مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 #پارت۳۴ _وای چه قشنگ بود فکر می کردم الان پسره با گوهرشاد ازدواج می کنه ولی گفت:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#تواب💗
#پارت۳۵
بعد از سلام و زیارت قبولی
من و نازنین با فاصله خیلی کمی از پدر
و آقا محمد نشستیم.
_خب سوجان خانم
حالا بهم بگو چه جوری میشه از نماز خوندن لذت برد؟
_نازنین جان
نماز در مرحله اول عشقبازی با خدا نیست.
_نیست؟!
_نه عزیزم گوش کن چی میگم بهت:
نماز اولش سختی دادن به خودمون هست نه رسیدن به لذت معنوی.
خداجون میدونست اول راه، ما بنده ها عاشق او نیستیم و تازه بعد از چهل سال عبادت، ما کمکم میتونیم شیرینی گفتگوی با خدا را حس کنیم؛
ما آدم ها فکر می کنیم وقتی نمازمون خوبه که ازش لذت ببریم!
اینکه اول این رفاقت دنبال چشیدن شیرینی نماز و لذت آن باشیم، بعضی وقت ها اصلاً خوب نیست یه موقع ها وقتی می پرسیم:
«چه کنم تا از نماز خواندن لذت ببرم؟» اصلا سؤال خوبی نیست.
یه وقتایی آدم دنبال نماز نیست
فقط دنبال لذت بردن و هوسرانی خودش هست.
اگر خداجون میخواست، خودش میتوانست نماز را برای همۀ آدمها شیرین و لذتبخش قرار بده تا همه جذب نماز بشن.
امّا اتفاقاً خدا حال آدمها را با نماز گرفته.
البته این کار خدا هم مانند تمام کارهایش حکمتی داره.
_چقدر حرفات جالبه
می دونی صحبت هات به دل میشینه
دلم می خواد بازم گوش کنم.
#ڪپۍباذکرصلواتهدیہبہشھیدمجیدبندرۍ
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#تواب💗
#پارت۳۶
_نازنین جان اجازه هست یه سوال بپرسم ؟
+بله حتما
_چه جوری نماز رو بهت معرفی کردند؟
+خب ؛ مثل همه یه جور گفتند دیگه!
_نه عزیزم ؛ میشه دقیق تر بهم بگی؟
+مثل همه تعریف کردند
از نماز و راز و نیاز و عشق بازی با خدا گفتند که به حال معنوی میرسیم.
حالا حتما تو با این تعریف ها فکر می کردی که حالا رازی ندارم به خدا بگم یا اگر هم داشته باشم همین جوری میگم واسه چی نماز بخونم ؟
یا حتما فکر کردی تا به نماز ایستادی قرار
حال معنوی پیدا کنی؟
حال عشق بازی با خدا؟
بعد هم گفتی:
+خداجون فعلا کار دارم ؛ درس دارم واسه عشق بازی بعدا میام!
نازنین فقط گوش می کرد و این سکوتش باعث شد من ادامه بدم...
+عزیزم نماز رو بهت بد معرفی کردند.
تکراری بودن نماز لذتش رو از بین می بره
خدا خواسته که ما در جریان سختی ها و تکراری بودنش آدم بشیم و رشد کنیم و بالا بریم
اگر اول بار بخواهیم از نمازمون لذت ببریم که رشد نمی کنیم !
من بهت یه پیشنهاد دارم
بهتره فایل صوتی "استاد پناهیان "
با موضوع
"چگونه یک نماز خوب بخونیم "رو گوش کنی حتما به تمام سوالهایی که تو ذهنت داری می تونی جواب بدی.
#ڪپۍباذکرصلواتهدیہبہشھیدمجیدبندرۍ
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#تواب💗
#پارت۳۷
کنار حاجی نشسته بودم کم کم حوصله ام داشت سر می رفت
حاجی که حرف نمیزد و دعا می خوند منم که فقط خودم رو با اطرافم سرگرم می کردم
صدای ملایم دختر حاجی رو شنیدم
اول بار بدون اشتیاق گوش می کردم ولی کم کم به حرفاش که توجه کردم
دیدم چقدر با کمالات و چقدر فهیم صحبت می کنه...
تمام حرفاش رو با دلایل و جواب های قانع کننده می گفت.
