eitaa logo
مجردان انقلابی
14.3هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mojaradan_bott متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 t.me/mojaradan 👈آدرس تلگرام sapp.ir/mojaradan 👈آدرس سروش eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 قسمت ۸۳ دیشب تا صبح خواب به چشمام نیامد از شوق سفر ارام وقرار نداشتم ,ساعت ۸صبح پرواز به مقصد دمشق داشتیم,برا نماز که پا شدیم دیگه بی قرار تر شدم,قرار بود صبحانه را پایین خونه بابام صرف کنیم واز همونجا بابا برسانتمان فرودگاه... بالاخره با سلام وصلوات وبین گریه های مادر وبغضهای بابا ,راهی شدیم,هنوز باورم نمیشد الان که کنار سمیه نشستم ودوطرفمان را هم همسران عزیزمان اشغال کردند,بازهم برایم باورپذیر نیست که راهی سفرعشق به سرزمین عشاق هستیم,سرزمینی که خیلی از جوانان مسلمان ,عباس وار خود را فدایی حریم دخت بزرگ فاطمه زهراس,عمه جانمان زینب س کردند,از جان خویش گذشتند تا این حرامیان تکفیری از مرز کشور ما نگذرند,سر دادند تا ناموسشان اسیر دست دیو سیرتان ,انسان نما,نشوند ودرپیشگاه خدا سربلند باشند,مظلومانه پریدند تا ناجوانمردانه امنیت ما نپرد وچه بسیارند کسانی که این جانفشانیها را, نمیبینند وگاهی خود را به ندیدن میزنند وبی انصافانه ,نبرد این پاک سیرتان افلاکی را برای پول ودنیای خاکی میدانند... با هواپیمایی که مدافعان حرم را به مقصد سفرشان میبرد ,همراه شده بودیم ووقتی که دیدم ,تنها زنهای همسفر این کاروان ,ما نیستیم تعجب کردم ویوزارسیف برایم توضیح داد که بعضی از مدافعان ,همسرانشان وگاهی,فرزندانشان را با خود میاورند,از قرار معلوم,یوزارسیف من ,یکی از پای ثابتهای این کاروان بود وهروقت عملیات بزرگی,قرار بود انجام شود,ایشان حضور داشت واما علیرضا فقط یکبار قبل از این سفر موفق به سربازی حریم ال طه وجانبازی در راه عمه جانمان زینب س شده بود واین دفعه ی دومش بود که قسمت شده بود این سفرماه عسل زندگیشان هم باشد... به خاطر بی خوابی دیشب ,چندبار پلکهایم سنگین شد که با,شیطنتهای,سمیه ,یکبار هم موفق به خوابیدن نشدم وبالاخره بعد از,ساعاتی انتظار,خلبان هواپیما,فرود به سلامت ما را در فرودگاه دمشق از طریق بلندگو اعلام نمود .... دلهره ای عجیب سراسر وجودم را فرا گرفت,نمیدانستم این دلهره خبراز چه میدهد وان را گذاشتم پای شوقم به این سفر,اما انگار احساسات درونم زودتر از من اینده ای نه چندان دور را میدیدند... 🍁نویسنده: ط حسینی🍁 @mojaradan 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 قسمت84 وقت خوابیدن نبود,دوشی گرفتیم ولباسی عوض کردیم وهمراه بقیه ی کاروان راهی حرم بی بی رقیه س شدیم... یوزارسیف مثل راهنمایی کارکشته که انگار عمری را دراین کشور به سر کرده بود,جای جای شهر را بااسم ومشخصات کامل میگفت وگاهی خاطراتی,از دوران اسارت آن مکانها در چنگال داعش میگفت,جالب,اینجا بود که نام تک تک عملیات ازادسازی,مکانهای شهر وحتی نام شهدایی که جلوی چشمانش در ان مکانها پرکشیده بودند را میدانست,در دلم به حال یوزارسیف غبطه خوردم وارزو کردم کاش من هم مرد بودم میتوانستم مثل یوزارسیف ,خدمت کنم وبااین فکر اهی کوتاه کشیدم,یوسف که تک تک حرکات من برایش مهم بود ,دست مردانه اش را روی دستم گذاشت وگفت:چرا آه کشیدی؟ با من ومن گفتم:هیچ...ارزو.میکردم کاش مثل تو مرد بودم میتوانستم مدافع حریم زینبی,باشم... بالبخندی ملیح نگاهم کرد ودست مرا به لبهایش نزدیک کرد وهمانطور که بوسه ای,برمیچید گفت:تو مرا همراهی کن وهیچ وقت,هیچ وقت حتی زمانی که شاید من نبودم,ناشکری نکن,مثل بی بی زینب س صبوری کن ومن قولت میدهم اجر مجاهدتی بیش از سربازی ما,برایت بنویسند... بااین حرف یوزارسیف,پشتم لرزید ,اخر من طاقت فراق هرکه را داشته باشم ,طاقت هجران یوسف را نخواهم داشت... در همین صحبتها بودیم که به ورودی خیابان حرم رسیدیم وگنبد فیروزه ای رنگی چشمها را مینواخت,باید پیاده میشدیم,از ابتدای خیابان تا رسیدن به حرم دکانهای زیادی بود اما بیشتر انها هرچه که داشتند,ازخوردنی وپوشیدنی و...بازهم عروسک جز اجناسشان بود,اخه حریم روبه رویمان,حرم دخترکی سه ساله بود که با دستان کوچکش,گره های بزرگی باز میکرد...دخترکی پاک که روزگاری اسیر خفاشان خون اشام شده بود وبرای التیام داغ پدرش,نه عروسک,نه اب وغذا ,بلکه شلاق وکتک برایش,به ارمغان میاوردند وناجوانمردانه برای پاشیدن نمک به زخم دلش,سر بریده پدر را به دختر نشان دادند تا از دست بهانه هایش که همه به نبود پدر ختم میشد ,خلاص شوند....مگر یک دختر....مگر یک کودک...مگر یک موجود سرشار,از,مهر وعاطفه چقدر میتواند توان ناملایمات را داشته باشد....وای من....خاکم به سر....رقیه س ان شب چه کشید با مهمانی که باسر به سویش امده بود؟؟!! درحین رفتن ناخوداگاه به سمت دکانی رفتم که عطروانگشتر و...داشت وعروسکی را که زیباتر از,بقیه بود به دست گرفتم,اخر میخواستم دست خالی,به حرم نروم ,یوزارسیف درحالیکه لبخندی غمگین میزد,پولش را حساب کرد... هرچه که جلوتر,میرفتم,بغض گلویم سنگین تر میشد وعروسک را بیشتر,به خود فشار میدادم... وارد حرم شدیم,حالم دست خودم نبود,با زبان بی زبان با سه ساله ی شام واگویه میکردم شه زاده ی خیرالنسا,رقیه ی بنت الحسین دخت علی مرتضی,رقیه ی بنت الحسن اری,اینجا حریم سند مظلومیت حسین ع است,اینجا گوشه ای از,عرش اعلاست که بر زمین فرو افتاده وملایک برای دیدار دختری سه ساله ,صف کشیده اند ,اینجا حریم ناموس شیعه است وما چشمان هیز,شیطان صفتان عالم را از کاسه به در خواهیم اورد اگر گوشه ی چشمی به این حریم داشته باشند,ما به این دنیا امده ایم برای,اثبات همین عشق ,برای به تصویرکشیدن همین ارادت,برای از جان گذشتن در,حریم ال طه.... 🍁نویسنده : ط حسینی 🍁 @mojaradan 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 قسمت۸۵ بعداز نماز,از حرم حضرت رقیه س به هتل مراجعت کردیم وعجب صفایی داشت وبه قول قدیمیا ,دلی سبک کردیم. وارد سوییت مجللمان شدیم وهمانطور که چادر سرم بود روی تخت نشستم,یوزارسیف هم طبق عادت این چندوقته ,مثل همیشه ور دلم بود,کنارم نشست وگفت:چطوری حاج خانم...