فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#الساام_ایها_الغریب
#سلام_امام_زمان
🔅ماه رمضان که ماه پرفیــض خداست
هـنگام تقاضــای ظـهورمولاســـت...
🔅زیـن خــواسته هرکسی که غفلت دارد
غافل زخــداودیـــن وقـرآن ودعاسـت...
#ماه_مبارک_رمضان
#ماه_رمضان #امام_زمان
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
❤️🍁
#موضوع
💠💠 هر آنچه لازم است در مورد عزت نفس بدانید.
#عزت_نفس_چیست؟
عزت نفس نگاه شما به خودتان و تواناییهایتان بدون توجه به افراد دیگر است.
برای مثال شرایطی را تصور کنید که شما درمورد خودتان حس مثبتی دارید اما دیگران نظر مثبتی در رابطه با شما ندارند. در این حالت شما با وجود نگاه منفی دیگران عزت نفس خوبی دارید.
برای درک بیشتر بیایید برعکس این موضوع را هم بررسی کنیم. شما درمورد خودتان احساس خوبی ندارید و از #خودتان خوشتان نمیاید درحالی که دیگر افراد دنیا نسبت به شما و توانایی هایتان نگاه مثبتی دارند. در این مورد #شما عزت نفس پایینی دارید با این وجود که همه اطرافیان شما به توانایی هایتان ایمان دارند.
شاید درک این موضوع به نظر ساده برسد اما یکی از مشکلات عمده افراد در تشخیص این موضوع همین است که آن ها تفاوتی بین حس دیگران و خودشان قائل نمیشوند.
i.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیدن این کلیپ از کارهای مهم توئه
اگه ساده ازش رد نشی❗️
مولا علی برات حرف داره
#بهار_بندگی
#میخوانمت
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#برای_مجرد_ها
#عشق_آسمانی
همه بخوانند..
کسانی که مهریه بالا برای خانمشان قرار
میدهند به جامعه ضرر میزنند، خیلی از
دخترها درخانه میمانند، خیلی از پسرها
بی زن میمانند، به خاطر اینکه این چیزها
وقتی در جامعه رسم شد و عادت شد ؛ به
جای مَهرُ و السّنّة به جای اینکه مهر پیغمبر (ص) سنت باشد، وقتی مهر جاهلی سنت شد، اوضاع، اوضاع جاهلی خواهد شد .
_ مقاممعظمرهبری🌹
💍┄┄┅┅┅❅♥️❅┅┅┅┄┄💍
🤵♂👰♀@mojaradan👰♀🤵♂
سلام عبادات قبول در راستای خواستگاری عاقلانه:
۱_گفتگو مستقیم هشتاد درصد تحقیق است بیست درصد تحقیق از دیگران است. اگر کسی به یا علیه خواستگار صحبت کرد دلیل و سند بخواهید نه رد کنید نه قبول کنید .
۳_ در گفتگو پس شناخت صحیح از خود و اهداف آینده خود سؤال طرح کنید
۴_ قوت و ضعف صحبت و پاسخ و سوال تا حدودی شخصیت فر مقابل را مشخص میکند.
۵ _ در خواستگاری شناخت نسبی بدست می آید شناخت کامل در آمده زندگی بدست می آید
۶_ مهمترین قسمت زندگی آموزش آموزش آموزش آموزش است شروع زندگی بدون آموزش مانند تهیه بهترین ماشین بدون آموزش رانندگی است حتما تصادف است
#سخنی_از_دکتر_خراسانی
#مشاور_کانال
10.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ریلز | تصاویری زیبا از شب قدر نوزدهم در حرم امام رضا(ع)
🔹زائر و خادم، پیر و جوان، زن و مرد، همه و همه آمده بودند تا در حرم امام مهربانیها قرآن به سر بگیرند و از خداوند رحمان و رحیم حاجات خود را بخواهند...
#احیا_شب_قدر
#حرم_رضوی
@mojaradan
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ هر کس خودش رو به دست بیاره همه چیز رو به دست میاره!
#انگیزشی
@mojaradan
مجردان انقلابی
دکتر صدر: _اشتباه از من بود. همه با تعجب به دکتر صدر نگاه کردند و ادامه داد: _باید به یک بیمارستا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
شکسته_هایم_بعد_تو
🇮🇷قسمت ۷۳ و ۷۴
دکتر صدر: این اشتباه از همهی ما کمی بعید به نظر میرسه. برید گزارشاتون رو بررسی کنید، فردا یه جلسه تو مرکز میذاریم، اونجا صحبت میکنیم.
صدرا: _پس رفتن به اون روستا؟ دیگه نمیرید؟
دکتر صدر: _ما نمیریم، یه گروه دیگه میرن.
صدرا: _پس ما هم وسایلی که جمع کردیم رو میدیم ببرن.
آیه لبهای خشک و سنگینش را به سختی تکان داد:
_مهدی...
