eitaa logo
مجردان انقلابی
14.2هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mojaradan_bott متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 t.me/mojaradan 👈آدرس تلگرام sapp.ir/mojaradan 👈آدرس سروش eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
✈️💙✈️💙✈️💙✈️💙 ✈️ ✈️ کف پام به قدري درد می کرد که دلم می خواست فریاد بزنم . کف پام تیر می کشید و دردش رو تا بالاي زانوم حس می کردم . کل کفش فروشی هاي شهر رو پشت سر گذاشته بودیم تا بتونم کفشی متناسب با لباسم پیدا کنم . البته این کار همیشه م بود . مگه می شد مارال از خیر خوشتیپی بگذره ! برام مهم نبود که عروسی جدا برگزار می شه . گرچه که اگه مختلط بود بیشتر دوست داشتم . ولی خوب عروسی برادرم بود و من بیشتر از هر زمان دیگه پر از ذوق و شوق بودم . به خصوص که همین یه برادر رو داشتم و هزارتا امید و آرزو براي عروسیش . منم که یکی یه دونه خواهر داماد نمی شد که از همه ي دخترا ي مجلس سر تر نباشم ! صداي شماتت بار مامان بلند شد : مامان – آخه دختر مگه کفش باید چه مدلی باشه تا تو بپسندي ؟ یکی رو انتخاب کن دیگه . پا برام نموند . با دلخوري سرم رو به طرفش چرخوندم و گفتم : من – خوب چیکار کنم ؟ هیچکدوم رو نپسندیدم . بیشتر مدلا قدیمیه . مامان به حالت تأسف سري تکون داد . مامان – چون تو از این مدل کفشا زیاد داري پس یعنی مدلش قدیمیه ؟ با لحن مطمئنی گفتم: 💙 💙 به قلم گیسو پاییز .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
✈️💙✈️💙✈️💙✈️💙 ✈️ ✈️ من – بله . من الان دو ماهه کفش نخریدم . کفشی که مدل کفش دو ماه پیش من باشه پس قدیمیه . من دنبال یه مدل بهتر و قشنگ تر می گردم . مامان دوباره سري تکون داد و به مغازه ي کفش فروشی اون طرف خیابون اشاره کرد . مامان – مارال بریم کفشاي اونجا رو هم ببین . شاید یکی رو پسندیدي . " باشه " اي گفتم و دنبال مامان راه افتادم . بالاخره بعد از اون همه گشتن یه کفش قرمز همرنگ لباسم گیرم اومد . از خوشحالی روي پا بند نبودم . همونی بود که می خواستم . یه صندل پاشنه ده سانتی که روش پر از نگین بود . روي پاشنه ي کفش هم پنج تا نگین کار شده بود . می دونستم با لباسی که انتخاب کردم شب عروسی همتاي عروس نگاه ها رو خیره می کنم . اصلاً از همین نگاه هاي خیره خوشم میومد که دائم دنبال خرید بودم ، اونم مطابق مد و البته با رنگ هاي خاص . بیشتر کارام رو انجام داده بودم . مونده بود تحویل گرفتن لباس از خیاط و هماهنگ کردن ساعت با آرایشگاهم می خواستم براي شب عروسی موهام رو رنگ کنم . کلی برنامه داشتم براي اون شب . دائم هم غر می زدم که " چرا باید عروسی جدا باشه ؟ مگه مردا می خوان فامیلاي با حجاب عروس رو بخورن که مجلس رو جدا ‌گرفتن ؟ خوب اونا که می تونن چادر سرشون کنن ! 💙 💙 به قلم گیسو پاییز .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
