#رابطه_با_ادم_اصیل
رابطه با یه آدم اصیل اینطوریه که ...
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نقش_خدا_در_زندگی
نقش خدا در زندگیِ ما ..
🌸💓
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۱. قانون مورفی: از هرچی بیشتر بترسی، بیشتر اتفاق میافته!
۲. قانون کیدلین: اگر بتونی مشکلت رو روی کاغذ بنویسی، ۵۰٪ قضیه حل میشه!
۳. قانون گیلبرت: بزرگترین مشکل هنگام انجام یک کار اینه که کسی بهت نگه چیکار کنی!
۴. قانون ویلسون: اگر همیشه هوش و اطلاعات رو در اولویت قرار بدی، پول وارد زندگیت میشه!
۵. قانون فالکلند: وقتی هیچ تصمیمی برای انجام کاری نداری، تصمیمی نگیر!
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
7.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دلم برای بودنت تنگه💔
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اینجوری_ادمی_رو_باید_پیدا_کنی
اینجور آدمی رو باید پیدا کرد🥰
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
#نماز_شب_اول_قبر 👆👆👆👆👆 از قرار معلوم برای هر فرد مرحوم شده میبایست یک نماز جداگانه خواند و امکان
نماز شب اول قبر یادتون نره سردار سید مهدی موسوی و شهید رحمتی
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁جدال عشق و نَفس🍁 پارت35 --چرا آخه؟ --چون این خانم همون نازنین خانمیه که ظاهراً چند ماه پیش ب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁جدال عشق و نَفس🍁
پارت 36
--فیلم زیاد میبینی؟
--نه من فقط تورو میبینم.
الان این تحقیر بود یا تمسخر؟
یه لحظه به اینکه بین داعشیا حاضر بشم فکر کردم و از ترس مو به تنم سیخ شد.
--چته چرا عین جغد زل زدی به من؟
--من میترسم!
--خب طبیعیه.
با گریه گفتم
--ولی بچم چی میشه؟
--نگران نباش.
با صدای خجل و تحلیل رفته ای گفتم
--ولی من یک ماه و نیم دیگه زایمان دارم.
لبخند زد
--گفتم که نگران نباش.
--ولی....
برگشت سمتم و غرید
--یه کلمه دیگه حرف بزنی هرچی دیدی از چشم خودت دیدی.
سکوت تو ماشین حکم فرما بود تا رسیدیم فرودگاه.
نشتسته بودیم رو صندلی که نوبت پروازمون بشه.
مهراب دم گوشم گفت
--مائده رشته ی دبیرستانت چی بود؟
--ادبیات چطور؟
--باید عربیت تا حدودی خوب باشه.
--واسه چی؟
--واسه اینکه اونجا ممکنه یه زری بزنن باید جوابشونو بدی.
--پس تو چکاره ای؟
خندید
--اشتهات رفته بالا انتظار داری به جات حرفم بزنم؟
--ببخشیدا شما منو آوردی اینجا.
--خیلی خب تا من هستم که کمکت میکنم ولی محض اطمینان گفتم.
--تا حدودی بلدم.
عمیق نگاهم کرد و سرشو انداخت پایین....
سوار هواپیما شدیم و صندلی من و مهراب کنار هم بود.
به قدری معذب بودم که هی خودمو جمع میکردم و آخر سر مهراب برگشت سمتم و کیفمو برداشت گذاشت بینمون.
تو طول راه مهراب خواب بود ولی من از استرس نصف عمر شده بودم.......
از مرز شلمچه رد شدیم و رفتیم بصره.
اونجا یه هتل از قبل واسمون رزوز شده بود.
همه ی وسایل دست مهراب بود و معلوم بود خسته شده ولی حقشه.
یکی نیس به من بگه آخه احمق چجوری به آدمی که تورو تو شهر غریب دزدید اعتماد کردی.
رفتیم تو هتل و همین که رسیدیم مهراب رفت حمام.
مرتب لباسامو تو کمد چیدم و خداروشکر تا جا داشته بود چروک شده بودن.
داشتم زیر لب به مهراب فحش میدادم که با صداش سه متر پریدم هوا.