کیف حالک؟ خنده ای زدم وگفتم:حاجی...یه سوریه اوردیتمان وحاجیه خانم به دلمان میبندی؟اول ببرمان مکه ,بعدش حاج خانمت میشم... یوسف هم خنده ی صدا داری کرد ودستش را روی چشمش گذاشت وگفت:ای به چشم,حج هم میبریمتان,اما تا وقتی که خانه ی خدا دست سعودیهای کثیف ,اسیر است ,قول بردن نمیدهمت.. با ناز گفتم:خوب پس همینطور بگو,تعارف الکی کردم چون تابوده وهست سعودیا چمبره زدن رو کعبه... یوسف خیره شد به نقطه ای روی سقف وزمزمه کرد:نگران نباش,دیری نمیپاید که مولای غریبمان خواهد امد,نفحات ظهور به وزیدن گرفته,عطر دل انگیز گل نرگس تمام دنیا را فرا گرفته باید کمی همت کنیم,ان شاالله به زودی در لشکر مهدی زهراس در جوار کعبه نماز عشق به جماعت مولا میخوانیم. غرق حرفهای,شیرین یوسف بودم که در سوییتمان را زدند... یوسف در را باز کرد وچهره ی مملواز شیطنت سمیه پدیدار شد وبااجازه ای گفت وداخل شد,یوسف در را بیشتر باز کرد ودید خبری,از,علیرضا نیست,برگشت طرف سمیه وگفت:خانم محمدی...پس اقاتون کجا تشریف دارن؟ با خنده گفتم:احتمالا یا ابشون کردن رفتن داخل زمین ویا با کارهای,عروس خانم تبخیر شدن رفتن هوا... سمیه درحالیکه خط ونشان برام میکشید گفت:اصلانم ,من بهشششت را برا اقامون به ارمغان اوردم... با شیطنت گفتم:وا خاک عالم یعنی کشتیش فرستادیش اون دنیا؟؟ سمیه:باشه ,زر زری ,دم دراوردی هاااا....نه خیرررم اقااا رفته واسه شما تنبلهای شاه عباس نهار بگیره وبیاره بالا تا داخل سوییت در معییت هم غذا را صرف کنیم... یوسف که از کل کل من وسمیه به وجد امده بود,به طرف میز وسط سوییت رفت وگفت,اینجا دوتا صندلی بیشتر نیست,پس اول من وعلیرضا میخوریم بعدش شما خانمهای بزرگوار,اخه شنیدم شما با دیدن خوردن همسرانتان عشششق میکنید خخخخ دادم دنبالش وگفتم:عه....عه. این تجارب نغز وشنیده های گرانبها را کی به گوشتان خوانده؟؟ یوسف به طرف در رفت وتا در راباز کرد به قامت علیرضا تصادف کرد.. خلاصه با خنده وشوخی مشغول خوردن شدیم,همینطور که یوسف وعلیرضا ارام با هم صحبت میکردند ومنم گرم گفتن احساساتم در حرم بی بی رقیه س ,برای سمیه بودم ,که با اشاره های چشم وابروی سمیه ,متوجه حرفهای درگوشی یوسف وعلیرضا شدم... وای اینا چی داشتن میگفتند؟یعنی چی؟؟مگه.... 🍁نویسنده: ط حسینی🍁 @mojaradan 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
4_5918228281189992816.mp3
5.56M
ازدواج و حواشی آن (جلسه اول استاد غفرانی @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「‌‌‌‌ 𝓗𝓮𝓼 𝓐𝓻𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱 」 - تا خــدا هست ڪسی تنهـا نیست من اگر گم شده ام تو اگر خسته شدی درپس پرده‌ی‌اشڪ من وتو مأمن گــرم خـداست او همین جــــاست ڪنار مـن و تــو...😍 @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفے بنما کہ خاک ِپایت گردم دامن بتکان کہ تا گدایت گردم . . دلتنگ زیارتِ توام اربابم :) من را بہ حرم ببر فدایت گردم 💔 @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
