eitaa logo
مجردان انقلابی
14.3هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mojaradan_bott متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 t.me/mojaradan 👈آدرس تلگرام sapp.ir/mojaradan 👈آدرس سروش eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
مجردان انقلابی
#داستان_شب ⚜قسمت پنجاه ⚜ بهشت عمران 🌾 هیچ چیزی از اتفاقی که واسم افتاده بود نگفت. ماشین و حرکت دا
⚜قسمت پنجاه و یکم⚜ بهشت عمران 🌾 پروین کیفش و پرت کرد یه گوشه و داد زد :بتوللللل؟ بیا اینجا بینم با هم روی بالشت خوابوندیمش که بتول سر رسیدگتون بتول :عجب سگ جونی هستی تو اندیشه، اون کتکایی ک تو خوردی اگه به هر کی میزدن الان مرده بود همون دختر که فهمیدم اسمش اندیشه اس با سرفه گفت :ببخشید دیگه نمردم باعث خوشحالیت شم بتول ابرویی انداخت بالا که پروین با بانداژ و بتادین سر رسید. با پاش زد به کمرم و گفت :بکش کنار سریع رفتم کنار. نشست روی سرش و گفت :چه غلطی کردی که اش و لاشت کرده؟ اندیشه ناله کنان گغت :اشغال عوضی زیاده خواه شده، من که نمیتونم تا بوق سگ براش کار کنم پروین :زر نزن اندیشه یه غلطی کردی که داغ کرده اندیشه :نه به جون پری پروین بانداژی که دور سرش بسته بود و محکم کشید که آخ اندیشه در اومد و گفت :به جون بی ارزش خودت بعد نگاه کرد به من و گغت :یه لگن آب بیار این بتادین و بریز توش بزن به زخم دستش تا من لباس عوض کنم مثل بچه های حرف گوش کن رفتم دنبال لگن. تا پرده کنار آشپزخونه رو زدم کنار بتول و دیدم که پایپ دستش بود و داشت شیشه می‌کشید. حالت تهوع گرفته بودم. همونجا خشکم زده بود که لوله پایپشو آورد پایین و گفت:کنار پاته نگاهم و چرخوندم پایین و لگن مسی و چنگ زدم. پرده رو انداختم و نفس زنان رفتم توی حیاط از ترس سگ گنده کنار شیر آب از توی دبه لگن و پر کردم و دویدم توی اتاق دائم صحنه ی چشمای خواب رفته ی بتول که داشت دود می‌گرفت توی سرم رژه میرفت با دست لرزون بتادین و خالی کردم توی لگن. تا سرمو آوردم بالا اندیشه رو دیدم که خیره شده بود بم اندیشه :خوبی تو؟ چته؟ _هیچ.. چی و با پنبه زدم روی زخم دستش که اوفی کرد و دستش و کشید عقب +اوففف، چی زدی این تو؟ آتیش گرفتم _بتادینه +نمیخام نزن پروین رسید تو و گفت :بیخود، بزن واسش بعد داد زد :بتول؟ کمتر دود کن نفله، یه چیزی بیار کوفت کنیم گشنمونه بتول هم با سرفه گفت :نوکر بابات غلوم سیاه پروین رفت سمت پرده و گفت :بکش بدبخت که سرنوشتت بشه عین همون بچه ی سقط شده ت بعد بهم گفت :آشپزی بلدی آوا؟ سرم و به نشونه ی تایید تکون دادم که گفت :یه چی درس کن دارم ضعف میکنم و اومد دراز کشید. دوباره رفتم توی آشپزخونه. ایندفعه بتول کنج دیوار غمبرک زده بود. نمیخواستم بهش نگاه کنم. از همشون میترسیدم. حس بدی داشتم. حس نوسان دلم میخاست بمیرم و توی این خراب شده نباشم تنها کسی که بهش یکم اعتماد داشتم پروین بود. چند تا تخم مرغ و گوجه روی طاقچه چشممو گرفت میخاستم املت درست کنم. از گشنگی خودمم ضعف کرده بود. ظرف چند دقیقه بوی گوجه سرخ شده توی اتاق پیچید داشتم بی هدف گوجه ها رو هم میزدم که صدای فین فینی شنیدم برگشتم و دیدم بتول داره گریه میکنه سرش و تکیه داده بود به دیوار و اشکاش میریخت چند باری آروم اسمش و صدا زدم اما جواب نداد رفتم روی سرش حال خوبی نداشت. دستای لاغرشو گرفتم و آروم گفتم :بتول؟ چشمش و باز کرد. دستمو از توی دستش کشید و گفت :ولم کن، تنهام بزار _من فقط میخاستم باهات حرف بزنم که آروم شی همین +من با حرف زدن آروم نمیشم _اما سبک تر که میشی نگاهش موند روی صورتم لب هاش شروع کردن به لرزیدن. یهو سرش و انداخت توی بغلم و زد زیر گریه فشار روحی زیادی و تحمل می‌کرد آروم پشتش میزدم و بهش می‌گفتم :آفرین گریه کن تا سبک شی با صدای گریه بتول پروین پرده رو زد کنار و وقتی ما رو دید گفت :عجب فیلمی! کنار آه و ناله های مادمازل لطفا صدای قار و قور شکم اینجانب رو هم پس زمینه ش کنید بیشتر تاثیر میزاره از هم جدا شدیم و به قیافه خواب آلود پروین که بدجوری ازش خستگی می‌بارید خیره شدیم. اونقدر اون جمله رو بامزه گفته بود که زدیم زیر خنده خود پروین هم کم کم لبش به خنده باز شد وسط خنده ی پر سر و صدامون بوی سوخته ی گوجه ها توی دماغم پیچید پروین هم که حالیش شده بود گفت :گل بود به سبزه نیز آراسته شد کجاست حواست؟ دویدم گاز و خاموش کردم با استیصال ته قابلمه سوخته رو نشونش دادم و گفتم :گمونم باس از بیرون چیزی سفارش بدی! پروین ایشی کرد و داد زد :خدایااااا به من صبر بده! که همین جمله اش دوباره باعث خنده ی ما شد.. چقدر راحت میشد خندید وقتی دل هممون پر درد بود..! @mojaradan
⚜قسمت پنجاه و دوم ⚜ بهشت عمران 🌾 ساندویچ همبرگر توی دهنم کش میومد هیچ اشتهایی به خوردن نداشتم اما بتول و اندیشه و پروین با چند تا از بچه ها عجیب پر اشتها غذا میخوردن نگاهم روی بچه های قد و نیم قدی ثابت موند که دلیل بودنشون و توی این جهنم نمی‌فهمیدم بچه هایی که گرگ تر از حد تصور بودن اما در عین حال مظلوم تر از هر کس دیگه! بچه هایی که آدم های بی رحم دور و برشون مجبورشون کرده بودن به تکدی گری، بزهکاری، کیف قاپی، حتی بعضیاشون موادی شده بودن! چقدر داغ داشت دیدن بتولی که به خاطر شکستن شیشه پایپ خودش توی لباسش بچه ش سقط شده بود! هرچند آوردن بچه ایی به دنیای کثیفی که مادرش توش غرق شده بود چه فایده ایی داشت؟ پروین اما بین همه شون عجیب تر بود اونقدر که نمیشد بهش نزدیک شم نمیتونستم بفهمم ته چشاش چیه که اینقدر دل آدم و میسوزونه اونقدر بهش خیره شده بودم که متوجه نگاهم شد و گفت :نمیخوری؟ مشغول ساندویچم شدم بچه ها شامشونو خوردن و دراز کشیدن اندیشه که داشت تند تند با گوشیش ور میرفت گفت :پری همون مانتو زرشکی تو فردا بم قرض میدی؟ پروین که داشت ناخن شو سوهان می‌کشیدم گفت :میخای چیکار؟ _میخام هدیه بدم به قادر، خوب میخام بپوشمش دیگه همه زدن زیر خنده که پروین نگاهی بهش انداخت و گفت :خوشمزه شدی! نمیدم تا نگی امروز کدوم گوری بودی _گیر نده پری دیگه +زود تند سریع اندیشه نوچی کرد و گفت :پارک +برایِ؟ _بابا واسه کار +واسه کار مردم خوشگل میکنن؟ _ینی تو نمیدونی کار من چیه؟ +میدونم، اما اینقدر بابتش ذوق و شوق خرج نمیکردی! همینطور که سفره رو دستمال میکشیدم به حرفاشون گوش میدادم _یه پسره اس... پروین پرید تو حرفش و گفت :خوبه حالا شد بد بلند گفت :بچه ها بدید اتاق خودتون لالا بچه ها معترض سر وصدا کردن که پری گفت :بشمر یک و همشون رفتن بیرون بد سریع بالشت شو گذاشت زیر سرش و گفت :بتول؟ آوا.؟ بیان داستان شب زدیم زیر خنده که اندیشه شروع کرد :اسمش مجیده، پسر خوبیه، تو کتاب فروشی کار میکنه، خاطر منو هم خیلی میخاد _عاشق چیه تو شده آخه؟ نه ننه ایی، نه بابایی، نه کس و کاری، تازه میدونه معتاد بودی؟ اندیشه که انگار توی ذوقش خورده بود گفت :نگفتم بش پری دمر خوابید و گفت :خوب برنامه ت چیه.؟ _نمدونم، میخام زنش شم +زکی الکی ک نیس، اولا ک قادر و میخای چیکار کنی، دوما ننه بابای پسره چی؟ _مردن، قادر هم یکم دیگه از قسطم مونده باهاش تسویه میکنم و میرم پروین دوباره گفت :ول کنت نیس، از من به تو نصیحت دور و بر عشق و عاشقی نرو اندیشه که حوصله حرف زدن با پری ویو نداشت گفت :تو چی میفهمی از عشق؟ و سرش و گذاشت روی بالشت و خوابید پری اما رفت توی خودش هر چهار تا مون توی خلسه سکوت غرق شدیم. کم کم صدای نفس های سنگین بتول و اندیشه بلند شد اما من هنوز خوابم نگرفته بود داشتم به خودم فکر میکردم که دیدم پروین بلند شد و رفت توی حیاط کنجکاو رفتم دنبالش که دیدم نشسته روی پله و توی جیبش دنبال چیزی میگرده نشستم کنارش که متوجه‌ م شد و گفت :آتیش داری؟ سایه ی ماه افتاده بود روی صورتش و نخ سیگار روی لبش میفهموند بهم که اعصابش داغونه سیگار و از روی لبش برداشتم و انداختم روی زمین بهش گفتم :حرف بزن، از سیگار کشیدن بهتره سرش و تکیه داد به دیوار و گفت :دانشجوی سال بالایی بود. همه چیزش عجیب و غریب بود. تیپش، حرف زدنش، راه رفتنش، نگاه کردنش توی کلاسای کالبد شکافی با هم بودیم. من تخس کلاس بودم و دائم سر به سر بچه ها میزاشتم. یه بچه پولدار لوس بی دغدغه که عشق آمپول زدن کشونده بودتم دانشگاه. بر خلاف همه ی بچه ها آروم بود و کم حرف. نگاهش پایین بود و حواسش جمع درس. تنها به استاد نگاه می‌کرد. بعضی وقتا شک میکردم که چشاش جای دیگه ایی رو میدیده باشه. اما بر خلاف اون من با همه گرم میگرفتم. هر شوخی میکردم. هر حرفی میزدم. اما وقتی به اون می‌رسیدم دهنم بسته میشد. سر کلاسایی ک با هم بودیم مثه یه بچه آروم میشدم و زیر چشمی نگاهش میکردم. انرژی خاصی داشت. بچه ها می‌گفتن به طلبه ها بیشتر میخوره تا دانشجوی پزشکی!به خودم که اومدم دیدم عاشقش شده بودم. درس خون تر شده بودم تا با جواب دادن به سوالا حضور مو بهش ثابت کنم. سعی می‌کردم واحدامو با اون بردارم. خلاصه هر کاری میکردم که بیشتر ببینمش اما اون انگار نه انگار.