سکوت کردن نازنین و حتما فکر کردن به حرف های دختر حاجی هم برام خیلی جالب بود.
جالب تر اونجا شد که نازنین سکوتش رو شکست و گفت:
_آفرین دختر ؛ چقدر چیز بلد بودی!
همه رو از بابات یاد گرفتی؟
+نه همه رو ؛ من درس حوزه رو خوندم
_یعنی الان شغلت چیه؟
+شغلم پرستاری
_مگه هرکی حوزه بره پرستار میشه ؟
+نه عزیزم
شغل من پرستاری هست ودر کنارش درس حوزه رو هم خوندم جهت آگاهی از مسائل دینی و معنوی.
_پس من هرچی سوال دینی داشتم.میام پیش خودت
با لحنی ملایم گفت:
+حتما اگر در توانم باشه.
#ادامه_دلرد
#با_ما_همراه_باشید
#ڪپۍباذکرصلواتهدیہبہشھیدمجیدبندرۍ
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #تواب💗 #پارت۳۷ کنار حاجی نشسته بودم کم کم حوصله ام داشت سر می رفت حاجی که حرف نمیزد و
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تواب💗
#پارت ۳۸
با صدای حاجی به خودم اومدم
_خب آقا محمد شام امشب رو مهمون ما باشید به جبران بد قولی عصر بنده که گرفتارشدم و مزاحم شما شدیم
+این چه حرفیه حاجی
_بهتره پاشید باهم بریم دنبال شام که شکم گرسنگی حالیش نمیشه!
_سوجانِ بابا شما آماده اید واسه رفتن؟
+بله...
فقط ما باید بریم طرف حرم و بعد بیاییم چون نازنین جان هنوز حرم آقا رو ندیده. پدرجان، جای همیشگی منتظرمون باشید زود میاییم.
_باشه بابا
نگاهی به نازنین انداختم حس می کردم نازنین همیشگی نیست یه جوری تو نقشش فرو رفته بود که من واقعا شک داشتم که همه ی رفتارهاش جزء نقشه باشه
حاجی رو به من کردو گفت:
_پاشو مومن...
پاشو تا ماهم سلامی به آقا بدیم و راهی بشیم تا خانم ها هم خودشون رو به ما برسونن
به خودم که اومدم دیدم نازنین و دختر حاجی داشتند می رفتند و حاجی هم ایستاده بود و من رو نگاه می کرد
سریع پاشدم و گفتم:
در رکابیم حاجی امر کنید.
دیدن ضریح آقا برام لذت بخش بود
انگار یه انرژی خاصو یه امید به دلم تزریق شد تا برای مقابله با تمام سختی ها و مشکلات محکم تر باشم.
نگاهم به ضریح بود متوجه نشدم کی چشمام بارونی شد ولی کاش این بارون دلم رو هم میتونست از بدی ها بشوره.
#ڪپۍباذکرصلواتهدیہبہشھیدمجیدبندرۍ
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تواب💗
#پارت۳۹
با نازنین به ورودی حرم رسیدیم
ضریح آقارو از دور بهش نشون دادم
نگاهش به ضریح افتاد یه نگاه به من کردو گفت:
_واقعا قبرامام رضا(ع)اونجاست؟
_بله عزیزم
برای اولین بار هر دعایی بکنی ان شاالله
برآورده میشه تمام عزیرانت رو دعا کن
منم التماس دعا دارم.
نگاهش رو ازم گرفت روبه ضریح گفت: _بریم جلوتر؟
_بریم
یه جای خوب پیدا کردیم که مزاحم بقیه نباشیم وجلوی ضریح آقاهم بودیم
من زیارت نامه رو برداشتم
شروع کردم به خوندن
نازنین گفت:
_میشه کمی بلند بخونی منم تکرار کنم ؟
_حتماجان دلم
شروع کردم به خوندن زیارت نامه آروم می خوندم و نازنین تکرار می کرد نگاهش به ضریح بود و گاهی اشکش رو پاک می کرد.
بعد از تموم شدن زیارتنامه گفت:
_به نظرت خدا همه رو می بخشه؟
پیامبراکرم(ص)گفتند:
"بابُ التّوبَهِ مَفتُوحٌ"درب توبه همیشه باز است.