ارمیا گوشهی اتاق تکیه داده بود ،
و از پنجره به بیرون نگاه میکرد. زهرا خانوم و حاج علی دو طرف آیه ایستاده بودند و با صدای آیه دو حس همزمان به قلبشان راه یافت، یکی خوشی بیدار شدن آیه و دیگری تلخی زهر مانندی که به قلب ارمیا ریخته شد، دهانشان را تلخ کرد.
سیدمحمد دست روی شانهی ارمیا گذاشت:
_گفتم که بهتره بیرون باشی؛ الان که داره بههوش میاد زمان و مکان رو گم کرده، ممکنه چیزای خوبی نشنوی.
ارمیا نگاه از پنجره نگرفت ،
و با تمام توان نگاهش را از آیه دور نگهداشت. دوست داشت کمی خودخواهی کند، دوست داشت کمی دوست داشته شود. به رفاقت سه سالهاش با سیدمهدی پشت کرد و آیه را خودخواهانه برای خود خواست.
گاهی در عذاب بود از این کشمکش درونی،
آیه حق کدامشان بود؟ ۹سال زندگی عاشقانه با سیدمهدی؟ حق سه سال غم برای سیدمهدی؟ حق سه سال چشم انتظاری ارمیا؟ حق چند ماه زندگی که هنوز هم غریبهی آن خانه بود؟
ارمیا کمی، فقط کمی زندگی میخواست، به سبک آیهی سیدمهدی، به سبک رهای صدرا، به سبک زهرا خانوم حاج علی.
کمی زندگی را حق یتیمیهایش میدانست،
حق روزهای بیپدریاش میدانست؛ حق بیمادر، بزرگ شدنش میدانست...
چرا تن به این ازدواج دادی آیه؟ من که از انتظار شکایتی نداشتم!
یک سوال دارم...
"تو زن #منی یا آیهی #سیدمهدی؟ تو #سهم و حق کداممان هستی؟ #دل_شکستهی من که هزاران بار آن را میشکنی؟ حق دو متر #خاک سیدمهدی؟ تو #کیستی آیه؟ "
حاج علی بوسهای بر پیشانی آیهاش زد ،
و خدا را شکر کرد که آیه بههوش آمده. سیدمحمد گفت میرود زینب را از حیاط بیمارستان بیاورد. بیچاره محبوبه خانم که با دو بچهی کوچک اسیر بیمارستان شده بود. زینب
بیپدری چشیده، کمی کم طاقت دوری مادر بود.
معاینهی دکتر تمام شده بود ،
که سید مهدی زینب سادات را آورد. ارمیا هنوز مصرانه به پنجرهی دود گرفته نگاه میکرد.
زینب روی تخت نشست ،
و سر بر سینهی مادر گذاشت. آیه موهایش را نوازش کرد و زینب خوابش برد... کودک است و دلخوش به نوازشهای مادر.
حاج علی دلبرک محبوبش را در آغوش کشید، و به همراِه زهرا خانوم از
اتاق خارج شدند تا ارمیا را با آیهاش تنها بگذارند.
سیدمحمد هم که به بهانهی صحبت با همکارش، مدتی بود از اتاق رفته بود.
آیه که سکوت ارمیا را دید گفت:
_انگار خیلی همه رو نگران کردم!
ارمیا: _روز بدی بود؛ خوبه که داره تموم میشه
آیه: _نفهمیدم چی شد؛ انگار یکی از پشت محکم کوبید به ماشینم.
ارمیا هنوز هم نگاهش خیرهی همان پنجره بود:
_کار ندا بود
آیه: _ندا؟! ندا کیه؟!
ارمیا: _همونکه میومد پیشت؛ همونکه یه زمانی رفته بودم خواستگاریش!
آیه: _مگه بستری نبود؟
ارمیا: _جریانش طولانیه... فرار کرده و خواسته تو رو بکشه تا باهاش ازدواج کنم.
آیه: _دیدیش؟
ارمیا: _قبل از آمبولانس بهت رسیده بودم.
آیه: _به خاطر تو، جون من و دخترم تو خطره!
ارمیا پوزخندش، دست خودش نبود:
_دخترت؟
آیه ابرو در هم کشید:
_آره! دخترم؛ شک داری دختر منه؟
ارمیا:_چرا این بحث رو تموم نمیکنی؟
آیه: _مگه تموم میشه؟
ارمیا: _نه! نه تا وقتی که سیدمهدی شوهرته، نه تا وقتی منو نمیبینی.
ارمیا از اتاق بیرون زد.
آیه دلش صاف نبود... نه با سید مهدی نه با ارمیا. دلش کمی مرگ میخواست، کمی سکوت و کمی بیتحرکی... دلش فرار میخواست... کمی نبودن، کمی لج کردن... آیه کمی کم آورده بود.
**
آیه را که به خانه آوردند،
زینب سادات اشکریزان در آغوش حاج علی بود. رها کمکش کرد روی مبل بنشیند. آیه دستهایش را برای در آغوش کشیدن زینب سادات گشود، اما دخترکش هنوز اشکهایش همچون رود بر صورتش روان بود.
آیه: _چیشده عزیزم؟ چیشده مامان فدات؟
زینب سادات: _بابا... بابایی رفت...
آیه به حاج علی نگاه کرد:
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´