eitaa logo
مجردان انقلابی
14.1هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mojaradan_bott متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 t.me/mojaradan 👈آدرس تلگرام sapp.ir/mojaradan 👈آدرس سروش eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نام رمان: ر فاطمه خندید و گفت: - کی به کی میگه بچه تو خودت بچه ای کوچولو! - بنظرم بحث کردن با تو فایده نداره، بچه هم خودتی فاطمه بازم خندید و گفت: - قهر نکن خانوم کوچولو باشه، بیا بریم تا دیر نشده - باشه بریم باهم به سمت ماشین آقا محمد رفتیم فاطمه جلو نشست منم سلامی کردم و عقب نشستم اونم به سر تکون دادن اکتفا کرد و حرکت کرد! واقعا دلیل این حجم از خشک بودنش رو نمیفهمم؟! با صدای فاطمه افکار مزاحم رو کنار گذاشتم: - نیلا امتحان رو چکار کردی؟ خوب بود؟ با ذوق مثل دختر بچه های کلاس اولی گفتم: - وای اره عالی بود مطمئنم بیست میگیرم دیروز خیلی خوب درس خوندنم اما با اینکه دیر هم رسیدم و ده دقیقه از امتحان گذشته بود زودتر از همه امتحان رو تموم کردم و بیرون اومدم. فاطمه به ذوق بچگانه‌ام خندید و گفت: - من میگم بچه ای بعد تو قهر می‌کنی! سنگین باش دخترم - چشم مادرم چشم رو جوری کشیدم که فاطمه خندش گرفت حتی محمد هم دیدیم که گوشه لبش کش اومده بود اما سعی می‌کرد خودش رو کنترل کنه! فاطمه خندش رو کنترل کرد و گفت: - محمد همینجا نگه‌دار. محمد نگه داشت و ما پیاده شدیم. نگاهی به پاساژ رو‌ به روم انداختم چقدر باکلاس و شیک بود! اگه به خودم بود مطمئنم حتی تا بیست سالگیم هم همچین جایی نمیومدم یا شایدم از کنارش هم رد نمیشدم. به افکارم لبخندی زدم و از عالم هپروت بیرون اومدم..! فاطمه با محمد خداحافظی کرد و گفت: - اگه تا دوساعت دیگه نتونستی بیای دنبالمون تاکسی میگیریم میایم. محمد با جدیت گفت: - نه خودم میام دنبالتون وقتی کارتون تموم شد بیاید همینجا باهام تماس بگیر خودم رو میرسونم. فاطمه گفت: - اما تو الان میخوای بری پایگاه معلوم نیست کی برگردی! محمد بازم مثل قبل با جدیت کامل گفت: - فاطمه جان گفتم میام یعنی میام دیگه! فاطمه هم دیگه اصراری نکرد و گفت: - چشم آقا محمد خندید و رفت! تعجب کرده بودم آخه مگه اونم می‌خندید؟ چه چال گونه ای هم داشت! حالا چی میشد همیشه می‌خندید و ما هرروز خندش رو می‌دیدیم؟! با تکون دادن دستی جلوی چشمم به خودم اومدم و سری تکون دادم. فاطمه گفت: - کجایی دختر یک ساعته دارم صدات میزنما گفتم: - ببخشید فاطمه چیزی نگفت و دستم رو گرفت و باهم از خیابون رو به روی پاساژ رد شدیم. با دیدن چیزی که رو به روم بود چشام برقی زد! فاطمه با دیدنم خندش گرفته بود و گفت: - پله برقی دوست داری؟! خندیدم و سری تکون دادم که دستم رو گرفت و به سمت پله برقی رفتیم. ادامه دارد..