وجای دیگه گفتند:
اَلتّائِبُ مِنَ الذّنبِ کَمَن لاذَنْبَ لَهُ.
کسی که از گناه توبه کرده
مانند کسی است که گناهی نکرده است.
پس خداوند بسیار بخشنده و توبه پذیره
هرگز از رحمت خداوند ناامید نباش.
#ڪپۍباذکرصلواتهدیہبہشھیدمجیدبندرۍ
#ادامه_دارد..
#با_ما_همراه_باشید
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 #پارت۳۹ با نازنین به ورودی حرم رسیدیم ضریح آقارو از دور بهش نشون دادم نگاهش به ضر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#تواب💗
#پارت۴۰
قسمت خروجی حرم منتظر خانم ها ایستاده بودیم که چشمم به روحانی آشنایی افتاد.
نیاز نبود زیاد فکر کنم.
سریع یادم اومد این آشنا همون هادی پسر همسایمون هست.
هیچ وقت نمیتونستم از محله ی قدیمیمون دل بکنم اونجا رو خیلی دوست داشتم گاهی وقتا برای زنده شدن خاطراتی که با پدرم داشتم به اون محله و مسجد سر میزدم البته نه برای نماز فقط برای زنده نگه داشتن خاطراتم.
همون جا بود هادی رو با لباس روحانی دیدم و متوجه شدم که روحانیه مسجد شده.
خوب یادم هست یه بارکه به مسجد رفته بودم از مسجد دزدی شد.
چون من با افراد خلافکار رفت اومد داشتم و اون شب تو اون محله بودم
همین هادی و چند نفر دیگه دزدی رو گردن من انداختند.
همون موقع از روحانی و که چنین شخصیت کینه ای داره متفر شدم.
سرم رو پایین انداختم تا چشم تو چشم این آدم نشم.
باخودم زمزمه وار گفتم:
_پس کجا موندن
از دور نازنین و دختر حاجی رو دیدم به طرفشون رفتیم تا باهم راهی شویم به نازنین که نگاه کردم حس کردم حالش خوب نیست کم حرف و بی صدا شده بود.
( نازنین از سر کمبود محبت به این وضع افتاده بود اگر پدر او دست محبت روی سر دخترش کشیده بود آینده دخترش جور دیگه رقم میخورد ولی افسوس همین خود خواهی برخی والدین باعث تباهی زندگی فرزندشون میشه و هیچ راه جبرانی باقی نمی مونه...
#ڪپۍباذکرصلواتهدیہبہشھیدمجیدبندرۍ
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#تواب💗
#پارت۴۱
به نزدیک ترین غذاخوری رسیدیم .
برای اولین بار بود که سمت میزهای خانواده گی رفتیم اونم با اشاره ی حاجی !
بعد از سفارش غذا آروم بی صدا نشسته بودیم سرم رو پایین انداخته بودم و خودم رو با گوشیم سرگرم کرده بودم که صدای حاجی اومد:
- خب؛ آقا محمد شغل شریف شما چیه؟
باسوال ناگهانی حاجی خشکم زد سرم رو اروم بالا اوردم و تو چشمای منتظرش نگاه کردم ؛ در دلم گفتم :
_آخه این چه سوالی بود؟
چی بگم الان ؟
بگم چی کارم ؟؟
بگم قرار به زودی قاتل بشم ؟؟
نازنین که متوجه شد من جوابی ندارم سریع با اوه و ناله شروع کرد :
_حاج آقا داداش من یه مردِ ؛
یه مرد که برای خانوادش همه کاری می کنه هر سختی رو تحمل می کنه .
داداش محمدم از وقتی که مشکلات منو زندگی روسرش آوار شده تا الان هر کاری کرده خلاصه نگذاشته محتاج کسی باشیم.
دست حاجی که روی شونه ام خورد به خودم اومدم؛ حاجی یک نگاه گرم بهم کردو گفت:
_خداخیرت بده پسرم
همین که خواهرت این همه از پشتیبانی و کمکت راضی هست یعنی راه درست و رفتی
احسنت...
تو دلم خودم به حرف حاجی خندیم
کدوم راه درست!!
