فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|💚🦋|••
#السلام_ایها_الغریب
#سلام_امام_زمانم
ای منتقم آل علـــی کعبه مهیّاست
بردار ز رخ پرده که با تو ظفــر آید
داریم امیـد به تـو امیـد دل ارباب
دانیم که هجران تو آخر به سرآید
اینمژدهفقطسهمدلمنتظراناست
آید خبــر ای اهـل ولا منتَظَـــر آید
#اللهمعجللولیکالفرج
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
ب) اضافه کردن به جلسات گفتگو:
💕 اگر حس میکنید هنوز احساسی برای شما تولید نشده، خوب است به تعداد جلسات گفتگو اضافه کنید و بیشتر با طرف مقابل صحبت کنید. در گفتگوهای بیشتر، زوایایی از شخصیت طرف مقابل برایتان روشن میشود که میتواند نقش مؤثری در ایجاد احساس تمایل داشته باشد.
ج) تحقیق بیشتر:
💕 اگر دربارهٔ او تحقیق نکردهاید، حتما تحقیق کنید و اگر تحقیق کردهاید، بازهم به تحقیق خود ادامه دهید. تلاش کنید در تحقیقات، به زوایای مختلف شخصیتی طرف مقابلتان پی ببرید.
#قبل_از_ازدواج
#تچه_محردان_باید_بدانند
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
6.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴بیایید راه رفته شکست خورده را نرویم
آنهایی که به انتهای آزادی رسیدند، غرق پوچی و بیماری و افسردگی شدند .
آنها که دخل و خرجشان از آزادی بود آنها بیشتر لطمه دیدند و بیشتر به حجاب پناه اوردند
⏪باور کنید خیلی بد است ،زنان غربی در ابتدای شعار آزادی سرمایه داران ،تجربه ای از نتایج شوم آزادی نداشتند ،اما ما امروز شاهد نتایج تلخ آزادی زنان غرب هستیم .
این تقلید مضحکانه دیگر خیلی عقب ماندگی است،عدم تبیین خواص و غرب دیدگان برای مردم هم خیانت است
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
💍 ارتباط با نامحرم به قصد ازدواج!!
⛔️ برخی فکر میکنند که اگر قصد ازدواج با فردی را دارند، اشکالی ندارد که با هم هر حرفی بزنند یا به هم دست بدهند و با هم جایی بروند!! درحالیکه این نوع ارتباط درست نیست.
⚠️ بعد از خواستگاری و توافق برای ازدواج هم، این دو نفر تا زمان صیغه یا عقدشون نامحرم هستند و باید مثل دو نامحرم با هم رفتار کنند. در جریان خواستگاری هم، صحبتکردن، نگاهکردن و بیرونرفتن با نظارت خانوادهها و رعایت حدود شرعی، در حدی که برای شناخت طرفین لازم است، مانعی ندارد.
📚 سیستانی، منهاج، کتابالنکاح
📚 امام، تحریرالوسیله، کتاب نکاح
📚 عروةالوثقی، کتاب نکاح
#ازدواج
#مجردان_انقلابی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🚩🏴🚩🏴🚩🏴
السلام علیک یا صاحب الزمان عج الله تعالی فرجه الشریف
السلام علیک یا جوادالائمه علیه السلام
ختم ذکر یا جوادالائمه ادرکنی
▫️خاص آقا صاحب الزمان عج
▪️ و آقا امام محمد تقی #جوادالائمه علیه السلام
➖ تمامی شهدا
➖ امواتمون
➖اموات بد وارث و بی وارث
💟 به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور آقا صاحب الزمان
ازدواج جوان ها
و هر خواسته ای که دارین
تعداد ذکر را در ناشناس اعلام کنید
https://harfeto.timefriend.net/17110310805731
امشب،شب شهادت امام جواد علیهالسلام
نیت کنید برای برطرف شدن موانع
ازدواج همـه کسانـی که طالب
ازدواج هستنـد یک سـوره
یس هدیه به ایشون
قرائت کنیم...🙏
#اثر_داره
امشب حاجتتون رو بگیرید
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁جدال عشق و نَفس🍁 پارت 67 تلخند زد --خیلی سخت بود مائده! من حتی به خودم اجازه ندادم دستشو بگی
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁جدال عشق و نَفس🍁
پارت68
همش با خودم تکرار میکردم اون صحنه ایه که مهراب نوزاد تو بغلش بود خواب باشه.
رفتم تو اتاق آمین و با دیدن نوزاد توی تخت آمین شروع کردم گریه کردن.
همونجا سر خوردم رو زمین و بیصدا اشک میریختم.
با صدای گریه ی نوزاد از جام بلند شدم.
با دیدن لبای خشکش واسه یه لحظه دلم واسش سوخت و خیلی آروم بغلش کرد.
حالم دست خودم نبود.
یه حسی اجازه نمیداد همونجا رهاش کنم.
با احتیاط گذاشتمش رو پام و بهش شیر دادم.
جوری شیر میخورد که حدس زدم بعد از تولدش اولین باره شیر میخوره.
صدای مهراب اومد که داشت صدام میزد و وقتی رسید دم در اتاق حرفش قطع شد
نه نگاهش کردم و نه باهاش حرف زدم.
بعد از اینکه بچه سیر شد بغلش کردم گذاشتمش تو تخت آمین و خواستم از اتاق برم بیرون که مهراب جلومو گرفت.
--مائده....
با جیغ حرفشو قطع کردم
--اسم منو نیار!
هولش دادم عقب و رفتم آمینو بغل کردم بردم تو اتاق.
لباساشو عوض کردم و اسباب بازیاشو ریختم دورش.
چمدونمو برداشتم گذاشتم رو تخت و داشتم لباسامو توش جا میدادم که مهراب اومد تو اتاق.
--داری چیکار میکنی؟
جوابشو ندادم و به کارم ادامه دادم.
اومد دستمو گرفت
--نمیشنوی چی میگم؟
خواستم به کارم ادامه بدم که شونه هامو گرفت چسبوندم به کمد
--چرا باهام حرف نمیزنی؟
پوزخند زدم
--نکنه توقع داری بهت بگم دستت درد نکنه آقا مهراب! دستمریزاد خیلی مردی!
اشکام شروع کرد باریدن و ادامه دادم
--ممنون که بهم خیانت کردی و الان ثمره ی خیانتتو آوردی جلو چشمام!
حرفم قطع شد و سرمو انداختم پایین شروع کردم هق هق گریه کردن.
مهراب خواست بغلم کنه که پسش زدم و جیغ زدم
--اون دستای کثیفتو به من نزن!
با فریادش رسماً لال شدم.
--دو دقیقه زبون به دهن بگیر تا منم زرررر بزنم!
نشست رو تخت و سرشو گرفت بین دستاش.
--ارواح خاک میلاد اونجوری که تو فکر میکنی نیست!
اگه قول بدی به حرفام گوش بدی از اول تا آخرشو واست تعریف میکنم.
بیصدا نشستم رو تخت.
مهراب اول عمیق بهم خیره شد و بعد با صدای آرومی گفت
--یک سال پیش تو همین واحد روبه رویی خونمون یه خانم مطلقه زندگی میکرد.
یه خانم حدوداً بیست ساله بود.
به روز وقتی از سرکار برگشتم دیدم صاحب خونش اومده بود دم در خونش و هرچی ازدهنش دراومد بهش میگفت.
فهمیدم کرایه خونش عقب افتاده.
همون روز کرایه خونشو پرداخت کردم و نمیدونم اون لحظه چه فکری کردم که ازش درخواست کردم صیغش کنم.
به این جای حرفش که رسید برگشت سمت من و مظلوم نگاهم کرد.
قصد من از درخواستی که ازش داشتم فقط کمک بهش بود همین.
خلاصه دختره قبول کرد و به مدت پنج ماه محرم شدیم.
ولی به جون خودت قسم که واسم عزیز ترینی من فقط دوبار رفتم پیشش موندم.
ولی خب چند هفته بعد بهم گفت بارداره.
با اینکه اصلاً از اون موضوع احساس رضایت نداشتم، ولی از طرفی به اون بچه فکر کردم و به خودم گفتم اون بی گناهه.
قبول کردم تو مدت بارداریش هرکاری نیاز داشت واسش انجام بدم و همینطورم شد.
زمان محرمیتمون که تموم شد فقط تلفنی باهاش درارتباط بودم اونم فقط واسه خاطر بچه.
امروز وقتی بهم زنگ زدن گفتن حالش بد شده رفتم بیمارستان و وقتی رسیدم خیلی دیر شده بود.
چون حین زایمان حالش بد شده بود و دکترا فقط تونستن جون بچه رو نجات بدن.
باورم نمیشد مهراب با وجود من یکی دیگه رو داشته باشه.
با صدای گریه ی آمین رفتم تو اتاقش بغلش کردم تا آروم شد.
برگشتم تو اتاق خودمون و دیدم مهراب قرآنو برداشته.
تلخند زد
--منم جای تو باشم حرفامو باور نمیکنم.
دستشو گذاشت رو قرآن
--پس میخوام به این قرآن قسم بخورم هرچیزی که گفتم حقیقت داشته.
بعد از اینکه دستشو از رو قرآن برداشت شروع کرد گریه کردن.
--بخدا نمیخواستم انقدر اذیتت کنم!
ولی خب اون بچه گناهی نداشت مگه نه؟
اینکه بخوام ولش کنم به امون خدا نامردیه مگه نه؟
آمین با دیدن گریه ی مهراب دوباره شروع کرد گریه کردن و دستاشو به سمتش دراز کرد.
مهراب میون گریه خندید و آمینو بغل کرد.
تحملم تموم شد و نشستم کنار مهراب دستامو دورش حلقه کردم.
مهراب خندید
--چه فیلم هندی شدا!
خندیدم و سرمو از رو شونش برداشتم.
مهراب دراز کشید رو تخت و شروع کرد با آمین حرف زدن.
بلند شدم برم سمت آشپزخونه ولی سرراه نگاهم خیره موند به اتاق آمین.
بدون اختیار رفتم تو اتاق بالاسر تخت نوزادی که مال من نبود.
دستشو گرفتم لمس کردم و یاد روزایی افتادم که میون اون همه سختی آمینو به دنیا آوردم و اگه مهراب نبود شاید آمینو از دست میدادم.
باورش واسه خودمم سخت بود که به این زودی تونستم حرفای مهرابو باور کنم.
همون موقع نوزاد از خواب بیدار شد و از حالتش حدس زدم پوشکشو خیس کرده.
بغلش کردم با احتیاط پوشکشو عوض کرد و وقتی فهمیدم دختره خیلی خوشحال شدم.
از اون لحظه یه احساس مسئولیت بهم دست داده بود.......
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁 جدال عشق و نَفس🍁
پارت 69
لباساشو عوض کردم و بهش شیر دادم دوباره خوابوندمش.
مهراب اومد تو اتاق و لبخند زد
--مائده!
برگشتم سمتش
تو یه حرکت بغلم کرد و آروم دم گوشم گفت
--مرسی که هستی!
از بغلش دراومدم و لبخند زدم.
--واسه بچه اسم نزاشتی؟
سرشو انداخت پایین
--نه خب راستش گفتم باهم دیگه بزاریم.
با مکث طولانی گفتم
--مادرش قبل از مرگش اسمی....
دستشو گذاشت رو لبم
--دوسدارم تو مادرش باشی!
بدون توجه به حرفش گفتم
--اسمی مورد نظر مادرش نبود؟
کلافه گفت
--نمیدونم.
با اسمی که به ذهنم اومد بشکن زدم
--آیه!
لبخند زد
--اسم قشنگیه.
چشمک زدم
--پس بریم وسایل آیه خانمو بخریم.
--با این وضع تو؟
خندیدم
--وضع من چشه؟بعدشم هنوز که نی نی مون وزنی نداره.
رفتم لباسای آمینو عوض کردم و داشتم لباسای خودمو میپوشیدم که مهراب اومد تو اتاق
--مائده....
--جونم؟
--چیزه...
--چی شده بگو؟
--به آیه چی بپوشونیم؟
خندیدم
--واسه این انقدر مِن و مِن کردی؟
لبخند زدم
--از نوزادی آمین لباس نو دارم فعلا بهش میپوشونم تا لباسای خودشو بخریم.
بعد از اینکه کارم تموم شد رفتم از تو کمد آمین یکی از لباسای اسپورتشو برداشتم و پوشوندم به آیه.
آیه رو من بغل کردم و آمینم مهراب.
بچم به قدری واسه آیه ذوق داشت که هی برمیگشت نگاش میکرد و میخندید.
رفتیم واسه آیه لباس و پوشک و شیشه شیر و... خریدیم و تو راه برگشت مهراب رفت واسش شناسنامه گرفت.....
وقتی برگشتیم بچه هارو دادم دست مهراب و واسه شام دست به کار شدم.
بعد از شام بچه هارو حموم کردم.
داشتم ظرفارو میشستم که صدای گریه ی آیه بلند شد.
بغلش کردم بهش شیر دادم ولی باز گریه میکرد.
به قدری نگران شده بودم و استرس داشتم که وقتی مهراب از حموم اومد با حوله اومد تو اتاق.
--چته مائده؟
--مهراب آیه!
اومد ازم گرفتش ولی نتونست آرومش کنه.
--فکر کنم دلش درد میکنه.
بهش قطره داد تا آروم شد و خوابید.
لبخند زد و به آمین اشاره کرد
--واسه ایشون میون جنگ و بدبختی انقدر نگران نبودی!
--چیکار کنم مهراب دست خودم نیست همش حس میکنم آیه دستم امانته......
واسه خواب مهراب آمینو خوابوند پیش خودش و منم آیه رو خوابوندم وسط خودم و مهراب.
هرکاری کردم خوابم نبرد و تصمیم گرفتم مهرابو از خواب بیدار کنم.
--مهراب؟
--جون دلم؟
خندیدم
--توام بیداری؟
برگشت سمت منو و دستمو گرفت
--بدون تو خوابم نمیبره!
خندیدم و به شکمم اشاره کردم
--یکیم تو راهه.
خندید و دستمو بوسید.
خندیدم
--مهراب چرت نگو.
--جدی میگم بچه ها که خوابن.
--اگه بیدارشن چی؟
--نترس بیدار نمیشن.
از رو تخت بلند شدم و همین که خواستیم از اتاق بریم بیرون آیه از خواب بیدار شد و شروع کرد گریه کردن.
سریع برگشتم بغلش کردم تا آروم شه ولی از شانس من و مهراب آمینم با صدای گریه ی آیه خواب زده شد و مهراب بغلش کرد.
خلاصه تا صبح بچها بیدار بودن و نق میزدن.
نمیدونم ساعت چند بود که از خواب بیدار شدم و دیدم مهراب همینجور که آمین تو بغلشه سرشو گذاشته رو شونه ی منو خوابش برده.
با دیدن آیه تو بغلم لبخند زدم و به تک تک اجزای صورتش خیره شدم.
میشه گفت کاملاً شبیه مهراب بود با این تفاوت که لباش غنچه ای بود.
تازه فهمیدم چشماشو باز کرده و زل زده به من!
لبخند زدم و با ذوق بغلش کردم
نمیدونم چرا ولی اون لحظه آروم دم گوشش گفتم
--سلام مامانی! به خونمون خوش اومدی دختر گلم!
حالت چهرش جوری بود که انگار داشت با دقت به حرفام گوش میداد.
حس خوبی بهش داشتم و دلم میخواست تو بغلم فشارش بدم.
با صدای مهراب برگشتم سمتش
--چی دارید پچ پچ میکنید؟
همین که آیه رو دادم دست مهراب پقی زد زیر گریه.
خندید
--بگیر بابا نخواستیم این نازنازیو.
آمینو بغل کرد ببره پوشکشو عوض کنه.
-- آمینو عشقه.
خندیدم و بلند شدم صبححونه آماده کردم.
مهراب از تو اتاق صدام زد
--مائده بیا صحنه رو نگا.
رفتم تو اتاق دیدم آیه از خواب بیدار شده و آمین نشسته بالاسرش داره به زبان خودش باهاش حرف میزنه و آیه با دقت گوش میداد.
مهراب خندید
--داره بهش میگه امشبم بیا گریه کنیم تا نزاریم مامان بابا بخوابن.
خندیدم و آمینو محکم بوسیدم.
--قربونت برم مامان چی میگی شما؟
بعد از صبححونه مهراب رفت مأموریت و من موندم با دوتا بچه.
واسه آمین سوپ درست کردم و داشتم بهش غذا میدادم که آیه از خواب بیدار شد.
رفتم بغلش کردم و آمین تا دید زد زیر گریه و دستاشو باز کرد.
نشستم کنارش بغلش کردم و داشتم به آیه شیر میدادم که آمین با ذوق شروع کرد شیر خوردن.
دلم به حال بچه ی تو شکمم سوخت.
بمیرم تا میاد ویتامین برسه بهش این دوتا کلکشو میکنن.......
ماه پنجمم پر شده بود و رفته بودم سونوگرافی واسه تعیین جنسیت.
حس ششم میگفت بچم دختره.......
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|📆🥀|••
شهادت غرییانه و مظلومانه جوانترین شمع هدایت،نهمین بحر کرامت ،ابن الرضا، باب المراد
حضرت جواد الائمه علیهالسلام بر امام زمان عج و همه پیروانش تسلیت باد🕯🥀
امیدوارم امشب حاجت دلتون رو از باب الحوائج جواد الائمه بگیرید🤲🏻
🖤•••|↫ #مـنآسـبـتے
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´