eitaa logo
مجردان انقلابی
12.8هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.8هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 ادمین کانال ↶ @mojaradan_adm (تبلیغات انجام میشود) متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 آدرس محفل 🤝 eitaa.com/rashidianamir_ir eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
زمان ما هم مثل همیشه، و رسوم ازدواج زیاد بود. ریخت و پاش هم بیداد می کرد.ولی ما از همان ساده شروع کردیم؛ خریدمان یک بلوز ودامن برای من بود و یک وشلوار برای مرتضی. چیز دیگری را لازم نمی دانستیم. به حرف و حدیث ها و و رسوم هم کاری نداشتیم؛ خودمان برای زندگی مان می گرفتیم. همین ها بود که زندگی مان را می کرد. (راوی: همسر شهید سید مرتضی آوینی) 📲 @mojaradan
😍 🍃🌸 جلوه ای از مراسم عروسی شهید مصطفی ردانی پور 👰🤵 💍 مصطفی بود.اتاق تو در توی پذیرایی را زنانه کرده بودند و حیاط را برای مردها فرش انداخته بودند. یک مرتبه بلندی که از کوچه به گوش می رسید، نگاه همه‌ی حاضران را به طرف در ورودی خانه برگرداند. "برای روح آقا داماد صلوات!" صدای خنده و صلوات قاطی شد و در کوچه و حیاط خانه پیچید. "برای سلامتی شهدای آینده صلوات!" مصطفی سر به زیر و خندان در میان همراهانش و شهید حسین خرازی وارد خیاط خانه شد. "صحیح و سالم بری رو مین و سالم برنگردی، صلوات بفرست!" مهمانها هرچه و نقل و شیرینی داشتند ریختند روی سر مصطفی که سرخ شده بود از خجالت. "در راه کربلا دست و بی سر ببینمت، صلوات بعدی رو بلندتر ختم کن!"😂 و صدای بلند صلوات اطرافیان .... مصطفی مثل همیشه را پوشیده وپیراهن ساده‌ی شیری رنگش را روی آن انداخته بود اما با این تفاوت که آنها را اتو کرده بود. بیشتر مهمانها از دوستان او بودند، جبهه یا همدرسان دوران طلبگی که حالا مجلس را دست گرفته بودند و به اختیار خود می‌چرخاندند. حسین خطاب به ناصر گفت:" پاشو مجلس را گرم کن! مثلا رفیقمان است." ناصر در حالیکه با عجله داخل دهانش را قورت می داد گفت: چشم فرمانده ! آنگاه آب را برداشت و سرکشید و بلافاصله بلند شد و وسط مجلس ایستاد، بی مقدمه و با صدایی که فقط خودش بود که زیباست! شروع به خواندن کرد: شمع و چراغ روشن کنید بسیجی‌ها رو خبر کنید امشب شبیخون داریم ببخشید عروسی داریم... 😂😂 و دست زد و بقیه هم با او دم گرفتند و دست زدند : بریزید سرشون امشب عروسی داریم... احمد گفت: ناصر ببینم کاری می کنی که خانم همین امشب از آقا مصطفی تقاضای طلاق کنه یا نه؟ سحرگاه در آستانه اذان صبح ، مصطفی سراسیمه و حیران زده از خواب پرید. درنگ به سوی اتاق مصطفی رفت و در زد. یقین داشت که مصطفی در آن موقع در نماز شب در انتظار اذان صبح به تلاوت قرآن مشغول است. مصطفی آرام در را گشود و با چهره‌ی زده‌ی خواهرش مواجه شد که بریده بریده کلماتی بر زبان می راند: مصطفی... مصطفی!... به خدا قسم زهرا به همراه سیدی نورانی و بانویی دیگر در مراسم عروسی‌ات شرکت کردند. وقتی... وقتی خانم را شناختم عرضه داشتم: خانم جان! شوم! قدم رنجه فرمودید! بر ما منت گذاشتید...