هوالعشق❤️
مجردان انقلابی ،سلام...😌
گل همراهان عزیز ،متاسفانه ما تلاش زیادی کردیم برای فعال شدن شما بزرگواران و جذب بیشتر سلایق تون😭
میپرسید چی؟🧐میگم که :✅
فیلم گذاشتیم🎬
داستان قرار دادیم📘
تست روانشناسی بارگزاری کردیم📝
مسابقه و جایزه هم به راه بود 💝🎉🎊
اما خوب نشد...😔ظاهرا شما عزیزان درگیر زندگی هستید و خوب قابل درکه واسه ما😊
ما هم که عاااشق شما😍
نمیخوایم کاری کنیم که اذیت بشید😱
بنابراین تصمیم بر این شده که👌
کمتر فعالیت هایی که ذکر شد رو بارگزاری کنیم🥺
ان شالله گرفتاری های زندگیتون به شیرینی حل بشه و دوستان بیشتری رو به جمع ما اضافه کنید و برگردیم به همون روزای پر فعالیت سابق 😃 😌
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 از_روزی_که_رفتی قسمت ۶۳ و ۶۴ فیلم را پخش کرد.... مردش رنگ بر چهره نداشت. صورتش پر از گرد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
از_روزی_که_رفتی
قسمت ۶۵ و ۶۶
آرام روی تخت دراز کشید و خود را سر جای همیشگیِ مردش مچاله کرد:
🕊_هوا سرده بانو، یه پتو روت بکش سرما نخوری! تو که سریع سرما میخوری، چرا مواظب نیستی بانو؟!
گوشه پتو را روی خود کشید. چشم بست و خواب او را در آغوش کشید...
🕊-آیه بانو... بانو!
آیه لبخند زد:
_برگشتی مهدی؟
🕊_جایی نرفته بودم که برگردم بانو! من همیشه پیشتم، تو جدیدا حرف گوش نکن شدی بانو!، واسه همینه که تنها موندی بانو!
آیه لب ورچید:
_نخیرم! من تنها نیستم، خیلیام دختر خوب و حرف گوش کنیام!
🕊_تو همیشه بهترین بودی بانو!
زمین تکان خورد... آیه نگاهی به اطراف کرد. مردش لبخند میزد، انگار روی کِشتی بودند.
مهدی به او نزدیک شد.
چادرش را از سرش برداشت و چادر دیگری روی سرش کشید. باز لبخند زد و آیه به عقب کشیده شد.
خود را روی لنگرگاه دید...
کشتیِ مهدی وارد آبهای آزاد شد، و از تمام کشتیهای اطراف جدا شد، دور و دورتر شد...
آیه فریاد زد:
_مهدی!!
از خواب پرید... نفس گرفت؛
رو به عکس مردش کرد:
" کجایی مرد من!؟ چرا چادرم را عوض میکنی؟ چرا چیزی را میخواهی که خارج از توان من است؟ تو که آیهات را میشناسی!"
از پدر تعبیر خواب را یاد گرفته بود.
حداقل این ساده اش را خوب میفهمید، عوض کردن چادر، عوض کردن همسر است و سید مهدی همسری اش را از سر آیه برداشت.
از جایش بلند شد، سرش گیج رفت.
روی تخت نشست... صدای زنگ در
خانه درآمد، از جا بلند شد و چادرش را بر سر کشید. صاحبخانه پشت در بود!
+سلام خانم علوی!
_سلام آقای کلانی!
کلانی: _تسلیت عرض میکنم خدمتتون!
_ممنونم! مشکلی پیش اومده؟ هنوز تا سر ماه مونده!
+به خاطر کرایه خونه نیست؛ حقیقتش میخواستم بدونم شما کی بلند میشید! حالا که همسرتون فوت کردن، دیگه باید خونه رو تخلیه کنید!
آیه ابرو درهم کشید:
_منظورتون چیه؟ ما قرارداد داریم!
_همسرم دوست نداره حالا که همسرتون فوت کردن اینجا باشید، اگه امکانش هست در اسرع وقت خونه رو خالی کنید!
آیه محکم و جدی گفت:
_با اینکه حق این کار رو نداری و حق با منه اما من نماز میخونم، جای شکدار نماز نمیخونم! خونه پیدا کردم باهاتون تماس میگیرم؛ پول پیش منو آماده کنید لطفا، خدانگهدار!
در را بست... پشت در نشست.
"رفتی و مرا خانه به دوش کردی؟ گناهم
چیست که تو رفتهای؟"
به پدر که زنگ زد، صدایش میلرزید.
شب پدر رسید... آیه بیقراری میکرد برای خاطراتی که باید آنقدر زود دل بکند. به جای جای خانه نگاه میکرد... این آخرین خانه آیه و مردش بود؛ چگونه دل بکند از این خاطرات؟
سه روز گذشته بود.
خانه برای یک زن تنها با کودکی در شکم، پیدا نمیشد، حتی با وجود حاج علی که پدر بود. زندگی یک زن تنها هنوز هم عجیب است... هنوز هم سوال دارد؛ اگر کسی هم اجاره میداد آیه و حاج علی یا خانه را نمیپسندیدند یا صاحبخانه را!
رها که زنگ در خانه را زد،
آیه چشمانش سرخ بود. رها و صدرا وارد خانه شدند. بعد از تعارفات معمول رها پرسید:
_از کی میای سرکار؟ جات خالیه!
+میخواستم بیام، اما اتفاقی افتاده که یه کم درگیرم کرده!
صدرا: _چی شده؟ کمکی از دست ما برمیاد؟
حاج علی آهی کشید:
_صاحبخونه جوابش کرده، دنبال خونهایم!
رها دستش را روی دهانش گذاشت:
_خدای من... هنوز که 6 ماه از قراردادتون مونده!