محبوبم! قصد بازگشت نداری؟ پاییز خسته مان کرده شما که کنار ما باشید پاییز برای ما بهار خواهد شد .. با آمدنت فصل خزان جدایی ما را به وصال رویت روشن کن .. از این تاریکی مطلق میترسم. نور تو اجمال میدهد این دنیای تاریک ما را جمعه ها این دل یاد محبوب میکند ... ♥️ :)'! 🍃 ⃟🕊رۅحۡـٖےفِدٰاڪَ‌‌یٰامَھۡدےٖ🍃 ⃟🕊 •┈•••✾••°•💚᷎ ⃟⃝🦋•°••✾•••┈• @mojaradan •┈•••✾••° 💚᷎ ⃟⃝🦋•°••✾•••┈•
❤️💍❤️ 🔰نکاتی برای 💠 همیشه سعی کنید تصورتان از دیگران، یک انسان کامل نباشد. چون تصور کردن دیگران بعنوان یک انسان کامل باعث چند اتفاق خواهد شد: ✅ اگر به او نرسید، همیشه حسرت خواهید خورد که "ای کاش این انسان کامل رو از دست نمیدادم و به او میرسیدم" و این تبدیل به یک عقده درون شما خواهد شد. ✅ اگر به او برسید، با دیدن ایرادات و عیوب طرف مقابل (با توجه به این که هیچ کس کامل و بی نقص نیست) و با شکستن تصور خیالی شما از این که او یک انسان کامل است، بزرگ ترین ضربه را خواهید خورد که البته خودتان باعث و بانی اش بوده اید. ❌ آن وقت کلا نسبت به همه بد بین خواهید شد و هر کس را ببینید و ظاهرش آدم خوبی باشد؛ با توجه به سابقه ای که در ذهن شما از فردی که فکر میکردید کامل است و پی بردید که نبود، کاملا نسبت به او بد بین خواهید بود. 🔴 پس برای این که به این اتفاق تلخِ بد بینی افراطی دچار نشوید، سعی کنید از همین حالا از مثبت اندیشی های افراطی خود داری کنید. @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
--- ❤❤❤ یکی و پیدا کنید که اهلِ تون باشه اهلِ حالِ غمگینِ دلتون اهلِ حرفهای هنوز نگفته ی روی لبهاتون اهلِ اشکهای نریخته ی توی چشمهاتون اهلِ دیوانه بازی ها و عاشقی کردن باهاتون باشه. حال بد و خوبتون رو با جان و دلش خریدار باشه بدونه وقتی ناراحتین چطور دوستتون داشته باشه و شمارو تو دایره ی توجه هاتش بزاره. کسی که شوق و ذوق تون رو داشته باشه. یکی که وقتی بهتون نگاه میکنه دلتون غنج بره از این همه علاقه ای که تو نگاهشه. یکی که مثلِ یک صفحه ی شطرنج به خوبی بلدتون باشه. یکی و پیدا کنید که اهلِ حال و هوای ابری و گرفته ی دلتون باشه. اهلِ دوست داشتنتون اهلِ حالِ عجیب غریبه بهم ریختتون باشه. تو هر لباس و هر شکل و قیافه ای که باشید وقتی به سمتش پرواز میکنید بال و پر تون رو نچینه. هیچوقت ذره ای حتی توی دلتون به دوست داشتنش شک نکنید و پیش خودتون نگید: الان دوستم داره یا نداره؟ یکی که تا دنیا دنیاست بخوادتون و حریفِ دل و قلبتون که پر شده از عطر و هوایِ اون باشه. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌     ✦•─┄┅┈•♡•┈┅┄─•✦ @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما پای رهبر و ولی ممبر "علی(ع)" می‌مونیم ما پای ناجی جهان "صاحب الزمان(عج)" می‌مونیم .. 🇮🇷 @mojaradan