یه روز گذشت و نیومد دانشگاه. یه روزش شد سه روز. نگران بودم و دلواپس. بالاخره بعد سه روز اومد. همین که اومده بود برام بس بود. عادت کرده بودم یواشکی دوسش داشته باشم. تا اینکه موقع کلاس آخر صدام زد. ازهیجان داشتم سکته میکردم. اونقدر متین و مودب ازم خواهش کرده بود که جزوه هامو بهش بدم که من احمقِ بی حواس کنار جزوه هام دفتر شعرمو هم بهش داده بودم. اینو وقتی فهمیدم که جزوه هامو بهم بعد دو روز برگردوند و با کلی عذر خواهی گفت دفتر شعرمخونده. گفت شعرامو دوس داشته. اون میگفت و من بال در می‌آوردم کم کم اونم بهم علاقمند شد
نمی‌گم شبٺون شهدایی که‌خیریسٺ به‌کوتاهی‌شب 🍃🌸 می‌گم که‌خیریست به‌بلندی سرنوشت:) 🌸🌹 شبتون‌سرشاراز‌آرامش‌خدایی 🌱🌙 +یاحق✋🏼 ❤️ @mojaradan
✦ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آیت الله بهجت:🍃 مگر پول نمیخوای?!🙂 مگر شغل و مقام و... نمیخوای؟!🎖 مگر دنیا نمیخوای...!✨ مگر آخرت نمیخوای...!🌸 بخون برادر و خواهر عزیز🌹 گوی سبقت را خوان‌ها ربودن💫 ———🌻⃟‌————— @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✋🏻✨ دل خسته ام ازین همه قیل و قال ها از داغ گنبدت شده ام چون هلال ها هی وعده حرم به خودم میدهم حسین دل خوش شدم دگر به همین خیال ها 🌱 @mojaradan
💞💞💍💍💞💞 🔰 ۱۲نکته که دختر خانم های مجرد باید بدانند! ۱۲ مورد وجود دارد که دختر خانم ها را در همان شروع انتخاب و تصمیم گیری برای ازدواج به اشتباه می اندازد. به عبارت دیگر، باید برای انتخاب شوهر مناسب از این ۱۲ خطا دوری کنید: ۱۱) بعضی دختر خانم ها که تحصیل و شغل مناسبی دارند، فکر می کنند به دلیل رفع نیاز مالی می توانند از موضع بالا صحبت کنند و به کمک یک مرد احتیاج ندارند. این دختر خانم ها با این طرز تفکر سد بزرگی مقابل خودشان ایجاد می کنند و نمی توانند درست انتخاب کنند، چون مدام دیگران را از خود می رنجانند. ۱۲) ایثار و فداکاری بیش از حد، به دیگران بیش از خود فکر کردن و نیاز دیگران را به خود مقدم دانستن اشتباه بزرگی است که بعضی دخترها مرتکب می شوند. اگر به هر دلیل بار مسوولیتی به دوش شماست قبول؛ اما باید اول به خودتان، نیازهایتان و آینده شخصی تان فکر کنید و موقعیت ها را از دست ندهید. @mojaradan
رائفی پور 🔮 مهمترین معیار در انتخاب همسر 🔹امام خمینی(ره) می‌فرماید: سه تا خود هست، تا از اینها نگذری، خدایی نمیشی، بنده نمیشی، یکی خودخواهی، یکی خودرأیی و دیگری خودبینی؛ 🔸ما همگی بلااستثنا این سه تا رو داریم، منتها دوزش فرق داره، آدمهایی که اثر جهانی گذاشتند و ما همیشه ازشون یاد خیر می‌کنیم، کسانی‌اند که از اینها گذشتند، ما خودمون رو میخوایم و فقط خودمونیم و خودرأی هستیم! و در حد آدرس دادن توی ماشین خودرأیی داریم... 🔺بنده دلیل بسیاری از این ناآرامی‌ها در خانواده‌ها رو مَنیّت میدونم، الان اگر کسی از من بپرسه مهمترین معیارم رو در ازدواج چه چیزی قرار بدهم؟! میگم دنبال کسی باش که دنبال من (مَنیّت) نباشه، وگرنه حالت رو می‌گیره، آقا آخه نمازخوان هست، باشه، نمازخوان من‌دار نشونت میدم که حال کنی!! 