چای بهارنارنج را به لب برد:
_میگه شوهرت مُرده، زنم راضی نیست، منم گفتم بلند میشم
+قانونًا نمیتونه این کارو بکنه! میخواید ازش شکایت کنید؟ من میتونم کاراشو انجام بدم!
آیه لیوان را روی میز گذاشت:
_مهم نیست! وقتی زنش راضی نیست، یعنی شک داره! نمیخوام باعث آشفته شدن زندگی یه خانواده بشم؛ به قول مهدی؛ هیچی مهمتر از حفظ
یک خانواده نیست."
صدرا: _حالا جایی رو پیدا کردید؟
حاج علی: _نه! پیدا کردن یه خونه برای زنی با شرایط آیه سخته!
صدرا فکر کرد و بعد از چند دقیقه نگاهی به رها انداخت. حرفش را مزمزه کرد:
_راستش حاج آقا خونهی ما دو واحدیه! یه واحد برای برادرم بود که الان دیگه خالیه! و واحد بغلیش هم برای منه که تا سال دیگه خالیه. فردا بیاید خونه رو ببینید، اگه موردپسند بود، تا خونهی بهتری پیدا کنید اونجا بمونن!
حاج علی: _نه! حالا بازم میگردیم! اونجا مال شماست، شاید رها خانم بخوان زودتر مستقل بشن!
رها سرش را پایین انداخته بود.
"رویا بانوی آن خانه است! من که حقی در این زندگی ندارم حاجی!"
صدرا نگاهی به رها انداخت:
_رها هم اینجوری راحتتره، بودن آیه خانم هم برای رها خوبه، هم آیه خانم با این وضع تنها نیستن لطفاً قبول کنید! من با مادرم هم صحبت میکنم.
حاج علی نگاهی به آیه انداخت و آیه نگاه به رها. چشمان رها مطمئنش کرد....
نویسنده؛ سَنیه منصوری
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
از_روزی_که_رفتی
قسمت ۶۷ و ۶۸
چشمان رها مطمئنش کرد که بودنش خواستهی او هم هست!
آیه: _قبوله؛ فقط پول پیش و اجاره رو به توافق برسیم من مشکل ندارم! قبل از مستقل شدنتون هم به من بگید که بتونم به موقع خونه رو خالی کنم.
حاج علی هم اینگونه راضیتر بود،
شهر غریب و تنهایی دخترکش دلش را میلرزاند، حالا دلش آرام بود که مردی هست، رهایی هست!
صدرا: _خب حالا دیگه ناراحت نباشید سید! کی بیایم برای اسبابکشی؟
رها: _آیه که هنوز خونه رو ندیده!
صدرا لبخندی زد:
_این حرفا فرمالیتهست! به خاطر تو هم شده میان!
لبخند بر لب هر چهار نفر نشست. صدرا تلفنش را درآورد و گفت:
_به ارمیا و دوستاش زنگ بزنم خبر بدم که لباس کارگریهاشونو دربیارن!
حاج علی: _باهاش در ارتباطی؟
صدرا: _آره، پسر خوبیه؛ رفاقت بلده!
حاج علی: _واقعا پسر خوبیه. اون روز که فهمیدم ارتشیه تعجب کردم، فکرشم نمیکردم.
صدرا: _آره خب، منم تعجب کردم.
روز اسبابکشی فرارسید.
سایه و رها نگذاشتند آیه دست به چیزی بزند. همهی کارها را انجام دادند و آخر شب بود که تقریبا چیدن خانهی آیه تمام شد.
خانهی خوبی بود اما نسبت به خانهی قبلی کمی کوچکتر بود. حالا که مردش در دو متر خاک خفته است چه اهمیت دارد متراژ خانه؟
ارمیا دلش آرام گرفته بود.
نگران تنهایی این زن بود. کار دنیا به کجا
رسیده که غریبهها برایش دل میسوزانند؟کار دنیا به کجا رسیده که دردش را نامحرمان هم میدانند.
قاب عکس مردش را روی دیوار نصب کرده بودند.
نمیدانست چه کسی این کار را کرده است ولی سپاسگزارش بود، اصلا چه اهمیت دارد که بداند ارمیا با چه عشقی آن قاب عکس را کنار عکس رهبر نصب کرده است؛ اصلا چه اهمیت دارد که بداند ارمیا نگاهش به دنیای آیه عوض شده است؟!
آیه مقابل مردش ایستاد:
" خانهی جدیدمان را دوست داری؟ کوچکتر از قبلیست نه؟ اما راحتتر تمیز میشود!الان که دیگر کسی سراغم نمیآید، تو که بودی همه بودند، تو که رفتی، همه رفتند... این است زندگی من، از روزی که رفتی... از روزی که رفتی همه چیز عوض شده! همهی دنیا زیر و رو شده است، راستی مرد من... یادت هست آن
لباسها را کجا گذاشتی؟یادت هست که روز اولی که دانستی پدر شدهای چقدر لباس خریدی؟ یادت هست آنها را کجا گذاشتیم؟"
صدای زنگ در، آیه را از گفتگو با مردش بازداشت. در را که گشود، رها بود و صدرا با سینی بزرگ غذا... آیه کنار رفت وارد شدند:
_راحتید آیه خانم؟
+بله ممنون، خیلی بهتون زحمت دادم.
حاج علی از اتاق بیرون آمد:
_چرا زحمت کشیدید؟
صدرا: _کاری نکردیم، با مادرم صحبت کردم وقتایی که شما اینجا نیستید، رها بیاد بالا که آیه خانم تنها نباشن!
رها به گفتوگوی دقایق قبلش اندیشید...
صدرا: _با مادرم صحبت کردم. وقتی حاجی رفت، شبها برو بالا، به کارای خونه برس و حواست به مادرم باشه! وقتی هم معصومه برگشت، زیاد دورو برش نباش! باشه؟
رها همانطور که به کارهایش میرسید ،
به حرفهای صدرا گوش میداد. این بودن آیه برایش خوب بود، برای دلش خوب بود!
