عشق همان عشق است و مردم همان مردم ...
#رئیسی
#شهید_جمهور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گریه مجری عرب با دیدن تصاویر رییسی و همراهان
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
8.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#مهم 🔴 رهبر انقلاب حضرت امامخامنهای: از دست دادن شهید دکتر رئیسی برای ما سخت است اما به لطف خداوند، ملت ایران از این حادثه تلخ به عنوان یک فرصت استفاده خواهد کرد
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
••|📆🥀|••
📸 اولین تصویر از محل دفن شهید آیتالله رئیسی در حرم مطهر امام رضا علیهالسلام
#سید_شهیدان_خدمت💔
#ایران_تسلیت🏴
🖤•••|↫ #مـنآسـبـتے
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
8.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فیلم دیده نشده از شهید آیت الله رئیسی در دوران دفاع مقدس
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
♨️ شهر نینوای عراق😢😢
سید چه کردی با دل ها همه عزادادن😭😭
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
May 11
#نماز_شب_اول_قبر
👆👆👆👆👆
از قرار معلوم برای هر فرد مرحوم شده میبایست یک نماز جداگانه خواند و امکان جمع بستن افراد مرحوم شده در یک نماز وجود ندارد.
امت اسلامی که بنا دارند امشب این نماز را برای شهدای به خاک سپرده شده بخوانند، میتوانند اسامی زیر را به خاطر بسپارند.
نام پدر شهدای خدمت جهت خواندن نماز شب اول قبر:👇
۱-شهیدآیتالله سیدابراهیم نام پدر رئیسی سید حاجی رئيس الساداتی
۲-شهید سید محمدعلی آل هاشم نام پدر سید محمد تقی
۳-شهید حسین امیرعبدللهیان نام پدر محمد
۴- شهید دکتر مالک رحمتی نام پدر حاج اسکندر
۵- شهید خلبان سید طاهر مصطفوی نام پدرسید احمد
۶- شهید سردار سیدمهدی موسوی (فردا خاک می شود)
۷- شهید مهندس بهروز قدیمی
۸- شهید خلبان محسن دریا نوش
مجردان انقلابی
جدال عشق و نَفس🍁 پارت 32 نمیدونستم الان کجاس و داره چیکار میکنه. تموم عکسا و فیلمایی که مهراب از می
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁جدال عشق و نَفس🍁
پارت 33
--رمزش ۸۰ ۸۰ فعلاً یه دوتومن موجودی داره.
اما سعی میکنم تا جایی که امکان داره از بابا پول بگیرم و واست بفرستم.
--نه نیازی نیست من خودم کار میکنم.
--قبول نکنی ناراحت میشما مائده!
--آخه..
--آخه نداره داشته باش واسه نی نی سیسمونی بخر.
--میثم برگرده بهت برمیگردونم.
--انشاﷲ که آقا میثمم برگرده.
بهار رفت و منم رفتم سرکار.
شیفتم از ساعت۳ بعد از ظهر تا ۹شب بود.
جدیداً ایستادن زیاد واسم سخت بود اما
چاره ایم نداشتم......
بهار همون روز باهام تماس گرفت و بهم گفت ۵۰۰دیگه واسم واریز کرده.
با اینکارش خیلی شرمنده شدم اما چاره ای نبود.
فردای اون روز رفتم چند تیکه از سیسمونی بچمو خریدم و موجودی کارت بهار تموم شد.
وسایل بچه رو با ذوق واسش چیدم و واسه ناهار پیتزا سفارش دادم......
نزدیک یکماه بود که هر روز یه مبلغی به کارت بهار واریز میشد و منم با خیال اینکه بهار داره بهم کمک میکنه از پولش استفاده میکردم.
یه روز صبح با صدای آیفون از خواب پریدم.
از ترسم چادر سر کردم و رفتم خودم در رو باز کردم.
با دیدن یه مرد چهل پنجاه ساله همراه با دوتا افسر خانم و آقا متعجب گفتم
--سلام بفرمایید.
--سلام خانم تَدین؟
--بله.
--مائده ی تَدین؟
--بله چیزی شده؟
خانمه گفت
--خانم شما بازداشتی.
متعجب گفتم
--به چه جرمی؟
مرده با عصبانیت گفت
--فکر کردی من مثه دخترم خرم که کارتشو گرفتی مفت مفت پول منو خوردی؟
--ببخشید من متوجه منظورتون نمیشم.
--بریم بازداشگاه متوجه میشی.......
