eitaa logo
مجردان انقلابی
14.2هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mojaradan_bott متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 t.me/mojaradan 👈آدرس تلگرام sapp.ir/mojaradan 👈آدرس سروش eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 "خصوصیات ذاتی" روزی در دُر گرانبهای پادشاه لکه سیاهی مشاهده شد هر کاری درباریان کردند نتوانستد رفع لکه کنند هر جایی وزیر مراجعه کرد کسی علت را نتوانست پیدا کند تا مرد فقیری گفت من میدانم چرا دُر سیاه شده، پس مرد فقیر را پیش پادشاه بردند او به پادشاه گفت در دُر گرانبهای شما کرمی هست که دارد از آن می‌خورد پادشاه به او خندید و گفت ای مردک مگر می‌شود در دُر کرم زندگی کند ولی مرد فقیر گفت ای پادشاه من یقین دارم کرمی در آن وجود دارد پادشاه گفت اگر نبود گردنت را میزنم و مرد بیچاره پذیرفت وقتی دُر را شکافتند دیدند کرمی زیر قسمت سیاهی رنگ وجود دارد پادشاه از دانایی مرد فقیر خوشش آمد و دستور داد اورا در گوشه ای از آشپزخانه جا دهند و مقداری از پس مانده غذاها نیز به او دادند. روز بعد پادشاه سوا بر اسب شد و رو به مرد فقیر کرد و گفت این بهترین اسب من است نظر تو چیست، مرد فقیر گفت بهترین در تند دویدن هست ولی یک ایرادی نیز دارد پادشاه گفت چه ایرادی فقیر گفت در اوج دویدن اگر هم باشد وقتی رودخانه را دید به درون رودخانه می‌پرد پادشاه باورش نشد و برای امتحان اسب و صحت ادعای مرد فقیر سوار بر اسب از کنار رودخانه ای گذشت که اسب سریع خودش را درون آب انداخت پادشاه از دانایی مرد فقیر متعجب شد و یک شب دیگر نیز او را در محل قبلی با پس مانده غذا جا داد. روز بعد خواست تا او را بیاورند، وقتی نزد پادشاه آمد پادشاه از او سوال کرد ای مرد دیگر چه میدانی مرد که به شدت می‌ترسید با ترس گفت میدانم که تو شاهزاده نیستی پادشاه به خشم آمد و او را به زندان افکند ولی چون دو مورد قبل را درست جواب داده بود پادشاه را در پی کشف واقعیت وا داشت و پادشاه نزد مادرش رفت و گفت ای مادر راستش را بگو من کیستم این درست است که شاهزاده نیستم مادرش بعد کمی طفره رفتن گفت حقیقت دارد پسرم چون من و شاه بی‌بهره از داشتن بچه بودیم و از به تخت نشستن برادرزاده‌های شاه هراس داشتیم وقتی یکی از خادمان دربار تو را به دنیا آورد تو را از او گرفتیم و گفتیم ما بچه دار شدیم و بدین طریق راز شاهزاده نبودن پادشاه مشخص شد. پادشاه بار دیگر مرد فقیر را خواست ولی این مرتبه برای چگونگی پی بردن به این وقایع بود و به مرد فقر گفت چطور آن دُر و اسب و شاهزاده نبودن مرا فهمیدی مرد فقیر گفت دُر را از آنجایی که هر چیزی تا از درون خودش خراب نشود از بین نمیرود را فهمیدم و اسب را چون پاهایش پشمی بود و کُرک داشتند فهمیدم که این اسب در زمان کُره ای چون اسب ها و گاومیش‌ها یک جا چرا میکردن با گاومیشی اُنس گرفته و از شیر گاومیش خورده بود و به همین خاطر از آب خوشش می‌آید سپس پادشاه گفت اصالت مرا چگونه فهمیدی، مرد فقیر گفت موضوع اسب و دُر که برایت مهم بودند را گفته بودم ولی تو دو شب مرا در گوشه ای از آشپزخانه جا دادی و پاداشی به من ندادی و این کار دور از کرامت یک شاهزاده بود و من هم فهمیدم تو شاهزاده نیستی. "آری اکثر خصایص ذاتی است یعنی در خون طرف باید باشد." ┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄ →→@mojaradan ┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄
••|📜🖋|•• 📜 (س) 💛 نجات گمشده و عنایت به زائرین💛 خادم و کلیددار حرم که مکبر مرحوم آقای روحانی که از علمای قم و امام جماعت مسجد امام حسن عسکری ع بود می گوید: شبی از شبهای سرد زمستان در خواب حضرت معصومه علیها السلام را دیدم که فرمود: بلند شو و بر سر مناره ها چراغ روشن کن. من از خواب بیدار شدم ولی توجهی نکردم. مرتبه دوم همان خواب تکرار شد و من بی توجهی کردم در مرتبه سوم حضرت فرمود: مگر نمی گویم بلند شو و بر سر مناره چراغ روشن کن! من هم از خواب بلند شده بدون آنکه علت آن را بدانم در نیمه شب بالای مناره رفته و چراغ را روشن کردم و بر گشته خوابیدم. صبح بلند شدم و درهای حرم را باز کردم و بعد از طلوع آفتاب از حرم بیرون آمدم با دوستانم کنار دیوار و زیر آفتاب زمستانی نشسته، صحبت می کردیم که متوجه صحبت چند نفر زائر شدم که به یکدیگر می گویند: معجزه و کرامت این خانم را دیدید! اگر دیشب در این هوای سرد و با این برف زیاد، چراغ مناره حرم این خانم روشن نمی شد ما هرگز راه را نمی یافتیم و در بیابان هلاک می شدیم. خادم می گوید: من نزد خود متوجه کرامت و معجزه حضرت و نهایت محبت و لطف او به زائرینش شدم محمدصادق انصاری، ودیعه آل محمد، ص 14 🏖•••|↫ @mojaradan
✅ ابوحفص حداد، عاشق دختری شد که هرگز به او نظری نمی‌کرد. نزد دعانویس یهودی رفت. دعانویس گفت: باید 40 روز لحظه‌ای یاد خدا نباشی و کار خیری نکنی و نماز و دعایی نباید بخوانی تا من بتوانم تو را طلسم کرده و مهر آن دختر را در قلب تو وارد کنم. ابوحفص پذیرفت و بعد از 40 روز نزد دعانویس آمد. دعانویس گفت: در عهد خود شکستی داشتی و کار خیری کردی بگو چه بود؟ گفت: روزی فراموش کردم و سنگی در راهی افتاده بود آن را از راه دور کردم تا به پای کسی نخورد. گفت: برو و 40 روز دیگر با شیطان عهد کن. ابوحفص نزد جنید بغدادی عارف نامی رفت. جنید داستان شنید و گفت: شرم باد بر تو. میازار خدایی را که 40 روز حق او ضایع کردی و از او دور شدی و سمت شیطان رفتی، ولی با یک کار خیر کوچک تو، از کرمش دست تو را گرفت و زحمات تو را ضایع نکرد و نگذاشت هم‌پیمان شیطان شوی. ابوحفص چون این سخن شنید زار گریست. بر جنید ندا آمد، بگو مهر دختر را در دلش انداختیم ما را تاب دیدن اشک بنده خود نیست. @mojaradan
••|📜🖋|•• داستان عجیب شیخ رجب علی خیاط و زنی آتشین ✍🏽 فرزند شیخ رجبعلی خیاط میگوید پدرم چیزهایی می دید که دیگران نمی دیدند. یکی ازدوستان پدرم نقل میکرد. یک روز با جناب شیخ به جایی میرفتیم که دیدم جناب شیخ با تعجب و حیرت به زنی که موی بلند و لبـاس شیـکی داشـت نگـاه میکند از ذهنم گـذشت که شیـخ به ما می‌ گوید چشمتان رااز نامحرم برگردانید و خود ایشان اینطور نگاه می‌کند! نگاهی به مــن کرد و فرمـود: توهم میخواهی ببینی من چی میبینمـــ؟ ببین! نگاه کردم دیـدم همینطور از بـدن آن زن مثل سُرب گـداخته ، آتش و سرب مذاب به زمین می‌ریزد و آتش او به کسانی که چشم هایشان به دنبـال اوست سـرایت میکند... شیخ رجبعلی فرمـود این زن راه میـرود و روحـش یقـه مـرا گـرفته او راه میـرود و مردم را همینطور با خـودش به آتش جهنـم می بَـرَ... 📚 بوستان حجاب ص ۱۰ 🏖•••|↫ @mojaradan