_مزاحم زندگی شما شدم.
رها اعتراض کرد:
_آیه!
حاج علی: _ما واقعا شرمندهی شماییم، هم شما هم خانواده؛ واقعا پیدا کردن جای مطمئنی که میوهی دلمو اونجا بذارم کار سختیه.
صدرا: _این حرفا رو نزنید حاج آقا! ما دیگه رفع زحمت میکنیم، شما هم شامتون رو میل کنید، نوش جونتون!
صدرا که به سمت در رفت،
رها به دنبالش روان شد. از پلهها پایین میرفتند که در ساختمان باز شد و رویا وارد شد...
***
تن رها لرزید. لرزید از آن اخمهای به هم گره خورده... از آن توپی که حسابی پُر بود و دلیل پر بودنش فقط رها بود!
رویا: _باید با هم حرف بزنیم صدرا!
صدرا لبخندی به رویایش زد:
_سلام، چرا بیخبر اومدی!؟
+همچین بیخبرم نیومدم، شما دو روزه گوشیتو جواب ندادی!
_حالا بیا داخل خونه ببینم چی شده که اینجوری شدی!
رویا وارد شد. صدرا به رها اشاره کرد که وارد شود و رها به داخل خانه رفت،
در که بسته شد رویا فریاد زد:
_تو با اجازهی کی خونهی منو اجاره دادی؟؟؟
صدرا ابرو در هم کشید:
_صداتو بیار پایین، میشنون!
+دارم میگم که بشنون، نمیگی شگون نداره؟ میخوای توئم مثل برادرت بمیری... خب بمیر! به جهنم! دیگه خستهام صدرا... خسته! میفهمی؟
ِ_نه... نمیفهمم! تو چت شده؟ این حرفا چیه؟
+اول که این دختره رو عقد کردی آوردی توی این خونه، حالا هم یه بیوه زن رو آوردی... این یعنی چی؟! این یعنی فقط تو یه...
صورت رویا سوخت ،..
و حرفش نیمه کاره ماند. رها بود که زد تا بشکند کلام
زنی را که داشت حرمت میشکست... حرمت مردش را...
حرمت این خانه را...
رویا شوکه گفت:......
نویسنده؛ سَنیه منصوری
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
از_روزی_که_رفتی
قسمت ۶۹ و ۷۰
رویا شوکه گفت:
_تو؟! تو؟! تو به چه حقی روی من دست بلند کردی؟!... صدرا؟!
صدرا: _به همون حقی که اگه نزده بود من زده بودم! تو اصلا فهمیدی چی گفتی؟حرمت همه رو شکستی!
رویا خواست چیزی بگوید که صدای مادر صدرا بلند شد:
_بسه رویا! به من زنگ که خبر صدرا رو بگیری، اومدی اینجا که حرف بزنی، راهت دادم؛ اما توی خونهی من داری به پسرم توهین میکنی؟ برگرد برو خونهتون، دیگه ادامه نده! الان هم تو عصبانی هستی هم صدرا! بعدا دربارهش صحبت میکنیم!
کلمهی بعداً رویا را شیر کرد:
_چرا بعداً؟ الان باید تکلیف منو روشن کنید! این دختره باید از این خونه بره! هم خودش و هم اون دوست پاپتیش!
صدرا از میان دندانهای کلید شدهاش غرید:
_خفه شو رویا... خفه شو!
کسی به در کوبید،...
رها یخ کرد. صدرا دست روی سرش گذاشت. محبوبه
خانم لب گزید.
"شد آنچه نباید میشد!"
در را خود رویا باز کرد،
آمده بود حقش را بگیرد... پا پس نمیکشید... آیه که وارد شد، حاج علی یاالله
گفت.
صدرا: _بفرمایید حاجی! شرمنده سر و صدا کردیم، شب اولی آرامش شما به هم خورد!
صدرا دست پاچه بود.
حرف های رویا واقعا شرمسارش کرده بود، اما آیه آرام بود. مثل همیشه آرام بود:
_فکر کنم شما اومدید با من صحبت کنید.
+با تو؟ تو کی باشی که من بخوام باهات حرف بزنم؟
_شنیدم به رها گفتی با دوست پاپتیت باید از این خونه بری، اومدم ببینم مشکل کجاست!
+حقته! هر چی گفتم حقته! شوهرت مُرده؟ خب به درک! به من چه!
چرا پاتو توی زندگی من گذاشتی؟ چرا تو هم عین این دختره هوار زندگی من
شدی؟
_این دختره اسم داره! بهت یاد ندادن با دیگران چطور باید صحبت کنی؟ این بار آخرت بود! شوهر من مُرد؟ آره! مُرده و به تو ربطی نداره! همینطور که به تو ربط نداره که من چرا توی این خونه زندگی میکنم! من با محبوبه خانم صحبت کردم، هم ایشون راضی بودن هم آقای صدرا! شما کی هستید؟ چرا باید از شما اجازه بگیرم؟
رویا جیغ زد:
_من قراره توی اون خونه زندگی کنم!
آیه ابرویی بالا انداخت:
_اما به من گفتن که اون خونه مال آقا صدرا و همسرشه که میشه رها! رها هم با اومدن من به اون خونه مشکلی نداره، راستی... شما برای چی باید اونجا زندگی کنید؟
رها سر به زیر انداخت و لب گزید.
صدرا نگاهش بین رها و آیه در گردش بود. هرگز به زندگی با رها در آن خانه فکر نکرده بود! ته دلش مالش رفت برای مظلومیت همسرش!
مجبوبه خانم نگاهش خریدارانه شد. دخترک سبزه روی سیاه چشم، با آن قیافهی جنوبیاش، دلنشینی خاصی داشت... دخترکی که سیاهبخت شده بود!
رویا رنگ باخت... به صدرا نگاه کرد. صدرایی که نگاهش درگیر رها شده بود:
+این زندگی مال من بود!