✈️💙✈️💙✈️💙✈️💙 ✈️ ✈️ به نظرم خیلی حیف بود من این همه خرج کنم و حسابی خوشگل بشم ، بعد پویا نتونه من رو ببینه . از اول براي دعوت از پویا دو دل بودم . چون مجلس جدا بود و نمی تونستیم همدیگه رو ببینیم یا حتی با هم برقصیم . ولی آخر سر تصمیم گرفتم که دعوتش کنم . به قول معروف تا چند روز بعدش می خواستم بهش جواب مثبت بدم و زنش بشم. گرچه که خودش هنوز خبر نداشت من چه تصمیمی گرفتم . نمی خواستم به این زودي بهش جواب مثبت بدم و خودم رو گرفتار کنم . می دونستم به محض اینکه بهش جواب مثبت بدم آزادیم مختل می شه . هیچ وقت دلم نمی خواست براي رفت و آمدم یا کاري که می کنم به کسی جواب پس بدم . و می دونستم با بله گفتن به پویا مثل تموم زناي دیگه باید همه ي کارام رو با اطلاع نامزد محترم انجام بدم . لباس و کفشم رو آماده روي تختم گذاشتم تا به محض برگشت از آرایشگاه بپوشم و با مامان و بابا راهی خونه ي عروس بشیم که قرار بود مراسم عقد اونجا برگزار بشه 💙 💙 به قلم گیسو پاییز .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
مجردان انقلابی
✈️💙✈️💙✈️💙✈️💙 ✈️ #قسمت۳ ✈️ #آدم_و_حوا به نظرم خیلی حیف بود من این همه خرج کنم و حسابی خوشگل بشم ،
✈️💙✈️💙✈️💙✈️💙 ✈️ ✈️ دوباره زیر لب به خاطر جدا بودن عروسی غرغر کردم که با یادآوري صورت معصوم و زیباي رضوان ، حرفم رو خوردم و لبخند زدم . می دونستم تو لباس عروس و اون آرایش و گریمی که رو صورتش نقش می بنده زیباتر و معصوم تر می شه . عروسی که به مدد پدرش که برادرم - مهرداد - رو از پدرم خواستگاري کرد ؛ شد عروسمون . هیچوقت قیافه ي مهرداد رو از یاد نمی برم اون روزي که بابا اومد خونه و ماجرا رو براش گفت . از قضا رضا برادر رضوان یکی از همکاراي مهرداد بود . رضوان هم چندباري که رفته بود پیش برادرش مهرداد رو دیده بود . به قول خودش اوایل کار داشت و براي انجام کارش به محل کار برادرش رفت و آمد می کرد . ولی بعد از اون این دلش بود که وادارش می کرد به هر بهانه اي بره اونجا . وقتی هم از مهرداد خوشش اومد و دید نمی تونه مثل دختراي دیگه راحت بره و حرفش رو به مهرداد بزنه با پدرش حرف می زنه . آقاي محجوب هم بعد از یه مدت تحقیق درباره ي خونواده ي ما و مهرداد ، تصمیم میگیره با پدرم صحبت کنه . و یه روز با رفتن به محل کار بابا مهرداد رو خواستگاري می کنه . اون روزي که بابا این موضوع رو تو خونه مطرح کرد ، مهرداد با ابروهاي بالا رفته خیره شد به گلاي قالی . مامان دهنش از تعجب باز مونده بود . بابا لبخند می زد و من از شدت خنده دلم رو گرفته بودم . 💙 💙 به قلم گیسو پاییز .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
✈️💙✈️💙✈️💙✈️💙 ✈️ ✈️ باور نمی کردم یه روزي خونواده اي براي دخترشون برن خواستگاري . و تا مدت ها این کار خونواده ي محجوب شده بود سوژه ي خنده ي من . گرچه که بعداً با دیدنشون خدا رو شکر کردم که این کار رو انجام دادن . چون به یقین کسی بهتر از رضوان نمی تونست عروس خونواده ي ما بشه . از همون روزها هم مهرداد که نماز هاش رو یه خط در میون می خوند به خاطر رضوان سعی کرد عقاید و رفتارهاش رو مطابق خواسته ش درست کنه . و خیلی زود شیفته ي رضوانی شد که حجب و حیاش از همون روز اول چشم مهرداد رو خیره کرده بود . با اینکه قرار بود کل موهام رو رنگ کنم ولی