📚داستان‌های عاشقانه کوتاه، اما واقعی عشق فقط تعریف کردن، گل و موسیقی نیست، عشق کار سختی است که نیاز به تلاش از هر دو طرف دارد. گاهی اوقات کاری که می‌کنیم بیشتر از جملات عاشقانه، عشق ما را نشان می‌دهند. در اینجا چند داستان کوتاه عاشقانه و زیبای واقعی می‌خوانید. - در حال رانندگی به سمت محل کارم بودم که یک زوج جالب توجهم را جلب کردند. یک خانواده جوان که یک بچه کوچک داشتند. دختر مشکل شنوایی و گفتاری داشت بنابراین آن‌ها با زبان اشاره با هم حرف می‌زدند و به خاطر او زبان اشاره را یاد گرفته بودند. در حالی که ما گاهی یک «ببخشید» ساده هم نمی‌توانیم بگوییم. این عشق واقعی است. - پدربزرگ و مادربزرگ من ۸۰ سال، یعنی از ۱۵ سالگی با هم بودند. آن‌ها در جنگ هم با هم بودند، پدربزرگم دستش و مادربزرگم شنواییش را از دست داد. آن‌ها فقیر و گرسنه بودند، شش بچه بزرگ کردند و خانواده‌شان را حفظ کردند. وقتی بازنشسته شدند، نزدیک دریا رفتند. مادربزرگم دو بار سرطان را شکست داد و پدربزرگم یک بار سکته کرد. او همیشه برای مادربزرگم گل می‌خرید و یکدیگر را واقعا دوست داشتند. سرانجام آن‌ها در ۹۵ سالگی و به فاصله یک روز درگذشتند. - هر سال، سالگرد ازدواجمان، همسرم برای من یک پیام می‌فرستد: «خانم جانسون، آقای اسمیت را به عنوان همسر آینده‌ات قبول می‌کنی؟» من لبخند می‌زنم و جواب می‌دهم: «بله» - وقتی پدرم ۳۵ ساله بود، نیاز به عمل قلب فوری داشت. تمام مدتی که در بیمارستان بود مادرم کنارش بود. روز جراحیِ پدرم ۵ روز قبل از تولد مادرم بود و پدرم درد زیادی داشت. مادرم روز تولدش بیدار شد و پدرم را ندید. او ترسید و دنبالش گشت. او از بیمارستان بیرون دوید و پدرم را با یک دسته گل، یک کیک و شکلات دید. او به سختی راه می‌رفت، اما لبخند می‌زد و عشق در چشمانش بود. - من ۱۹ ساله بودم و او ۲۴ ساله بود. او اولین عشق من بود. ما دو سال با هم بودیم و من عاشقش بودم. یک روز به من گفت: «دیگر نمی‌خواهم با هم قرار بگذاریم.» من نابود شدم. سپس یک حلقه درآورد و گفت: «می خواهم با تو ازدواج کنم.» پنج سال بعد به او گفتم عاشق کسی دیگر شده ام. او بهت زده پرسید: «چه کسی؟» گفتم: «پسر یا دخترمان، هنوز نمی‌دانم، من آن روز جواب آزمایش بارداری ام را گرفته بودم.» انتقام شیرینی بود. - سه سال بود با هم زندگی می‌کردیم و او اصلا احساساتی نبود. من در حال پختن شام بودم که از پنجره بیرون را نگاه کردم و دیدم روی زمین با گل رز نوشته شده «ماری، دوستت دارم» من برای دختری که این پیام برایش نوشته شده خوشحال شدم و بعد فهمیدم خودم هم ماری هستم. با خودم فکر کردم «یعنی کار اوست؟» درست همان لحظه پیام داد: «کمی گوشت سرخ کن، گرسنه هستم. خیلی طول کشید با گلبرگ‌های رز برایت آن جمله را بنویسم.» - وقتی از من خواستگاری کرد به او گفتم «اگر با هم ازدواج کنیم، هیچ وقت اجازه نمی‌دهم بروی» او خندید و گفت: «پس محکم نگهم دار» ما به ماه عسل رفتیم. فکر شیرجه زدن از صخره در دریاچه احمقانه بود. او بازنگشت. وقتی او را به ساحل کشیدم و احیای قلبی ریوی را انجام دادم، گریه می‌کردم و فریاد می‌زدم: «نمی گذارم بروی» او صدای مرا شنید و شروع به نفس کشیدن کرد. - پدر و مادرم ۳۵ سال است ازدواج کرده اند. در دو سال اخیر مادرم مبتلا به زوال عقل شده و هر روز که پدرم را می‌بیند انگار اولین بار است. او هر بار تا پایان روز عاشق پدرم می‌شود، چون هیچکس به اندازه پدرم عاشق او نیست.❤️ @mojaradan