اما شما و مراسم عروسی؟! فرمود: به ازدواج فرزندم مصطفی آمده‌ایم... اگر به مراسم او نیاییم به مراسم که برویم؟... و تعجب زده از خواب پریدم. یک مرتبه مصطفی روی نشست ، دستهایش را روی زمین گذاشت و شروع کرد های های گریه کردن... مرتب زیر لب می گفت: بشوم! دعوتم را پذیرفتند.😍❤️ کدام دعوت داداشی؟! تورو خدا به من هم بگو. چون مراسم عروسی ما مورد رضایت وعنایت امام زمان(عج) قرار گیرد، برای آن حضرت و دعوتنامه‌ای برای مادربزرگوارشان حضرت زهرا(س) و عمه پرکرامتشان حضرت معصومه (علیهاالسلام) نوشتم. نامه اول را در عریضه مسجد جمکران انداختم و نامه دوم را در ضریح حضرت معصومه... و اینک معلوم شد منت گذاشته‌اند و را پذیرفته‌اند... حال خیالم راحت شد که مجلس ما مورد مولایمان امام زمان (عج) واقع گشته است. همزاد كویرم تب باران دارم در سینه دلى شكسته پنهان دارم در دفترخاطرات من بنویسید من هر چه كه دارم از شهیدان دارم آن روزها دروازه‌ی شهادت داشتیم ولی حالا معبری تنگ، هنوزهم برای شهید شدن فرصت هست باید دل را صاف کنیم. ( مقام معظم رهبری ) ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @mojaradan
❣وقتی از ** نتونستم ایرادی پیدا کنم سراغ خودم رفتم. سعی کردم از خودم یک بی شاخ و دم درست کنم که حمید کلا از من پشیمان شود، برای همین گفتم: من آدم هستم، بداخلاقم، صبرم کمه، امکان داره اذیت بشی، حمید که متوجه قصد من شده بود گفت: شما هر چقدر هم عصبانی بشی من آرومم، خیلی هم ، بعید میدونم با این چیزها جوش بیارم. گفتم: اگه یه روزی یا دانشگاه برم، خسته باشم، غذا درست نکرده باشم، خونه باشه، شما ناراحت نمیشی؟ گفت: اشکالی نداره، زن گل 🌹 میمونه، حساسه، شما هر چقدر هم که حوصله نداشته باشی من میکنم. خلاصه به هر زدم حمید روی همان پله اول مانده بود، از اول تمام عزم خود را جزم کرده بود که بله را بگیرد، محترمانه باج میداد و هر چیزی میگفتم قبول می‌کرد. 📌حال خودم هم عجیب بود، حس میکردم او شده ام، با متانت خاصی حرف می‌زد، وقتی صحبت می‌کرد از ته محبت را از کلماتش حس میکردم، بیشترین چیزی که من رو درگیر خودش کرده بود چشم های حمید بود. گویی قسمت این بود چشم هایی بشوم... 🙈 📚یادت باشه ❣شهید حمید سیاهکالی مرادی @mojaradan
🔹در مورد نظر خانواده‌ها را ملاک قرار دادیم، من از آقا وحید خواسته بودم در کنار هر که خانواده‌ها صحبت کنند 12 شاخه گل نرگس به نیت حضرت مهدی ذکر کنند. 🔸بعد از صحبت‌ها آقا وحید یک دسته آورده بودند وقتی با دقت نگاه کردم دیدم چند گل نرگس بینشان است و این برای من نشانه  خوبی بود. من 114 سکه بهار آزادی به همراه سفر حج بود که من مهریه‌ام را بخشیدم. 🔹من به او می‌گفتم «از خدا اگر قرار بر جدایی بین ماست این جدایی با باشد ولی اگر مرگ بین ما  جدایی می‌اندازد اول برای من باشد، چرا که من جدایی و تنها ماندن را ندارم و امیدوارم در رکاب آقا امام زمان(عج) باشد. می‌گفتم وحیدم شهادت هستی و او می‌گفت شهادت لیاقت می‌خواهد. ✍ به روایت همسربزرگوارشهید 🌷 @mojaradan
