eitaa logo
مجردان انقلابی
14.1هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mojaradan_bott متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 t.me/mojaradan 👈آدرس تلگرام sapp.ir/mojaradan 👈آدرس سروش eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
50.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
1🎭 سریال: 🏅 : اجتماعی / درام ۲۱_۳ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤السّلام علیکَ ایتها الصدیقه الشهیده🖤 الهُمَّ صَلَّ علی فاطمة و اَبیها و بَعلها و بَینها و سِرَّالمُستَودَعِ فیها بِعَدَدَ ما اَحاطَ بِهِ عِلمُکَ..🥺💔 ⚫️ 🟢 🟤 ⚫️ 🟤🟤 🟤 ⚫️ 🟤🟤🟤 ⚫️ 🟤 🟤 ⚫️ 🟤🟤🟤🟤 ⚫️ 🟤🟤 🟤 ⚫️ 🟤 ⚫️ 🟢🟢 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ خوش آمدم ساده لباس بپوش و ساده راه برو اما با برخورد با دیگران ساده نباش زیر سادگیت را نشانه میگیرند برای درهم شکستن غرورت @mojaeadan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حق با من است یکی از اشکالات اساسی در رابطه‌ي یک زن و شوهر این است که هر دو دقیقا از زاویه‌ای که خودشان در آن قرار دارند، رویدادها و مسائل را می‌بینند. در این صورت دائم به برداشت‌های خود استناد می‌کنند. چنین استنادی موجب می‌شود که هر کس همیشه حق را از آن خود بداند.    به دنبال مقصر گشتن، بدترین شیوه‌ی حل مسئله است. یک راه درست برای حل مشکلات، آگاهی از نوع ادراک و احساساتی است که طرف مقابل به موقعیت دارد. ما وقتی درگیر موضع خودمان می‌شویم از موضع طرف مقابل غافل می‌مانیم. این غفلت، ما را از دریافت بخش مهمی از اطلاعات محروم می‌کند. زن و شوهرها در موقعیت‌های کلینیکی، ساعت‌ها از اشکالات و خطاهای طرف مقابل حرف می‌زنند، اما وقتی از آن‌ها می‌خواهیم که اشکالات خودشان را بگویند، چیزی به ذهن‌شان نمی‌رسد و اگر هم چیزی بگویند باز تأیید خود است:  "اشکال من اینه که زیادی به او آزادی دادم". @mojaeadan
9.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تجربه‌ی شنیدنی خانم 37 ساله ! ما تصور می‌کنیم هر چقدر سن بره بالا باعث میشه انتخاب بهتری داشته باشیم، دریغ از اینکه اونموقع انتخابامون محدود تر میشه... شما فکر میکنید ازدواج تو سن معقولانه پایین مطمئن تره یا سن بالاتر⁉️ @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت448 هر چقدرم معلم تو، تو رو رفیق خودش بدونه و با تو خودمونی باشه، آیا تو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت449 —فکر می کنی خالصانه ست؟ —یعنی چی؟ —آدمای ویجترین رو دیدی؟ –گیاه خوارا رو می گی؟ –آره همونا، تا می بینن یکی داره گوسفند قربونی می کنه هزار تا نظریه از خودشون صادر می کنن که با حیوانات مهربان باشید، نمی دونم گناه داره و از این حرفا! تازه بعضیاشون گریه می کنن و انجمن راه می ندازن و خلاصه از این کارایی که فکر می کنن از خدا عاقل ترن. اینا دو روز بیفتن به قحطی، گوسفند که چه عرض کنم پوستشم می خورن. دیدم که میگما! حالا توام اگه واقعا واسه هلما دلت می سوزه چرا از شوهرت مایه می ذاری؟ ببین! دو روز شوهرت باهات سر سنگین شده حالت چقدر بده. مطمئن باش تا آخر هفته دلسوزی که چه عرض کنم دیگه نمی خوای سر به تن هلما باشه. می شینی و واسه مرگش دعا می کنی. –وای، خدا نکنه! نه بابا. خندید. –خب پس اگه غیر از این فکر می کنی باید عواقبشم تحمل کنی و دیگه از هلما توقع نداشته باشی که به شوهرت به چشم یه برادر نگاه کنه. احساس کردم قلبم فرو ریخت. صورتم را با دست هایم پوشاندم. —چرا توقع دارم. اون نباید سوءاستفاده کنه. من به خاطر اون از خواب و خوراک افتادم. اون قدر حالم بد بود که مجبور شدم برم دکتر. فکر نمی کردم این قدر سخت باشه. به خصوص اون لحظه که گفت واسه اون غذا خریدم خواستم واسه توام بخرم. نمی دونی چه حالی شدم؟! من فقط گفتم باهاش صحبت کنه نه این که فکر کنه اون زنشه. دست هایش را در هم گره زد. —خب علی آقا طبق مبانی خودش عمل کرده، الان تنها کاری که می تونی بکنی اینه که سکان زندگی رو کامل بدی دستش. اعتنایی هم به اشتباهاتی که میگن زن و مرد با هم یکسان هستن هم نکن. خود غربیا بعد از یه عمر زدن این حرفا فهمیدن اشتباه کردن. اونوقت ما تازه می خواهیم راه رفته ی اونا رو تکرار کنیم. سرم را تکان دادم. —خیلی سخته، تا همین چند روز پیش فکر می کردم خوب می شناسمش. — اگه زودتر نری و بابت کاری که کردی ازش عذر خواهی نکنی اوضاع خراب ترم میشه ها! قبل از این که یک هفته تموم بشه برو ابراز پشیمونی کن. —یعنی چی بدتر می شه؟ چشم هایش را گرد کرد. —مگه قرار نشد اون رئیس باشه؟ اگه اعتراف به اشتباهت نکنی اون برای اثباتش ممکنه هر کاری بکنه ها! مثلا یه هفته رو به یه بهونه ای تمدید کنه. در جا از روی صندلی بلند شدم و با صدای بلند گفتم: —نه! علی و میثاق هم زمان پرسیدند. —چی شد؟! نرگس خندید. همان موقع صدای زنگ آپارتمان بلند شد. نرگس گفت: —فکر کنم بقیه هم اومدن، حالا بیا بریم تو سالن، بعدا دوباره با هم حرف می زنیم. فردای آن روز نزدیک غروب به ساره زنگ زدم تا از اوضاع بیمارستان را بپرسم. —ساره چه خبر؟ بیمارستانی؟ —نه، اصلا نرفتم. —چرا؟! —خاله ش گفت نمی خواد. هلما به خاله ش گفته شبا نیازی نیست کسی پیشم بمونه، فقط روزا بیاد. به خود منم زنگ زد گفت خاله م هست دیگه نیا. با تردید کمی مکث کردم. —آخه یعنی چی؟! یهو چی شده؟! ساره بی تفاوت گفت: —هیچی بابا، خب حالش بهتر شده دیگه. نمی دونی چه روحیه ای داشت. هلما می گفت دکترش گفته احتمالا فردا، پس فردا می برنش بخش. با تعجب پرسیدم: — یعنی به این زودی خوب شد؟! —خوب شدنش که طول می کشه. روحیه مهمه، که هلما به دستش آورده، باور می کنی دکترش می گفت به خاطر حال بد روحیش اکسیژن خونش میومد پایین؟ —واقعا؟! —آره بابا، خدا خیرت بده تلما، منم راحت شدم. همه ش بیمارستان بودم. دیگه زندگیم داشت از هم می پاشید. مایوسانه پرسیدم: —پس یعنی ملاقاتشم نرفتی؟ خواستم بپرسم ببینم علی رفته اون جا؟ —من یه چند روز کلا نمی رم بیمارستان. می خوام به زندگیم برسم. تازه راحت شدم. حالا بهش زنگ می زنم حالش رو می پرسم. —پس زنگ زدی ازش بپرس. —اتفاقا پرسیدم. چیز خاصی در مورد علی آقا نگفت. من دوباره سوال کردم گفت حالا مرخص شدم برات مفصل تعریف می کنم. یادم آمد که نرگس گفته بود اگر دنبال آرامش هستی در مورد رفتن یا نرفتن علی کنجکاوی نکن. —ساره من فردا می خوام برم جواب آزمایشم رو بگیرم، توام می تونی بیای که با هم ملاقات هلما هم بریم؟ —نه بابا، باشه واسه آخر هفته. فعلا بذار یه نفسی بکشم. باور کن اصلا وقت نکردم تو این مدت به شوهر و بچه هام برسم. از حرفش بغضم گرفت و با ناراحتی گفتم: —اگه الان هلما می گفت با کَله قبول می کردی نه؟ چون بهت خونه داده، دیگه شدی مادرش. اصلا من برات مهمم؟ معلومه که نیستم اگه بودم مجبورم نمی کردی علی رو راضی به این کار کنم. حالا که ازشون یه خبر می خوام تاقچه بالا می ذاری. لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت450 با من و من گفت: —نه به خدا این جوری نیست! آخه تو که از زندگی من خبر نداری اون قدر درگیرم؛ به خصوص با خواهر شوهرم که هی دخالت می کنه. دیگه زندگیم داشت از دستم در می رفت. همه ی فکر و ذکرم مشکلات زندگیم بود. بغضم را قورت دادم. —تو حتی نپرسیدی اصلا من واسه چی رفتم آزمایش دادم. یه حال و احوال پرسیدن مگه چقدر فکر آزاد می خواد؟ حالا که خیالت راحت شده و کاری که می خواستی رو انجام دادم، دیگه وضعیت من برات مهم نیست. ساره گریه اش گرفت. —آخه تو از هیچی خبر نداری. به جون تلما من بد جور گیر افتادم. گاهی اصلا فکرم کار نمی کنه. از این ور زندگیم از اون ور هلما؛ دوباره دو سه روزه داره تو صفحه ی مجازیش مطلب می ذاره. من گفتم علی آقا بیاد باهاش حرف بزنه هلما حالش خوب بشه من راحت بشم، ولی بدتر شد. حالش بهتر شده شروع کرده به دشمن تراشی. میثمم داره هر دومون رو تهدید می کنه. به من می گه باید بیای یه ویدیو بذاری تو صفحه ی مجازی هلما و بگی اون فیلمی که قبلا از داستان زندگی خودت گذاشتی دروغ بوده و گرنه به شوهرت می گم اون موقع که میومدی کلاس با من رابطه داشتی. هق هق گریه اش بلند شد. –می بینی اومدم دل اون رو به زندگیش گرم کنم دل خودم سوخت. هینی کشیدم. —یعنی چی ساره؟! میثم راست می گه؟! —دروغ می گه. من هر چقدرم اون موقع حالم بد بوده باشه حواسم به این چیزا بوده. این جوری می خواد زهر چشم بگیره. —پس چرا تا حالا چیزی نگفتی؟ —چی بگم؟ به هلما هم نگفتم. با این وضعیتش ترسیدم استرس بگیره. فقط بهش گفتم دیگه مطلب نذاره و سر همینم یه کم دعوامون شد. الانم باهام سر سنگین شده. به محض این که حالش بهتر بشه بهش می گم داره با زندگی منم بازی می کنه. اصلا وقتی مرخص بشه خونه‌ش رو هم پس می دم. حاضرم برم تو چادر زندگی کنم ولی آرامش داشته باشم. شبا از فکر و خیال خوابم نمی بره. —خب برو از میثم شکایت کن. —می ترسم اوضاع بدتر بشه. بعدشم، وقتی هلما رو چاقو زد مگه شکایت نکرد. معلوم نیست کجاها قایم می شه که تا حالا نگرفتنش. البته هلما گفت حالش خوب بشه وکیل می گیره. به هلما گفتم اون فیلم رو فعلا از صفحه ش پاک کنه، ولی مگه گوش می کنه. گفتم: —خب شاید اونم فکر می کنه باید اطلاع رسانی کنه که بلایی که سر خودش و تو آوردن سر کس دیگه نیاد. —آره می دونم، کارش درسته، ولی به چه قیمتی؟ حالا مگه این همه تا حالا گفته کسی گوش کرده؟ برو کلاسای مجازی شون رو ببین، همیشه پر از شاگردِ. به نظر من اونی که مثل من و هلما عقلش رو کار نندازه باید تاوان بده دیگه، وگرنه آدم بی عقل هر چقدرم براش اطلاع رسانی کنی حرف گوش نمی دن مگه خود من نبودم. زمزمه کردم: —ولی آدما که نمی دونن اون لحظه دارن بی عقلی می کنن، از نظر خودشون کارشون درسته. مثل خود من. حالا می فهمم تو چرا این قدر اصرار داشتی علی بیاد با هلما حرف بزنه. چون می خواستی از دستش راحت بشی و بری سر خونه و زندگی خودت. با صدای بلند تری گفت: —به جون بچه هام من فقط می خواستم هلما زودتر حالش خوب بشه و دست از سر من برداره. چه میدونستم شوهر تو شرط محرم شدن می ذاره. من تا حالام اگر با هلما موندم همه ش از روی دلسوزیه. تو جای من بودی چاره ی دیگه ای داشتی؟ از روی عصبانیت تماس را قطع کردم. فردای همان روز هلما را به بخش انتقال داده بودند. دیگر اوضاعش مثل قبل برایم مهم نبود. شب ها علی آن قدر در اتاق مطالعه پشت میز تحریر می نشست که خوابش می برد. وقتی بیدارش می کردم که سرجایش بخوابد، از پشت میز بلند می شد و همان جا در اتاق مطالعه می خوابید. کارهایش دلم را می شکست. یک شب که دیگر از کارهایش عصبانی شده بودم. داد زدم. —چرا نمیای روی تخت بخوابی؟ سرش را بلند کرد و خواب آلود نگاهم کرد و نالید. —چرا نصفه شبی داد می زنی؟ واسه این که حوصله ی شب خوابیدن توی بیمارستان رو ندارم. با تعجب کنار بالشتش زانو زدم. —چه ربطی داره؟ لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´