💠 • ° •🔸 ◎﷽◎ 🔸• ° • 💠 ⇩⇩⇩ داسـتـــ📚ــــان⇩⇩⇩ °❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀° روزی دانشمندى آزمايش جالبى انجام داد. او يك آكواريوم ساخت و با قرار دادن يک ديوار شيشه‌اى در وسط آكواريوم آن ‌را به دو بخش تقسيم ‌کرد. در يک بخش، ماهى بزرگى قرار داد و در بخش ديگر ماهى کوچکى که غذاى مورد علاقه ماهى بزرگتر بود. ماهى کوچک، تنها غذاى ماهى بزرگ بود و دانشمند به او غذاى ديگرى نمى‌داد. او براى شکار ماهى کوچک، بارها و بارها به سويش حمله برد ولى هر بار با ديوار نامرئی كه وجود داشت برخورد مى‌کرد، همان ديوار شيشه‌اى که او را از غذاى مورد علاقه‌اش جدا مى‌کرد… پس از مدتى، ماهى بزرگ ازحمله و يورش به ماهى کوچک دست برداشت. او باور کرده بود که رفتن به آن سوى آکواريوم و شکار ماهى کوچک، امرى محال و غير ممکن است! در پايان، دانشمند شيشه‌ی وسط آکواريوم را برداشت و راه ماهی بزرگ را باز گذاشت. ولى ديگر هيچگاه ماهى بزرگ به ماهى کوچک حمله نکرد و به آن‌ سوى آکواريوم نيز نرفت !!! می‌دانيد چـــــرا ؟ ديوار شيشه‌اى ديگر وجود نداشت، اما ماهى بزرگ در ذهنش ديوارى ساخته بود که از ديوار واقعى سخت‌تر و بلند‌تر مى‌نمود و آن ديوار، ديوار بلند باور خود بود ! باوری از جنس محدوديت ! باوری به وجود ديواری بلند و غير قابل عبور ! باوری از ناتوانی خويش اگر ما در ميان اعتقادات و باورهاى خويش جستجو کنيم، بى‌ترديد ديوارهاى شيشه‌اى بلند و سختى را پيدا خواهيم کرد که نتيجه مشاهدات وتجربيات ماست و خيلى از آن‌ها وجود خارجى نداشته بلکه زائيده باور ما بوده و فقط در ذهن ما جاى دارند 💚♡@mojaradan 💚 ━⊰❀❀❀💚💚❀❀❀⊱━
••|📜🖋|•• با یکدیگر مهربان باشیم... در میان کاروانی، که همراه شیخ رجبعلیِ خیاط به زیارت رفته‌بودند، زن و شوهری بودند که به نظر می‌رسید رابطۀ خوبی با هم ندارند... آن روز هم وقتی همه از زیارت برگشتند، این دو، وسط راه، بگومگویشان شده بود و خانم، زخم زبان آزاردهنده‌ و تلخی، نثار همسرش کرده بود... وقتی همه‌ی کاروان برای استراحت، وارد منزل شدند، شیخ رجبعلی به همه، زیارت قبول گفتند؛ ولی وقتیکه نوبت این خانم رسید، گفتند: «شما که هیچ...! شما همه‌ی اعمال و زیارتت را ریختی زمین ...» زن، با تعجب پرسید: «چطور مگر آقا ؟! من اینهمه راه آمده‌ام برای زیارت ... » شیخ رجبعلی خیاط، که صورتشان پر از نور خدایی بود، گفتند: «بله، ولی آن نیشی که امروز به همسرت زدی، همۀ آنها را با خودش برد...» 📚 رسم حضور، ص65؛ تولیدات فرهنگی حرم امام رضا (ع) 🏖•••|↫ @mojaradan
