eitaa logo
مجردان انقلابی
14.1هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mojaradan_bott متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 t.me/mojaradan 👈آدرس تلگرام sapp.ir/mojaradan 👈آدرس سروش eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
7.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖤 💔 ▪️قاسم است و از همه شاهانِ عالَم او سر است آن‌چنان شمشیر می‌زد گوییا که حیدر است داد با یک جمله قاسم، درس عشق و انتظار: «جان، فدای یار کردن، از عسل شیرین‌تر است» » خداوندا! به یتیمان امام حسن مجتبی سلام الله علیه، سوگندت می‌دهیم حاجات اعضای کانال ما را بده و مجردان کانال را خوشبخت و عاقبت بخیر بگردان و ازدواج بدون پشیمانی داشته باشن و با ظهور ولیّت به یتیمی ما پایان بده... 🤲 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻عاقبت منفورترين چهره‌های واقعه‌ی کربلا چه شد؟ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
26.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📀 قسمت هفدهم 💾 دوره آموزشی رایگان 🎉 سوالات خواستگاری 🎉 دکتر مسلم داودی نژاد .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
📖📚 روزی فردی جوان هنگام عبور از بیابان، به چشمه آب زلالی رسید. آب به قدری گوارا بود که مرد سطل چرمی اش را پر از آب کرد تا بتواند مقداری از آن آب را برای استادش که پیر قبیله بود ببرد. مرد جوان پس از مسافرت چهار روزه اش، آب را به پیرمرد تقدیم کرد. پیرمرد، مقدار زیادی از آب را لاجرعه سر کشید و لبخند گرمی نثار مرد جوان کرد و از او بابت آن آب زلال بسیار قدردانی کرد. مرد جوان با دلی لبریز از شادی به روستای خود بازگشت. اندکی بعد، استاد به یکی دیگر از شاگردانش اجازه داد تا از آن آب بچشد. شاگرد آب را از دهانش بیرون پاشید و گفت: آب بسیار بد مزه است. ظاهرا آب به علت ماندن در سطل چرمی، طعم بد چرم گرفته بود. شاگرد با اعتراض از استاد پرسید: آب گندیده بود. چطور وانمود کردید که گوارا است؟ استاد در جواب گفت: تو آب را چشیدی و من خود هدیه را چشیدم. این آب فقط حامل مهربانی سرشار از عشق بود و هیچ چیز نمی تواند گواراتر از این باشد. ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌➖➖➖➖➖➖➖ ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌.•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. حالا اینجوری نگیم چه جوری بگیم؟ هنر و سیاست زبونیِ و جَذَبه یه خانومه که بلد باشه یه جوری بگه که همسرش نه تنها گارد نگیره؛ بلکه درس بگیره و دیگه تکرار نکنه😅 اینجوری اشتباهشو بگو تا کلامت اثرگذار باشه 👌 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻پیشنهادی قابل تامل🔻 🎥 سیدحسن نصرالله خواست در پاسخ به اهانت مجدد به قرآن کریم در سوئد، تمامی مجالس به صورت جمعی چند دقیقه تلاوت کنند. ‌ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
9.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔 ✌🏻 ‌ حسین قرآن ناطق خدا… و شهید زنده تاریخ است! پس تا حسین زنده است… قرآن هم پا بر جاست…! آنان فکرمیکردند ، با کشتن حسین(ع) حکومت حسین(ع) تمام می شود! غافل از اینکه او حاکم دل هاست و این تازه آغاز ماجرای حسین(ع) است! آن روز آن شیاطین…! و‌ امروز این شیاطین! چه تفاوتی با یکدیگر دارند! هیچ! هر دو در ظاهر حرمت قرآن خدا را شکستند! آن روز قرآن ناطق و‌ امروز…! اما نتیجه اش… شروع تازه تاریخ بود… حالا هم هست… و تا شیطان هست… بازهم خواهد بود… و ما هم همینطور… همیشه آماده جهاد! والسلام ‌ دشمنت‌کشت‌ولی‌نور‌تو‌خاموش‌نشد آری‌آن‌جلوه‌که‌فانی‌نشود‌نور‌خداست! .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