💞 وقتی برای لباس جشن عقد رفتیم، با حساسیت زیادی انتخاب می‌کرد و نسبت به لباس دقیق بود. حتی به خانم مزون‌دار گفت «چین‌ها باید روی هم قرار بگیرد و لباس خوب دوخته نشده!» فروشنده عذرخواهی کرد... برای عروس هم به آنجا مراجعه کردیم وقت تحویل لباس، خانم مزون‌دار گفت «ببخشید لباس آماده نیست!‌ را نچسبانده‌ام!» با تعجب علت را پرسیدیم! گفت «راستش همسر شما حساس است که با خودم فکر کردم خودشان بیایند و جلویایشان گل‌ها را بچسبانم» ! گفت «اگر اجازه بدهید چسب و وسایل را بدهید من خودم می‌چسبانم!» ‌ 8 ساعت آنجا بودیم و تمام گل‌های لباس و دامن را و حتی نگین‌های وسط گل‌ها را خودش با حوصله و سلیقه تمام چسباند! تمام روز عقد حواسش به لباس من بود و از ورودی تالار، چین‌های دامن مرا مرتب می‌کرد!‌جشن عروسی اما خیالش راحت شد! واقعاً خودم مردِ به این که حساسیت‌های همسرش برایش مهم باشد ندیده بودم... . @mojaradan
💕 🌸 غاده ؛ شهيد چمران می‌گويد روزی دوستم به من گفت : "غاده ! در تو یك چیز بالاخره برای من روشن نشد . تو از خیلی ایراد می‌گرفتی ، این بلند است ، این ڪوتاه است ... 😕 🌺 مثل این ڪه مـی‌خواستی یك نفر باشد ڪه و شڪلش نقص نداشته باشد. حالا من چه طور دڪتر را ڪه مو ندارد قبول ڪردی ؟🤔 🌸 من گفتم : «مصطفـی ڪچل نیست . تو می‌ڪنی.» 🌺 آن روز همین ڪه به خانه ، در را بازڪردم و چشمم افتاد به مصطفـی ، شروع ڪردم به .😁 🌸 مصطفـی پرسید «چرا# مےخندی؟» و من ڪه چشم هایم از خنده به اشك نشسته بود گفتم «مصطفے، تو ؟! 😂 من نمی‌دونستم!» و آن وقت مصطفـی هم ڪرد به خندیدن ... 🌷@mojaradan
سفره‌ےِ عقد آروم درِ گوشم گفت: میدونے من فَردا میشَم؟ خندیدم و گفتم..از کجا میدونے؟ نڪنه غِیب داری!💭 گفت: آره..دیشب مادرم زهرا(س) رو تو خواب دیدمـ..🍃 بهم تبریڪ گفت بعدشم وَعده‌ے داد. . . کردمُ گفتم: پس من چے؟ میخوای همین اولِ کاری منُ بزاری برے؟!😞 نبود وَفا بِری و منو نَبری! توڪہ میدونے فردا میخواے شَهید بشے چرا پایِ سفره عقد. . .💍 چرا خواستے منو به عقدِ خودت دربیاری!؟ دستمو گرفت خندیدُ گفت: آخہ شنیدم شَهید میتونه بستگانشو ڪنه!🥰 میخوامـ که اون #۲نیا جزوِ شفاعت شده هام باشے. . . میخوام عروسیِ واقعی رو اونجا برات بگیرم. . .🎈 {مدافع‌حرم} ♥️ @mojaradan
🔴 💠 اوائل ازدواج نمی‌تونستم خوب غذا درست کنم. یه روز تاس کباب بار گذاشتم. همین که یوسف اومد رفتم سرِ قابلمه تا ناهارو بیارم ولی دیدم همه‌ی سیب زمینی ها له شده. خیلی ناراحت شدم. یه گوشه نشستم و زدم زیر گریه. وقتی فهمید واسه چی گریه می‌کنم، خنده‌اش گرفت و خودش رفت غذا رو آورد سر سفره. اون روز این قدر از غذا کرد که اصلاً یادم رفت غذا خراب شده. @mojaradan❣ 💜 🌸💜 💜🌸💜