داستان جوان فاسد و امام حسین علیه‌السلام یکی از خطبای ارجمند در قائمیّه اصفهان در ایام نیمه شعبان سال ۱۳۸۹ بر فراز منبر گفت: دو ماه پیش با جوانی به نام رضا آشنا شدم که سرنوشت خود را برای من تعریف کرد. گفت: «من جوانی شرّ بودم.جز نماز و روزه هرکاری انجام می دادم. شب عاشورا پدر و مادرم به حسینیه رفتند،من به دنبال کثافت‌کاری خود بودم. در مسیر خود دختری را سوار کردم که می خواست به حسینیه برود،او را به زور به محلّی بردم و خواستم اورا اذیت کنم. هرچه گریه و تضرّع کرد و گفت: «شب عاشوراست»،اعتنا نکردم. گفت: «من علویّه هستم،به پاس حرمت مادرم حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها مرا رها کن،اعتنا نکردم.» گفت: «بیا امشب با امام حسین علیه‌السلام معامله کن، امام حسین علیه‌السلام دست عطوفتش را برسر تو بکشد.» نام امام حسین علیه‌السلام در تمام اعماق دلم تأثیر گذاشت،او را سوار کردم و دم در حسینیه پیاده‌اش کردم. به خانه برگشتم،تلویزیون را روشن کردم،داستان عاشورا را تعریف می کرد و در نصف صفحۀ تلویزیون تعزیه را نشان می‌داد که بر سر کودکان تازیانه می زدند.بی اختیار اشکم جاری شد.مدتی نشستم و گریه کردم. مادرم آمد،تا وارد خانه شد،پرسید: «رضا چه شده؟» گفتم:«هیچ» گفت: «نه،از همه جای اتاق،بوی امام حسین می آید.» فردا بی‌اختیار به حسینیه رفتم.همۀ بچه های محل مرا می‌شناختند و می دانستند که من اهل هیأت نیستم،چون سرتا پا شرّ هستم. رئیس هیأت گفت: «آقا رضا!تو هم حسینی شدی؟گذرنامه ات را بده تو را ببرم کربلا.» گفتم: «پول ندارم.» گفت: «با هزینۀ خودم می برم.» به فاصلۀ چند روز رفتم کربلا.همه رفتند حرم،من خجالت می کشیدم. بالاخره من هم رفتم. چند ماه بعد هم مرا به مکه برد.از مکه برگشتم،مادرم گفت: «رضا!دختری برایت درنظر گرفتیم.» رفتند خواستگاری،روز بعد من رفتم. دختر برایم چایی آورد،تا چشمش به من افتاد،فریاد زد: «یا زهرا سلا‌م‌الله‌علیها! و بیهوش شد.» وقتی به‌هوش آمد،گفت: «دیشب حضرت زهرا علیهاالسّلام را در عالم رؤیا دیدم،عکس این جوان را به من نشان داد و فرمود: فردا من برای تو خواستگار می فرستم، مبادا رد کنی.» السلام علیک یا اباعبدالله💚🪷 📚جرعه‌ای‌ازکرامات‌امام‌حسین‌علیه‌السلام(نوشته‌ی‌استادعلی‌اکبرمهدی‌پور) @mojaradan
🅿️جوانی‌ک‌ازگناه‌زنـــاگذشت‌وخداهمه‌ چیزب‌اوداد😢👇👇👇👇👇👇👇 در زمان رسول گرامى اسلام صلى الله علیه و آله در شهر مدینه، جوانی فقیر و نحیف بود ک یکبار از شدت گرسنگی خواست ب دزدی برود 🚶‍♂ اما در عین حال ادم ساده ای بود و خدا و رسولش را قبول داشت ولی انقدر گرسنه بود ک دیگر تحمل فک کردن نداشت😢 شبى براى دزدى از دیوار خانه‌اى بالا رفت، اثاث زیادى در آن خانه بود و در میان خانه به غیر از یک زن جوان و زیبا و خوشگل وتنها ک با لباس خواب خوابیده بود کسى نبود،👀 عجیب خوشحال شد که امشب علاوه بر به چنگ آوردن مال فراوان، در رختخواب عیش و عشرت هم شرکت خواهم کرد. همان طور که در دل تاریکى بر سر دیوار، منظره فریبنده اثاث خانه و چهره دلرباى زن را مى‌نگریست، به فکر فرو رفت🤔 با خودش گفت: دزدى تا کى انجام بدم ک شکمم را سیر کنم،!!😓 ننگ تا چه مدت!؟ 😑، براى چه باید زحمات انبیا و اولیا را از یاد برد،!؟😥 عاقبت این همه گناه و فساد چه خواهد شد!؟😕، مگر براى من مرگ و برزخ و قیامت و محاکمات الهیه نیست!؟😔، در پیشگاه حق و در دادگاه عدل، جواب این‌ ای ظلم و جنایت را چگونه باید داد؟!!