#ڪپۍباذکرصلواتهدیہبہشھیدمجیدبندرۍ
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#تواب💗
#پارت۴۲
بعد از خوردن شام حاجی برای حساب کردن بلند شد که خودم رو سریع بهش رسوندم:
_حاج آقا من حساب می کنم
_فرقی نمی کنه پسرم مهمان ما باشید
_پس تا وقتی که همسفر هستیم یه بار هم باید مهمون من باشید
_بسیار عالی
ان شاالله اگر عمر باشه و توفیق بشه چشم .
چون هر چه تلاش کردم که پول رو من حساب کنم حاجی نذاشت ...
به طرف میز رفتیم تا راهی هتل بشیم...
منو نازنین از در رستوران خارج شدیم گرم حرف زدن بودیم هنوزچند قدمی که از رستوران دور نشده بودیم ؛ صدای فریاد یه مرد بلند شد ...
-هی یابو کوری مگه؟
من و نازنین باهم به عقب برگشتیم که ببینیم چی شد؟
دیدیم یقیهی آقا محمد رو یه مردی هیکلی گرفته!
بابا جلو رفت که جدا شون کنه!
-ولش کن آقا چرا اینجور میکنی؟
- حاجی من اصلا بهش نخوردم !
خودش وسایلش رو ولو کرد!
الکی داد بی داد میکنه...
یقه رو ول کن !
مرد هیکلی که خیلی عصبی بود رو به آقا محمد گفت:
-پسرک پرو مگه کوری جای معذرت خواهی کردنت زبون هم میریزی؟
اون مرد بی توجه به اطرافیان شروع کرد به فحاشی...
که شرم دارم از گفتنش...
آقا محمد که کاملا مشخص بود عصبانیه
اون مرد رو پرت کرد روی زمین و
شروع به زدنش کرد ...
#ادامه_دلرد
#ڪپۍباذکرصلواتهدیہبہشھیدمجیدبندرۍ
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #تواب💗 #پارت۴۲ بعد از خوردن شام حاجی برای حساب کردن بلند شد که خودم رو سریع بهش رسوندم:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#واب 💗
#پارت۴۳
بابام هر چه تلاش کرد که جداشون کنه بی نتیجه بود توی ضربهای که ناخواسته اون مرد هیکلی به بابام زد
بابام نقش برزمین شد...
هینی کشیدم و دست نازنین رو محکم فشردم
نازنین مات صحنه ی روبه رو بود
پای بابام جدا شد ؛ عبا و عمامه اش یه طرف افتاده بود
وقتی مردم اطراف برای کمک اومدن و اون دوتا رو تا حدودی جدا کردند پا تند کردم سمت بابام اول از همه پاش رو کنارش گذاشتم
بعد دنبال عمامه ی خاکیش میگشتم که دست نازنین دیدم عباش رو رودوشش انداختم
نازنین خاک عمامه رو گرفته بود با احترام داد به پدر ؛ پدرم پاش رو درست کرد با کمکم بلند شد.
نازنین نزدیک گوشم آروم گفت:
-پای بابات....
-به قول خودش یادگار جنگه.
کم کم مردمی که اطرافمون بودن بیشتر شدند و همون موقع بود که آژیر پلیس هم به گوش رسید .
آقامحمد و اون مردی که بی دلیل باعث این دعوا شده بودن راهیه آگاهی شدند .
نگاه نگران نازنین باعث شد ما هم پشت سرشون راه بیوفتیم
#ڪپۍباذکرصلواتهدیہبہشھیدمجیدبندرۍ
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#تواب 💗
#پارت۴۴
داخل کلانتری با پادر میانیه پدر از شکایت کردن منصرف شدند و هردو بعد از امضاء کردن برگه ی رضایت نامه از شکایت کردن گذشتند .
منو نازنین به بیرون محوطه ی کلانتری رفتیم و منتظر موندیم بعد از دقایقی
آقا محمد به طرف ما اومد
نازنین سوالی که تو ذهن من بود رو به زبون آورد
_پس حاج آقا کجاست؟
مگه باهم نبودید؟؟
_به من گفت برو میام
فکر کنم خواست اون یارو رو به راه راست هدایت کنه!
ناخواسته اخمی کردم و نگاهم رو پایین انداختم تیکه ی آخر جمله اش رو با تمسخر گفته بود و این از چشم من پنهون نموند.