آرایشگر ماهرم فقط چند تکه از موهام رو رنگ کرد . اول به خواست من قرار بود کل موهام به رنگ شرابی در بیاد . ولی وقتی شیما جون رنگ لباسم رو پرسید نظرم رو رد کرد . چند تکه از موهام به رنگ قرمز مایل به شرابی در اومد . اولش خیلی خوشم نیومد ولی وقتی موهام رو حالت داد و به صورت کج مقداریش رو روي صورتم ریخت و چندتا نگین بزرگ روي موهام زد به انتخابش احسنت گفتم . اون رنگ با پوست گندمی کمی تیره م خوب هماهنگ بود و بهم میومد . وقتی تو خونه لباسم رو که مدل ماهی بود تنم کردم ، همراه صندل هاي پاشنه دارم 💙 💙 به قلم گیسو پاییز .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
✈️💙✈️💙✈️💙✈️💙 ✈️ ✈️ حس خوبی پیدا کردم . متفاوت تر از همیشه شده بودم . منم همین رو می خواستم . خواهر شوهر باید از همه بهتر و تو چشم تر باشه . از خونه که خارج شدیم موهام با نسیم خنکی که می وزید به رقص در اومد . فروردین بود و وزش نسیم خنک روح آدم رو جلا می داد . چشمام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم . عاشق بهار بودم و این هواي مطبوعش . با ورودمون به تالار ، باز هم زیر لب به خاطر جدا بودن مراسم کلی غر زدم . اما به محض اومدن مهمونا و همینطور عروس و داماد کم کم همرنگ بقیه شروع کردم به رقصیدن و شادي کردن . رضوان تو لباس عروس شده بود مثل فرشته اي که آدم دلش نمی خواست نگاه ازش بگیره . لبخند قشنگی رو لب هاش بود و دستش رو با شرم گذاشته بود تو دستاي مهردادي که تموم حواسش به عروسش بود . عروسی تنها برادرم واقعاً بهم خوش گذشت و خیلی لذت بخش بود به خصوص زمان هایی که نگاه دیگران با تحسین بهم دوخته می شد . مراسم که تموم شد با تک زنگ پویا سریع مانتوم رو برداشتم و به مامان اطلاع دادم که همراه پویا می رم خونه بنده ي خدا انقدر سرش شلوغ بود و هرکسی از یه طرف ازش خداحافظی می کرد و براي باز هزارم بهش تبریک می گفت که نتونست هیچ مخالفتی بکنه . و فقط با چشماش کمی چپ چپ نگاهم کرد 💙 💙 به قلم گیسو پاییز .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
مجردان انقلابی
✈️💙✈️💙✈️💙✈️💙 ✈️ #قسمت۶ ✈️ #آدم_و_حوا حس خوبی پیدا کردم . متفاوت تر از همیشه شده بودم . منم همین
✈️💙✈️💙✈️💙✈️💙 ✈️ ✈️ من هم اصلاً به روي خودم نیوردم که چندان مایل نیست اون موقع شب با یه پسر غریبه تنها برگردم خونه . پایین پله هاي تالار پویا رو منتظر دیدم . مخصوصاً مانتوم رو نپوشیده بودم که پویا لباس و مدل موهام رو ببینه می دونستم با اون هنري که آرایشگر معروفم روي صورتم پیاده کرده لذت می بره . همینطورم شد . با دیدنم سوت بلندي زد . بعد در حالی که دو تا دستاش رو کمی باز کرده بود لبخندي زد و گفت : پویا – به به . ببین پرنسس چیکار کرده ! از لحن شگفت زده ش خوشم اومد . لبخندي زدم و پله هاي آخر رو با عشوه پایین اومدم . جلوش که رسیدم ، چرخی زدم و گفتم . من – چطور بودم امشب ؟ در حالی که چشم هاش رو کمی تنگ کرده بود ، نگاه پر از لذتی بهم انداخت . پویا – عالی . مثل همیشه . کلاً لذت می بردم از تعریفاش . مثل هر دختر دیگه اي از این حرفا خوشم میومد . با همون حالت کمی اومد به سمتم . نگاهش پر از حس بود . یه حسی که وادارم می کرد ساکت بایستم و بذارم به طرفم بیاد و کارش رو انجام بده . . براي ترغیب کردنش به چیزي که تو سرش بود ، . و بعد دوباره به چشماش . کمی مکث کرد . انگار می خواست ببینه بهش اجازه ي این کار رو می دم یا نه 💙 💙 به قلم گیسو پاییز .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