نشسته بودیم رو صندلی تا تکلیف پرونده مشخص بشه.
سرهنگی که اونجا بود برگشت سمت من
--خانم شما از این آقا کلاه برداری کردین.
--نه به جون بچم.
من اصلاً این آقارو نمیشناسم.
--بله نبایدم بشناسی بدبخت بهار.
کنجکاو گفتم
--شما پدر بهار هستین؟
پوزخند زد
--بفرما جناب سرهنگ تا اسم بهار به ذهنش خطور کرد بوی پول به دماغش خورد یادش اومد من کیم.
بله دختر جون پدر بهارم.
--ولی قضیه اصلاً اونجوری که شما فکر میکنید نیس.
با عصبانیت فریاد زد
--پس قضیه چجوریه؟
با فریادش درد خفیفی رو شکمم حس کردم.
سرهنگ با عصبانیت گفت
--چه خبرته آقا مگه وضعیت این خانومو نمیبینی؟
خانم قاسمی این خانمو فعلاً ببرین بازداشگاه تا تکلیف مشخص بشه.
--ولی آخه جناب سرهنگ من اصلاً این پولو به اختیار خودم نگرفتم دوستم به عنوان قرض بهم داد.
--بفرمایید خانم مشخص میشه.
همین که پام رسید به بازداشگاه نشستم رو زمین و شروع کردم هق هق گریه کردن
--خدایا دیگه بسه دیگه نمیتونم!
بدبختی دیگه نبود تو سرنوشت من بنویسی؟
مگه من چیکار کردم؟
از بس گریه کردم یه گوشه خوابم برد و با صدای کسی که اسممو صدا میزد پریدم بالا
--خانم تدین بفرمایید شما آزادید.
بلند شدم و یه خانم منو برد پیش همون سرهنگ.
--دخترم خدا خیلی دوست داشت که پات از این ماجرا خلاص شد.
خداروشکر همسرتون اومدن.
با ذوق گفتم
--همسرم؟ جدی میگید؟
لبخند زد
--بله.
--میشه بگید الان کجاس؟
--گفتن بیرون منتظرتونن بفرمایید.
بدون هیچ تشکری دویدم بیرون و اطرافو نگاه کردم ولی اثری از میثم نبود.
پیش خودم فکر کردم شاید رفته باشه خونه ی خودمون.
سریع یه تاکسی گرفتم و رفتم خونه ی خودمون ولی اونجام نبود.
پکر برگشتم خونه ی مامانم و نشستم رو مبل.
به قدری تو شوک بودم که نمیدونستم باید چیکار کنم.
با خودم گفتم شاید کاری واسش پیش اومده ببینه من خونه نیستم میاد خونه مامان.
بلند شدم قورمه سبزی درست کردم و وسطای کارم آیفون زنگ خورد.
جواب دادم یه آقایی گفت میخواد کنتر آبو چک کنه.
همین که در رو باز کردم زیر شکمم درد شدیدی احساس کردم و جلو چشمام تار شد دیگه چیزی نفهمیدم......
با احساس خستگی زیاد چشمامو باز کردم و به اطراف نگاه کردم فهمیدم بیمارستانم.
ولی سوأل اینجا بود که کی منو برده اونجا؟
با دیدن مردی که پشت به من نشسته بود رو صندلی ذوق زده گفتم
--میثم!
ولی وقتی برگشت تموم ذوقم پرید
با دیدن مهراب میشه گفت اشهدمو خوندم.
چشمک زد و خندید
--سلــام چطوری مائی فراری؟
اخم کردم
--شما اینجا چیکار میکنی؟
بلند شد و اومد نشست لب تخت
--نترس کاریت ندارم.
سرشو انداخت پایین و اروم گفت
--حق داشتی فرار کنی منم بودم همین کارو میکردم.
با ذوق برگشت سمتم
--بچه چطوره؟
یه جوری میگه بچه انگار باباشه.
--خداروشکر.
لبخند زد
--دیگه نمیزارم تنها بمونی.
ای خدا یه تیر بخوره تو سر این من راحت شم.
--ببخشید فکر نمیکنم زندگی شخصی من به شما ربطی داشته باشه؟
دوتا شناسنامه از جیبش درآورد و گرفت سمتم
شیطون خندید
--یه نگا بهشون بنداز.
با دیدن اسمم تو شناسنامه ی مهراب بهت زده گفتم
--این دیگه چیه؟
--چاره ای جز این نداشتیم.
خندید.....
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´