#با_این_کارها_خودتون_نابود_میکنید
°وقتی نمیبخشید
°وقتی به کاری که دوست ندارید
°ادامه میدید
°وقتی وقتتون را تلف میکنید
°وقتی توی روابط اشتباه میمونید
@mojaradan
9.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 #کلیپ_تصویری|عوامل مؤثر در انتخاب همسر
‼️واقعی فکر کنید...
⁉️روابط بین دختر و پسر قبل از ازدواج چه تأثیراتی در زندگی آنها دارد؟
🎙حجت الاسلام #محسن_عباسی_ولدی
#نیمه_دیگرم
#انتخاب_همسر
#بدون_توقف
@mojaradan
اثرات مخرب رابطه قبل از ازدواج روی زندگی زناشویی
مقایسه کردن یکی از اثراتی است که خواه نا خواه به وجود می آید
یکی از مهمترین و بدترین اتفاقاتی که ممکن است با داشتن رابطه قبل از ازدواج برای فرد رخ دهد درگیر شدن با مقایسه است! اگر پرونده رابطه یا روابط قبلی بسته نشده باشد ممکن است با هر تلنگری شما یاد گذشته کنید، این یاد کردن همیشه جنبه مثبتی ندارد که با خود بگویید یک خاطره خوب است که یادش کردم، گاهی شما از یادآوری گذشته و آنچه بر شما گذشته است عصبی میشوید و بد ماجرا آنجاست که این عصبانیت را روی همسرتان خالی کنید! از طرفی طرف قبلی شما حتما مانند هر انسان دیگری خوبیها و بدیهایی داشته است، این خوبیها را اگر همسرتان نداشته باشد ممکن است دائم او را در ذهنتان با نفر قبلی مقایسه کنید بدون اینکه نقاط قوت همسر خودتان را ببینید. بنابراین باید بتوانید هیجانات و تفکرات خود را مدیریت کنید تا خاطرات کنترل رفتار شما را در دست نگیرند
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چیزی به نام
تغییر کردن بدون درد....
و رشد بدون ناراحتی وجود ندارد.....
#انگیزشی
@mojaradan
#تست
#تست_روانشناسی
به اشکال زیر با دقت نگاه کنید یکی از آن ها را انتخاب کنید.
🔆A
🔅B
☀️C
🔆D
🔅E
🔆F
🔆G
🔅H
جواب تست را به آیدی زیر ارسال کنید
@mojaradan_bott
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ارسالی_از_کاربران
🔰 بخشی از کارگاه شرط و شروط
🔸بررسی عندالمطالبه و عندالاستطاعه
🤔قسمت بندی مهریه....(چهار قرن😅😂)
🎙دکتر ولایتی قاضی دادگاه تجدید نظر
(در اکثر مواقع مهریه های سنگین، هیچ وقت پرداخت نمیشه و نمی تواند جلوگیری از طلاق و... داشته باشه و باعث سردی زندگی میشه)
#ازدواج_الهی
#ازدواج_معامله_نیست
مجردان انقلابی
#تست #تست_روانشناسی به اشکال زیر با دقت نگاه کنید یکی از آن ها را انتخاب کنید. 🔆A 🔅B ☀️C 🔆D 🔅E 🔆F 🔆G
#جواب_تست من شکل A را انتخاب کردم. شما انرژی بالایی دارید به همین خاطر اکثر اقات آمادگی لازم جهت رو به رو شدن با چالش های جدید را دارید. همچنین همیشه شکر گزار نعمت ها و امکاناتی هستید که خداوند متعال به شما داده است.
من شکل B را انتخاب کردم.شما فردی مستعد و توانا هستید و اغلب اوقات برای یاری رساندن به دیگران آماده باش هستید. در حقیقت کمک رسانی برای شما بهترین لذت دنیا تلقی می شود. از سوی دیگر باید اشاره کرد که گرچه شما فردی حامی هستید اما توانایی لازم برای ابراز احساسات را ندارید.
من شکل C را انتخاب کردم.از آنجایی که شما فردی هیجانی و شادابی هستید، اگر بر سر راه اهدافتان موانعی ایجاد شود ناامید نمی شوید و سعی می کنید از آن ها به عنوان وسیله ای برای افزایش توانایی های تان استفاده کنید. از سوی دیگر باید گفت شما فردی انتقادپذیر و قابل اعتماد برای اطرافیان تان می باشید.
من شکل D را انتخاب کردم.شما شخصیتی حامی و مثبت نگر هستید به همین خاطر اکثر اوفات بدنبال بهبود عملکرد خودتان هستید و سعی می کنید که به سادگی ناامید نشوید و مستقل عمل کنید.