🔸برعکس آنها من‌دارهاشون بدتر هم هست، آیه قرآن هم برای منیتشون ردیف می‌کنند، چنان منیت و تکبرشون رو اسلام‌مال می‌کنند که دهنت بسته میشه... 🔹از خودگذشتگی (و کوتاه اومدن) مهمترین عنصر هست، دو نفر که جلوی هم ایستادن، دارند یک طنابی رو میکِشن، میدونید کِی طناب پاره نمیشه؟! اگر هردوتا بکِشن پاره میشه، اگر یکی نگهداره، اون یکی بکِشه، بازهم پاره میشه، یکی باید طناب رو وِل کنه، یکی باید کوتاه بیاد @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری توصیه‌هایی برای همسران چگونه در تصمیم‌گیری‌های زندگی مشترک به تفاهم برسیم؟ 🎧 دکتر محمدی‌نیا روانشناس میگن بخاطر موضوعات مورد اختلاف، عشق و احترام بینتون رو از بین نبرید. @mojaradan ‌
🔴 مهم نماز یکشنبه‌های هرکس قصد توبه دارد بخواند🌸 🌟در فضيلت نماز روزهای یکشنبه ماه ذی القعده بسيار از رسول خدا (صلي الله عليه و آله) روايت شده كه: ✨توبه اش مقبول و گناهش آمرزيده شود. ✨ با ايمان بميرد. ✨ دينش گرفته نشود. ✨ قبرش گشاده و نوراني گردد. ✨ والدينش ازاو راضي گردند. ✨ مغفرت شامل حال والدين او و ذريّه او گردد. ✨ توسعه رزق پيدا كند. ✨ملك الموت با او در وقت مردن مدارا كند. ✨ به آسانی جان او بيرون شود. الّلهُــمَّـ؏جــِّل‌لِوَلیِّــڪَ الفــَرَج🙏 التماس دعای فرج♥️ @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@hadanair.mp3
2.38M
🔴 / فرق مودت و محبت 🎙حجت الاسلام رفیعی 😍 ✼═══┅💖💖┅═══✼ 💞 @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با سلام، در ارتباط با صحبتهای دوستان در مورد ازدواج دختر و پسران مذهبی بنده هم با خیلی از دوستان موافقم که الان متاسفانه اکثر خانواده های مذهبی فقط از ایمان و متدین بودن و مذهبی بودن فقط ظاهرش دارن و اسمش یدک میکشن و همین به ظاهر مذهبی بودن ها باعث شده ازدواج بین مذهبی ها هم کم بشه و الان چقدر دختران مومن و مذهبی که سن ازدواجشون گذشته و منجربه افسردگی و هزار جور بیماری روحی خانمها بشه و یا حتی آقایون که وقتی یه دختر مذهبی نما گیرشون میاد و باهاش ازدواج میکنن و بعد که وارد زندگی میشن میبینن که نه اصلا این خانم بویی از اخلاق و معنویات دینی و اسلامی نبرده و همین باعث میشه که همه نسبت به هم بدبین بشن، بنده خودم یه دختر ۳۳ ساله هستم که هم ظاهر خوبی دارم هم تحصیل کرده هستم و هم خانواده خوب و اصلا معیار مادی زیادی هم ندارم ،خواستگاران زیادی داشتم که وقتی جواب منفی از جانب خانواده پسر بوده فقط به خاطر پرجمعیت بودن خانوادم بوده و همین،😔 و اکثر اینا هم مثلا خانواده مذهبی و مومنی بودن😏 اخلاق و ایمان برای مذهبی نماها مهم نیست دیگه فقط دنبال یه تک دختر پولدار از خانواده مدرن هستن که کلی ادا و اصول داشته باشن،واقعا متاسفم برای همچین کسانی و بنده خودم هیچوقت نمیبخشم این خانوادهایی رو که من به خاطر پرجمعیت بودن خانوادم رد کردن، از ادمین این کانال خوب که بنده چن سال عضو هستم درخواستی داشتم در مورد اینکه شرایطی رو برای معرفی دختر و پسرهای بالای ۳۰ سال فراهم کنید ،که ازدواجشون سخت شده و یا شاید دیگه غیرممکن 😔 چون دخترای سن پایین هنوز فرصت دارن و در هر جایی وهر زمانی ممکن که شرایط ازدواجشون فراهم بشه ولی ماها که سنمون بالا رفته باید بعد از خدا بندهاش هم دست به کار بشن با تشکر التماس دعا @mojaradan