✈️💙✈️💙✈️💙✈️💙 ✈️ ✈️ صداي قدم هاي کسی که به پله ها نزدیک می شد تو سالن پیچید . و پشتش صداي چندتا زن . با سرعت از هم فاصله گرفتیم . قلبم به شدت خودش رو به دیواره ي سینه م می کوبید . هول کرده بودم . سریع به بالاي پله ها نگاه کردم . خوشبختانه هنوز سر و کله ي کسی پیدا نشده بود و این نشون می داد کسی ما رو ندیده . حال پویا هم دست کمی از من نداشت . چون اونم هول کرده نگاهش به بالاي پله ها بود . با پیدا شدن هیکل خاله حمیده م بالاي پله ها برگشت به سمتم . پویا – بپوش بریم . نمی ذارن دو دقیقه خوش باشیم . خنده م گرفت از جمله ي آخرش . بدجور خورده بود تو پرش . از روزي که با هم آشنا شدیم تا شب عروسی اجازه ي این زیاده رویا رو بهش نداده بودم . حتی بعد از خواستگاري رسمی مادرش . تموم مدت به بهونه ي فکر کردن براي جواب دادن بهشون کمی محدودش میکردم 💙 💙 به قلم گیسو پاییز .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
✈️💙✈️💙✈️💙✈️💙 ✈️ ✈️ البته کمی . وگرنه که دست گرفتن هیچ مانعی نداشت .سوار ماشین شدیم .با نفس عمیقی ماشین رو روشن کرد . کمی تعلل کرد . بعد برگشت به سمتم . پویا – اینجا کسی نیست ما رو ببینه . بیا جلو ببینم ! لبخند بدجنسی زدم . من – نه دیگه حسش نیست . باشه براي بعد . بی توجه به حرفم اومد جلوتر . پویا – بییا که خودم سر حال میارمت . و نگاهش رفت سمت ل.ب هام . دستم رو به علامت نه گرفتم جلوش . من – اُ اُ ... هنوز با هم نسبتی نداریما ! با لحنی که معلوم بود دیگه نمی تونه خوددار باشه ، آروم گفت : پویا – بیا .. بذاري خودم کاري می کنم که نسبت دار بشیم . و باز کمی اومد نزدیک تر . قلبم ضربان گرفت . چقدر اینجور حرف زدناش رو دوست داشتم . اینکه حس می کردم خیلی دوسم داره و دلش می خواد زودتر بهم برسه ، برام خوشایند بود . به خاطر همین بود که می خواستم بهش جواب مثبت بدم . من این حس هاي خوب رو با هیچ کسی تجربه نکرده بودم . و فکر می کردم همین حس هاي خوب کافیه براي انتخاب شریک زندگی .شاید چون این حس ها تا اون روز فقط متعلق بود به پویا . و اگر من با شخص دیگه اي هم همین ها رو تجربه می کردم مطمئناً دنبال دلیل دیگه اي براي انتخاب شریک زندگیم می گشتم 💙 💙 به قلم گیسو پاییز .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
مجردان انقلابی
✈️💙✈️💙✈️💙✈️💙 ✈️ #قسمت۹ ✈️ #آدم_و_حوا البته کمی . وگرنه که دست گرفتن هیچ مانعی نداشت .سوار ماشین ش
✈️💙✈️💙✈️💙✈️💙 ✈️ ✈️ پسش زدم . ترسیدم تو ماشین کارمون از اون حد فراتر بره . چشماي خمارش رو با دلخوري به چشمام دوخت . پویا – نکن پرنسس . امشب نمی تونم خوددار باشم . به شدت می خوامت . لبخند سر خوشی زدم من – باشه براي یه وقت بهتر . ممکنه یکی ما رو ببینه . خیلی بد می شه . تو صندلیش درست نشست . نفسش رو پوفی کرد و جدي شد . پویا – هفته ي دیگه مهمونی سمیراست . اونجا دیگه این همه به حرفت گوش نمی کنم . لبخند نیمه نصفه اي زدم . خودش نمی دونست که من مشکلی با این کار ندارم . چه ایرادي داشت ؟ ما که قرار بود با هم ازدواج کنیم ! یه بو. سه قبل از ازدواج رسمی به جایی بر نمی خورد ! با فکر مهمونی سمیرا فکري از ذهنم گذشت . چه خوب می شد یه بو. سه ي عاشقانه داشته باشیم و بعد هم من جواب مثبتم رو همون لحظه بهش بدم . عالی بود . با این فکر لبخندي رو لبم نشست . غافلگیري خوبی بود . -•-•-•-•-•-•-•-•-•- از روز قبل که پاتختی بود و همه خونه ي ما جمع بودن تصمیم گرفتم قبل از دادن جواب مثبتم به پویا یه سفر برم . یه سفر مجردي . در اصل آخرین سفري که هر کاري دلم می خواد توش انجام بدم و نیاز نباشه برنامه هام رو با کسی هماهنگ کنم . 💙 💙 به قلم گیسو پاییز .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
✈️💙✈️💙✈️💙✈️💙 ✈️ ✈️ ولی قبلش باید با مامان حرف می زدم و ازش اجازه می گرفتم . می دونستم به راحتی راضی نمی شه .هر چند خونواده ي راحتی داشتیم و یه سري آزادي هایی بهمون داده می شد ، ولی در اصل یه سري از این آزادي ها همراه بود با محدودیت هاي خاص .بعد از شستن دست و صورتم براي خوردن صبحانه وارد آشپزخونه شدم . مامان در حال مرتب کردن کابینت ها بود . به خاطر پاتختی همه ي ظرف ها و پیش دستیاش رو بیرون آورده بود . و حالا داشت به ترتیب اون ها رو دسته بندي می کرد و می ذاشت سر جاشون . " سلام " بلندي کردم و رفتم سمت کتري و قوري روي گاز . مامان همونجور که سرش تو کابینت بود جواب سلامم رو داد . براي خودم چاي ریختم و گذاشتم روي میز . نشستم روي صندلی و ظرف پر از شیرینی رو میز رو کشیدم جلوم . شیرینی هاي باقی مونده ازعروسی بود . مامان بلند شد ایستاد و نگاهی بهم انداخت 💙 💙 به قلم گیسو پاییز .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
✈️💙✈️💙✈️💙✈️💙 ✈️ ✈️ مامان – یه وقت کمک نکنیا ! سري تکون دادم . من – چاییم رو بخورم میام کمک . مامان آهی کشید و دوباره نشست و سرگرم کارش شد . نگاهش کردم . من – چرا آه می کشی ؟ نگو دلت براي پسرت تنگ شده . مامان برگشت به سمتم و من برق اشک و لبخند همراه با لرزش لبهاش رو دیدم . لبخندي زدم و بلند شدم رفتم طرفش . بغلش کردم . من – اخی ! بغض نکن مامانی . سرش رو روي سینه م گذاشت . مامان – مادر نیستی که بفهمی چه حالیم . هم خوشحالم که رفتن سر زندگیشون . هم اینکه دلم براش تنگ می شه . شروع کردم به مالیدن شونه هاش . من – نگران نباش . مادر نیستم ولی قول می دم زود مادر بشم . با این حرفم سرش رو بلند کرد و متعجب نگاهم کرد . مامان – یعنی چی ؟ وقت مناسبی بود . هم براي گفتن تصمیمی که گرفتم و هم برنامه ي مسافرتم . از طرفی فکر مامان رو می تونستم از مهرداد و دلتنگی دور کنم . لبخند دندون نمایی زدم و با شوق گفتم: 💙 💙 به قلم گیسو پاییز .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´