❤️ سفره عقد نشسته بودیم کنارهم. عطرش همه اتاق را پر کرده بود😍😍 بله را که گفتم.🙈🙊 سرش را آورد گوشم،خیلی آرام و آهسته گفت:((تو همونی هستی که من میخواستم.☺️)) نگاهش کردم واز دل خندیدم😍 دستم را گذاشتم روی ازدواجمان💍 چشم دوختم به و از خدا طلب خوشبختی کردم😍😊 💚شهید جواد فکوری @mojaradan
⭕️ بعضی آقایان وقتی وارد خانه می‌شوند و محیط خانه را نامرتب می‌بینند یا متوجه می‌شوند که غذا آماده نیست، اعتراض می‌کنند. ✴️ مواقعی بود که بخاطر موقعیت کاری یا بچه‌داری نمی‌توانستم غذا آماده کنم یا خانه را مرتب کنم. 🥘 ✳️ وقتی مصطفی وارد می‌شد از او عذرخواهی می‌کردم❤️ از ته قلبش ناراحت می‌شد و می‌گفت: «تو وظیفه‌ای نداری که برای من غذا درست کنی. تو وظیفه‌ای نداری که خانه را مرتب کنی. این وظیفه من است و حتما من این‌جا کم کاری کردم». ✴️ بعد با خنده به او می‌گفتم:‌ «پس من چه کاره هستم و وظیفه من چیست؟» ✳️ مصطفی هم پاسخ می‌داد: «وظیفه تو فقط تربیت بچه‌هاست. بقیه کارهای خانه وظیفه من است. اگر خودم بتوانم کارهای خانه را انجام می‌دهم و اگر نتوانستم باید با کسی هماهنگ کنم که این کارها را برای تو انجام دهد». 💖 زندگی با مصطفی خیلی شیرین بود. خیلی شیرین بود. 🔰 به نقل از همسر شهید مصطفی صدرزاده ✌️ @mojaradan
🌷 🍃🦋شهید مدافع حرم مرتضی زارع🦋🍃 زیباترین عروسی با دعوت اهل بیت و حضور ۲ شهید مدافع حرم در شب میلاد امام حسین (ع) ...💕 ↩️جملاتی تکان دهنده از همسر شهید مرتضی زارع 💝من و همسرم قصد داشتیم تا آغاز زندگیمان را در شب میلاد بهترین سرور کائنات حضرت سیدالشهداء علیه السلام آغاز کنیم. ✍دعوتنامه را خودمان نوشتیم. آقا مرتضی با اشتیاق تمام اصرار داشت تاریخ عروسیمان شب میلاد امام حسین (ع) باشد و روز پاسدار اشتیاقش را دوچندان می کرد. 💌کارت های عروسی را که توزیع می کردیم، جای برخی میهمانان را خالی دیدیم، شروع به نوشتن دعوتنامه کردیم برای امام علی علیه السلام، امام حسین (ع)، حضرت ابوالفضل (ع)، امام جواد، امام موسی کاظم، امام هادی و امام حسن عسگری علیهم السلام و دعوتنامه ها را به عموی آقا مرتضی که راهی کربلا بودند دادیم تا در حرم این بزرگواران بیندازند و برای حضرت مهدی (عج) هم نامه ای مخصوص نوشتیم.😍 🙏از چهارده معصوم عاجزانه درخواست کردیم که در عروسی ما شرکت کنند و برای این که دعوت ما را قبول کنند دعای توسل خواندیم. 😇چند شب قبل عروسی خواب دیدم که من با لباس عروس و آقا مرتضی با لباس دامادی در حرم امام حسین (ع) هستیم و برایمان جشن گرفته اند، یک دفعه به ما گفتند که شما همیشه همسایه ما بودید و یک عمر همسایه ما خواهید ماند.❤️ 🙄خواب عجیبی بود برای آقا مرتضی که تعریف کردم بسیار خوشحال شد و گفت: خوشا به حال شما؛ من می دانم که شما شهید می شوید، من به او گفتم اما به نظرم شما شهید می شوی چون مدت کوتاهی در خوابم بودید. 👰عروسیمان رنگ و بوی خاصی داشت، مسئول تالار به آقا مرتضی گفت: عروسی مذهبی در این تالار زیاد برگزار شده اما عروسی شما خیلی متفاوت بود. 