8.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 دختر: بابا من نمیخوام حجاب داشته باشم ... ⬅️ بشنوید جواب این پدر رو به دخترش... .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجردان انقلابی
#ناحله 🌼 #پارت_صد_و_پنجاه_چهارم آرنجش رو به پنجره کنارش تکیه داده بود و نگام میکرد با لبخندش دلم ضعف
🌼 فاطمه:نیست که خیلی حرف میزدین من کاملا با صداتون آشنا بودم خندید و چیزی نگفت که گفتم‌:خب؟ محمد:خب؟فاطمه:بخونین دیگه! محمد:چی بخونم؟فاطمه:هرچی خواستین. محمد:فاطمه خانوم میخواستم بگم جانم ولی خجالت می کشیدم به جاش گفتم:بله؟محمد:چرا اون و رو آهنگ زنگت گذاشته بودی؟ فاطمه:آرامش بخش بود! محمد:آها پس میشه صدام و تحمل کرد بعد چند لحظه مکث گفتم:صداتون خیلی خوبه!مخصوصا وقتی نوحه میخونید! محمد:عه؟خب پس با جلسه هفتگی دونفره موافقی؟نفهمیدم منظورشو گفتم:یعنی چی؟محمد:یه روز تو هفته به جای اینکه بریم هیات تو خونه خودمون مراسم بگیریم!یه هفته من سخنرانی میکنم یه هفته شما!بعد این حرفش باهم خندیدیمو گفتم:عالیه!انقدر که لبخند زده بودم احساس میکردم فکم درد گرفته بودن کنار محمد انقدر شیرین بود که یک لحظه هم لبخند از لبام محو نمیشد.محمد:راستی آبجوش نداری؟صدام گرفته که! دوباره خندیدمو گفتم:ببخشید دیگه امکاناتمون کمه.خندید و صداشو صاف کرد.بعد یهو برگشت و گفت:شما اینجوری نگام کنی تمرکزم بهم میریزه خب! فاطمه:بله چشم شما بخونین من نگاتون نمیکنم.نگاهش به جاده بودجدی شد و خوند:اشکای روضه آبرومونه نوکریه تو آرزومونه(بهش خیره شدم با تمام وجود میخوند طوری که نفهمه ضبط گوشیو روشن کردم)چی میشه هم رکاب حر و وهب باشیم؟برای تو تو روضه ها جون به لب باشیم رو سیاهم اما آقا تو روی منم حساب کن بیا و محاسنم رو با خونِ سرم خَضاب کن میدونم با نگاهِ تو رو سفید میشم ایشالله آخرش یه روزی شهید میشم حسین..محو نگاه کردنش بودم به این جمله که رسید ناخوداگاه گفتم:خدانکنه سکوت کرد و ادامه نداد برگشت طرفمو نگران نگام کرد چهرش جدی شده بود و از چشماش نگرانی فریاد میزد. محمد:فاطمه خانوم من اگه یکیو خیلی دوست داشته باشم براش از خدا شهادت میخوام!بدون اینکه نگام کنه ادامه داد:یه حرفی داشتم که میخواستم قبل جاری شدن خطبه ی عقدمون بزنم میخواستم بگم حتی اگه تو گوشه و کناره های قلبت جایی برای من هست این خواهشمو قبول کن اگه میشه سر سفره عقد قبل از اینکه بله رو بگی دعا کن به آرزو هام برسم دعا ی شما اون لحظه مستجاب میشه من رو یادت نره.آروم چشمی گفتمو نگاهمو ازش گرفتم. چادر سفیدی که ریحانه بهم داده بود رو روی سرم مرتب کردم نگاهم به سفره ی عقد آبی و سفید خوشگلی بود که به شکل ستاره تو اتاق عقد جمکران چیشده شده بود به تابلوی یا مهدی آبی رنگی که وسط سفره قرار داشت خیره شدم گریه ام گرفته بود و هر لحظه اشک چشمامو پر میکرد ولی سعی میکردم جلوی گریه امو بگیرم تا کسی متوجه نشه نگاهمو به سمت قرآنی که تو دست منو محمد بود چرخوندم سوره نور رو آورده بود شروع کردم به خوندن‌آروم زیر لب زمزمه میکردم عاقد برای اولین بار ازم اجازه گرفت که ریحانه گفت:عروس خانوم داره قرآن میخونه! برای