار آوردم یادم نمی‌آمد که او کلمه قبلا را به کار برده باشد. ساره طلبکارتر پرسید; –خب مگه ازش جدا نشدی، مگه نمی‌گی مرد زندگی نبوده پس دم به ساعت چی می‌خوای اینجا؟ یا اونجا جلوی خونشون چی می‌خواستی؟ اخم کرد. –مهریه‌ام رو. هر ماه باید یه نیم سکه بده، ولی چند ماهه همش عقب میندازه من به پولش احتیاج دارم. با تعجب گفتم: –نیم سکه؟ سرش را تکان داد. –آره، من بیشتر مهریه‌ام رو بخشیدم. تازه اون انتظار داشت کلش رو ببخشم. –یعنی شما طلاق خواستید؟ نگاهی به ساره انداخت. –آره، یعنی خودشم می‌خواست ولی به خاطر سنگین بودن مهریه تحمل می‌کرد. چون سکه یهو خیلی گرون شد. البته ما چند ماه قبل از طلاقمون یه جورایی طلاق عاطفی گرفته بودیم. ساره دوباره پرسید: –من دلیل طلاق شما رو متوجه نشدم. نگاهش را پایین انداخت. –یه مسائل شخصیه دیگه. ساره با لحن طلبکاری در حالی که به من اشاره می‌کرد گفت: –یعنی چی؟ این میخواد باهاش ازدواج کنه، حقشه بدونه. –شما مگه نگفتید نامزد داره، وضع مالی نامزدشم خیلی خوبه. ساره کف دستش را روی سینه‌اش گذاشت. –من؟ کی؟ نه عزیزم شما گوشات مشکل داره، من گفتم قبلا نامزد داشته نه حالا. .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت167 هلما خانم وقتی فهمید چه رکبی خورده کوتاه آمد و رو به من گفت: –آره من اون روز اونجوری گفتم چون حدس زدم رابطه‌ایی بین شما و علی هست. نخواستم این ارتباط قوی‌تر بشه. ساره پوزخندی زد. –ولی موفق نشدی، اگر این شوهر آینده‌ی شما بیچاره رو چاقو نزده بود الان مجلس خواستگاری بود. چپ چپ به ساره نگاه کردم. –چیه بابا، این خودش نمی‌خواد سر به تن امیرزاده باشه. هلما سرش را به نشانه تایید تکان داد. –آره راست میگه، به خاطر این که من تو اون زندگی اونقدر اذیت شدم که به خاطر فشار عصبی موهام سکه‌ایی ریخت. ساره دستش را روی دستش زد. –عه، مگه چیکار می‌کرد؟ اینجوری باشه که این دوست منم بدبخت میشه که. هلما شانه‌ایی بالا انداخت. –دوستت وقتی به هم نوع خودش رحم نداره، هر بلایی سرش بیاد حقشه. با تعجب به ساره نگاه کردم. –چه ربطی داره؟ ساره گفت: –یعنی هیچ کس نباید با مردایی که جدا شدن ازدواج کنه تا هوای هم نوع خودش رو داشته باشه؟ هلما گفت: –اگه اینطور بشه دیگه هیچ مردی... حرفش را بریدم. –حرفهای روشنفکری می‌زنید، حرفهاتون شبیه این مکتبهای... اخم کرد. –مهم نیست حرفم مال کجاست، مهم اینه که درسته. ساره حرف را عوض کرد. –حالا بگو دلیل طلاقتون چی بود. رفیق باز و دودی مودی بود؟ هلما نوچی کرد. –خب پس چی؟ نکنه دست بزن داشته، یا دنبال این و اون بوده. یا علاف‌الدوله بوده؟ هلما نگاهی به ساره انداخت. –نه بابا توام،مشکل ما این چیزا نبود. بلند شدم و یک فنجان چای برایش آوردم. –اگر خصوصیه نیازی نیست بگید. انگشتهایش را دور فنجان حلقه کرد. –اون خیلی بی مسئولیت بود. البته چند ماه اول زندگیمون اینجوری نبودا، کم کم کلا بی‌خیال همه چی شد. خرید خونه انجام نمیداد و مینداخت رو دوش من. از سرکار میومد می‌گرفت می‌خوابید. می‌گفت اگر خریدی داری خودت برو انجام بده، اگرم سختته بگو برادرم داره میاد میخره، آخه من و جاریم تو ساختمون مادرشوهرم زندگی می‌کردیم. از سرکار که میومد یه روزایی می‌رفت می‌نشست خونه‌ی مادرش تا وقت شام بالا نمیومد. انگار خونه رستورانه منم پیش خدمت. میومد شام میخورد و میرفت می‌خوابید. منم وقتی دیدم اینجوریه از روی لج بازی دیگه غذا نمی‌پختم، می‌گفتم همونجا شامتم بخور و بخواب. اونم گاهی از لج من همون کار رو می‌کرد. مادرشم اصلا یه کلمه نمی‌گفت پاشو برو بالا مگه تو زن و زندگی نداری امدی اینجا. ساره پرسید: –آخه سر چی؟ از روز اول اینجوری بود؟ –از بس دیکتاتور بود. همش می‌گفت بشین خونه، اجازه نمی‌داد من دنبال علایقم برم، حتی یه کلاس رفتن رو ممنوع... ساره وسط حرفش پرید. –درس می‌خوندی؟ –نه از این کلاسهای عرفانی و این چیزا می‌رفتم، یعنی الانم میرم. البته الان دیگه مربی شدم. آموزش میدم. ساره لبخند زد. –باریکلا، حالا اون کلاسها چی هستن؟ –یه کم توضیح می‌خواد اگر خواستی بعدا برات توضیح میدم. البته قبل از این کلاسها یوگا می‌رفتم. پرسیدم. –آقای امیرزاده چرا از این چیزا خوشش نمیومد؟ دهانش را به یک طرف جمع کرد. –کلا بیشترین مشکلمون همین کلاس رفتن من بود. من هر کاری می‌کردم باهاش مخالفت می‌‌کرد. –چرا؟ –میگفت این کلاسها رو ول کن بشین سر زندگیت. ساره پرسید: –شاید واسه شهریه‌اش گفته. –نه بابا دست و دلباز بود. می‌گفت یوگا..... سرم را تکان دادم. –البته منم یه مقاله در مورد یوگا خوندم که می‌گفت یه جور آیین پرستشه، اما نه پرستش خدا، هلما با اخم گفت: –ولی یوگا واقعا به آدم آرامش میده. –اهوم، اونجام اینو نوشته بود ولی گفته بود آرامشش مقطعیه، یه چیزی که برام خیلی جالب بود نوشته بود یوگا انسان محوره، نه خدا محور و این که از هزاران سال قبل یوگا وجود داشته، یعنی زمانهایی که مردم چیزایی غیر خدا می‌پرستیدن. –هر چی که هست من ازش انرژی می‌گرفتم. شانه‌ایی بالا انداختم. –خب انرژی که آدمها از خیلی چیزا ممکنه بگیرن. به قول خواهرم باید دید تهش به کجا وصله، البته تو اون مقاله اینم نوشته بود که بعضیها دچار تلقین هم میشن. ساره دوباره حرف را عوض کرد. –پس یعنی با این که شوهرت مخالف بود تو کلاست رو می‌رفتی؟ –آره بابا، هر وقتم مقاومت می‌کرد و نمیزاشت دو سه روز به خاطرش گریه می‌کردم خسته می‌شد می‌گفت برو. پوزخندی زدم. –یعنی دلیل طلاقتون رفت و آمد تو این جور جاها بود؟ –آره، از همون دوران نامزدی شروع شد. خانوادم گفتن بری سر خونه و زندگیت درست میشه، بعد‌ها از طریق همین کلاسها فهمیدم ما هم فاز هم نبودیم، از بس درخواست‌هام رو با گریه پیش برده بودم خسته بودم. ساره نگاهم کرد. –می‌دونستی با گریه‌ی این مدلی زنا یه بویی ازشون ساطح میشه که مردا ازشون بدشون میاد. خندیدم. هلما نگاهی به فنجان چایی‌اش انداخت. –پس واسه همین با گریه زودی به حرفم گوش می‌کرد؟ اون حتی حوصله نداشت به حرفهام گوش کنه منم برای این که خودش و خانوادش رو حرص بدم گاهی تلافی می‌کردم                         @mojaradan        
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت168 هلما گفت: –خلاصه از این ازدواج خیر نمی‌بینی، چون انرژی منفی من همیشه پشت زندگیشه، کلا خانوادشم یه جوری هستن که یه ذره بهشون رو بدی سوارت میشن. دیگه اون اواخر چون اون میرفت خونه مادرش منم بعد از کلاسام مستقیم می‌رفتم خونه مادرم و آخر شب میومدم. گاهی وقتا هم کلا نمیومدم. ساره دست به کمر شد. –پس اونوقت مادر شما نمی‌گفت دخترم مگه تو شوهر و زندگی نداری؟ –مادرم می‌دونست اونا چقدر من رو حرص میدن، خودش می‌گفت بیا اینجا که کمتر حرص بخوری. بی‌تفاوت گفتم: –به نظر من که انرژی و این حرفها خرافاته، هر کسی خودش زندگیش رو میسازه. به قول مادرم تو زندگی همه چی دست زن خونس به جز موارد استثنا، من خودم تو دورانی که مدرسه می‌رفتم بعضی از دوستام حتی نفرینم می‌کردن که تو چرا همیشه برای درس جواب دادن آماده‌ایی، ولی هیچ اتفاقی برام نمیوفتاد. به نظرم این انرژی منفی به طرف خودشون برمی‌گشت، چون حرفشون زور گویی بود. –یه روزی به حرف من میرسی، اون اونقدر سرسخته که من نتونستم حتی یکی از چیزایی که تو کلاس آموزش دیدم بهش یاد بدم. ما گاهی از این جور آدما تو کلاس داریم، استاد همیشه میگه واسه اینجور آدمها وقت نزارین. با اخم نگاهش کردم. –ولی من مطمئنم امیر زاده اگرم سرسخته دلیلی داشته. ساره پرسید: –چطوری باهاش آشنا شدید؟ از اول متوجه‌ی این اخلاقاش نشدی؟ ماسکش را پایین کشید و پوفی کرد. –ما با هم تو یه محل بودیم. مادرامون با هم مسجد می‌رفتن و میومدن، –یعنی سنتی ازدواج کردید؟ سنتی نمیشه گفت، منم قبلا بارها دیده بودمش و ازش خوشم امده بود. چند بارم با هم حرف زده بودیم. از حرفش حسادت در من شعله ور شد. ساره پرسید: –خب پس به هم علاقه داشتید؟ پس بعدش یهو این همه اختلاف از کجا درآمد؟ هلما نگاهش را روی صورتم سر داد. –اون یه جورایی من رو وابسته‌ی خودش کرد. من همیشه بهش می‌گفتم هیچ وقت نمی‌بخشمت که با تلفن‌ها و محبتهات اونقدر من رو وابسته‌ی خودت کردی که عقلم از کار افتاد و احساسی تصمیم گرفتم. حالا خوب شد قبل از این که بچه‌ایی داشته باشیم با این گروهها آشنا شدم و اونا من رو متوجه‌ی فرقهامون کردن. ساره پوزخندی زد. –من یه بار تو دعوامون به شوهرم این حرف وابسته کردن رو زدم خندید و گفت چرا به خودت توهین می‌کنی. گفتم واسه چی ؟ گفت این حرفت یعنی این که تو از خودت هیچ عقل و اختیاری نداری، مثل یه بچه می‌مونی که هر کسی از راه برسه می‌تونه گولت بزنه و با دوتا حرف و قربون صدقه خام میشی. گفت واسه خودت ارزش قائل باش. ابروهایم بالا رفت. –شوهر تو همچین حرفی زده؟ –آره بابا، گاهی یه حرفهایی میزنه که میمونی. هلما نگاهش را چرخاند. –به نظر من که شوهرت خواسته خودش رو کنار بکشه. یه حرفی همینجوری گفته که لجت رو دربیاره. ساره مرا نگاه کرد. –تلما به نظر توام حرف بیخودی گفته؟ لبهایم را بیرون دادم. –به نظر من اگر یه نفر فقط به خاطر زبون و قربون صدقه‌ی طرف مقابل جذبش بشه، خب بعدش جز خودش نباید یقه‌ی کس دیگه رو بگیره. صدای هلما کمی بالا رفت. –ولی عاشقی که این چیزا حالیش نیست. شانه‌ایی بالا انداختم. –عاشقی یا وابستگی؟ اگر عاشقی باشه که دیگه اصلا جای گله از طرف مقابل نیست. چون عاشقی یعنی رنج، یعنی ناراحتی، دلخوری، بغض، دلتنگی و گاهی عاشقی یعنی شادی، هیجان، یعنی هر چی بدی در موردش می‌شنوی قبول نکنی، وقتی عاشقی فقط باید یقه‌ی دلت رو بگیری، چون هر بلایی سرت امده اون کرده، یعنی تو نتونستی جلوش رو بگیری، یعنی دلت لرزیده. اگرم لذتی بوده توام بردی، پس چرا فقط تو سختیهاش دنبال مقصر می‌گردیم؟ بعد بابغضی که سعی در کنترلش داشتم ادامه دادم: –عاشقی یعنی هیچ کس مقصر نیست جز خودت. به نظرم این بز دلیه که تقصیر رو بندازیم گردن یکی دیگه. یک لحظه تصور کنید شما عاشق بودید و طرف مقابل هیچ اهمیتی بهتون نمیداد و هر دفعه با نفرت نگاهتون می‌کرد و حرفهای توهین آمیز بهتون می‌گفت، اونوقت چی میشد؟ هلما گفت: –خب گاهی لازمه، چون بعضی عاشقی‌ها اشتباهه، اتفاقا اینجوری اون عاشقی تو نطفه خفه میشه و تمام. سرم را تکان دادم. –اگر خفه بشه که عشق نبوده، پس بازم خودمون مقصریم. یه محبت الکی رو اسمش رو عشق گذاشتیم و کمبود محبتهایی رو که داریم رو می‌خواهیم دیگران برامون جبران کنن. تازه بعد از این که اونا این کار رو میکنن به هر دلیلی که رابطه خراب میشه باز اونا رو مقصر می‌دونیم و میگیم ما رو بازیچه خودشون قرار دادن. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت169 اونقدر این حرفها رو زدیم که مردها هم قبول دارن، یعنی اونام ماها رو یه جورایی کم عقل می‌دونن که درست مثل یه بچه زود گول می‌خوریم. بعضی از اونها دقیقا از همین ضعف زن‌ها سوءاستفاده می‌کنن. چرا وقت حق و حقوق که میشه میگیم زن و مرد مساوی هستن، زنا هم مثل مردا باید کار کنن چون مثل اونا قوی هستن و هزار جور تساوی حقوق دیگه، ولی وقتی حرف عشق و عاشقی و مهر و محبت که میشه زنا میشن بدبخت و گدای محبت و وابسته و این وسطم مردها عامل همه‌ی این بدبختیها هستن چون با محبتهاشون ما رو وابسته‌ی خودشون کردن. هلما با دهان باز نگاهم می‌کرد. ادامه دادم: –حالا اگر ما دلمون واسه کسی بتپه و اون طرف واسه این که یه وقت بعدها برای این که ما رو وابسته‌ی خودش نکنه هیچ وقت محلمون نزاره می‌دونید چی میشه؟ تو رو خدا دیگه هیچ وقت هیجا از این حرفها نزنید. ما به جای اصلاح خودمون و به جای این که خودمون رو سرزنش کنیم می‌خواهیم یه جوری خودمون رو تبرئه کنیم. هلما با حرص گفت: –تو الان نمی‌فهمی، فقط کافیه شش ماه باهاش زیر یه سقف باشی اونوقت می‌فهمی من چی میگم، الان سرت باد داره. ساره که هنوز هم متفکر بود. با سرفه‌ای سینه‌اش را صاف کرد و رو به هلما گفت: –فکر کنم تلما درست میگه، باید همه چی پنجاه پنجاه باشه. اگر ما کسی رو دوست داریم تقصیر اون نیست، اگر به هر دلیلی ارتباطمون باهاش کم رنگ شد یا حتی قطع شد، تقصیر هیچ کس جز خودمون نیست. اگر این وسط عشق و عاشقی و محبتی بوده لذتی هم بوده دیگه، پس این که بگیم طرف مقابل با احساساتمون بازی کرده یه جورایی خودمون رو کوچیک کردیم. اونقدر این حرف رو از دخترا شنیدم که یادم رفته مردها هم احساس دارن حتما این وسط اونا هم احساساتشون جریحه دار شده، گفتم: –یادته ساره تو مترو هر روز چقدر از این دخترا می‌دیدیم که با گریه مدام همین جمله رو تکرار می‌کردن. "وابستم کرده حالا گذاشته رفته" ساره دستش را در هوا تکان داد. –بعضی از اون دخترا که کلا تعطیل بودن بابا، پسره یه جمله بهش می‌گفت زرتی وابسته میشدن. هلما رو به من پرسید: –شما تو مترو کار می‌کردی؟ ساره ابروهایش را تند تند بالا داد و با من و من جای من جواب داد: –نه... ما یه پژوهشی در همین موردا داشتیم که رفتیم تو مترو انجامش دادیم. الان همه‌ی حرفهای تلما علمیه، فکر نکنی همینجوری الکی میگه‌ها... ماتم برده بود از این حرفهای یهویی ساره. هلما شالش را روی سرش مرتب کرد. –من دیگه باید برم، بعد کارتی به ساره داد: –این کارتمه، حتما شده یک جلسه بیا کلاسامون رو شرکت کن. مطمئنم آرامش می‌گیری. کلاسامون مجازیه چند جلسه یه بارم جمعی وحضوری برگزار میشه. خصوصی هم میشه. ساره نگاهی به کارت انداخت. –شهریه‌اش زیاده؟ –نه زیاد، حالا تو بیا من بهت تخفیفم میدم. ساره خندید. –ببین تخیفم بدی باز من بوجه ندارم. هلما ماسکش را بالا داد و روی بینی‌اش فشار داد. –حالا یه ترم بیا، ببینم شاگرد خوبی هستی هواتو دارم. لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
9.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸 مقام رفیع پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) 🌷 حجت الاسلام رفیعی 🌺🌹🌺 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرالفت میدی عاموووو😡 کلیپ میزاریم لفت میدین😐 عکس میزاریم لفت میدین😒 آهنگ میزاریم لفت میدین🙄 تند تند پست میزاریم لفت میدین😕 پست نمیزاریم لفت میدین😐 تویی که الان میخای لفت بدی بگو واسه چی حداقل😢😁😬 ‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌.•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´