آیه: _خودت میگی که بود؛ یعنی الان نیست!
+شما با نقشه زندگی منو ازم گرفتید!
آیه: _کدوم نقشه؟ رها رو به زور عقد کردن که اگه نقشهای هم باشه از اینطرفه نه اونطرف!
+این دختره قرار بود...
آیه میان حرفش دوید:
_رها!
+هرچی! اون قرار بود زنعموی صدرا بشه، نه خود صدرا؛ من فقط دو روز با دوستام رفتم دماوند، وقتی برگشتم، این دوست شما، همین که همهش خودشو ساکت و مظلوم نشون میده شده بود زن نامزد من...شده بود
هووی من!
آیه: _اگه بحث هوو باشه که شما میشید هووی رها! آخه شما زن دوم میشید، با اخلاقی که از شما دیدم خدا به داد همسرتون برسه!
صدرا فکر کرد :
"رها گفته بود آیه جزو بهترین مشاوران مرکز صدر است؟ پس آیه بهتر میداند چه میگوید!"
رویا پوزخندی زد:
_شما هم میخواید به جمع این هووها بپیوندید؟
صدرا اخم کرد و محبوبه خانم سرش را از خجالت پایین انداخت. چه میگفت این دخترک سبک سر؟
شرمندهی این پدر و دختر شده بودند،
شرمندهی مرد شهیدش!
آیه سرخ شد و لب گزید،
اشک چشمانش را
پر کرد.
رها سکوت را شکست تا قلب آیهاش نشکند. این بغض فروخورده مقابل این دخترک نشکند:
_پاتو از گلیمت درازتر نکن! هرچی به من گفتی، سکوت کردم، با اینکه حق با تو نبوده و نیست، بازم گفتم من مداخله نکنم؛ اما وقتی به آیه میرسی اول دهنتو آب بکش!اگه تو به هر قیمتی دنبال شوهری و برات، مهم نیست اون مرد زن داره یا نه، تو رسم و آیین بعضی زندگیها #ادب و #نجابت هنوز هست! آیه با رضایت صاحب اونه که اینجاست، پس رفع زحمت کن!
+صدرا! این دختره داره منو بیرون میکنه!
صدرا رو از رویا برگرداند:
_اونقدر امشب منو شرمنده کردی که دلم میخواد خودم از این خونه بیرونت کنم!
+مامان جون... شما یه چیزی بگید! صدرا حق منه، من اومدم حقمو
بگیرم!
محبوبه خانم: _اومدی حقتو بگیری یا آبروی منو ببری؟ فکر میکردم خانمتر از این حرفا باشی!
رویا با عصبانیت رو برگرداند سمت در:
_من میرم، اما.....
نویسنده؛ سَنیه منصوری
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
از_روزی_که_رفتی
قسمت ۷۱ و ۷۲
رویا با عصبانیت رو برگرداند سمت در:
_من میرم، اما منتظر تماس پدرم باشید!
صدرا: _هستم!
رویا رفت و آیه دست به پهلویش گذاشت. آرام آرام قدم به سمت در برمیداشت که صدایی مانعش شد:
+من شرمندهی شما و حاج آقا شدم، روم سیاه!
صدرا ادامهی حرف مادرش را گرفت:
_به خدا شرمندهام حاجی!
حاج علی: _شرمندهی ما نباش! دختر من برای حق خودش نیومده بود، برای #مظلومیت رها خانم بود که اومد!
حاج علی که با آیهاش رفت، صدرا نگاهش به رها افتاد:
_تو هم وکیل خوبی هستیا! به درد خودت نمیخوری اما اسم آیه خانم که میاد وسط مثل یه ماده شیر میجنگی!
محبوبه خانم: _حتما دکتر خوبی هم هست! برای خودش حرف نمیزنه اما پای دلش که وسط بیاد میتونه قیامت کنه، مثل خاله همدمته!
رها: _شرمنده که صدام بالا رفت، ببخشید!
رها رفت و جوابی به حرفهای زده شده نداد، تایید و تکذیب نکرد، فقط رفت...
" کجا رفتی خاتون؟ دل به صدایی دادم که در پی حقش این و آنسو میرفت! دل به طلبکاریت خوش کرده بودم! دل به طالب من بودنت خوش داشتم! دلم خوش شده بود که پای دلم وسط نیامده از آنم میشوی!
کجا رفتی خاتونم؟چه کرده با دلت این آیه؟ چه کرده که بغضش میشود فریادت؟ چه کرده که اشکش میشود غوغایت؟ چه کرده که مادر میشوی برایش؟ چه کرده این آیهی روزهایت خاتون؟
به من هم بیاموز که سخت درگیر این روزمرگیهایت گشتهام! من درگیر توئم رها..."
رها رفت و نگاه صدرا مات جایی که دقایقی قبل ایستاده بود، ماند!
رها که سر بر بالین نهاد،
بغضش شد اشک و اشکش شد هق هق برای آیهای که تا آمد، شد پشت... شد پناه! برای حرفهای تلخ رویای همسرش اشک ریخت.
رو به آسمان کرد:
" خدا... آیه میگه هرچی شد بگو " #شکر" باشه، منم میگم شکر! "
رها به روزهایی که میتوانست بدتر از امروز باشند اندیشید. به مادرش ....
که شد زن دوم مردی که یک پسر داشت. به کتکهایی که مادرش از خواهرهای شوهرش میخورد!
به رنجهایی که از بد دهنی مادر شوهرش
میکشید.
"مادرم! چه روزهای سختی را گذراندهای! این روزهایت به نگرانی سرنوشت شوم من میگذرد؟ منی که این روزها، آرامتر از تمام روزهای آن خانهی پدریام؟ مردی که سی و پنج سال تو را آزرد. و اشک
مهمان چشمانت شد!"
با صدای اذان چشم گشود.
