🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#گامهای_عاشقی💗
قسمت45
در باز شد و با امیر وارد حیاط شدیم
همه بودن ،از چهره اشون عصبانیت و خشم و میدیدم
امیر: چی شده ؟
ولی کسی چیزی نگفت
یک دفعه عمو بلند شد و به سمت من آمد
ازدیدن چشمای قرمز و عصبانیش ترسیدم ،تاحالا اینقدر خشم تو چشماش ندیده بودم
عمو: رضا راست میگه ؟ تو هم این همه مدت فقط به چشم برادری نگاش میکردی؟
چیزی نگفتم ولی ریختن اشکام روی صورتم همه چیز رو لو داده بود
رضا : بابا جان ،ما اگه این چند سال حرفی نزدیم فقط به این خاطر بود که فکر میکردیم همه چی شوخیه ،شما ها همه تون خودتون بریدین و دوختین ،حتی یه نظر از ما نپرسیدین که نظر شما چیه...
عمو با عصبانیت رفت سمت رضا : تو اگه یک بار به چشمای پر از عشق آیه نگاه میکردی اینو نمیگفتی
رضا: پدر من ، من کاری به آیه ندارم ،من نمیتونم با کسی که فقط حس خواهرانه نسبت بهش دارم زندگی کنم
یه دفعه نفهمیدم که چی شد عمو دستش و بلند کرد و به رضا سیلی زد ...
با دیدن این صحنه تمام وجودم آتیش گرفت
درست بود که ناراحت بودم از حرفهای رضا ولی طاقت دیدن این صحنه رو نداشتم
یه دفعه بی بی با صدای بلند گفت:
بسه حسین ،دیگه کافیه
بی بی اومد سمتمو دستمو گرفت
رو به بابا کرد
بی بی: آیه رو باخودم چند روزی میبرم خونم
بعد رو کرد به امیر گفت: امیر مادر ،مارو ببر
امیر که تازه فهمیده بود ماجرا چیه ،صورتش از خشم قرمز شده بود ،رنگهای ورم کرده گردنش و میدیدم
نزدیکش شدمو دستشو گرفتمو از خونه بیرون رفتیم
رفتم خونه وسیله هامو برداشتم داخل یه ساک گذاشتم و سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم
توی راه فقط به امیر نگاه میکردم
سکوتش داغونم میکرد
حال خودم خراب بود ولی با دیدن حال امیر داشتم دیونه میشدم
ای کاش سارا بود و یه کم آرومش میکرد
تا رسیدن به خونه بی بی هیچ کس چیزی نگفت
بعد از رسیدن از ماشین پیاده شدیم
بی بی در حیاط و باز کردو وارد خونه شد
ولی امیر هنوز داخل ماشین نشسته بود
در ماشین و باز کردمو نشستم
- امیرم، داداشی
سرشو به طرفم چرخوند و نگاهم کرد
- الهی قربونت برم، کاری نکنی از اینی که هستم خورد تر بشماااا..
کاری نکنی بیشتر از این حقارت بکشمااا ..
اشک از چشمای امیر سرازیر شد
صورتشو بوسیدمو از ماشین پیاده شدم وارد حیاط شدمو درو بستم
پشت در روی زمین نشستم
چادرمو گذاشتم روی صورتمو آروم گریه میکردم...
#بانو_فاطمه
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#گامهای_عاشقی💗
قسمت46
با نوازش دستای بی بی روی موهام بیدار شدم
بی بی لبخند زد و با دیدن لبخند بی بی جون گرفتم
- سلام
بی بی: سلام به روی ماهت ،دانشگاه نداری؟
- چرا ،الان بلند میشم
بی بی: باشه ،بیا برات صبحانه آماده کردم
- دستتون درد نکنه
بلند شدمو رفتم دست و صورتمو شستم و رفتم سمت سمت پذیرایی دیدم بی بی کنار سفره صبحانه نشسته
رفتم رو به روش نشستم مشغول صبحانه خوردن شدم بی بی هم درباره اتفاق دیشب هیچ حرفی نزد چون میدونست داغونم ،انگار بی بی هم شکسته شدن غرورمو دیده بود
بعد از خوردن صبحانه بلند شدمو رفتم توی اتاق لباسمو پوشیدم کیفمو برداشتم و رفتم بیرون
از بی بی خداحافظی کردم
کفشمو پوشیدم و رفتم سمت در حیاط
درو باز کردم ،دیدم ماشین امیر جلو در پارکه ،خودش هم داخل ماشین خوابیده!