📜برگه هایی را که در آن احادیث و جملات بزرگان نوشته بودیم، بین مهمان ها توزیع کردیم و جالب آن که عده ای به ما گفتند آن جملات، راه زندگیمان را عوض کرد! برای ما خیلی جالب بود که تاثیر یک کلام معصوم در مکانی به نام تالار عروسی، شاید تاثیرگذارتر باشد تا روی منبر… عروسیمان متفاوت بود و شاید به خاطر حضور دو شهید بزرگوار شهیدسجادمرادی و شهیدمرتضی زارع در این جشن بود…🎊 آقا مرتضی همیشه می گفت: ازدواجم را مدیون حضرت زهرا (س) هستم و برای همیشه مدیون حضرت هستم. 😅شاید خنده دار باشد اما احتمالا ما اولین عروس و دامادی بودیم که قبل از آن که مهمانان به تالار بیایند ما آن جا حضور داشتیم، دلمان نمی خواست مهمانان را معطل کنیم. با گل زدن به ماشین عروس، مخالف بودیم و آن را خرج اضافه می دانستیم البته یکی از همسایه ها به اصرار دوستان چند شاخه گل به ماشین عروسمان زد. 🚗در راه آرایشگاه به تالار، زندگیمان را با شنیدن کلام وحی آغاز کردیم. یادم می آید چون نزدیک اذان مغرب بود، آقا مرتضی آن قدر با سرعت رانندگی می کرد که فیلمبردار به او تذکر داد. در ماشین به من می گفت: نماز اول وقت مهم تر است تا فیلمبرداری! و وقتی وارد تالار شدیم آقا مرتضی به مهمانان گفت: برای تعجیل در فرج حضرت صلوات بفرستید. 🌧آن شب باران شدید می بارید عده ای گفتند ته دیگ خوردن های زیادی کار دستتان داد اما من مطمئن بودم که خداوند با بارش باران رحمتش به من یادآوری می کرد که همسرت سرسبد نعمت هایی است که من از روی رحمت به تو عطا کرده ام؛ چرا که صدای رحمت خدا مانند صدای پای پروانه روی گل ها بی صداست… حدود دویست غذای اضافه، تاوان عروسی مذهبی گرفتنمان بود عده ای نیامدند و اظهار کردند چگونگی عروسی شما قابل پیش بینی است! صبح فردای عروسی آقا مرتضی غذاهای باقیمانده را بسته بندی کرد و به خیریه داد، همان شد خیر و برکت در زندگیمان… همسر عزیزم،❤️ دومین سالگرد عروسیمان مبارک باشد. خوشا به حالت! من با تمام ظلماتم روی زمین ماندم و تو در بهشت، در جوار امام حسین (ع) با تمام برکاتش… پر بیراه نیست که لحظه جان دادن، نام مبارکش را بر زبان جاری کردی… برای همسفر جا مانده ات دعا کن… 🌹من شنیدم سر عشاق به زانوی شماست و ازآن روزسرم میل بریدن دارد🌹 شهید مدافع حرم مرتضی زارع شادی روحش صلوات 📿 💛منبع راه شهدا💛 ❁❁❁❁❁❁❁❁❁❁❁❁❁❁❁❁❁❁❁❁❁❁❁❁❁❁❁ |⬛️📝| ╔═∞══๑👑๑══∞═╗ ⁦🖤🍃 @mojaradan ╚═∞══๑👑๑══∞═╝
🌸شهید محمد بروجردی🌸 💠 💓هفده سالش که شد ازدواج کرد؛ با دخترخاله اش. عروسیش خانه ی پدرزنش بود؛ توی برّ بیابان. همه را که دعوت کرده بودند، شده بودند پنج شش نفر. خودش گفته بود به کسی نگیم سنگین تره ! همسایه ها بو برده بودند محمد از رژیم خوشش نمی آید. می گفتند: پسر فلانی خراب کاره. عروسیش را دیده بودند. گفته بودند ازدواجش هم مثل مسلمون ها نیست.🍂 کتاب یادگاران، جلد 12 کتاب شهید بروجردی، ص 6📚 @mojaradan