خندید
--چیزیو جا نندازی یه وقت؟
خجالت زده سرمو انداختم پایین.
نشست رو تخت و لپ تاپشو باز کرد.
لباسامو برداشتم و رفتم حمام.
به قدری خسته بودم که سریع خودم و شستم و لباسامو پوشیدم اومدم بیرون.
وقتی برگشتم دیدم مهراب رو تخت خوابیده.
تخت خوابا تو اتاق بود.
از فکر اینکه بخوام رو تخت بغلی مهراب بخوابم مو به تنم سیخ میشد.
رو تختیو و بالشمو برداشتم و رفتم کاناپه رو توی هال باز کردم و دراز کشیدم.
ماشاﷲ انگار از سنگ ساخته شده از بس سفته.
خیلی زود خوابم برد و با صدای مهراب از خواب بیدار شدم.
--چرا اینجا خوابیدی؟
--شما تو اتاق بودی.
--بیدارم میکردی خب با این وضعت.
جوابشو ندادم و بلند شدم.
--پاشو غذا بخور باید بریم لباس بخریم.
--پس این لباسارو من واسه سر قبرم آوردم؟
خندید
--ببخشید ولی با مانتو و شال نمیشه رفت اونجا.
رفتم دست و صورتمو شستم و غذایی که مهراب گرفته بودو خوردم.
بعد از ناهار لباس پوشیدم و با مهراب رفتیم بازار.....
چون هیچ شناختی از لباسای اون مدلی نداشتم عین جوجه اردک زشت دنبال مهراب میرفتم.
برگشت سمتم
--چرا چیزی انتخاب نمیکنی؟
--آخه من نمیدونم چی باید بخرم.
مهراب رفت تو یه مغازه و دنبالش رفتم.
یه لباس بلند مشکی که جلوش منجاق دوزی شده بود واسم انتخاب کرد.
--قشنگه ها.
--اوهوم.
از فروشنده خواست لباسو واسم بیاره.
ماشاﷲ یه جوری عربی حرف میزنه انگار عربه.
لباسو گرفتم و رفتم پرو کردم.
روسری ست لباسو گرفتم و پوشیدم.
مهراب در زد
--مائده
در رو باز کردم و با دیدنم لبخند زد
--چقدر زشت شدی تو!
عمت زشته با اون قیافت.
اخم کردم و در رو بستم لباسو درآوردم.
همون لباسو خریدم و یه چادر عربیم خریدم.
دوسه تا لباس دیگه با مدلای دیگه خریدم و برگشتیم هتل.
حس میکردم کوه کندم و خیلی خسته بودم.
مهراب سینی چاییو آورد و خندید
--ولی خدایی خیلی اون لباست زشته.
خدایا یه ستون بفرس من سرمو بکوبم توش از دست این راحت شم.
جوابشو ندادم و اینبار جدی پرسید
--حالت خوبه؟
--چطور؟
--آخه رنگت پریده.
بلند شد از کولش واسم شکلات آورد.
--بخور قندت افتاده.
شکلاتارو خوردم و رفتم تو اتاق در رو بستم و دراز کشیدم رو تخت.
خیلی زود خوابم برد و با صدای مهراب از خواب پریدم.
--چیشده؟
--نترس بلند شو شام بخور.
بلند شدم رفتم تو هال و نشستم سر سفره.
--بهتری؟
--اوهوم.
--ساعت چهار صبح باید بریم.
با ترس به چشماش زل زدم و بغض کردم.
دروغ چرا میترسیدم.
مهراب بلند شد رفت تو اتاق و با یه کلت برگشت.
بهت زده گفتم
--این واقعیه؟
--نه پس آوردم بازی کنیم!
نشست روبه روی من و شروع کرد کار کردن باهاش رو توضیح بده.
تهش گفتم
--الان چرا اینارو واسه من میگی؟
پوفی کشید و کلافه گفت
--چون این باید تا وقتی که اونجایی همراهت باشه. چه من باشم چه نباشم.
--ولی..
حرفمو قطع کرد
--ولی نداره مائده خونه ی خاله که نیس منطقه جنگیه.
با تردید سرمو تکون دادم.....
"حلما
@mojaradan