#ارسالی_از_کاربران با سلام پروفایل همگانی غدیر لطفا در کانالتون بذارید ممنون میشم #مبلغ‌غدیرباشیم🌹 #پایگاه_‌اجتماعی_مجردان_انقلابی @mojaradan ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری #ارسالی_از_کاربران اینم استوری روز شمار غدیر با مهر تقدیم به کانال مجردان انقلابی❤️ @mojaradan ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‹💚💭› نوشته ای برای خودم : ‌ هیچکس ارزش استرس بیش از حد و اندازه رو نداره ادامه بده ، آدم ها را پشت سرت پیدا کن جهان برای توست . . @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞✨ رسـول خــدا(ص) فرمودنـد: 📎زنـ در نـزد نامحـرمان،بایـد چــهار لـباس داشـته باشـد:☘ ⚜چـادر 🔅مقنعــه ⚜پیـراهن 🔅شلـوار. 📚«تفســیرنـورالثقلـین،ج ۳،ص ۶۲۴» ‌ @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجردان انقلابی
#داستان_شب ⚜قسمت پنجاه و دوم ⚜ بهشت عمران 🌾 ساندویچ همبرگر توی دهنم کش میومد هیچ اشتهایی به خوردن
⚜قسمت پنجاه و سوم ⚜ بهشت عمران 🌾 میخاستم کنارش اونی باشم که اون میخاد. موهام و نمیریختم بیرون، مقنعه های بلند میپوشیدم اما اون اونقدر مرد بود که حتی یه بارم به تیپم گیر نداده بود. می‌گفت مهم اینکه اونی باشی که خودت بهش برسی! گذشت و گفت میخاد بیاد خواستگاری. نمیدونی چه ذوقی کردم. اومد. با یه سبد گل زنبق. منم عشق زنبق اما کاش نمیومد. بابام مثه یه قاتل باهاش رفتار کرد. نه خانواده‌ اون راضی بودن نه بابای من کارم شده بود گریه و زاری یه روز بهش گفتم بیا فرار کنیم اما خیلی جدی گفت نه. خیلی بهش اصرار کردم اما اون گفت نه براش خانواده اش مهم بود میگفتم چند روزی ک بریم مجبور میشن راضی شن اما میگف نه باس به راهش عمل کنیم ازش دلخور شده بودم. بهش گفتم ترسو. گفتم تو اگ منو دوس داشته باشی به خاطرم هرکاری میکنی اما نکرد. اونقدر عقب کشید و عقب کشید که همه چی بهم ریخت نمیدونم چیشد. نمیدونم کی مقصر بود. فقط وقتی به خودم اومدم دیدم روبه روی خونه شونم و صدای ساز و دهل عروسیش گوشم و پر کرده. من باخته بودم.! قلبم و.. احساسمو عشقمو مردی که میمردم واسش اما آدمای دور و برم برام تلاشی نکردن! حتی خودش! حتی بابام از همشون بیزار شده بودم. چند باری خودکشی کردم اما فایده ایی نداشت. انگار عمرم به دنیا بود تا هر روز خنده هاشو روی موتور با زنش ببینم دانشگاه و ول کردم و آخر یه شب از خونه زدم بیرون تنهایی مرگ بار ترین چیزیه که فکرش و کنی. انگار تا از خونه زدم بیرون همه فهمیدن میتونن بهم زور بگن، میتونن اذیتم کنن! جایی و نداشتم. کارم شده بود خوردن قرصای آرامش‌بخش با دُز بالا اما دلم خوش بود ک بابام پیدام میکنه. هر روز