eitaa logo
مجردان انقلابی
14.1هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mojaradan_bott متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 t.me/mojaradan 👈آدرس تلگرام sapp.ir/mojaradan 👈آدرس سروش eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت360 ساعت نزدیک سه بعد از ظهر بود که علی یاالله گویان وارد شد. در یک دستش کیسه‌ی بزرگی از داروها و سرم و آمپول و در دست دیگرش هم یک قابلمه‌ی کوچک سوپ بود. با لب خندان وسایل را روی میز گذاشت. –عروس خانم من چطوره؟ مامان گفت یه پارچ شربت عسل فرستاده پایین، همه رو خوردی یا نه؟ همان طور که شالم را سفت می‌کردم بلند شدم نشستم. –همه رو که نه، ولی خوردم. تو چی کار کردی برای شب آقا دوماد؟! همان طور که داروها را دانه دانه از نایلون درمی‌آورد و نگاه می‌کرد گفت: –والله همه چی بستگی به خودت داره. من هر کاری که تو بگی انجام می دم. تا حالا که برنامه‌ها رو کنسل نکردم. –ممنونم. البته بعضیاشون خود به خود کنسل می شن، مثل آتلیه. علی سرش را تکان داد. –آره، اگرم بخوایم جشن برقرار باشه، باید تو حیاط برگزارش کنیم. بالاخره هوای باز خیلی بهتره. –حیاط که خیلی کوچیکه. –خب فقط خانما و محارم تو حیاط میان. آقایون داخل خونه می شینن، این جوری جا می شن. بعدشم موقع شام همه می رن بالا. لبخند زدم. –چه فکر خوبی! پس باید چند تا میز و صندلی جور کنیم. البته فکر کنم نصف مهمونا به خاطر کرونا نیان. –آره، از طرف ما هم همین طوره. با این حال خیلی کار هست که باید انجام بدیم. –خب می تونی بعضی کارا رو به آقا میثاق بگی انجام بده. –همین کار رو کردم. من فقط نگران تو و کارای باقیمونده ت هستم. –منم خودم دنبال کارام هستم. فقط معطل یه آرایشگرم، دعا کن گیر بیاد. خندید. –تو نیازی به آرایشگر نداری. لبخند زدم. –بالاخره لازمه دیگه. یک قرص را از جلدش در آورد و با یک لیوان آب مقابلم گرفت. –خودت یا رستا خانم نمی‌تونید یه جوری سر و تهش رو هم بیارید؟ –رستا موهام رو شاید بتونه ولی من نمی‌خوام بهش بگم. اون مادر سه تا بچه س، اگه مریض بشه مکافات داریم. قرص را خوردم و به نایلون های روی میز اشاره کردم. –کی می خواد اینا رو تزریق کنه؟ کسی رو پیدا کردی؟ –آره، فقط باید تو اجازه بدی که بیاد، اگه دوست نداری دوباره باید بگردم. با تعجب نگاهش کردم. –کی؟! به طرف قابلمه‌ی سوپ رفت و درش را باز کرد. –هلما، مثل این که ساره بهش گفته که تو مریضی. بهم زنگ زد و گفت می خواد برای تزریق بیاد. بهش گفتم من هنوز سِرُم گیرم نیومده. گفت که می تونه جور کنه. بعد نایلون آمپول ها را نشان داد. –عکس نسخه رو براش فرستادم بعد از نیم ساعت یه آژانس اینا رو آورد. اخم ریزی کردم. –مگه تزریق بلده؟! –تزریق که از اولم بلد بود. حالا اگه زنگ زد بهش بگم بیاد؟ نگاهم را به دست هایم دادم. علی بشقاب سوپ را مقابلم گرفت. –ولش کن، می رم دوباره سرچ کنم ببینم می تونم یه پرستار پیدا کنم. منم دلم نمی خواد بیاد. تا خواستم حرفی بزنم گوشی‌ام زنگ خورد. هلما بود. نمی‌دانستم چه کار باید بکنم. علی گوشی را دستم داد. –بهش بگو نمی خواد بیاد خودمون یه کاریش می‌کنیم. –آخه چی کارش می‌کنیم؟ زمان نداریم. درمونگاه ها هم خیلی شلوغن. منم جون تو صف وایسادن ندارم. –الو... هلما با لحن مهربانی گفت: –سلام عزیزم، ساره بهم گفت کرونا گرفتی، خیلی ناراحت شدم. الان چطوری؟ –سلام. ممنون. یه کم بدن درد و تب اذیتم می کنه، می خوام پاشم کارام رو انجام بدم نمی‌تونم. –عزیزم اصلا نگران نباش می‌دونم که شب، جشن دارید. ببین تو کارا رو به من بسپار تا شب یه عروس سرحال و خوشگل تحویل علی بدم. از حرفش امید در دلم جوانه زد. باورم نمی شد این جمله را از زبان هلما می‌شنوم. مکثی کردم و با تردید پرسیدم: –چطوری؟! لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت361 –من یه دوره آرایشگری گذروندم. کلی هم کِرِمای خوب و درجه یک و لوازم آرایشی دارم اگر بخوای میام درستت می‌کنم. یه قرصی هم هست واسه بدن درد و تبه که معمولا دکترا اون رو تجویز نمی کنن ولی من می‌تونم برات بیارمش، اون رو بخوری هم تبت رو می ندازه هم بدن دردت رو خوب می کنه. اون سِرُمم با چندتا آمپول تقویتی برات تزریق کنم بهتر می شی. با ذوق به علی نگاه کردم. –آخه می ترسم توام مریض شی؟ –اول این که دوتا ماسک می زنم، بعدشم برام مهم نیست. اتفاقا من از خدامه این مریضی رو بگیرم و بمیرم بره پی کارش، هم خودم راحت بشم هم بقیه از دستم یه نفس راحتی بکشن. از حرفش ماتم برد و کلا در باور حرف هایش کمی تردید کردم. خودش با لحن خیلی مهربان‌تری ادامه داد: –خدا شاهده، به جون مادرم من بد تو رو نمی‌خوام. تو رو خدا اون هلمای قبلی رو از ذهنت پاک کن. من قرص رو میارم تو اسمش رو سرچ کن ببین اگر مطمئن شدی بخورش، من که از خودم نمی‌گم. مادر خود من اولش که درگیر شده بود این قرص رو که می‌خورد می گفت بدنم دردش کم می شه، ولی اون چون ریه‌هاش درگیر شد رفت بیمارستان. –الان حالش چطوره؟ بغض کرد. –چی بگم، دکترا می گن فقط دعا کنید. تو رو خدا براش دعا کن تلما. خیلی بی‌حال گفتم: –ان شاءالله که خوب می شه. من اگه خواستم بیای باهات تماس می گیرم. –باشه عزیزم. مزاحمت نمی شم. برو استراحت کن. بعد از قطع تماس زمزمه کردم: –فکر کنم چاره ای نداریم باید بگیم بیاد. علی بلند شد و شروع به راه رفتن کرد و گفت: –ببین کارمون به کجا کشیده که محتاج هلما شدیم. خونواده ت رو چیکار کنیم؟ جواب اونا رو چی بدیم؟ نوچی کردم. –راست می گی، البته مامانم نمی‌شناسدش، می تونم بگم اون روز با مسئول دانشگاه دوست شدم الان گفتم بیاد واسه تزریق سرمم. فقط بابا نباید ببیندش. دستش را به چانه‌اش کشید. –اگر مامانت بفهمه هلما اومده این جا می‌دونی چی می شه؟ سرم را تکان دادم. –توکل به خدا. چاره‌ی دیگه‌ای نداریم. تو این وقت کم چی کار می‌تونیم بکنیم. دستش را به ستون وسط خانه تکیه داد. –آخه من که نمی‌تونم تو و اون رو تنها بذارم. فکری کردم. –می خوای ساره رو هم بگم همراهش بیاد؟ پوزخندی زد. –چه کسی هم. کلافه گفتم: –خب چی‌ کار کنم نادیا رو که نمی‌تونم بگم بیاد هلما رو قبلا دیده. تازه اگرم ندیده بود مامان نمیذاشت بیاد می ترسه اونم بگیره. واسم وسیله میاره پایین از کنار اون میز جلوتر نمیاد. –خب ساره هم ممکنه بگیره. –ساره قبلا گرفته، اگرم بگیره سبک می گیره. سرش را بالا داد. –دلیل نمی شه. حالا بهش بگو ببین اصلا قبول می کنه بیاد. دیگه هر کاری خودت صلاح می دونی انجام بده. فوری گوشی را برداشتم و به ساره و هلما خبر دادم که بیایند. دیگر توان نشستن نداشتم. بشقاب سوپ را که برای بار چندم برداشته بودم که بخورم دوباره نخورده روی پاتختی گذاشتم و دراز کشیدم و پتویم را تا روی شانه‌ام بالا کشیدم. علی با تعجب پرسید: –تو این گرما سردته؟! زمزمه کردم: –آره، یه کم. با دلسوزی نگاهم کرد و بشقاب را برداشت. –پاشو سوپت رو بخور و بعد بخواب. به زور دوباره بلند شدم. –قاشق را پر کرد و به طرف دهانم آورد. –تلما، تو واقعا می تونی شب چند ساعت روی صندلی کنار من بشینی؟ قاشق را از دستش گرفتم. –تمام سعی‌ام رو می‌کنم. باید بتونم. لیلافتحی‌ پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
25.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸 حماسه ی حماس .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕 مڹ براے ضریحٺـــــ چقـــــدر دلتنگم..... 🔆زیــــ🕌ــــــارتش در دنیا و شفاعتش در عقبی نصیبمان بگردان🔆 ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌.•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قشنـگ‌ترین‌تعریفی‌‌ك‌از‌دلتنگی‌خوندم، این‌بودك‌میگفت:تو‌روحت‌یه‌جایی هست‌ك‌جسمت‌اونجانیست روح‌مادربین‌الحرمین‌و‌جسممون‌درایران... .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
18.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چشم آلوده کجا، دیدن دلدار کجا دل سرگشتـه کجا، وصـف رخ یار کجا💙 سر عاشق شدنم لطف طبیبانه توست ور نه عشـق تو کجا این دل بیمار کجا💙 🤲🏼🦋 ✋🏼🐳 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
⁉️به نظرشما تناسب تحصیلی ملاک درستی برا انتخاب همسره؟ 🤔 💯 اگه بنا باشه همۀ جوونا تناسب تحصیلی رو یکی از ملاکای اصلی برا ازدواج بدونن، ازدواج خیلی سخت می‌شه. ❌ 🔷🔹با توجه به آمارها، توی چند سال اخیر همیشه اکثریت ورودی‌های دانشگاه دخترا بودن. با توجه به این که دخترا زودتر از پسرا به سنّ ازدواج می رسن، بدون تردید سنّ مطلوب برا ازدواج‌شون همون سنّ تحصیل تو دانشگاهه.👌 ♨️ حالا اگه بنا شد که هر دخترِ تحصیل کرده‌ای با پسری ازدواج کنه که حدّاقل همون اندازه تحصیلات داره، به راحتی می‌شه نتیجه گرفت که خیلی از دخترا نمی‌تونن ازدواج کنن.☝️ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
48.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎭 سریال: 🏅 : اجتماعی / درام سیزدهم .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
این جمله بیانگر اهمیت دادن بیش از حد به نظر دیگران و تأثیر اون بر زندگی انسانه. این جمله تأکید می‌کنه که اگه فردی به مردم برای پذیرش خودش وابسته بشه و تصمیم‌گیری‌هاش رو بر اساس نظرات دیگران بگیره، در نهایت ممکنه به عقب‌نشینی و عدم پذیرش منتهی بشه. این جمله مار رو به اعتماد به خود و پیروی از اصول و ارزش‌های شخصی تشویق می‌کنه تا از وابستگی زیاد به نظرات دیگران جلوگیری بشه. 🌱 @mojaradan