40.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 سریال『 #سقوط』4
ژانر: درام،خانوادگیقسمت3
#سریال🤍
#ادامه_دلرد
:
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #پارت_هدیه #گامهای_عاشقی💗 قسمت115 سارا هم اومد سمتم گوشیمو از دستم گرفت سارا: من از ش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#گامهای_عاشقی💗
قسمت116
تا وقتی که از رستوران بیایم بیرون علی هنوز عصبانی و کلافه بود
دم در رستوران امیر گفت: آیه خواستی بیای خونه خبرم کن بیام دنبالت
- باشه
علی : خودم میرسونمش
امیر: باشه دستت درد نکنه ،فقط باز شیر موز نده به این خواهرمون
علی لبخند زد و گفت: باشه چشم ،من خودمم تا آخر عمر دیگه لب به شیر موز نمیزنم
امیر: دمت گرم،ما دیگه بریم ،آیه کاری نداری؟
- نه ،به سلامت
سارا بغلم کردو آروم زیر گوشم گفت: آیه آقا سید وقتی عصبانی میشه از امیرم ترسناکتر میشه
چیزی نگفتم و خداحافظی کردیم
سوارماشین شدیمو حرکت کردیم
توی راه علی هیچ حرفی نزد
- ببخشید علی آقا میشه از یه شیرینی فروشی یه جعبه شیرینی بخریم
علی خیلی آروم گفت: باشه
بعد از مدتی کنار یه شیرینی فروشی ایستاد و از ماشین پیاده شد
ده دقیقه ای طول کشید تا علی بیاد
وقتی که اومد سوار ماشین شد و حرکت کردیم
این حالش اذیتم میکرد
- علی آقا ،میشه بپرسم چرا ناراحتین؟
علی: از اینکه با صدای بلند میخندی و با خنده ات همه نگاهت میکنن خوشم نمیاد
- ببخشید ،سعی میکنم دیگه بلند نخندم
علی با شنیدن این حرف سرشو سمت من چرخوندو لبخند زد
با دیدن لبخند روی لبش آرامش خاصی پیدا کردم
بعد از رسیدن به خونه علی اینا
علی زنگ در و زد بعد از چند ثانیه در باز شد
خونه علی اینا آپارتمانی بود
۴ طبقه که طبقه اول خونه مامان و باباش
طبقه دوم خونه برادرش
طبقه سوم خونه خواهرش
طبقه آخر هم واسه علی بود
مادر علی دم در خونه منتظر ما بود
با دیدنم اومد سمتم و بغلم کرد
- سلام مادر جون خوبین
مادر جون: سلام عزیزم،خیلی خوش اومدی
علی: سلام مامان
مادرجون: سلام پسرم ،بیاین داخل
وارد خونه شدیم
همه جای خونه شیک و قشنگ بود
یه دفعه از داخل آشپز خونه صدای اومد که فهمیدم فاطمه اس خواهر علی
فاطمه: سلام عزیزززم ،چقدر دلم برات تنگ شده بود
- سلام ،منم همینطور
فاطمه: خیلی خوش اومدی
- خیلی ممنون
مامان: آیه جان برو تو اتاق علی استراحت کن
- چشم...
.•°``°•.¸.•°``°•.
ٰٖ
@Mojaradan ٖ ٰ
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°
¸.·´¸.·´¨)¸.·*¨)
(¸.·´ (¸.·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#گامهای_عاشقی
قسمت117
به همراه علی به سمت اتاقش رفتیم
در اتاقش و که باز کرد
همه چی مرتب و منظم بود
علی از داخل کمد لباس منزلی شو برداشت و گفت: من میرم تو پذیرایی ،تو هم راحت باش استراحت کن
- باشه
بعد رفتن علی لباسامو درآوردم و روی تختش دراز کشیدم از اینکه روی تختش دراز کشیده بودم احساس خوبی داشتم اینقدر خسته بودم که خوابم برد
با صدای علی بیدار شدم
علی: آیه جان ،بیدار شو الاناست که مهمونا برسن
- چشم
علی : از مامان برات یه چادر رنگی هم گرفتم ،گذاشتمش روی میز
- باشه خیلی ممنون
علی رفت سمت قفسه کتاباش
منم بلند شدم
رفتم سمت آینه ،روسریمو روی سرم مرتب کردم چادرمو گذاشتم روی سرم برگشتم دیدم علی داره نگام میکنه با نگاه من سرش و چرخوند سمت قفسه کتابا از کارش خندم گرفت
از اتاق رفتم بیرون،دست و صورتمو که شستم وضو گرفتم بر گشتم توی اتاق علی دیدم علی یه سجاده برای خودش پهن کرده یه سجاده هم چند قدم عقب تر برای من اولین نماز دونفره مون و با عشق خوندیم بعد از تمام شدن نماز علی برگشت سمتم با لبخندی که بر لب داشت گفت : قبول باشه خانومم
-قبول حق باشه
بعد سجاده رو جمع کردمو گذاشتم روی میز
به علی نگاه کردم در حال ذکر گفتن بود گفتم: علی جان نمیای؟
علی: یه دو رکعت نماز دیگه بخونم میام
منم رفتم روی تخت نشستم و گفتم: پس صبر میکنم نمازت که تمام شد با هم میریم
علی لبخندی زد و چیزی نگفت...