♥️ نویسنده‌: فاطمه سادات @mojaradan 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 نام رمان: از پله برقی گذشتیم و به سمت یکی از چادر فروشی ها رفتیم. برام خیلی جالب بود این ساختمون کلا سه طبقه بزرگ بود که هر طبقه چیزی های متفاوتی می‌فروخت طبقه دوم کلا لوازم حجابی بود انقدر تنوع زیاد بود که دلم میخواست همه رو داشته باشم. فاطمه وارد چادر فروشیه دوستش شد منم مثل بچه ها دستش رو گرفته بودم به دنبالش میرفتم خودم خندم گرفته بود هرکی مارو میدید فکر می‌کرد مادر و دختریم البته من زیادم بچه نمیزدما اما با این فرم مدرسه دیگه قطعا سنم خیلی اومده بود پایین فاطمه هم با اون چادر و حجابش مثل مادرم! به تصوارتم لبخندی زدم و با صدای احوال پرسی فاطمه و دوستش به خودم اومدم و سلام دادم. دوست فاطمه گفت: - معرفی نمیکنی فاطمه؟! فاطمه هم با مهربونی گفت: - ایشون دوست بنده نیلا خانوم هستن دوستش لبخندی زد و دستش رو به سمتم گرفت و گفت: - خوشبختم نیلا جان منم حلما هستم دوست فاطمه خانوم منم دستم رو جلو بردم و باهاش دست دادم و گفتم: - همچنین عزیزم منم از اشناییت خوشبختم حلما جان بعد دوباره روش و کرد سمت فاطمه و گفت: - چخبر؟ چیشد بعداز مدت ها سری به ما زدی! فاطمه خندید و گفت: - خبر که سلامتی بعدشم مگه ما دیشب تو مسجد همو ندیدیم! بعد دوستش که الان فهمیدم اسمش حلماست با حالت بامزه ای با دستش سرش رو خاروند و گفت: - خب حالا نمیشه جلو دوست جدیدمون آبرو داری کنی و ضایعمون نکنی! فاطمه خندید و گفت گفت: - تو که منو می‌شناسی حلما هم خندید و گفت: - بله بله کیه که شمارو نشناسه! بعدش ماهم زدن زیر خنده البته نه با صدای بلند خیلی محجوب و باحیا از خندشون منم خندم گرفته بود با لبخند تماشاشون می‌کردم این دختر چقدر خنده رو و مهربون بود! تا همه رو مثل خودش نکنه دست بردار نیست! حلما گفت: - جانم درخدمتم؟! مطمئنم فقط برای احوالپرسی نیومدی فاطمه گفت: - اره، داشت دادم میرفتا! اومدیم اینجا تا برای نیلا چادر بخریم. حلما با لبخند سمت من برگشت و گفت: - چه عالی مطمئنم تو چادر از این که هستی هنوز خوشگل تر و معصوم تر میشی. فاطمه گفت: - حلما جان نیلا تا حالا چادر سرش نکرده و نمیتونه چادرای سنگین و روی سرش تحمل کنه بخاطر همین یه چادر ساده و سبک و در عین حال شیک می‌خوایم. حلما کمی فکر کرد ‌و گفت: - برای نیلا بهترین گزینه چادر دانشجویی هستش از لحاظ مدل، مثل چادر ساده هستش با این تفاوت که شکاف‌هایی در دو طرف آن برای بیرون آوردن دست به منظور حمل کیف، وسایل و... و کنترل بیشتر تهیه شده هست. مدل دانشجویی برای فعالیت‌های روزمره مناسب تر است. فاطمه با ذوق دستاش رو به هم کوبید و گفت: - عالیه، یکیشون رو بده تا نیلا پرو کنه راستی ما یه روسری قواره دار هم می‌خوایم. حلما گفت: - بله حتما فقط اینکه ما اینجا بیشتر چادر داریم روسری هامون ساده هستن اما رنگ بندی زیادی دارن. فاطمه لبخند محجوبی زد و گفت: - زیبایی در سادگیست، بعدشم نیلا هرچی سرش کنه بهش میاد من خیلی مشتاقم توی چادر ببینمش، قربونت دستت بی‌زحمت یکی از همون روسری هایی که گفتی بیار رنگ آبی اسمونیش بنظرم خیلی به نیلا میاد با چشماش ست میشه . حلما رفت و از توی قفسه ها چادر و روسری آورد و گذاشت روی میز و با فاطمه منو به سمت اتاق پرو همراهی کردن منم این وسط هنگ کرده بودم و فقط نظاره گر بودم. ادامه دارد..♥️ نویسنده: فاطمه سادات @mojaradan 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