14.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 چرا میگویید که بی حجابی موجب غضب خداوند میشه؟ غرب بی حجاب رو ببینید که سراسر نعمت هستند؟ استاد 🎤 @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥حرکت زیبای جوانان مشهدی در واکنش به عمامه‌پرانی عده‌ای معلوم‌الحال @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
8373188966.mp3
8.88M
🔈 📚 📣 جلسه چهل و هفتم ◉ وجوب اعتصام به خدا ◉ تقوا، اساس دین ◉ معنای اعتصام به خدا ◉ اسباب عالم خدای ما نشود! ◉ "خدا متکبر است" به چه معناست؟ ◉ واردات و صادرات خیر و شر ⏰ مدت زمان: ۱۶:۴۶ @mojaradan
💫🌟💫🌟💫🌟 💜🌱🌺🌷🌺🌱💚 @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داعش: وقتی اثبات کارخودمونه از اجرای عملیاتش سخت تر میشه تقدیم به نادون‌ها که فقط بلدن بگن کار خودشونه 😂 @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤❤❤ تاآخر نگاه کنید. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @mojaradan     ✦•─┈┄┅┈•♡•┈┅┄┈─•✦
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #یوزارسیف💗 قسمت۸۵ بعداز نماز,از حرم حضرت رقیه س به هتل مراجعت کردیم وعجب صفایی داشت وب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 قسمت۸۶ یوزارسیف با علیرضا از سفر حرف میزدند,من که نمیدونستم چی به چیه,اما انگار سمیه از خیلی وقت پیش تونخ حرفهای اقایون بود ,با تحکم گفت:عه چی چی میگن شما اقایون بزرگوار!!!دارین خودتون میبرین ومیدوزین ومیخواین ما هم ,بی حرف بکنیم تنمان؟!! زری را نمیدونم,اما من که مثل دم پشت سر علیرضام خواهم رفت.... علیرضا سری تکان داد ودرحالیکه بشقاب غذاش را عقب میزد گفت:زبله...تو غذا میخوردی یا کسب اطلاعات واستراق سمع میکردی؟!!بعدشم مگه ما قراره کجا بریم,نهایتش یه نصف روز طول میکشه,قرار نیست که همسران گرام را درماه عسل تنها بزاریم ویوسف هم درتایید حرفهای علیرضا روبه من گفت:اره دیگه ما صبح بعداز نماز قبح که شما درخواب ناز هستید یه سر میپریم به طرف حلب ویه سرکی به لشکر میزنیم وعصرهم برمیگردیم,تا شما یه زیارت برین وبیاین ماهم اومدیم... حالا فهمیدم که سمیه چرا اینهمه غیرتی شده,انگار حلب عملیات داشتند وبه قول خودشان میخواستند سرکی بزنند...پس منم سرم را تکان دادم وگفتم:این که مسیله ای نیست,چشمکی به سمیه زدم وادامه دادم:اقایون میخوان برن با دواعش یه تجدید دیدار کنن,خوب ما مانع خیر که نمیشیم بفرمایید...علیرضا که انگار حرفهای من به مذاقش خوش امده بود پرید توحرفم وگفت:احسنت به این درک وفهم ,سمیه خانم از ایشون یاد بگیر... یوسف که تک تک حرکات من را حفظ بود وگویا تا اخر نطق من را خونده بود روبه علیرضا گفت:صبرکن برادر,فکر کنم زود قضاوت کردی وحرفهای زری خانم ادامه داشته باشه وروبه من گفت:بفرمایید بانو...لپ کلام؟؟ لبخندی زدم وگفتم:افرین به ادم چیز فهمم,همانطور که گفتم مااصلا مانع خیر نمیشیم اما از انجایی که اومدیم ماه عسل,برما واجب است که همسران عزیزتراز جانمان را همراهی کنیم... خلاصه از ما اصرار واز اقایون انکار که انجا منطقه جنکی هست وجای زن نیست و..... ولی از پس زن من وسمیه نتونستند بر بیان وعاقبت با کمال استیصال وبا زور واحبار پذیرفتند که ما همراهیشان کنیم... بازهم حسهای مبهمی به سراغم امده بود اما پررنگ ترین حس,حس بی قراری بود,اخه قرار بود تا ساعتی دیگر به حرم خانوم زینب کبری س مشرف شویم... 🍁نویسنده : ط حسینی 🍁 @mojaradan 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 قسمت۸۷ دست در دست یوزارسیف روبه روی حرم خانوم زینب کبری س ایستادم ,چشمهام را بستم وبا تمام وجود ریه هایم را از عطر حرم زینبی پر کردم,دست روی سینه گذاشتم وگفتم:السلام علیک یا بنت رسول الله...السلام علیک یا بنت علی مرتضی,السلام علیک یا بنت فاطمه الزهرا...سلام بر بانوی قصه های پر غصه,سلام بر نقش افرین, میدانهای سخت ونفس گیر,سلام بر صبورترین پرستار عالم,سلامم را که از قلبی که مالامال عشق به شما وال علی ع ست بپذیر..عمه جانم ,زینب, به قربان دل غریبت وغربت عظیمت بشوم که روزگاری اشک برفراق مادر ریختی وهمسنگر پدر مظلوم وتنهایت شدی,روزگاری پاره های جگر را درتشت به نظاره نشستی وخون دل خوردی,روزگاری تیر برتابوت حسنت زدند وجگرت را سوزاندند,زمانی پرپر شدن فرزندات را دیدی,پیکر اربن اربای علی اکبر,تیر در چشمان عباس ودستان بریده ی برادر را دیدی اما هنوز هم قصه ی غصه ات به نیمه نرسیده بود,اخر چه صبری داشتی بانو ,توکه شرط ازدواجت را همراهی همیشه با حسین ع قرار دادی,چگونه از بالای تل بریده شدن سر عشقت حسین ع را دیدی وباز هم صبوری کردی,اتش زدن خیمه ها را به چشم خویشتن نظاره کردی وخود را فدایی امام زمانت کردی,یتیم بچه های کربلا را از زیر بوته های خار در تاریکی بیابان گرد هم جمع کردی وناله هایشان را با ناز ونوازشهایت التیام دادی وباز هم خم به ابرو نیاوردی,به اسارت در امدی ودرهمین شام,همین جا,کربلایی دیگر شکل گرفت ورقیه پرکشید وداغ دل داغدیده ات تازه شد ووقتی ناکسی از شما پرسید دیدی خدا با شما چه کرد؟؟! فرمودی:ما رأیت الا جمیلا....هرچه دیدم زیبایی بود... اری انان که دلشان را به متاع ناچیز,دنیا خوش کرده اند چه میفهمند که عشق الهی چیست ومقربان درگاهش چگونه برگزیده میشوند وبارها وبارها مورد ابتلا قرار میگیرند,چه زیبا فرموده ان زیبا سخن که: در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زدقدم سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور.. بانویم زینب س,الان دراین هنگام سعی میکنم ,شاگرد مکتبی باشم که معلمه اش شمایی ودر ناملایمات ان کنم ,که شما کردی...وتا پای جان ,مانند شما در مسیر امام زمانم وفدایی وجود نازنینش باشم.... ناگاه با فشار دست یوزارسیف که دستم را گرفته بود به خود امدم واز اشکهای روان یوسف که برچهره اش نقش بسته بود ,فهمیدم ,هرچه گفتم,او شنیده... یوسف دست ادب بر,سینه نهاد وسلام دادوروبه گنبد گفت:سلام عمه جان,این غلام حلقه به گوشت دوباره امد واینبار با هدیه ای امد که داشتنش را از آستان ودرگاه وکرم شما میدانم واشاره کرد به من وادامه داد:زری بانویم...