صفحات گمشدگان روزنامه رو میخوندم چون فکر میکردم بابام به فکرمه اما نبود! روشو برگردوند طرفم و گفت :من خودمو گم کرده بودم آوا، دلم میخاست بقیه بهم بفهمونن که دوسم دارن نفسی کشید و از توی پاکت یه سیگار درآورد معترض خواستم ازش بگیرم که گفت :آرومم میکنه، بیخیال شو سیگار و آتیش زد و محکم دودشو داد بیرون _کم کم جيبم داشت ته می‌کشید. تصمیم گرفتم یه کاری واسه خودم جور کنم. زده بود به سرم که طبابت کنم. اونم قبل تموم شدن درسم. واسه همین یه مطب و کرایه کردم با فروش دستبند قدیمی مادرم ای تف به من آوا، تف که تنها یادگار مادرم و دادم به باد دوباره نفس گرفت. چقدر حرف زدن سخت بود واسش تکیه داد به در و ادامه داد :همه چی خوب بود. حس خوبی بود. درمون کردن آدمایی که نمیشناختیشون از همه مهمتر تجربه یه کاری که چون یواشکی بود بیشتر بهم میچسبید! دیوونه بودم دیگه تا اینکه یه شب ریختن تو مطبم به جرم عدم گواهی پزشکی و همبن کوفت و مرضای دست و پا گیر میخاستن بهم دستبند بزنن و ببرنم زندان از پنجره اتاقم فرار کردم و پام پیچ خورد. نمیدونم قرار بود چی بشه ولی افتادم دست قادر. کسي که بزرگترین بلای زندگیم شد از اون شب تا همین الان دارم تو کثافتی که هم خودم هم بقیه درست کردن واسم غرق میشم دستاش میلرزید.با صدای لرزون گفت :من فقط عاشق شدم آوا همین دلیل نمیدونستم عاشقی اینقدر ترسناک تموم میشه انگار حرفاش و می‌فهمیدم. شاید خودمم عاشق بودم! اما ذهنی نبود برای یادآوری سرشو گذاشت روی شونه ام. با دستم شونه هاشو ماساژ دادم که دوباره گفت :بچه ش شبیه خودشه. همیشه میگفت از اینکه بچه م عینکی شه میترسم و الان سرش اومده، به قول خودش از هرچی بترسی سرت میاد. راست می‌گفت. منم ترس از دست دادنش و داشتم که سرم اومد اشک هاش پیراهنم و خیس کرده بودند ازم جدا شد و دستی به صورتش کشید و گفت :هنوزم دوسش دارم از دور نگاهش میکنم دلم براش از دور پر میزنه اما چه فایده؟ اون داره زندگی میکنی خیلی خوب اما من به خاطر اون، ترساش، تلاشی نکردناش شدم یه کثافت شدم ساقی مواد یکی که هزار نفر تشنه به خونه شن و برچسب خونه خراب کن میزنن روم ولی یکی نیست بگه خونه و زندگی منو کی خراب کرد؟ از آدمای دور و برم بیزارم. از خودم بیزار تر. خوش به حالت که خودتم یادت نمیاد فراموشی بهترین نعمته آوا بعد بلند شد و زد به شونه هامو گفت :من که به گند کشیده شدم ولی نمیزارم توام خراب شی، میکشمت بیرون نترس و رفت تو چه زندگی دردناکی داشته و من نمیدونستم. اما جمله آخرش... فراموشی نعمته.! اگه منم مثه اون فرار کرده باشم چی؟ یعنی کسی قبلا توی قلبم بوده؟ @mojaradan
