eitaa logo
مجردان انقلابی
14.2هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mojaradan_bott متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 t.me/mojaradan 👈آدرس تلگرام sapp.ir/mojaradan 👈آدرس سروش eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
👤 انسان شناسی ۷۶ @mojaradan
4_5830463137052102010.mp3
11.83M
۷۶ ♨️ خبر کوتاه است و دردناک: إنّ الإنسان لفی خُسر | خُسران آدمی قطعی‌ ست! اما نترسید! یک روزنه‌ی امید وجود دارد. چه روزنه‌ای؟ کجاست؟ @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان فــــَتـــٰــآح💖 قسمت سی و چهارم _خیره ان شاءاللّه از جا برمی خیزد چادر به سرش می کن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان فـــــَتــــٰــآح💖 قسمت سی و پنجم _ نمیدونم پسر خواهرتون چی گفتن به شما ...اما من واقعا به چشم خواهرم به ایشون نگاه می کنم و اگر کاری هم براشون انجام دادم وظیفه ی هر برادریه.... من جای پسر شما هستم هر کاری داشته باشین به دیده ی منت به روی چشمم انجام میدم اون روز هم تشییع پیکر شهید بودمن خادم بودم و حتما باید می رفتم ماشین هم خالی بود ، به دختر شما گفتم که مسیر یکی هست و اگر قصداومدن دارن در خدمتشون هستم اونجا رسوندمشون ، موقع برگشت هم یه چفیه تبرک شده شهدا دادم بهشون همین ، غیر این نبوده... مادر نگاهش می کند و به فکر می رود . _ با همه ی این احوالات اگر مشکل شما ، بودن من تو اون عمارته من میرم خوابگاه یه روزهایی هم به مادرجون سر می زنم که رمیصا خانم تو عمارت نباشن. سلامتی مادرجون برای من خیلی مهمه.... مادر متفکر می گوید : _ چی بگم... اینکه شما اونجا نباشین خوبه اما خب نظر دخترم رو هم باید بدونم.. امیر ارشیاء نفس عمیقی می کشد و از جا بر می خیزد. _ با اجازه تون من مرخص میشم فکر اتون رو بکنید اگر راضی بودین فردا صبح می تونن بیان عمارت ، به محض ورود ایشون هم من از اون عمارت میرم... ❤️فدایی بانو زینب جان ❤️ @mojaradan 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان فـــــَتــــــٰـــآح 💖 قسمت سی و ششم از سجده بر می خیزم چقدر این سجده ها ، نجواها ، و اشک ها آرامم می کنند ... قرآن را باز می کنم و شروع به خواندن می کنم ... قرآن را می بوسم و در طاقچه کنار سجاده ی پدر می گذارم.. صبحانه ی مادر را اماده می کنم خودم می خورم و از خانه بیرون می زنم.. . . . زنگ عمارت را می زنم . دقایقی می گذرد و در باز می شود.. کفش هایم را در می آورم و داخل می شوم یک راست به اتاق بالایی می روم و در اتاق سکینه خانم را میزنم. . . . + خب دیگه با اجازه تون من میرم.. زود به زود بهتون سر میزنم. دیگه سفارش نکنم غذاها و داروهاتون رو سر وقت بخورین نیام ببینم سکینه بانو پیر شده هااا... لبخندی می زند و می گوید : _باشه عزیزم. زود به زود بیا پیشم. از او خداحافظی می کنم و از پله ها پایین می آیم.. در اتاق را می بندد و با کوله پشتی ای که روی دوشش است نگاهش به نگاهم می افتد. بر می گردد. و چند قدمی راه می رود . _ من میرم که مزاحم نباشم. + نه لازم نیست شما برید. نیومدم که بمونم، اومدم به سکینه خانم سر بزنم و برم . ❤️ فدایی بانو زینب جان ❤️ @mojaradan 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲⃟🍯 💛 ما در خانه ی سلطان سر و سامان داریم هرچه داریم ز آقای خراسان داریم امام‌رضایی❤️ 📲| @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا