فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
🔺آسیب شناسی روابط دختر و پسر قبل از ازدواج
ازدواج با بیمار غیر قابل درمان
@mojaradan
من ١٨ سالم بود، یکى از آشناهامون، یک خواستگار معرفى کرد
که در نیروى هوایى کار میکرد. من از رتبه بندیشون چیزى نمیدونم ولى ظاهرا تعدادى خطوط، روى شونه یا آستین لباسشونه که رتبه رو نشون میده.😅😅
یک روز ناهار قرار شد بیاد دنبال من بریم یه جایى غذا بخوریم،🍽🍴🍽 ببینیم از هم خوشمون میاد یا نه.
رفتیم نشستیم، بعد داشت از کارش براى من میگفت. گفتم الان چه درجه اى دارین؟☺️😉😌
چون بابام هم ارتشى بود، تصورم روى ستوان یا سروان و کلا این درجات ارتشى بود. بر گشت گفت من "سه خطم"! من نگرفتم چى میگه!😐😑
فکر کردم داره شوخى میکنه! منم زود لوس شدم، هرهر خندیدم😂😂 گفتم "برو بابا من خودم هفت خطم🤣🤣"!!!
هیچى منصرف شد😂
اصلا کار به خواستگارى نرسید.😆😆
ـــــــــــــــ❬✾♡👀♡✾❭ــــــــــــــ
🙊⃢😃❱ #سوتی_ازدواج ❦›
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 وقتی حجاب نباشد زنها باید دنبال مردها راه بیفتند!
دیدگاهی متفاوت به مقولهی حجاب از زبان دکتر ازغدی
این ۷۲ ثانیه را همه، به ویژه دختران جوان باید ببینند و بشنوند. توجیهی ساده اما دقیق از لسان استاد ازغدی در بحث ضرورت عقلی حجاب
@mojaradan
11.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
+اثری متفاوت و دلنشین
مخصوص دهه هشتادی ها و نودی ها😄✨
•
•
با صدای
🎙عبدالرضا هلالی و محمد اسدالهی
رونمایی از کلیپ #عزیزم_حسین۲♥️
به مناسبت ایام ولادت امام حسین
#ماه_شعبان_مبارک
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مامان باباها 👏 یکم از این پرنده یادبگیرین وقت میذاره داره با بچه هاش"دالی موشه" بازی میکنه😍😁
از این پرنده که دیگه کمتر نیستیم😅
چقدر هم بچه هاش بی ذوقن😐😒
@mojaradan
9.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌟 ویژه ماه شعبان
📹 ببینید| توصیه رهبرانقلاب درباره استفاده از #ماه_شعبان
➕ سوالی که رهبرانقلاب از امام خمینی(ره) درباره اینکه «شما کدام دعا را بیشتر دلبستهی آن هستید؟» پرسیدند
✨~•~•~ ـ ـ ـ❁ـ ـ ـ ~•~•~✨
#اَللّهُمَّعَجِّـلْلِوَلیِّکَالفـَرَجْ
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|🍀😂|••
به وضوح دیدمااااا😂
😁•••|↫ #طنز
@mojaradan
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #گامهای_عاشقی💗 قسمت46 با نوازش دستای بی بی روی موهام بیدار شدم بی بی لبخند زد و با دید
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گامهای_عاشقی💗
قسمت47
چشمم به اتوبوسای گوشه محوطه افتاد
۳ روز دیگه حرکت میکردن تو فکر این بودم که ای کاش منم میرفتم ،تو فکر خیال بودم که یکی از پشت با کیفش زد به من برگشتم نگاه کردم سارا بود
- سلام
سارا: علیک ،خیلی نامردی
- چرا
سارا: آخه دیروز شوهرمو همراه خودت بردی دور دور ،منم زیر بارون مثل موش آب کشیده رفتم خونه
- چیه حسودی میکنی؟
سارا: خیلیییی،از اینکه امیر خیلی دوستت داره حسودیم میشه...
- نترس بابا ،امیر تو رو هم خیلی دوست دار
سارا: ولی نه به اندازه تو !
- تو چون تازه ازدواج کردی اینو میگی،کم کم متوجه دوست داشتنش میشی،البته اگه خجالت و بزاری کنار
سارا: امید وارم
- راستی امتحان دیروز و چیکار کردی ؟ گند که نزدی؟
سارا: هاشمی دیروز اصلا امتحان نگرفت ،اصلا یه جوری بود کلافه ،عصبانی ،توپش پر پر بود
- عع چرا!
سارا: چه میدونم حتما باز رفته خواستگاری جواب رد شنیده
- بی مزه
سارا: راستی پکیج راهیان نورو دیدم عالی شده بود
- اره خیلی خوب شده ،راستی به نظرت جای اضافی دارن
سارا: واسه چی پرسیدی؟
- دلم میخواد چند روزی به چیزی فکر نکنم ،و تنها باشم
سارا: نمیدونم باید بری از منصوری بپرسی
- باشه ،بعد کلاس میرم پیشش
سارا: بریم که الا کلاس شروع میشه
- بریم
بعد تمام شدن کلاس وسیله هامو تن تن جمع کردم و رو کردم به سارا گفتم: سارا تو برو تو محوطه منتظرم باش من میرم پیش منصوری و میام
سارا: خوب باهم میریم پیشش
- نه خودم میرم،امیر گفت میاد دنبالمون تو برو که با دیدنت یه کم شارژ شه بیچاره
سارا: فعلا که دستگاه شارژش پیش شماست
لبخندی زدم و از کلاس بیرون رفتم...
#بانو_فاطمه
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#گامهای_عاشقی 💗
قسمت48
از پله ها یکی دو تا پایین اومدم رفتم سمت دفتر بسیج
چند تقه به در زدمو وارد اتاق شدم
- سلام
خانم منصوری : سلام عزیزم
- خانم منصوری میخواستم بپرسم جای خالی دارین واسه راهیان نور
خانم منصوری: نه ،چطور؟
- آخه میخواستم منم بیام
خانم منصوری: ولا آیه جان لیست ها همه تکمیل شده ان ،جایی خالی نیست
- باشه ،اشکالی نداره ،با اجازه
رفتم سمت در که گفت: آیه برو پیش هاشمی ببین شاید یه کاری بکنه برات
( لبخند بی جونی زدم ) : باشه
از دفتر خارج شدمو رفتم سمت دفتر بسیج برادران
یه بسم الله گفتم و در زدم ،درو باز کردم
اتاق خیلی شلوغ بود
همه مشغول کاری بودن
با دیدنم همه از کار دست کشیدن و نگاهم میکردن
هاشمی هم پشت میز نشسته بود
وارد اتاق شدم
- سلام
همه یکی یکی سلام کردن
هاشمی: سلام ،بفرمایید کاری داشتین؟
- میخواستم بپرسم جای خالی واسه راهیان نور دارین؟
یه دفعه یکی از بچه ها گفت: نه استاد پر شدن
هاشمی کمی سکوت کرد و گفت: میتونم بپرسم برای چه کسی میخواین ؟
- خودم
هاشمی: شرمندم ،فعلا که کاری نمیشه کرد چون اتوبوس همه تکمیل شدن،اگه میخواین شمارتونو بدین ،اگه یکی از بچه ها نیومد شما رو جایگزینش میکنیم
خیلی ناراحت شده بودم ،از کیفم یه خودکار و کاغذ برداشتم و شمارمو روش نوشتم
دادم به هاشمی
وقتی داشتم کاغذ و بهش میدادم
با بغض بهش نگاه کردم و گفتم
- لطفا یه کاری کنین منم بیام
بعد بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شدم و رفتم سمت محوطه
داشتم دنبال سارا میگشتم که گوشیم زنگ خورد
سارا بود
- کجایی سارا؟
سارا: بیا بیرون ،داخل ماشین امیرم
- باشه
از دانشگاه رفتم بیرون دورو برمو نگاه کردم ،ماشین امیر و پیدا کردم رفتم سمت ماشین و سوار شدم
- سلام
امیر: سلام
سارا: چی شد آیه ،اسمتو نوشتی؟
- نه ،گفتن پر شده
سارا: اشکال نداره ،ان شاءالله سال بعد
- اووو تا سال بعد کی مرده ،کی زنده
سارا: عه این حرفا چیه ،تو هنوز عمه نشدی ،عروس نشدی ،مامان نشدی
با گفتن این حرفش امیر یه نگاهی بهش کرد و سارا دیگه چیزی نگفت
- امیر جان منو ببر خونه بی بی
امیر : باشه
#بانو_فاطمه
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