-🌸-
-
-
میدونےچراشیشہجلوماشینانقدبزرگہولۍ
اینہعقبانقدڪوچیڪہ؟
چونگذشتہبہاندازهایندهاهمیتنداره؛بنابراینهمیشہبہجلونگاهڪنوادامہبده . .💛^^
#بہخودتانرژۍِخوببدهじ
-
-
¦🌸💭¦➺ #ایدھ
¦🌸💭¦➺ #پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
-🌸-𝑴𝒚𝒄𝒉𝒏𝒍↷
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
༄🤍༄
بعدازڪروناڪجاسفربریم🤩
اینجـــــا #خانهملاباشی🏡
دراصفھـــــانزیبـــــا♥️
ــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎✿•••
🍁¦⇢ #ڪجاسفـــــربریم
𝓶𝔂 𝓬𝓱𝓷𝓵 ↷
🤍 @mojaradan
آدم های قوی از سیاره ی
دیگری نیامده اند،
آن ها هم مشکلاتِ خودشان
را دارند
تفاوت اینجاست؛
آن ها پذیرفته اند از پسِ
هر مشکلی بر می آیند،
آن ها خودشان را باور کرده اند،
از مشکلات و محدودیت ها
پله ساخته اند ، نه کوه !!!
❤️⃝⃡🍂• #انگیزشے💛
❥︎𝕵𝖔𝖎𝖓༅❦︎
❀࿐༅🍃❤️🍃༅࿐❀
@mojaradan
❀࿐༅🍃❤️🍃༅࿐❀
مجردان انقلابی
💍💞💍 💞💍 💍 #رمان_عاشقانه_مذهبی💑 ما ثابت میکنیم مذهبیا عاشقترن👌 #رمان_اینک_شوکران 📚 #قسمت_چهارم🎬
💍💞💍
💞💍
💍
#رمان_واقعی_عاشقانه_مذهبی💑
ما ثابت میکنیم مذهبیا عاشقترن👌
#رمان_اینک_شوکران 📚
#قسمت_پنجم🎬
بعد از انقلاب سرمون گرم شد به درس ومدرسه مسئول شوراي مدرسه شدم. این کارا رو بیشتر از درس خوندن دوست داشتم.
تابستون کلاس خیاطی و زبان اسم نوشتم. دوستم مریم می اومد دنبالم با هم می رفتیم .
اون روز می خواستیم بریم کلاس خیاطی، در رو نبسته بودم که تلفن زنگ زد...
با لطیفه خانم همسایه روبروییمون کار داشتن خونشون تلفن نداشتن...
رفتم صداشون کنم، لاي در باز بود رفتم توي حیاط دیدم منوچهر روي پله ها نشسته و سیگار می کشه...
اصلا یادم رفت چرا اونجا هستم. من به اون نگاه می کردم و اون به من، تا اینکه بلند شد رفت توي اتاق...
لطیفه خانم اومد بیرون.
گفت:"فرشته جان کاری داشتی؟"
تازه به صرافت افتادم پاي تلفن یک نفر منتظره....
منوچهر رو صدا زد و گفت میره پاي تلفن. منوچهر پسر لطیفه خانم بود.
از من پرسید :" کجا میری؟"
گفتم:"کلاس".
گفت:" واستا منوچهر میرسوندت".
آن روز منوچهر ما رو رسوند کلاس توي راه هیچ حرفی نزدیم.برام غیر منتظره بود فکر نمی کردم دیگه ببینمش چه برسه به اینکه همسایه باشیم ...
آخر همون هفته خانوادگی رفتیم فشم باغ پدرم ...
《منوچهر و پدر نشسته بودند کنار هم و آهسته حرف می زدند...
چوب بلندي را که پیدا کرده بود، روي شانه اش گذاشت و بچه ها را صدا زد که با خودش ببرد کنار رودخانه منوچهر هم رفت دنبالشان . بچه ها توي آب بازي می کردند...
فرشته تکیه اش را داد به چوب، روي سنگی نشست و دستش را برد توی آب ...
منوچهر روبه رویش،دست به سینه ایستاد و گفت: "من میخواهم بروم پاوه، یعنی هر جا که نیاز باشد نمی توانم راکد بمانم".
فرشته گفت: "خب نمانید ".
گفت:"نمی دانم چه طور بگویم "
دلش می خواست آدم ها حرف دلشان را رك بزنند. از طفره رفتن بدش می آمد، به خصوص اگر قرار بود آن آدم شریک زندگیش باشد! باید بتواند غرورش را بشکند....
گفت: "پس اول بروید یاد بگیرید بعد بیایید بگویید".
منوچهر دستش را بین موهایش کشدید جوابی نداشت کمی ماند و رفت...》
#ادامه_دارد...
📖به روایت همسر شهید منوچهر مدق
✍نویسنده:مریم برادران
🌼✨همانا برترین کارها،
کار برای امام زمان است✨🌼
@mojaradan
💍
💞💍
💍💞💍
26.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬#بخش_چهارم چطوری نه موثر بگیم
↲ ارتباط برقرار کردن با توضیح
#مهارت_نه_گفتن
#پایان_فعالیت
@mojaradan 🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روز_خود_را_با_قران_شروع_کنید
#یک_فنجان_ارامش
@mojaradan
#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_دلم
منتشنہیڪلحظہتماشاےتوهستم
افسوسڪہیڪلحظہتماشاےتو
رویاست
#صلی_علیک_یا_ابا_عبدالله
@mojaradan