من شکل E را انتخاب کردم.شخصیت شما ترکیبی از افراد درون گرا و برون گرا می باشد یعنی از سویی بسیار صادق و ساده هستید و از سوی دیگر بسیار اجتماعی می باشید. گرچه دوستان زیادی دارید اما با این حال زیرکانه مراقب هستید که مبادا از مهربانی شما سوءاستفاده کنند.
من شکل F را انتخاب کردم.شما فردی کنجکاو، صادق و باهوش می باشید و از سوی دیگر به افرادی که با شما در آراء مخالف هستند احترام می گذارید. در نهایت باید گفت شما به دنیا آمده اید تا اطرافیان تان را حمایت کنید.
من شکل G را انتخاب کردم.شما فردی علاقه مند به ایجاد اهداف بزرگ در زندگی می باشید. به همین خاطر همیشه در چشم اطرافیان تان فردی قوی و مثبت به نظر می رسید.
من شکل H را انتخاب کردم.شما فردی دقیق، مودب، پخته و صبور هستید به همین خاطر اکثر مواقع در انجام کارهایتان به جزئیات توجه زیادی دارید. از سوی دیگر گرچه فردی احساساتی هستید ولی در تصمیم گیری های تان بر عقل تکیه می کنید.
@mojaradan
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸 شکسته_هایم_بعد_تو از روزی که رفتی 🇮🇷قسمت ۳ و ۴ زهرا خانم هم به سمت آیه برگشت: _روزی که با
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
شکسته_هایم_بعد_تو
قسمت ۵ و ۶
محمد به جمعشان پیوست:
_والا منم از این حساب نمیبرم دیگه، آخه برادر من، یه کم مرد باش!
سایه به شوخی ابرو در هم کشید:
_خوبه مثل تو ریلکس باشه که روز عروسی هم برای خودت رفته بودی بیمارستان؟
صدای خنده بلند شد و محمد پاسخ داد:
_اول اینکه ریلکس نه و آروم، فارسی را پاس بدار عزیزجان؛ دوم هم اینکه خب مریضم حالش بد شد، نمیشد که نرم!
ارمیا به شانه ی محمد زد و گفت:
_تو که راست میگی، خدا نکنه برای من پیش بیاد که من مثل تو نمیتونم به موقع برگردم؛ من احضار بشم برگشتم با خداست!
همان دم بود که در محضر گشوده شد و زینب به سمتش دوید و صدایش کرد:
_بابا جونم!
ارمیا روی پا نشست و آغوشش را برای دخترکش گشود.
"آه که دخترکش چقدر زیبا شده بود در آن لباس عروس!"
ارمیا: _چقدر خوشگل شدی تو عزیزم!
زینب صورت ارمیا را بوسید و دستش را دور گردنش حلقه کرد:
_خوشگله بابایی؟
ارمیا: _ماه شدی عزیز بابا!
صدای سلام حاج علی که شنیده شد، ارمیا همانطور که زینب در آغوشش بود بلند شد و به سمتشان رفت. با حاج علی سلام علیک و روبوسی کرد و به زهرا خانم سلام و خوش آمد گفت.
آیه که از در وارد شد ارمیا عطر حضورش را نفس کشید و قلبش آرام شد. زیرلب زمزمه کرد:
" خدایا شکرت! "
سلام کرد و آیه همانگونه سر به زیر جوابش را داد. ارمیا اصلا شک
داشت که آیه تاکنون درست و حسابی چهرهاش را دیده باشد.
چیزی در دلش سر ناسازگاری داشت.
از یکسو از اینهمه عشق و وفاداری آیه به
سیدمهدی لذت میبرد و از سوی دیگر دلش کمی حسودی میکرد و آیه را برای خودش میخواست!
سر سفرهی عقد نشستند.
زینب هنوز هم در آغوش ارمیا بود؛ هرچه
کردند، از پدر جدا نمیشد. ارمیا هم خوشحال بود... الاقل زینب با تمام وجود دوستش داشت؛ کاش آیه هم اندکی، فقط اندکی... آه از سینهاش بیرون آمد. میدانست هنوز خیلی زود است...
خیلی زود! برای آیهاش باز هم باید صبر میکرد!
آیه در آینه به خود نگاه کرد.
فخرالسادات چادر مشکیاش را برداشته بود و چادر زیبایی با گلهای سبز، بر سرش کشیده بود. ترکیب آن با روسری سبزرنگش زیبا بود. ارمیا را هم در آینه میدید! کت و شلوار مشکی رنگش با آن پیراهن سفید و زینبی که حتی دستش را از دور گردنش بار نمیکرد.
به سمت زینب برگشت و خطاب قرارش داد:
_زینب مامان، عزیزم!