قرار است مانندبانویش زینب س صبوری کند... پشتم لرزید از,حرف یوسف...این حرف معنایی عمیق داشت که اصلا دوست نداشتم به ان معنا حتی لحظه ای,فکر کنم . 🍁نویسنده: ط حسینی🍁 @mojaradan 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 قسمت۸۸ با دلی سرشار از مهر علوی ومملواز عشق زینبی ,سحرگاه وبلافاصله پس از نماز صبح همراه بقیه ی کاروان که برای جهاد در راه خدا وپاسداری از حریم زینبی,امده بودند به سمت حلب حرکت کردیم. یک ساعتی از روز گذشته بود که به حلب رسیدیم,ابتدا ,علیرضا ویوسف مارا به منطقه ای که امن تر از بقیه ی مناطق بود بردند,جایی که پر بود از,زنان ودختران وکودکانی که یا همراه مجاهدان امده بودند ویا جنگ زده بودند,که البته اغلب قریب به اتفاقشان ,زنان ودختران وکودکانی بودند که روزگار بی رحم وداعشیان نامرد, انها از خانه وزندگیشان اواره کرده بودند وخیلیهایشان را در داغ عزیزانشان نشانده بودند. یوسف اتاقی کوچک را به من سمیه نشان داد تا برگشتشان درانجا کمی استراحت کنیم,اخر چه بیراه میگفت شوهر من,کدام استراحت؟؟کجا؟؟در زیر جنگ واتش وخون وبا دلنگرانی برای عزیزت مگر استراحت کردن ممکن است؟؟ و من میدانستم از این جلوتر هرچه لج کنیم وزور بزنیم,زوری الکی خواهد بود ومحال است جلوتر از,این مارا ببرند,یوسف قبل از خداحافظی چند دقیقه ای,غیب شد ووقتی امد وقامتش را در لباس,مدافعین حرم لشکر فاطمییون دیدم,به خود بالیدم,یوزارسیفم به معنای واقعی خوردنی شده بود,دراین لباس مقدس چهره ی ملکوتی اش,ملکوتی تر نشان میداد ومن همان حسی را داشتم که زمانی نه چندان دور او را در لباس علمدار کربلا,حضرت عباس ع در تعزیه روز عاشورا دیده بودم بارها وبارها چهارقل را خواندم به جانش,فوت کردم,دل در سینه ام به تلاطمی ناجور افتاده بود,میترسیدم این اخرین نگاهی باشد که از قد وقامت زیبای یوزارسیفم میچینم طاقت خدا حافظی نداشتم وبنابراین چادر را سپر صورتم کردم تا کسی اشکهای روان بر روی گونه هایم را نبیند,به سمت در اتاق رفتم,نزدیک اتاق بودم که پسرکی,سه چهار ساله به طرفم امدو با لهجه ی زیبای افغانی من را صدا زد... 🍁نویسنده: ط حسینی🍁 @mojaradan 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 قسمت۸۹ پسرک صدا میزد خاله...خاله..شما همون خانومی هستید که با عمویوسف عروسی کرده؟ با تعجب برگشتم طرفش,نیم خیز,نشستم روبه روش تا صورتم نزدیک صورتش باشه ,نگاهش کردم ,اون پسر,اینبار به طرف یوسف اشاره کرد,برگشتم دوباره قامت رعنای همسرم را به نظاره نشستم واینبار,یوسف بیصدا وبا حرکت دست خداحافظی کرد ومن هم ناخوداگاه به همون روش با او خدا حافظی کردم,پسرک رد رفتن یوزارسیف را گرفت وگفت:اون اقا عمویوسف من هست ,شما باهاش عروسی کردین؟ با دستهام دو طرف شانه های نحیف پسرک را گرفتم وگفتم:اره عزیزم ,تو کی هستی که اقای من را میشناسی واما من تو را نمیشناسم؟ پسرک با حالت خجالتی کودکانه گفت:من..من...