هدایت شده از مجردان انقلابی
🔹اینجا پر از «شن آرایی» های جذابه اگه میخوای بقیه ی طرح ها رو ببینی، بزن روی لینک زیر 👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2293367059C3dd2ff9223 👆👆👆👆 🛑 توی هر مناسبتی منتظر آثار جدید و جذاب مجموعه شن آرا باش
هدایت شده از مجردان انقلابی
خوشنویسی با خط های مختلف، نقاشی‌خط و انواع طرح های گوناگون، اونم روی شـن رو تو این کانال دنبال کن 👇🌺 https://eitaa.com/joinchat/2293367059C3dd2ff9223
پرده دَری (1).mp3
2.09M
※ یك دقیقه حرف حساب   بعضی رفتارهای ما، مانند قیچی روابطمان با دیگران را تکه پاره و نابود می‌کنند که اصلاً فکرش را هم نمی‌کنیم.! 🚦•••|↫ @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
° ° من‌همـٰان‌اهل‌گنـٰاهم‌ڪہ‌شدم‌اهل‌نمـٰاز من‌همـٰانم‌ڪہ‌بہ‌دستـٰان‌تو تعمیرشدم‌حسینم( :!' ❤️ @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از آدمین های محترم کانال خواهش میکنم هیچ پستی وارد کانال نکنند چراغ های کانال را خاموش کردیم😉 کار کانال یه پایان رسیده فردا برای خدمتگذاری آماده هستیم 😍 وقت تبادل و تبلیغ هست لطفا صبور باشید همتون به خدا می سپارم تا فردا صبح مح‌ـبوب‌حسین؏‌`باش نھ‌‌معروف‌جماعت꧇)✋🏼💔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌°•~💛 بیـــخیال‌دوردنیــا درطـــــےهشـــــتادروز عشــق‌هشتصــدسال دورڪربـلاگردیـدن‌است ...💔 •ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ• @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•🌎📘• سـالها؛ نہ‌قرن‌هاسـت‌ڪه ڪفہ‌ترازوهایمان‌تعادل‌نـدارد؛ بادستۍخالۍوندار،دلهایمان‌پرازدل تنگۍبراۍڪسۍڪہ‌اوازمادلتنگ‌تـراسـت...💔 ڪسۍڪہ‌بایـدباشـدونیسـت✨️🕊 @mojaradan
✅انتخاب همسر 🔻برخی از سالکین به اشتباه به دنبال زنان نماز شب خوان و اهل عبادت های کذایی هستند. 🔹یکی از شاگردان آیت الله سعادت_پرور (ره) می فرمودند: 🔻سالک باید به دنبال همسری باشد که از نظر عاطفی و غریزی نیازهای او را بر آورده کند ، نه اینکه به دنبال همسرِ نماز شب و دعای کمیل خوان باشد . 🔻شوهر خسته از بیرون آمده ، خانم کجاست !؟ در اتاق مشغول دعای کمیل است !!! والله اگر زنی با مهربانی به استقبال شوهرش بیاید و لیوان آبی به او بدهد ، از دعای کمیلی که بخواند ، بالاتر است . قسم جلاله خوردم ! سِیرِ زن و مرد ، متفاوت است . سلوک او ( زن ) در همین است . 🔹شما به همسر علامه طباطبایی نگاه کنید، علامه می فرمود: 🔻من نمی فهمم کی لیوان چای من عوض می شود ! کی لباسم دوخته می شود ! اینطور در خدمت شوهرش بود . حالا اگر خودش خواست نماز شب بخواند ، مانعی نیست ، ولی شما او را به این کارها نکشانید . ایشان دربیان سرّ این مطلب می فرمایند؛ 🔻کسی در راه سلوک موفّق تر است که بیشترین اطاعت از امر خدا را داشته باشد ، نه کثرت دعا و عبادت ، پس موفق کسی است که امر خدا را بشناسد و به آن عمل نماید. @mojaradan