دومین بار پرسید که دوباره ریحانه گفت:عروس خانوم داره دعا میکنه...! واقعا هم همین بود آرزو کردم همیشه عاشق و پایبند به هم بمونیم و هیچ وقت از هم جدانشیم آرزو کردم همه جوون ها خوشبخت بشن و به کسی که میخوان برسن از امام زمان خواستم محمدم همیشه برام بمونه برای سومین بار اینطوری خوند:دوشیزه مکرمه سرکار خانوم فاطمه موحد آیا وکیلم شما را به عقد آقای محمد دهقان فرد با مهریه معلومه یک جلد کلام الله مجید یک سفر به عتبات عالیات و۱۱۴ سکه بهار آزدی در بیاورم؟ با تعجب به پدرم نگاه کردم که با لبخند نگام میکرد من گفته بودم مهریه ۱۴ تا سکه باشه مادرم سرشو با لبخند تکون داد و آروم گفت:بگو برگشتم طرف محمد که داشت نگام میکرد اونم با لبخند پلک زد با دیدن لبخندشون خیالم جمع شد و ترجیح دادم اعتراضی نکنم لبخند زدم میخواستم بله رو بگم که محمد کنار گوشم گفت:یک دقیقه صبر کن با تعجب نگاش کردم چرا صبر کنم؟من اینهمه مدت منتظر این لحظه بودم چرا باید صبر میکردم؟دلم آشوب شد باخودم گفتم نکنه ناراحت شده از اینکه پدرم مهریه رو بالا برده؟ محمد به ریحانه اشاره زد ریحانه یه جعبه گنده و شیک چوبی به محمد داد محمد آروم و با احترام طرفم گرفت در مقابل نگاه منتظر همه جعبه رو گرفتم و بازش کردم با دیدن سکه هابا تعجب به بابا نگاه کردم که لبخندش از قبل بیشتر شده بود ریحانه گفت:مبارکت باشه عزیزدلم نگاهمو از سکه های تو جعبه برداشتم که محمد طوری که فقط من بشنوم گفت:یادت نره من رو...! چشمامو بستمو با تمام وجودم از خدا خواستم که محمد رو به آرزوش برسونه درحالی که پرده ی اشک چشمامو پوشونده و بغض گلومو فشرده بود با نگاه به تابلوی یا مهدی جلوی چشمام بی اختیار گفتم:بااجازه آقا امام زمان وپدر و مادرم...بله صدای صلواتشون بلند شد با اینکه مراسم عقدم اونطوری که قبلنا خیال میکردم نبود ولی خیلی حالم خوب بود و از انتخابم راضی بودم حس میکردم به همه ی آرزوهام رسیدمو دیگه چیزی از خدا نمیخوام از ته دلم خداروشکر کردم.                           @mojaradan          
🌼 حلقه ها رو برامون آوردن حلقه محمد رو برداشتم وقتی میخواستم بزارم تو انگشتش دستم میلرزید با دستای سردم دستشو گرفتمو انگشترو دستش کردم دستش بر خلاف دست من گرم بود حلقه امو برداشتو دست لرزون و سردمو تو دست گرمش گرفتو حلقه رو برام گذاشت گرمای دستش حال خوبیو بهم داد حس میکردم فقط محمد رو میبینم به هیچ کس توجه ای نداشتم چندتا شکل که بهش میگفتن امضا تودفتر بزرگی که عاقد جلومون گذاشت کشیدم تمام حواسم به محمد بود نمیفهمیدم چیکار میکنم دلم میخواست تنهامون بزارن تا فقط به محمد نگاه کنم وقتی اسممون تو شناسنامه هم نوشته شد بغضی که تا اون زمان کنترلش کرده بودم شکستو اشکام از سر شوق جاری شد همه اومدن و باهامون رو بوسی کردن و تبریک گفتن نیم ساعت گذشته بود و باید اتاق عقد رو واسه عروسو داماد دیگه خالی میکردیم همه باهم از اتاق بیرون رفتیم ریحانه چادر مشکیمو بهم داد و سرم کردم چادر عقدمم گرفتو برام تاش کرد و بعد گفت:شما باهم برین دیگه چرا با مایین؟ با حرفش به سرعت ازشون جدا شدیم که همه خندیدن ماهم خندیدیمو محمد از بابا اجازه گرفت ازشون دور شدیم کنار هم تو صحن قدم بر میداشتیم یخورده که ازشون فاصله گرفتیم دست یخ زدم گرم شد به انگشت های محمد که بین انگشت هام حلقه شده بود نگاه کردم با حیرت نگاهمو سمت چشم های خندونش چرخوندم ایستاد روبه روم و به چشمام زل زد نگاهشو با دقت بین اجزای صورتم میچرخوند نتونستم نگاه خیرشو تاب بیارم سرمو پایین گرفتم که کوتاه خندید و دوباره دستمو محکم تو دستش گرفت آروم کنار هم قدم برمیداشتیم حرفی نمیزدیم ولی میتونستیم صدای همو بشنویم دلم نمیخواست ازم جدا شه وسط حیاط بزرگ مسجد جمکران روبه روی گنبد آبی رنگ نشستیم با آرامش به اطراف نگاه میکردم. محمد:سکوتمون به شکل عجیبی عجیبه ها!فاطمه:آره عجیبه!محمد:نظرت چیه حرف بزنیم؟خندیدمو گفتم:خوبه حرف بزنیم محمد:خب ی چیزی بگو دیگه فاطمه:چی بگم؟محمد:مثلا بگو که چقدر خوشحالی از اینکه من در کنارتم!به چشم های خندونش خیره شدمو نتونستم چیزی بگم از اینکه میتونستم بدون ترس از چیزی تا هر وقت که دلم می خواد نگاش کنم خوشحال شدمو لبخندی رولبم نشست همون زمان اذان رو دادن باشنیدن صدای اذان مغرب گفت:وضو داری؟ فاطمه:آره صحن خیلی شلوغ بود داخل مسجد پر شده بود وخیلی ها برای بستن نماز جماعت داخل حیاط اومده بودن محمد به فاصله چند تا صف از من کنار آقایون ایستاد منم روی فرش دیگه ای کنار خانوما ایستادم با آرامش نمازمون رو خوندیم نماز که تموم شد کفشمو پوشیدمو ایستادم تا محمد بیاد محمد یخورده چرخید که چشمش بهم‌افتاد و اومد طرفم تا رسید به من باهم گفتیم:قبول باشه محمد خندید و گفت:خب حالا کجا بریم؟فاطمه:بقیه کجا رفتن؟گوشیشو در آورد و بهش نگاه کرد محمد:محسن پنج بار زنگ زده شمارشو گرفتو بهش زنگ زد با دست چپش دستمو گرفتو به سمت خروجی مسجد رفتیم بعد چند لحظه گفت:سلام داداش ببخشید صدای گوشیو نشنیدم جانم؟ محمد:عه چه زود!شما میخواین برین؟ محمد:خب باشه ما نمیایم شاید یکم دیر شه خندید و گفت:محسن!خیلی حرف میزنی میبینمت دیگه!خداحافظ بعدشم با خنده تماسو قطع کرد و گوشیو تو جیبش گذاشت به قیافه متعجبم نگاه کرد و با خنده گفت:باور کن گوشی خودمه تلفن مردمو برنداشتم.تعجبم بیشتر شد منظورشو نفهمیده بودم محمد:عه یادت نیست؟به ریحانه زنگ زدی گفتی الو بفرمایین چرا تلفن مردمو چند ثانیه فکر کردمو با یاد آوردی سوتیم زدم زیر خنده و گفتم:وای خدا چرا اینارو یادتونه؟با خنده گفت:فقط این نیست که خیلی چیزها رو یادمه فکر کنم فوتبالتم خوب باشه اونجوری که کوله بدبختتو شوت کردی.همونطور که حرف میزدیم به راهمون ادامه دادیم گوشه لبمو گزیدمو گفتم:خاک به سرم خب دیگه چیا رو یادتونه؟ محمد:خدانکنه حالامیگم برات فقط یه چیزی؟فاطمه:بله؟ محمد:مجبور نیستی من رو جمع ببندیا! جوابی ندادم یخورده از مسیرو رفتیم که گفتم:راستی آقا محسن گفت کجان؟ محمد:رفتن هتل واسه شام. فاطمه:ما هم میریم هتل؟ محمد:نه ما میخوایم بگردیم به شام هتل نمیرسیم همین بیرون ی چیزی میخوریم. بعد چند لحظه گفت:بریم‌شهربازی؟ با تعجب برگشتم طرفشو گفتم:شهربازی؟ محمد:آره شهر بازی باورم نمیشد پسری که تو خیابون دستمو گرفته و داره با لبخند کنارم راه میره و الان بهم پیشنهاد رفتن به شهربازیو داده محمده فکرمو بلند گفتم:وای باورم نمیشه! محمد:چرا؟چه تصوری داشتی از من؟ فاطمه:راستشو بگم؟ محمد:همیشه راستشو بگو! فاطمه:خب تصور من از شما خیلی با چیزی که الان میبینم فرق داشت محمد:این بده یا خوب؟ فاطمه:خیلی خوبه من از دیروز که با شمام تا الان دارم میخندم حتی فکرشم نمیکردم انقدر روحیه شادی داشته باشین شاید به ذهنمم خطور نمیکرد پسر مغروری که با اخم نگام میکرد یه روزی بهم پیشنهاد رفتن به شهربازیو بده ✍فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور                           @mojaradan