زینب نگاهش را به مادر دوخت؛ آیه لبخندی زد:
_برو پیش عمو محمد، باشه مامان؟ عمو رو اذیت نکن، گردنش درد میگیره!
ارمیا ابرو در هم کشید و سرش را به جهت مخالف آیه گرداند :
"چه اصراری داری که عمویش باشم؟ چرا پدر بودنم را قبول نمیکنی؟"
زینب اعتراض کرد:
_عمو نه مامان؛ بابایی!
دل ارمیا آرام گرفت. زینب هنوز دوستش دارد!
ارمیا به دفاع از زینب برخاست:
_من راحتم، دخترمو اذیت نکنید! نمیدونم با اینکه گفتید این رو باید زینب قبول میکرد و قبول کرده اما هنوز بهش میگید بهم بگه عمو، لطفا اذیتمون نکنید!
صدای عاقد مانع از جواب دادن آیه به حرفهای ارمیا شد.
عاقد: ان نکاح و سنتی...
عاقد که شروع کرد،
رها و سایه پارچه را بالای سر عروس و داماد گرفتند و محمد خودش قند را برداشت و بالای سرشان شروع به ساییدن کرد، آخر هم برادر داماد بود و هم برادر عروس و هم عموی کودکشان!
آیه دستش را از زیر روسریاش رد کرده و پلاک درون گردنش را لمس کرد:
"کجایی مرد من! دلم تنگ است برایت!میدانم بله را که بگویم، از تو دور میشوم، دیگر چگونه تو را بخواهم؟ چگونه عاشقانههایت را مرور کنم؟ چرا مرا از خود دور میکنی؟ مگر نمیدانی خاطراتت مرا زنده نگه داشته است؟"
صدای سایه بلند شد:
_عروس خانم زیرلفظی میخواد!
ِرنگ از رخ ارمیا رفت...
زیر لفظی دیگر چه بود؟ ارمیایی که هیچگاه در جشن عقد و عروسی نرفته بود و مادری نداشت که یادش دهد! لب به دندان گرفت که فخرالسادات به سمتشان آمد و بستهای را در دست آیه گذاشت؛
نگاهش را به ارمیا دوخت و لب زد:
_من حواسم هست پسرم!
ارمیا به اینهمه مادرانه با تمام وجود لبخند زد و همانگونه لب زد:
_نوکرتم به خدا!
فخرالسادات گونهی آیه را بوسید و زیر گوشش گفت:
_پسرم منتظرته، منتظرش نذار!
آیه قرآن را بست و بوسید و آرام گفت:
_با اجازهی مولایم صاحبالزمان عجل الله و خانم حضرت زینب و مقام معظم رهبری، همهی بزرگترها و شهید سرهنگ سید مهدی علوی... بله...
صدای صلوات بلند شد.
آیه نگاهش مات آینه بود. سیدمهدی را از آینه میدید که با لبخند نگاهش میکند. صدای تبریک می آمد اما آیه هنوز مات لبخند سیدمهدی بود.
رها بود که او صدایش زد و نگاهش از نگاه
سیدمهدی جدا شد:
_حالا وقت....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
شکسته_هایم_بعد_تو
قسمت ۷ و ۸
رها بود که او صدایش زد و نگاهش از نگاه
سید مهدی جدا شد:
_حالا وقت حلقههاست.
صدرا در کنار ارمیا ایستاده بود،
و جعبهی حلقه را برایش نگه داشته بود. ارمیا حلقه را درآورد و در دست گرفت.حلقهی سادهای بود.
رها به شانهی آیه زد ،
و به او اشاره کرد دستش را بالا بیاورد؛ دست چپش را که بالا آورد، حلقهی زیبای سیدمهدی در دستش برق میزد...
نگاهها لرزید.
اشک در چشمان همه هویدا شد.خدایا... کجایی؟! یک دل اینجا شکسته است، خبرش را داری؟!
ارمیا نگاه از آن حلقهی زیبا گرفت.
این حلقه کجا و آن حلقه کجا؟! دستش روی پایش افتاد. بغضش را با آب دهانش فرو داد و حلقه را به داخل جعبه برگرداند و گفت:
_باشه برای بعد!
آیه بغض صدایش را شنید. لرزش داشت صدای مردی که همسرش بود...آیه دست برد تا حلقه را از دستش درآورد ...
که صدای ارمیا مانع شد:
_لازم نیست، باشه هر وقت آمادگیشو داشتید و من تونستم براتون بهترشو بگیرم!
"به چه فکر میکنی مرد؟ چه
خیالی در سرت آمده که اینگونه با بغض حرف میزنی؟ "
آیه: _ببخشید یادم رفت درش بیارم، الان درمیارم!