⚜قسمت پنجاه و چهارم⚜ بهشت عمران 🌾 بابا هنوز از خواب پا نشده بود. پیرمرد بیچاره به جای اینکه آخر عمری یه جای گرم و نرم و بدون استرس داشته باشه حالا باید توی همچین دخمه ایی سر می‌کرد. کتم و برداشتم و بی سر و صدا زدم بیرون میخاستم برم پیش آقا. باید هر جوری شده اون برگه اقامت و شناسنامه های کوفتی مونو ازش بگیرم. تا بخام اقدام کنم برای اقامت کلی بدبختی باید بکشيم در و قفل کردم و نگاهم افتاد به پنجره ی روبه رویی گلی کنار پنجره داشت نگام می‌کرد. چرا حس میکنم این دختر قراره برام یه کابوس شه؟ سرمو انداختم پایین و رفتم طرف ماشین. تا خواستم ماشین و روشن کنم و راه بیوفتم دستی زد به شیشه برگشتم و چهره ی اسدالله و دیدم شیشه رو دادم پایین که گفت :صبت بخیر جوون، کجا میری؟ +میرم بیرون چطور مگه؟ _دخترم میخاد بره تا بازار میخام ببینم تا یه جایی میتونی برسونیش؟ نگاهم افتاد به گلی که چادرش و گرفته بود روی سرش و مشتاق و خیره شده بود بهم دلم نمیخواست با خودم ببرمش ولی مجبور بودم _بسیار خوب بفرمایید سوار شید اسدالله به گلی اشاره کرد و اونم از خدا خواسته سوارشد. همینا رو کم داشتم برای اینکه روزم خراب بشه. برای اسدلله بوقی زدم و راه افتادیم حضورش اصلا برام اهمیتی نداشت. اونقدر ذهنم آشفته و دلم نگران بود که نمیفهمیدم دارم چیکار میکنم تا اینکه بالاخره صداش دراومد و گفت :شما همیشه اینقدر کم حرفید؟ چی میخاستم بهش بگم؟ بگم حوصله تو ندارم برای همین نمیخام حرف بزنم؟ به ناچار بدون اینکه نگاهم و از روبه رو بردارم دنده رو عوض کردم و گفتم :نه انگار خیلی اهل حرف بود که سریع گفت :پس لابد از من خوشتون نمیاد که چیزی نمی‌گید! دوباره گفتم :نه نه گذاشت و نه برداشت و گفت :یعنی پس خوشتون میاد؟ سریع برگشتم سمتش و نگاهش کردم. یه نگاه تند و تیز. اما اون با لبخند مسخره ش بهم خیره شده بود چقدر بچه گونه رفتار می‌کرد. مضحک..! دوباره نگاه کردم به جلو. انگار طاقت نیاورد و گفت :من از آدمایی مثه شما خوشم میاد، میدونید اینکه بشه شما رو کشف کرد برام جالبه چقدر پررو بود این بشر اگر جوابش و نمی‌دادم بیشتر از این حرف می‌زد _من کشف شدنی نیستم خانم، لطفا سکوت کنید تا بتونم روی رانندگیم متمرکز شم انگار ناراحت شد که تا بازار هیچ چی نگفت بهتر، دختریه پررو نزدیک بازار نگه داشتم و گفتم :خیابونای اینجا شلوغه نمیتونم از این بیشتر برم جلو خودتون برید +اما پیاده روی خیلی داره که _برای سلامتی تون مفیده متوجه منظورم شد که غیر مستقیم بهش گفته بودم چاقه برای همین گفت :خیله خوب، ساعت چند بر می‌گردید؟ با تعجب گفتم :باید بگم بهتون؟ از ماشین پیاده شد و گفت :من راه برگشت و با اتوبوس بلد نیستم ساعت پنج همینجا می‌بینمتون، بدرود و رفت... از غیض چند تا مشت زدم به فرمون حیف، حیف که زیر دست تو و اون بابای لعنتی ت شدیم وگرنه حسابی از خجالتت در میومدم دختریه ازخود راضی ماشین و حرکت دادم و به سمت عمارت رفتم باید هر طور شده مدارکم و بگیرم تا سریع خودمو به تهران برسونم .... داستان راضی به کپی داستان نیستن فقط مخصوص کانال مجردان انقلابی ممنونم از بزرگواران کانال. عاقبت بخیر باشین🌹 @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نمی‌گم شبٺون شهدایی که‌خیریسٺ به‌کوتاهی‌شب 🍃🌸 می‌گم که‌خیریست به‌بلندی سرنوشت:) 🌸🌹 ❤️ شبتون‌سرشاراز‌آرامش‌خدایی 🌱🌙 +یاحق✋🏼 ❤️ @mojaradan