eitaa logo
مجردان انقلابی
14.2هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mojaradan_bott متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 t.me/mojaradan 👈آدرس تلگرام sapp.ir/mojaradan 👈آدرس سروش eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
30.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 | خـوشـبـخـتـی ... 🎙 بانوای : حاج میثم مطیعی 🌸 ویژه سالروز ازدواج حضرت علی (علیه‌السلام) و حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها) .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجردان انقلابی
🍁جدال عشق و نَفس🍁پارت 73 از دور بوی سیگارش خورد به دماغم. سعی کردم چشمامو روی هم فشار بدم تا فکر کن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁جدال عشق و نَفس🍁 پارت74 --مائی! --هوم؟ --چرا نمیخوابی؟ --خوابم نمیبره صبح با صدای اذان از خواب پریدم و مهرابو بیدار کردم تا با هم نماز بخونیم. بعد از نماز واسه مهراب صبححونه آماده کردم. نشسته بودم سرمیز تا مهراب بیاد. وقتی اومد با دیدن لباسای نظامیش بغضم گرفت و دویدم سمتش بغلش کردم. محکم رو موهامو بوسید. --مهراب چقدر بهت میان! خندید --قربونت برم. داشتیم صبححونه می‌خوردیم که بچه ها از خواب بیدار شدن. رفتم لباساشونو عوض کردم و به آمین و آیه غذا دادم. لباسامو عوض کردم و با بچه ها رفتیم مهرابو ببریم فرودگاه...... توی راه فقط صدای بچه ها میومد و نه من حرفی میزدم نه مهراب. انگار هردومون میدونستیم  اگه هر حرفی بزنیم گریمون میگیره..... رسیدیم فرودگاه و مهراب یکی یکی بچه هارو بغل کرد و بوسید. وقتی نوبت به من رسید نتونستم خودمو تحمل کنم و محکم بغلش کردم. آروم دم گوشم گفت --مائده جان زشته جلو مردم. به حرفش اهمیت ندادم و محکم بوسیدمش. خندید --مراقب خودت و بچه هامون باش. --چشم. هرچی سوره از قرآن بلد بودم واسش خوندم و بهش فوت کردم. تو راه برگشت مجبور بودم آیه و آوارو باهم بغل کنم و دست آمینم تو یه دستام بود. از همون لحظه جای خالی مهرابو حس میکردم و بدجوری بغضم گرفته بود..... برگشتیم خونه و جارو برقیو برداشتم کل خونه رو جارو زدم. داشتم گرد گیری میکردم که صدای گریه ی آیه بلند شد. رفتم دیدم آوا داره موهاشو می‌کشه و اونم فقط جیغ میزد. تا منو دید دستاشو باز کرد و با گریه گفت --ماما... ذوق زده بغلش کردم --جون دلم قربونت برم! بردمش پیش خودم و ادامه ی کارامو انجام دادم...... بیست روز از رفتن مهراب گذشته بود. با اینکه هر روز زنگ میزد بازم نگرانش میشدم. داشتم لباسای آیه رو عوض میکردم که آیفون زنگ خورد رفتم سمت آیفون و با دیدن مهراب ذوق زده در رو باز کردم. همین که اومد تو دویدم سمتش و بغلش کردم شروع کردم گریه کردن. محکم بغلم کرد --سلام خانمم! --سلام قربونت برم. لبخند زد و رفت سمت بچه ها یکی یکی بغلشون کرد. --خداروشکر چه زود اومدی! خندید --بله چون جنگ تموم شد. خندیدم --شوخی نکن مهراب. جدی برگشت سمتم --جون تو. متعجب گفتم --یعنی دیگه جنگی در کار نیست؟ تلخند زد --به لطف حاج قاسم دیگه داعشی درکار نیست. --حاج قاسم؟ --آره دیگه فرمانده سپاه قدس. --آهان‌. --شانس منه دیگه. خندیدم --بازم خداروشکر. همینجور که لباسشو عوض میکرد گفت --راستی کارای انتقالیم تموم شد از این به بعد میتونم در طول روز بیام خونه. --خب خداروشکر... نزدیک ظهر بود و داشتم ناهار درست میکردم که مهراب از بیرون اومد. با دیدن نایلونای پر از کنسرو متعجب گفتم --وا مهراب اینا چیه؟ --کنسرو. --میدونم واسه چیه؟ --باید فردا بریم تهران. --تهران واسه چی؟ --بزار بهت میگم. متعجب به کارم ادامه دادم. با صدای گریه ی مهراب رفتم تو اتاق و دیدم آمینو بغل کرده داره گریه می‌کنه. --چیشده مهراب؟ تلخند زد --تنها یادگار رفیقمه مائده! --چی میگی مهراب چی شده؟ --میخوان میثمو برگردونن تهران. ناخودآگاه موبایلم از دستم ول شد. --چ..چ..چی گفتی؟ همون موقع اشکام شروع کرد باریدن. مهراب اومد سمتم بغلم کرد. بچهاهم با دیدن گریه ی ما شروع کردن گریه کردن...... صبح زود راه افتادیم و بدون توقف تا تهران رفتیم. یه بغض سنگینی بیخ گلومو گرفته بود و حس میکردم نفسم بالا نمیاد. وقتی رسیدیم تهران یه راست رفتیم گلزار شهدا و تشیع جنازه ی میثم انجام شد. یه جورایی خیالم راحت شد و دیگه نگرانی از بابت میثم نداشتم. همینجور که نشسته بودم بالاسر قبر مهراب اومد سمتم --مائده! سرمو بلند کردم --شب شده نمی‌خوای بریم خونه؟ لبخند زدم و تأییدوار سرمو تکون دادم. و زندگی همانند جدال است جدالی که تو را در خواسته ی دلت و فرمان ذهنت ناگزیر میسازد و این تویی که باید انتخاب کنی خواسته ی دلت یا فرمان ذهنت را... چشمتون پر نور عشقتون مستدام ارادتمند شما حلما❤️ 🔹پایان🔹 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پایان هایی را در زندگی تلخ یا شیرین تجربه خواهیم کرد.اما مهم ان است که ما زندگی را چطور میبینیم،اگر زندگی را محل گذر ببینیم پایان هم برایمان شیرین خواهد شد اما وقتی پایان راه را به بدی تعبیر کنیم زندگیمان هم تلخ می شود. پایان زندگی هاتون شیرین.☺️🌹 رمان دیگر رو هم در کنار هم به پایان رسوندیم 🍁🍁🍁🍁 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
سلام ادمین جان . عالی بود رمان عالی عالی 😍حرف نداشت . با گریه های مائده بغض کردم با خنده هایش خندیدم و چه قدر گذشت داشت چه قدر واقعی بود داستان . ممنونم از اینکه رمانهای عالی و زیبا میگذارین . از خانم حلما هم تشکر کنید 💕 ❤️ سلام خسته نباشید✨ بابت رمان بی نهایت عالی.. ازتون تشکر میکنم حرف نداش غرق در خوندنش بودم ک یه لحظه دیدم ک نوشته پایان🥺ینی انقد خوب و تاثیر گذار بود🙏✨ اجرتون با سیدالشهدا ❤️ سلام وقت بخیر واقعا رمان هاتون عالیه دستتون دردنکنه، خداخیرتون بده سپاسگزار از لطف شما🌹 با انرژی و پیام های شما خستگیم برطرف شد😊ان شاءالله که این کانال برای همه ی اعضای آن مفید بوده باشه👌 البته انتقاد هم این داستان زیاد داشت تشکر میکنم از آنها هم ولی خب چون من برای خودم می‌زارم این انتقادات تا بدونم و بهره ببرم ازشون و دقت کنم در انتخاب داستان های بعدی ❤️ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
11.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به شما چجوری غذا میدادن؟🤣🤣 🤍 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نشنیده کسے حرفے از این جالب تر زهرا به علے است از علے طالب تر هرچند علے کسے به جز فاطمه نیست علے ابن ابے طالب تر ... 💚 🌷 _علوی_فاطمی💚 ❤️ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌.•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مدتـےمیشود‌آقا‌که‌دلم‌گم‌شدھ‌است... میشود‌گوشه‌؎‌این‌صحن، توپیدایش‌ڪنی💔:) اَلسَّلامُ‌عَلَیْکَ‌یااَباعَبْدِاللّهِ‌الْحُسَیْن(ع)✋️ ❤️ ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰•"•"•━━━
••|🧡✍|•• گفتنش و به یاد آقا بودن... بهونه نمیخواد... دلیل بالاتر از اینکه پدرمون، آقامون اماممون منتظر ماست که یه حرکتی بکنیم... یا صاحب‌الزمان، آقاجان ببخش ما رو ❤️‍🩹 صبحمون رو شب می‌کنیم اما علاوه بر اینکه برای ظهورت کاری نکرده‌ایم به یادت هم نبودیم...💔 در بین ما هستی اما غریبی و مایی که....