.•°``°•.¸.•°``°•.
ٰٖ
@Mojaradan ٖ ٰ
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°
¸.·´¸.·´¨)¸.·*¨)
(¸.·´ (¸.·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#گامهای_عاشقی💗
قسمت118
به همراه علی وارد پذیرایی شدیم
کم کم مهمونا اومدن
فامیل های علی اینقد خوش برخورد و شوخ بودن که اصلا احساس غریبگی نمیکردم
بعد از رفتن مهمونا به فاطمه کمک کردم ظرفای میوه رو شستیم با صدای علی که صدام میکرد برگشتم نگاهش کردم
علی : آیه جان بریم؟
-چشم الان میام
فاطمه: آیه بمون صبح برو
( نمیدونستم چی باید بگم که علی گفت):آیه چیزی نیاورد با خودش ،اینجوری سختشه
با حرف علی فاطمه چیزی نگفت
بعد رفتم سمت اتاق علی چادر و تا کردم گذاشتم روی میز ،چادر خودمو سرم کردم ،کیفمو برداشتم و از اتاق رفتم بیرون
از پدر و مادر علی خداحافظی کردم ،خواستم برم آشپزخونه از فاطمه خداحافظی کنم که
علی گفت : فاطمه رفت خونش
از پله ها پایین اومدیمو سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم
توی راه هر چی با امیر تماس گرفتم گوشیش خاموش بود
سارا هم جواب نمیداد
علی: چی شده؟
- نمیونم چرا گوشی امیر خاموشه
علی: خوب حتما خوابیده گوشیشو خاموش کرده
-خو الان من چه جوری برم خونه،ساعت یک و نیمه نصف شبه ،کلید ندارم
علی: واسه سارا خانم زنگ بزن
-اون خرس قطبی که من دیدم الان هفت پادشاه خوابه
علی خندید و چیزی نگفت
رسیدیم جلوی خونه: شروع کردم دوباره زنگ زدن
بعد از چند دقیقه سارا پیام داد نوشته بود: اینقدر خودتو خسته نکن ،جواب نمیدم، درو هم باز نمیکنم ،برگرد همونجایی که بودی...
یعنی هر چی فوحش از بچگی یاد گرفته بودم براش نوشتم علی هم شروع کرد به خندیدن بعدا فهمیدم هر فوحشی که مینوشتم با صدای بلند هم میگفتم
پاک آبروم رفته بود
علی : فک کنم باید آخر ترم چند نمره به سارا خانم بدم...
-البته اگه تا اون موقع زنده موند
علی : اوه اوه ،چه خواهر شوهر ترسناکی
از حرفش خندیدم
علی: خوب الان چیکار کنیم،میخوای بپرم از در خونه برم بالا
- نه بابا نمیخواد ،بریم خونه شما
علی با شنیدن این حرف لبخند زد و بدون هیچ حرفی ماشین و روشن کرد و حرکت کرد...
.•°``°•.¸.•°``°•.
ٰٖ
@Mojaradan ٖ ٰ
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°
¸.·´¸.·´¨)¸.·*¨)
(¸.·´ (¸.·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#گامهای_عاشقی💗
قسمت119
وقتی رسیدیم خونه علی اینا
علی از ماشین پیاده نشد سرشو خم کرده بود و داشت خونشونو نگاه میکرد
-چیزی شده ،چرا پیاده نمیشیم
علی:الان بریم خونه مامان اینا کلی سوال میپرسن که چرا رفتین ،چرا برگشتین ،صبر کن برقای خونه که خاموش شد بریم
از حرفش خندم گرفت ،انگار میخواست یواشکی دور از چشم بقیه دختر ببره خونش
نیم ساعتی داخل ماشین منتظر شدیم تا برقای خونه خاموش شدن
بعد از ماشین پیاده شدیمو مثل دزدا راه میرفتیم...