چند تقه به شیشه ماشین زدم که بیدار شد
شیشه رو پایین داد
- سلام ،اینجا چیکار میکنی؟
امیر: سلام ،منتظر تو بودم ،سوار شو میرسونمت
چیزی نگفتم
سوار ماشین شدم و حرکت کردیم
- از کی اینجایی،چرا نیومدی داخل ؟
امیر: از دیشب اینجام ،خونه نرفتم
- چیی؟ خونه نرفتی،؟ یعنی از دیشت تو ماشین بودی؟
امیر: میترسیدم قولی که از من خواستی و بزنم زیرش ،تنها راهش همین بود
- پس چرا نیومدی خونه بی بی اونجا بخوابی؟
امیر: اینقدر حالم خراب بود ،میترسیدم وقتی دوباره چشماتو ببینم دست به کاری بزنم که نباید میزدم
با شنیدن حرفش آروم شدم ،خدا رو شکر کردم که امیر و دارم دیگه چیزی نگفتیم و رفتیم سمت دانشگاه
از امیر خداحافظی کردمو از ماشین پیاده شدم
چند قدم رفتم سمت دانشگاه که امیر صدام زد
برگشتم نگاهش کردم
امیر: آیه بعد کلاس زنگ بزن بیام دنبالتون
- باشه
امیر داشت میرفت که یه ماشینی براش بوق داد خوب دقت کردم دیدم هاشمی بود
هر دوتا از ماشین پیاده شدن و نزدیک هم رفتن با هم صحبت میکردن منم برگشتم و به راهم ادامه دادم...
#بانو_فاطمه
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مختار، ربع پهلوی رو به مناظره دعوت کرد
مختار با اسبش دُل دُل آماده است به جنگ چاهزاده برود
@mojaradan
مجردان انقلابی
مختار، ربع پهلوی رو به مناظره دعوت کرد مختار با اسبش دُل دُل آماده است به جنگ چاهزاده برود @mojarad
8.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مناظره مختار و ربع پهلوی 😂😁
وای عالی بود سام رجبی خوب اومد😂😂
@mojaradan
#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_دلم
#حسین_جانم
لطفےبنماڪہخاڪپایتگردم
دامنبتڪان ڪہتاگدایتگردم
دلتنگزیارتتواماربابم
منرابہحرمببرفدایتگردم
#صلےاللهعلیڪیااباعبداللھ♥️
•ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ•
@mojaradan
5.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#السلام_ایها_غریب
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
#مهدی_جانم
🌼 خبرت هست که از خویش خبر نیست مرا
🕊 گذری کن که ز غم راهگذر نیست مرا
🌼 گر سرم در سر سودات رود نیست عجب
🕊 سر سودای تو دارم غم سر نیست مرا
سلام محبوب قلبـ❤️ـم
☀️ صبحت بخیر ☀️
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ 🌤
#صبحتون_مهدوی
@mojaradan
#ازدواج
📍اما چرا ازدواج میتواند باعث بدتر شدن وضعیت فرد شود❓
➖ چون شخصی که در راه رفتن مشکل دارد، قطعا نمیتواند در مسابقات دو موفق شود.
➖بنابراین کسی هم که دچار تعارضات روان یا شخصیتی است، نمیتواند
〽️انتخاب و زندگی سالمی داشته باشد و بی شک در اداره زندگی مشترک هم به مشکلاتی بر میخورد.
〽️ممکن است کسی بگوید که من قبل از ازدواج، فوبیای (یا هراس) تنهایی داشتم، ولی با ازدواج این مسئله حل شد، اما باید عرض کنم که چنین فردی مشکلش برطرف نشده، بلکه ترس از تنهایی خود را با حضور همسر و وابستگی به آن پوشانده است!
〽️لذا چنین فردی نه تنها همچنان به فوبیای تنهایی مبتلاست، بلکه احتمالا به نوعی از اختلال وابستگی روانی نسبت به همسرش نیز دچار شده است که با ایجاد کمترین مشکل در زندگی یا سُست شدن آن، روح و روان او را بهم میریزد.
〽️بله! ازدواج، میتواند توهم درمان را برای انسانها بوجود بیاورد، اما قطعا درمانگاه نیست.
#مجردها_بدانند
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
🔺آسیب شناسی روابط دختر و پسر قبل از ازدواج
ازدواج با بیمار غیر قابل درمان
@mojaradan