عباس هستم,با عمویوسف رفیقیم هااا من خیلی,عمویوسف,را دوست دارم,من که منتظر بهانه ای برای گریه بودم,محکم عباس را چسپوندم به اغوشم وهمانطور که اشکها گلوله گلوله از چشمام میریخت گفتم:منم عمو یوسف را دوست دارم,اخه ما هم باهم رفیقیم... عباس که انگار منتظر,یک اغوش برای شیرین زبانی,بودخودش را بیشتر جا کردو گفت:عه...من فکر کردم شما زن عمو هستید,مگه میشه رفیقش باشید؟در حین گریه,از سادگی بچه لبخندی به لبم اومد وگفتم:نه یعنی هم زن عمو هستم وهم رفیق عمو هستم,مگه خودت نگفتی که یوسف عموت هست ورفیقتم هستم وبا,این حرف,عباس را بغل کردم وبه طرف اتاق رفتم ,همانطور که در را باز میکردم,صورت عباس که روبه روی من قرارگرفته بود وراحت اشکهام را میدید,با انگشتای کوچکش اشک چشمام را گرفت وگفت:زن عمو خوب نیست گریه کنی,عمو رفته ادم بدا را بکشه وزود هم میاد,بعدشم عمو.یوسف اینقددد قوی هست که هیچ کس زورش به عمو نمیرسه... از اینهمه هوش ودرک این بچه متعجب شده بودم,اخه نه تنها فهمید که من برای چی گریه کردم بلکه با کلام کودکانه اش داشت من را دلداری میداد...بوسه ی محکمی از لپش گرفتم و وارد اتاق شدم... سمیه که همیشه یک دنیا,از دست شیطنتهاش در امان نبود وهیچ وقت ارام وقرار,نداشت,گوشه ی اتاق غمبرک زده بود وچشمای قرمزش نشان از,گریه کردنش میداد,حال خود منم دست کمی,از,سمیه نداشت اما برای اینکه ,حال وهوای سمیه را عوض کنم,مجبور بودم نقش بازی کنم,پس به طرف سمیه چشمکی زدم وگفتم:چیه دختر خوب چرا ناراحتی؟؟نا نازی...بیا ببین یه اعجوبه مثل خودت پیدا کردم,بیا با عباس اشنابشو... سمیه مثل بچه ها بینیش را,بالا کشید وبا پشت دست صورتش,را پاک کرد وگفت:ول کن بابا,دلت خوشه,ما توچه وادی سیر میکنیم وتو ,غرق چه چیزی هستی .... عباس که محو حرکات ما شده بود روی پتو بغل دیوار نشست,منم زانو به زانوش نشستم وگفتم:ببین اون خانم خانما را میبینی,ایشون سمیه خانم دوست من هستند امروز به اقاشون گفتن براش,عروسک بخره,اما اقاش نخریده,الانم به خاطر,همین ناراحته.. عباس که مشخص بود بچه ای زجر کشیده ومهربان وفوق العاده باهوش هست,از جاش بلند شد ورفت طرف سمیه وباهمون زبان شیرینش گفت:ناراحت نباش خاله,به عمو یوسف بگو برات میخره,اخه اوندفعه منم ماشین جنگی میخواستم,عمویوسف برام خرید... شیرین زبانیهای عباس کارخودش را کرد وسمیه را سر ذوق اورد,سمیه مثل همیشه که چشمش,به بچه ها میافتاد,محکم بغلشون میکرد و میچلاندشون,عباس را محکم بغل کرد ودرحالیکه بوسش میکرد گفت:ای داد بر من,هرچی میکشم از دست همین عمو یوسفته... درهمین حال بودیم که در اتاق را زدند... 🍁نویسنده: ط حسینی🍁 @mojaradan 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
4_5918228281189992815.mp3
5.13M
ازدواج و حواشی آن (جلسه دوم) استاد غفرانی @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「‌‌‌‌ 𝓗𝓮𝓼 𝓐𝓻𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱 」 - 😍 چنان‌جای‌گرفتی‌توبه‌چشم‌ودلِ‌من که‌به‌خوبانِ‌دوعالم‌نظری‌نیست‌مرا @mojaradan