صدای نازنین بود که توبیخش میکرد
با آمدن بابام ثانیه ی قبل رو فراموش کردم
و به سمتش رفتم وقتی از حال و احوالش مطمئن شدم نفس راحتی کشیم .
هنوز به ورودی نرسیده بودیم که دایی رو دیدم
_حاجی چی شده ؟؟
_شما اینجا چه کار می کنید ؟
چیز مهمی نبود حل شد.
_سوجان گفت ؛ منم سریع خودم رو رسوندم .
پدر نگاهی بهم کردو ؛ دستی پشت سر دایی گذاشت و گفت:
_بریم ؛ بریم هتل صحبت میکنیم.
همه همراه دایی راهی هتل شدیم.
#ڪپۍباذکرصلواتهدیہبہشھیدمجیدبندرۍ
#ادامه_دلرد
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #تواب 💗 #پارت۴۴ داخل کلانتری با پادر میانیه پدر از شکایت کردن منصرف شدند و هردو بعد از
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#تواب 💗
#پارت۴۵
به هتل که رسیدیم با سوال نازنین همه وایستادیم
_حاج آقا پای شما چرا اینجوری بود؟
آقا محمد خواست چیزی بگه که پدر با لبخندی رو به نازنین گفت:
_تنهایادگاریه که از جنگ دارم.
_مگه شماجنگ هم رفتید؟
_اگرخداقبول کنه خادم رزمنده ها بودیم
پدرم وقتی نگاه گیج نازنین رو دید با لبخندی که من عاشقش بودم به سمت خلوت هتل اشاره کرد و گفت:
_بیا دخترم بیا کنار سوجان اینجا بنشینیم تا بهت کاملا توضیح بدم.
اصلا یه قصه ی زیبا از دوران جنگ برات تعریف میکنم ؛چه طوره؟
نازنین دستش رو به هم زد و گفت:
_عالیه من سرو پا گوشم...
آقامحمد با خنده رو پدر کردوگفت:
_ما چه کنیم حاجی بمونیم یا بریم ؟
مارو دعوت نکردی واسه شنیدن قصه ات
_اصلا اگر شما نباشی این قصه ها گفتن نداره
روی مبل ها نشسته بودیم که نگاهم میخ دایی شد تمام مدت بی حرف کناری ایستاده بود.
نزدیکش شدم و گفتم :
_خوبی دایی؟
چیزی شده ؟
خونسرد و همان طور که نگاهش به رو به رو بود گفت:
_شما این خواهر رو برادر رو چقدر میشناسید؟
_هیچی ؛ همین دیروز باهاشون آشنا شدیم
_نمی دونم چرا حس خوبی بهشون ندارم .
#ڪپۍباذکرصلواتهدیہبہشھیدمجیدبندرۍ
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 تواب💗
#پارت۴۶
_مومن بیا تا داستان شروع نشده کنارم بشین
بابام بود که دایی رو کنار خودش دعوت می کرد
من و دایی هم به جمع اضافه شدیم من کنار نازنین و دایی کنار بابام نشستیم
دم غروب بود عملیات والفجر ؛ رو داشتیم
اوضاع زیاد خوب نبود
تو اون عملیات شهید خیلی دادیم
خیلی از بچه ها فرصت جنگیدن هم پیدا نکردن و شهید شدند .
اونایی که فرصت مقاومت داشتند با تمام قدرت تلاش میکردند ولی از زمین و آسمون ما مورد هدف دشمن بودیم.
صدا؛صدای تیر و تفنگ و....
بود ؛ فقط بوی باروت و خون بود.
باید تا اومدن نیروی و کمکی این مقاومت رو حفظ میکردیم چاره ای نبود نباید دشمن میفهمید دست ما خالیه
من و چهار نفر دیگه از بچه ها تو کانالی که کنده بودیم شروع به جنگیدن کردیم جواب هر پنج تیر دشمن یک تیر ما بود ولی بازهم سرسخت
ایستادیم همون جا بود یه تیر ناقابل مهمون پام شد.
یکی از بچه ها شهید شد
فقط سه نفر مانده بودیم ولی باز تسلیم نشدیم
تسلیم شدن برای ما معنایی نداشت
هدف فقط مقاومت و ایستادگی بود.
#ڪپۍباذکرصلواتهدیہبہشھیدمجیدبندرۍ
#ادامه_دلرد
#با_ما_همراه_باشید
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