صدا زدنهای خدا را دوست داشت؛ "حی علی الصلاة" دلش را میبرد. وضو که ساخت و چادر سپیده یادگار آیهاش را که سر کرد،
مردی آرام در اتاقش را باز کرد...
و به نظاره نشست نمازش را.. مردی که نمازهایش به زور، به تعداد انگشتان دستش میرسید. چند روزی بود که صبحهایش را اینگونه آغاز میکرد.
به قنوت که رسید، صدرا دل از کف داده بود برای این عاشقانههای خاموش!
قبل از رها کسی در این خانه نماز خوانده بود؟ به یاد نمیآورد! به یاد نداشت کسی اینگونه عاشق باشد... اینگونه دلبسته باشد!
"رها! تو که برایم نقشی از ریا نیستی؟! تو کارهایت از عشق است! مگرنه؟ تو خوب بودن را خوب بلدی، مگر نه؟ تو رهایم نکن رها... تنهایم! تنهاترم نکن رها!"
رهای این روزهایش دیگر نقش و نقاب دین داری نبود؛ حقیقت آن #چادر بود؛ حقیقت آن #نماز بود! رها، از نقش و رنگهای دروغین رها بود!
قبل از اتمام سلام نمازش رفت...
رفت و رها ندانست، مردی، روزهایش
با نگاه به او، آغاز میکند!
ساعت هفت و نیم صبح که شد،
رها لباس پوشیده، آمادهی رفتن بود. قرار بود که با آیه بروند. قصد خروج که کردند، صدرا صدایش زد:
_صبر کن رها، میرسونمت!
+ممنون، با آیه میرم!
_مگه امروز میان سرکار؟
+آره از امروز میاد. با هم میریم و میایم!
_همون ساعت 2 دیگه؟
رها سری به تایید تکان داد.
_کلا مرکز بعدازظهرا کار نمیکنه؟
+نه بعدازظهرا گروه دیگه کار میکنن! دکتر صدر معتقده زنها باید برای ناهار خونه باشن و کانون #خانواده رو حفظ کنن؛ میگه #فشار_کاری زیاد باعث میشه نتونن خانواده رو کنار هم نگه دارن برای همینه که ما صبحا تا ساعت دو هستیم و شعار ناهار با خانواده رو داریم تحقیقات نشون داده غذا خوردن با خانواده سر یک سفره، باعث میشه بچهها کمتر از خونه فراری بشن و رو به جنس مخالف بیارن. ما هم که ساعتی حق ویزیت میگیریم؛ پنج یا شش تا مراجع در روز داریم؛ البته بیشتر بشه هم روی روحیهی خودمون تاثیر منفی داره... کلا دکتر صدر اعتقادات خاص خودش رو داره، پول درآوردن بعد از حفظ سلامت.
+پس مرد خوبیه
_بیشتر برای ما پدره
دلش حسرتزدهی پدر بود! آنقدر حرفش حسرت داشت که دل صدرا برایش سوخت
"چه در دل داری خاتون؟ تو که پدر داری! من حسرتزدهی دیدار پدرم باید بمانم!"
آیه: _بشین پشت فرمون خانم، من که نمیتونم با این وضع رانندگی کنم!
رها: _آخه با این وضع....
نویسنده؛ سَنیه منصوری
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#ادمین_نوشت
سلام سلام من آمدم
واقعا تشکر میکنم از بزرگوارانی که پیام ارسال کرده بودن و نگران ما شده بودن واقعا نمیدانید چه پیامهای بود که مرده زنده میکرد .که واقعا من زنده کرد. .شرمنده دیدم هر کاری میکنم به ذائقه شما خوش نمیاد .در بالا هم توضیح دادم . دیگه کلا ذهنم به چیزی قد نمیداد که چکار کنم .فقط به رفتن فکر کردم شاید بزرگواری بهتر از من نصیبتان بشه که بتونه شما را فعال و رضایتون جلب کنه و کانال پیشرفت خودش کنه و داشته باشه . ..بعد هم از شب یلدا گردن درد شدید گرفتار شدم و اون هم باعث شد فعالیت انجام نشه تا امروز عصر آمدم پی وی دیدم ماشاءالله کلی پیام دارم و نگران عدم فعالیت کانال خدا خیرتون بده و شرمنده شما که نگرانتون کردم .
پیام انرژی زا بود . که باعث شد فعالیتم از نو انجام بدم .ولی به شرطی که شما هم کمکم کنید ویاریم کنید .با فرستادن پست وایده و نظراتتون و پیشنهاداتون ما را یاری کنید .
تا روز به روز فعالیتم از قبل بهتر و عشقولانه تر بشه .
#دوستتون_دارم
#یا_علی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
سلام و رحمة اللّه
فرمودید نظر بدیم
به رسم ادب نظری عرض می کنم
اینکه مطالب و آگاهی های لازم برای تشکیل خانواده رو بیشتر کار کنید
چون چیزی که بنده دیدم بیشتر رمان کار می شد تا آگاهی بخشی
از کلام بزرگان در زمینه ی تشکیل خانواده و فرزند آوری بیشتر بهره ببریم
#ادمین_نوشت
,به به همین کارا میکنید که آدم ماندگار میکنید خدا خیرتان بده هنوز جوهر پیام خشک نشده پیام ارسال میکنید خدا خیرتان بده و همیشه سلامت و خوشبخت دو عالم باشید.
چشم حتما حتما .❤️
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#ارسالی_از_کاربران
واقعا داشتم ناامیدمیشدم ینی الان بهترین هدیه بود
همین که ادامه رمان روگذاشتین هدیه بود
❤️
ولی خیلیییییییی بی معرفتی آدمین جان،اینطوری مزاری میری؟این رسمش نبود بخدا
❤️
سلام و خدا قوت
والا نگران شده بودیم این چند وقته نبودید....
من بجز رماناتون بقیه مطالب رو مخصوصا مطالب مربوط به مجردان رو دنبال میکنم....