دوباره دست برد که درآورد که ارمیا نگاهش را برای اولینبار به چشمان آیه دوخت:
_نکن... با من این کارو نکن! حقوقمو که ریختن، برات بهترشو میخرم، یه کم فرصت بده! اون ماه اتفاقی افتاد که تمام پساندازم رفت، بهم فرصت بده، برات کم نمیذارم!
آیه بغض چشمان ارمیا را میدید:
_فکرش رو نکن؛ همین خوب و قشنگه!
حلقهی سیدمهدی را از دستش درآورد و نگاهش کرد:
_این رو میذارم کنار برای زینب!
حلقه را به دست فخرالسادات داد:
_برای زینب نگه میدارید؟
فخرالسادات با لبخند سر تکان داد و حلقهی پسرش را از عروسش گرفت.
آیه دستش را مقابل ارمیا گرفت و منتظر ماند. سکوت سنگین بود... همه بغض داشتند.
ارمیا دوباره دست برد و حلقه را برداشت. آن را بین دو انگشت شست و اشارهی دستانش گرفت. دست چپش را برای گرفتن دست آیه پیش برد که دست آیه لرزید و کمی عقب رفت. ارمیا چشمانش را بست و نفس گرفت...
زینب با مهدی در حال جمع کردن سکههایی بودند که زهراخانم بر سر عروس و داماد ریخته بود. صدای خندهشان میآمد.
به صدای خندهی زینب گوش داد و دلش را آرام کرد. الان دیگر او مرد آیه بود. پدر زینب بود، اما برای آیه زود بود، باید فرصت میداد!
نفس گرفت و دست چپش را عقب کشید. با احتیاط حلقه را در دست آیه کرد بدون هیچ برخوردی میان دستانشان.
آیه لب گزید....
میدانست ارمیا را ناراحت کرده!
میدانست غرور مردش شکسته شد میان آنهمه نگاه؛ اما مگر دست خودش بود؟هنوز دستان سیدمهدی در یادش بود!
"خدایا چه کنم؟!"
رها جعبهی حلقه را به سمت آیه گرفت. انگشتر عقیق در آن میدرخشید. حلقه را که برداشت، بوسید و با لبخند به آن نگاه کرد. بعد نگاهش را به ارمیا دوخت و گفت:
_حلقهی سیدمهدیه؛ بعد از شهادتش یه پلاک و این انگشتر و قرآنش رو برام آوردن، خیلی برام عزیزه؛ اگه دوست ندارید، یکی دیگه براتون میگیرم!
ارمیا لبخندش را به چهرهی آیه پاشید:
_هر چیزی که مربوط به سیدمهدی باشه برای شما خیلی عزیزه، همین که منو در این حد دونستید که این رو به دستم بسپرید، برای من دنیا دنیا ارزش داره!
آیه نگاهش را به زمین دوخت:
_من زن و دختر سیدمهدی رو هم به دست شما سپردم!
چیز شیرینی در تمام وجود ارمیا جریان پیدا کرد:
_تمام سعیمو میکنم که امانتدار خوبی باشم!
دستش را به سمت آیه گرفت و آیه آرام انگشتر را به انگشتش کرد. سایه که ظرف عسل را برداشت، نگاه آیه هراسید و لب به دندان گرفت.
ارمیا مداخله کرد:
_محمد جان، داداش من بیا این خانومتو ببر؛ خب زنم از خجالت آب شد، این کارا چیه؟
آیه لبخند شرمگینی زد و نگاهش را به زمین دوخته نگاه داشت.
محبوبه خانم دخالت کرد:
_شگون داره! بذارید دهن هم که زندگیتون شیرین بشه!
زهرا خانم هم تایید کرد و فخرالسادات عسل را از دست عروس کوچکش گرفت و مقابل ارمیا نگه داشت.
اجبار سخت اما شیرینی بود....
خودش هم دلش میخواست اما این نگاه و ترس آیه را دوست نداشت. نگاهش که به زینب افتاد لبخند زد:
_زینبم، عزیزم بیا پیش بابا!
زینب با لبخند به سمت ارمیا آمد.
ارمیا ظرف عسل را از دست فخرالسادات گرفت و به دست زینب داد. زیر گوشش چیزی گفت و زینب سری به تایید تکان داد. انگشتش را به داخل ظرف عسل کرد،
و به سمت دهان مادرش برد. آیه نگاهش بغض گرفت...
دهان گشود و شیرینی عسل را با انگشتان دخترکش به جان گرفت و بعد پشت دستان کوچک دخترش را بوسید.
زینب دوباره انگشت به درون ظرف عسل برد...
نویسنده؛ سَنیه منصوری
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´