من تا برسیم اتاق امیر چادرمو گذاشتم روی دهنمو میخندیدم از حرکتایی که انجام میداد
بعدم که رسیدیم اتاق یه نفس راحتی کشید
لباسمو درآوردم روی ایستاده آویزون کردم
رفتم روی تخت نشستم که علی هم بعد از اینکه لباسش و عوض کرد از اتاق رفت بیرون
منم از موقیعت استفاده کردمو روی تخت دراز کشیدم از خجالت پتومو روی سرم کشیدم
بعد از چند دقیقه متوجه شدم علی وارد اتاق شد زیر پتو داشتم خفه میشدم از گرما
یه کم سرمو بیرون آوردمو نفس کشیدم ،یه دفعه صدای زمزمه شنیدم
سرمو به طور نامحسوس چرخوندم دیدم علی در حال نماز خوندنه ،که متوجه شدم داره نماز شب میخونه با دیدن این صحنه خوشحال شدمو با خیال راحت خوابیدم با صدای اذان گوشی علی بیدار شدم ...
بلند شدم دنبال گوشی گشتم ،آخر کنار تخت روی میز پیداش کردم ،زنگ ساعت و قطع کردم ،موقع بسته شدن صفحه چشمم به تصویر زمینه گوشیش خورد عکس منو خودش که خونه بی بی کنار درخت ها گرفته بودیم و گذاشته بود
لبخندی زدمو از اتاق آروم رفتم بیرون ،سمت سرویس وضو گرفتمو برگشتم توی اتاق
دیدم علی نشسته روی تخت...
.•°``°•.¸.•°``°•.
ٰٖ
@Mojaradan ٖ ٰ
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°
¸.·´¸.·´¨)¸.·*¨)
(¸.·´ (¸.·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#ارسالی_از_کابران
سلام
پارت فراموش شده هااااا
سلام
شبتون بخیر
امشب رمان نمیگذاریپ
سلام لطفا پارت ها رو بفرستید
سلام منتظریمممممم
سلام خوب هستید ؟ ببخشید امروز پارت های رمان رو قرار ندادید
سلام ببخشین
میشه پارت های بیشتر بزارین هر روز
اخه خیلی قشنگه رمانتون
.•°``°•.¸.•°``°•.
ٰٖ
@Mojaradan ٖ ٰ
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°
¸.·´¸.·´¨)¸.·*¨)
(¸.·´ (¸.·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 #کلیپ_مهدوی
تشرف کارگر حمام در نجف،محضر حضرت ولی عصر ارواحنافداه،بخاطر احترام به پدر
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
.•°``°•.¸.•°``°•.
ٰٖ
@Mojaradan ٖ ٰ
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°
¸.·´¸.·´¨)¸.·*¨)
(¸.·´ (¸.·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر طرف مینگری نام حسین است و حسین؛
ای دمش گرم،سرش رفت ولی قولش نه..
#شبتون_جسینی
#پابان_فعالیت
.•°``°•.¸.•°``°•.
ٰٖ
@Mojaradan ٖ ٰ
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°
¸.·´¸.·´¨)¸.·*¨)
(¸.·´ (¸.·´ .·´
8.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنید
#یک_فنجان_آرامش
.•°``°•.¸.•°``°•.
ٰٖ
@Mojaradan ٖ ٰ
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°
¸.·´¸.·´¨)¸.·*¨)
(¸.·´ (¸.·´ .·´
•♥️🍓•
#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_دلم
#حسین_جانم
اےمعطّرازعطرِخدایاحسین
اےهمقدَرےوهمقضایاحسین
تونورِیقینِهمہےدلهایے
مارابرسانبہڪربلایاحسین
#صلی_علیک_یا_ابا_عبدالله
.•°``°•.¸.•°``°•.
ٰٖ
@Mojaradan ٖ ٰ
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°
¸.·´¸.·´¨)¸.·*¨)
(¸.·´ (¸.·´ .·´