خداخیرتون بده...🌹👌
❤️
از کانال شما راضی هستم
فکر کردم دوباره گوشیتون خراب شده
نگران نباشید
به فعالیت هاتون ادامه بدید
❤️
وااااااای خداروشکر که برگشتید
چشممون خشک شد از بس منتظر بودیم از کانال مجردان انقلابی پیام بیاد☺️❤️
❤️
سلام عزیزم شب بخیر بلاخره فراق ما با کانال به پایان رسید من هرروز چکش میکردم دیگه واقعا داشتم ناامید میشدم که فعالیت داشته باشید مرسی که باز شدید انگیزه ایتا اومدنمون
و برای نظر دهی فعالیت کانال: لطفا بیشتر راجب هدف گذاری ازدواج سوالات خواستگاری و خب کتاب هایی معرفی کنید که بیشتر راجب خودش شناسی باشه تا بعدش هم برای زندگیه مشترک هم کتاب متن مقاله بذارید خیلی عالی میشه
و دراخر واقعااا ممنوننن بابت رمان های فوقالعادهای که نشر میدید عالیننن
❤️
سلام .خدا قوت...
هرشبانه روز چندین بار به کانالتون سرمیزدم وخبری نبود ازتون
وبیخبری وانتظار سخت بود
ولی چاره ای جز صبوری نبود
حدس من این بود که شما زائر امام حسین هستین
مخصوصا بعد از روز ۸ به بعد
خداروشکر حالتون خویه
وکانال فعال شده🙏❤️
❤️
اگر ممكنه واقعيت رو بگيد
ومارو چشم به راه نذاريد
اين گروه براى هميشه تعطيله
تا حذفش كنيم؟؟؟
يا چند روزى تعطيله؟؟
❤️
معتاد شدیم به کانالتون😂🙈
😂😂😂
❤️
سلام علیکم شبتون بخیر
خیلی خیلی خوشحالم که برگشتین، الحمدلله که سلامتین،ممنون از مطالب عالیتون والبته رمان های جذابتون،
❤️خداروشکر که دوباره فعالیت کانالتون آغاز شد
مهربان من این روزهام خیلی سخت میگذره یعنی خونه نشین شدم جفت پاهام آسیب دیده یکی از دلخوشیهام کانال شما بود بخصوص قلم روان شما در رمان نویسی
لطفا پُر قدرت ادامه بدین
مطالب مخصوص تصمیم گیری برای ازدواج
مثلا چگونه هدف خود را از ازدواج معین کنیپ درگیر کریشه ها وخواسنه های کاذب نشیم
بعد یه مدت سوالات مجلس خواستگاری رو قرار میدادین عالی بود
البته هم به صورت ویدئو هم متنی باشه عالیه🙏🌹
امیدوارم خداوند در مسیر درست موفق کنه شمارو با تشکر از خوش فکری شما در ارائه مطالب
❤️
ممنون واقعا خوشحال شدم که دیدم امروز فعالیت دارین ،هرروزمنتظربودم ،یکی ازسرگرمی های من خوندن رمان های قشنگ وپرمحتوای شماست
❤️
سلام ادمین جان جانانم
خوش اومدی قدم رنجه کردی
قدم رو چشم ماگذاشتی
نفست گرم چراغ دلت روشن لبت خندون
امشب از ته دل برآمدند مارو خوشحال کردی ان شاءالله فردا میرم حرم آقاجانم ب نیابت از شما دورکعت نماز میخونم خیییییلی خوشحالم کزدی
عاااااشق رمانهایی ک میزاری هستم
با عشق میخووووونم
یعنی شاید کمتر باور کننده باشه اما ب عشق خواندن رمانهای قشنگتون ب عشق کانال خوبتون ب عشق ادمین جااااان
روزا رو سپری میکنیم تاشب بشه بشینیم سر پیاما و پارت داستان
باور کنید منک جای مامان شما هستم از داستانهای شما درس میگیرم وگرفتم
ب جرآت میگم ایتا رو فقط ب عشق کانال شمادوست دارم
❤️
از اینکه برگشتید خیلی خوشحالم دیگه داشتم ناامید میشدم
❤️
چقدر خوب که اومدین
امیدوارم سلامت باشین
❤️
وااااااای خداروشکر که برگشتید
چشممون خشک شد از بس منتظر بودیم از کانال مجردان انقلابی پیام بیاد☺️❤️
❤️
سلام عزیزم من که واقعا از گروهتون راضی هستم ....میتونید شما که گروه مذهبی دارید رفتار شهدا با همسرهایشان و همچنین با فرزندانشان رو بذارین
مثلاً من امروز توی رمان تون خودندم که میگفت دکتر صدر میگه خانواده باید با هم ناهار بخورن تا هم وحدت خانواده بیشتر بشه هم بچه ها از خونه فراری نشن و هم به جنس مخالف کشیده نشن
این نکته ها رو خیلی خوبه که در قالب داستان بیان میکنید
❤️
سلام ادمین جان خداروشکر که اومدین
کانال دیروز 17/1کا بود امروز شدع17/6کا
خیلی درحال ریزش شد اما درس شد دوباره
الهی شکر که اومدین خیلی مطالب مفید میزارین دستتون دردنکنه❤️
❤️
سلام
خدارو شکر وخوشحالم که کانل شروع به فعالیت کرد
🙏
❤️
سلام خوب هستید ؟ ان شالله بهتر شده باشید.خداروشکر باز فعالیتتون شروع کردید. ان شالله همیشه سلامت باشید ممنون از مطالب عالی کانالتون.لطفا بازم تست های روانشناسی بزارید
❤️
سلام و خداقوت
ممنونم از کانال فوقالعاده مفید و جذابتون
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
22.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
1🎭 سریال: #آقازاده
🏅 #ژانر : اجتماعی / درام
#قسمت_بیست_پنج
25_5
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|📆🤩|••
🖼️ روز بصیرت
🇮🇷اگر فرمان دهد رهبر بتازیم
🇮🇷اگر او خواهد از ما سر ببازیم
🇮🇷اگر صبر و قرار از ما بخواهد
🇮🇷بشینیم و بسوزیم و بسازیم
📆 سالروز حماسه ۹ دی ماه، روز بصیرت و میثاق امت با ولایت، گرامی باد.✌🏻
❤️•••|↫ #مـنآسـبـتی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|📌🗣|••
🔖منبر کوتاه 🔖
🎥#تصویری
🔅جایگاه توسل به حضرت صدیقه طاهره سلام الله علیها در زندگی
🔰آیت الله #مصباح
🖇•••|↫ #مـنبرمـجازی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎵ناد علی
💚 #شبتون_علوی_فاطمی💚
💖 #فقط_حیدر_امیرالمومنین_است💖
#پایان_فعالیت
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنیدد
#یک_فنجان_ارامش
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#قرار_عاشقی
#سلام_اربابم_حسین
《هـرگُلےزیٻاسٺ
•امایـاسچیزِدیـگریسٺ•🌸•
•دَرمیانِسنگها
•الماسچـیزِدیگریسٺ•💎•
•مامـیانِعمرِخودخـیلےٻرادردیـدهایم!