😰😓 آرى😞، با ادامه این اعمال به روزى خواهم رسید که براى من راه گریز و فرار از چنگال عدالت نخواهد بود☹️، آن روز پس از اتمام حجت حق، مبتلا به غضب خداوندى مى‌شوم و از پس آن به زندان آتش خواهم افتاد و در آن صورت انتقام آلودگى‌هایم را پس خواهم داد!! ✅و همچنین یاد حدیثی از پیغمبر افتاد ک فرمودن: ♡هرکس از حرامی ک خدا تعیین کرده بگذرد خداوند حلال ان چیز رو ب اون عطا خواهد کرد♡😍 پس از اندکى تأمل و فکر،🤔 از دزدى و تجاوز به آن زن زیبا ، سخت پشیمان شد و با دست تهى به خانه بازگشت.🚶‍♂ ان مرد فقیر و گرسنه با خودش گفت بگذار برای نماز صبح ب مسجد بروم شاید کسی خیراتی چیزی بیاورد از ان میل کنم تا از گرسنگی نمیرم😞 ناگهان دید، زن صاحب خانه‌اى😳 که شب گذشته براى دزدى اثاث آن، در نظر گرفته بود به محضر رسول اکرم صلى الله علیه و آله آمد، عرضه داشت: اى رسول خدا! زن بى‌شوهرى هستم همراه با ثروتى زیاد،و من میخاهم ازدواج کنم چون از تنهایی میترسم 😢 همه مرد ها چون فهمیدن ثروت زیادی داره تمایل داشتن با او ازدواج کن🤦‍♂😂اما حضرت رسول فرمودند: در قضا و قدر اللهی امده است ک هر مردی با این زن ازدواج کند بعد از یک هفته خواهد مـــــرد همه سکوت کردن و کسی تمایل ب ازدواج نداشت 😂😑 یهو همان جوان گرسنه ک دیشب میخاست از خانه همین زن دزدی کند با خودش گفت😕 من ک تا همین الانشم دارم از گرسنگی میمیرم پس بزار حدقل یک هفته دل سیر غذا بخورم بعد بمیرم 😂🚶‍♂ ان شخص قبول کرد و پیغمبر هر دوی ان هارا ب ازدواج هم در اورد🌺 بعد از اینکه محرم شدن ب خانه رفتن چون جوان فقیر ب شدت گرسنه بود زن هم از غذای دیشب ک درست کرده بود باقی مانده بود.تا مرد جوان خواست یک لقمه بخورد شخصی در خانه را زد و زن ب مردش گفت تو مرد این خانه ای برو در را باز کن.گفت اخه گرسنمه😢گفت نمیمیری ک برو. در را باز کرد دید یک فقیر از خودش بدتر دم در ایستاده 😢 رفت و همه غذایی ک از دیشب مونده بود را ب او داد و با خودش گفت اشکال نداره الان همسرم دوباره غذا درست میکنه (صدقه داد) خلاصه یک هفته ان دو با ارامش در کنار هم زندگی کردن ولی ان جوان فقیر نیامید هر دو رفتن پیش پیغمبر و دلیل را جویا شدن🤔 پیغمبر فرمودند: چون ان روز این جوان در حالی ک خودش گرسنه بود غذای خود را بخشید و داد خداوند رحمان هم از او گذشت و مرگ اورا ب تاخییر انداخت و این چنین شد ک ان شخصی ک از حرام دست کشید خدای مهربان همه چیز حلال به او داد زن و بچه و مال و ثروت و....🙂 ❤️آری هرکس بخاطر خدا از هر گناهی دست بکشد خدا حلالش را ب او خواهد داد چه بسا بیشتر از انچه ک انتظارش را داریم❤️ 🏖•••|↫ .•°``°•.¸.•°``°•. ٰٖ @Mojaradan ٖ ٰ •.¸ ¸.• °•.¸¸.•° ¸.·´¸.·´¨)¸.·*¨) (¸.·´ (¸.·´ .·´
🔸آخرین عروس،داستان زندگی حضرت نرجس سلام الله علیها. 🔘 قسمت اول:سفری به عمق تاریخ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
4_5773841612526326049.mp3
11.8M
🔸آخرین عروس،داستان زندگی حضرت نرجس سلام الله علیها. 🔘قسمت اول:سفری به عمق تاریخ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🔸آخرین عروس، داستان زندگی حضرت نرجس سلام الله علیها. 🔘قسمت دوم:رویایی سرنوشت‌ساز .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´