•دروفـاداریولے
•|عٻــاس|چـیزِدیگریسٺ..!•💛•》
#صلی_الله_علیک_یا_ابا_عبدالله
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#السلام_ایها_الغریب
#سلامصاحبجان..
🌱دوباره مرغ دلم روی بام تنهایی
به لبـ ترانه یابنالحسـنبیا دارد
براے آنڪه بیایی به ما سری بزنی
دلم توسل بر مادر شما دارد ...💔
#امام_زمان ♥️
#سلامـعزیززهـرا...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
اینها تعاریف مهربان بودن از دید اشخاص مختلف است که شاید هیچ کدام برای شما معنای مهربان بودن را ندهد پس اگر گزینهای در ذهن دارید ابتدا برای خودتان مشخص کنید و سپس به بررسی آن در شخص مقابل بپردازید یعنی اول گزینه را به طور کامل برای خودتان روشن و شفاف و بعد در شخص مقابل آن را پیدا کنید.
❣نکته قابل توجه دیگر این است که در بسیاری از فرهنگها و قومیتها تعاریف مختلفی از خصوصیات افراد وجود دارد که توجه به این موضوع اهمیت بسیاری دارد مثلا در فرهنگی آهسته صحبت کردن زنان به عنوان یک حسن و در فرهنگی دیگر شاید یک ضعف باشد. در فرهنگی چند زوجی و ازدواج یک مرد با چند خانم کاملا بلامانع است.
❣در صورتی که در اکثر فرهنگها این کار ناپسند و به عنوان یک اعلام پایان برای یک رابطه است. در نظر گرفتن این گونه مسائل و نکات به ظاهر ساده میتواند متضمن پیشرفت یا شکست یک زندگی باشد.
#قبل_از_ازدواج
#انچه_مجردان،_باید_بدانند
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
48.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
1🎭 سریال: #آقازاده
🏅 #ژانر : اجتماعی / درام
#پایان_قسمت_بیست_پنج
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
32.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
1🎭 سریال: #آقازاده
🏅 #ژانر : اجتماعی / درام
#قسمت_بیست_ششم
#پارت_هدیه
26_1
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام_سلام
اخی خیلی قشنگ بود (:
منو مِبَخشونی؟!😍😁
مدتی نبودم و فعال نبودم
@mojaradan
در روابط، رفتارهای کنترل گرایانه ریشه در "وابستگی" یا "بی اعتمادی" دارد و هردوی اینها ریشه در "ناامنی" دارند.
کنترل گریِ ناشی از وابستگی منجر به بروز رفتارهایی چون چسبندگی، عدم تحمل تنهایی، نیاز شدید به در رابطه بودن، ناتوانی از تنها بودن، ترس از تنهایی، ترس از طرد شدن و رها شدن می شود.
و کنترل گریِ ناشی از بی اعتمادی منجر به بروز رفتارهایی مثل چک کردن، اطمینان طلبی، بدبینی و شکاک بودن، تمایل شدید به دانستن جزییاتِ حال و گذشته ی زندگی طرف مقابل و عدم تحمل ابهام می شود.
اگر چنین رفتارهایی در خودتان یا شریک عاطفی تان میبینید، مساله اصلا دوست داشتن نیست.
مساله "ناامنی درونی" شماست. وقتی تا حدی نسبی امنیت درونی را تجربه کنید، التهاب و بی قراری بیرونی تان، تا حدی زیادی کاهش پیدا میکند و تجربه ی آرامش برقرار...
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جنی که 3 نصف شب میاد منو اذیت کنه
واکنش من:
#طنز
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیلی حرف تو این فیلم بود
با اینکه درندس و شاید گشنه تا میبینه بی پناهه ازش مواظبت میکنه
حتی در مقابل کفتار
خدایا یکی از این حامیا تو زندگی هرکی بزار
@mojaradan
17.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🌸سرفصل كتاب آفرينش زهراست
🎉روح ادب وكمال بينش زهراست
🌸روزي كه گشايند درباغ بهشت
🎊مسئول گزينش وپذيرش زهراست
🌸ولادت حضرت زهرا(س)
روز مادر پشاپیش مبارک باد🎉💐🎊
🌸🍃
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
از_روزی_که_رفتی
قسمت ۷۳ و ۷۴
رها: _آخه با این وضع سرکار اومدنت چیه؟ خب مرخصی میگرفتی!
آیه: _نیاز دارم به کار! سرم گرم باشه برام بهتره!
ساعت 10 صبح رها با مراجعش مشغول صحبت بود. در اتاق با ضرب باز شد،...
رها چشم به سمت در گرداند، رویا بود.
+پس اینجا کار میکنی؟
_لطفا بیرون باشید، بعد از اتمام وقت ایشون، در خدمتتون هستم!
+بد نیست تو که اینقدر چادر دور خودت پیچیدی، توی یه اتاق در بسته با نامحرم نشستی؟ شیطون نیاد وسطتون!
رها تشر زد:
_لطفا بیرون باشید خانم! خانم موسوی... خانم موسوی... لطفا با نگهبانی تماس بگیرید!
رویا پوزخندی زد:
+جوش نیار! حرف دارم باهات؛ بیرون منتظرم، معطلم نکن!
رها کلافه شده بود. معذرتخواهی کرد و مشاورهای که دقایق آخرش بود را به پایان رساند.
با رفتن مرد، رویا وارد اتاق شد.
+از زندگی من برو بیرون!
_من توی زندگی تو نیستم.
+هستی! وقتی اسمت توی شناسنامهی صدراست یعنی وسط زندگی منی!
_من به خواست خودم وارد زندگی آقای زند نشدم که الان به خواست خودم برم بیرون.
+بالاخره که صدرا طاقت میده، تو زودتر برو!
_کجا برم؟
+تو کار داری، حقوق داری، میتونی زندگی خودتو بچرخونی. از اون خونه برو! من صدرا رو راضی میکنم.
_هنوز نفهمیدید آقای زند دیگه به حرف شما زندگی نمیکنه!
+و این تقصیر توئه... تو بری همه چیز درست میشه!
رویا فریاد زد و آیه نفس گرفت.
صدا را شناخته بود. از مراجعش عذرخواهی کرد و به سمت اتاق رها پا تند کرد. تازه وارد پنج ماهگی شده بود و سنگینیاش هر روز بیشتر میشد. در اتاق رها را باز کرد.
چند اتفاق افتاد... رها رو گرداند سمت در و نگاه به آیه دوخت.
رویا آیه را دید و برافروختهتر شد و فریاد زد:
_همهش تقصیر شما دوتاست، شوهرمو دوره کردید که از من بگیریدش!
رها چشم از آیه نگرفت. نگاهش شرمندهی آیهاش بود. رویا به سمت رهایی رفت که ایستاه بود مقابل میزش و نگاه به آیه داشت. با کف دست به سینهی رها زد. رهایی که حواسش نبود و با آن ضربه، به زمین افتاد و چشمهایش بسته شد.
آیه جیغ زد و نگاهش مات رهای بیحرکت شد. خون روی زمین را که قرمز کرد، دکتر صدر و مشفق هم رسیدند...
سایه که رها را دید جیغ کشید.
دکتر مشفق: _خانم موسوی... خانم موسوی... با اورژانس تماس بگیرید!
تمام مراجعان و کادر درمانی آنجا جمع شده بودند. دکتر مشفق درحال معاینهی رها بود، استاد روانپزشکی رها بود. پلیس آمد، اورژانس هم آمد، یکی رویا را برد و دیگری رها را!
در بیمارستان، رها هنوز بیهوش بود.
آیه بالای سرش دعا میخواند و گهگاه با تلفن رها به صدرا زنگ میزد... هنوز خاموش بود!
آیه به پلیس هر آنچه را که دیده بود گفته بود و اکنون منتظر همسر رها بودند! طرف کدام را میگرفت؟ زنش یا نامزدش؟
بعد از چند ساعت بلاخره تماس برقرار شد و صدای صدرا در گوشی پیچید:
_رها الان کار دارم، تازه از دادگاه اومدم بیرون! تا نیم ساعت دیگه یه دادگاه دیگه دارم، خودم بهت زنگ میزنم.
قبل از آنکه تماس را قطع کند آیه سخن گفت:
_آقا صدرا!
قلب صدرا در سینهاش فرو ریخت؛
از صبح دلش شور میزد و حالا... چرا آیه با تلفن رها به او زنگ زده بود؟ رهایش کجاست؟
_چی شده؟ رها کجاست؟
+بیمارستان... بیاید! بهتون نیاز داره.
صدرا بدون فکر کردن به هر چیزی فقط گفت:
_اومدم!
صدرا بیقرار بود، با سرعت میرفت. به بیمارستان که رسید، چشم چرخاند برای دیدن آشنا... کسی نبود! از اطلاعات دربارهی رهای این روزهایش پرسید و به آیه رسید...
_آیه خانم!
آیه نگاه به صدرای بیقرار کرد،
میدانست سوالش چیست، پس منتظر نشد که او بپرسد:
_بیهوشه، هنوز به هوش نیومده؛ ضربهی سختی به سرش خورده!
+چرا؟ تصادف کردید؟
تلفن صدرا زنگ خورد. پدر رویا بود!
چه بدموقع! صدا را قطع کرد اما دوباره زنگ خورد. کلافه از آیه عذرخواهی کرد و جواب داد:
_الان نمیتونم، باهاتون تماس میگیرم!
آقای شریفی: _صبرکن صدرا، مشکلی پیش اومده! خودتو برسون کلانتری، بهت نیاز دارم.
صدرا وکیل آقای شریفی بود،
اصلا از همین طریق رویا دیده بود و عاشقش شده بود. گوشی را قطع کرد و به سمت در ییمارستان رفت:
_برمیگردم! شما پیشش باشید، زود میام.
آیه رفتنش را نگاه کرد:
"چیزی مهمتر از تمام زندگیت هست آقای زند؟"
وقتی به کلانتری رسید، آقای شریفی را دید:
_سلام، چیشده؟ من باید برم بیمارستان!
آقای شریفی: _چیز مهمی نیست، فقط تو باید رضایت بدی!
_رضایت چی؟
آقای شریفی: _چیزی نیست، زیادم طول نمیکشه، با من بیا!
وارد اتاق افسر نگهبان شدند.
_اینم آقای زند همسر خانم مرادی، اومدن برای رضایت!
نام فامیل رها که به همسری صدرا معرفی شد برایش عجیب بود.....
🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´