✈️💙✈️💙✈️💙✈️💙
✈️ #قسمت۱
✈️ #آدم_و_حوا
کف پام به قدري درد می کرد که دلم می خواست فریاد بزنم . کف پام تیر می کشید و دردش رو تا بالاي زانوم حس می کردم . کل کفش فروشی هاي شهر رو پشت سر گذاشته بودیم تا بتونم کفشی متناسب با لباسم پیدا کنم .
البته این کار همیشه م بود . مگه می شد مارال از خیر خوشتیپی بگذره !
برام مهم نبود که عروسی جدا برگزار می شه . گرچه که اگه مختلط بود بیشتر دوست داشتم .
ولی خوب عروسی برادرم بود و من بیشتر از هر زمان دیگه پر از ذوق و شوق بودم .
به خصوص که همین یه برادر رو داشتم و هزارتا امید و آرزو براي عروسیش . منم که یکی یه دونه خواهر داماد نمی شد که از همه ي دخترا ي مجلس سر تر نباشم !
صداي شماتت بار مامان بلند شد :
مامان – آخه دختر مگه کفش باید چه مدلی باشه تا تو بپسندي ؟ یکی رو انتخاب کن دیگه . پا برام نموند .
با دلخوري سرم رو به طرفش چرخوندم و گفتم :
من – خوب چیکار کنم ؟ هیچکدوم رو نپسندیدم . بیشتر مدلا قدیمیه .
مامان به حالت تأسف سري تکون داد .
مامان – چون تو از این مدل کفشا زیاد داري پس یعنی مدلش قدیمیه ؟
با لحن مطمئنی گفتم:
💙 #رمان_خوان
💙 به قلم گیسو پاییز
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
✈️💙✈️💙✈️💙✈️💙
✈️ #قسمت۲
✈️ #آدم_و_حوا
من – بله . من الان دو ماهه کفش نخریدم . کفشی که مدل کفش دو ماه پیش من باشه پس قدیمیه . من دنبال یه مدل بهتر و قشنگ تر می گردم .
مامان دوباره سري تکون داد و به مغازه ي کفش فروشی اون طرف خیابون اشاره کرد .
مامان – مارال بریم کفشاي اونجا رو هم ببین . شاید یکی رو پسندیدي .
" باشه " اي گفتم و دنبال مامان راه افتادم .
بالاخره بعد از اون همه گشتن یه کفش قرمز همرنگ لباسم گیرم اومد . از خوشحالی روي پا بند نبودم . همونی بود که می خواستم . یه صندل پاشنه ده سانتی که روش پر از نگین بود . روي پاشنه ي کفش هم پنج تا نگین کار شده بود .
می دونستم با لباسی که انتخاب کردم شب عروسی همتاي عروس نگاه ها رو خیره می کنم . اصلاً از همین نگاه هاي خیره خوشم میومد که دائم دنبال خرید بودم ، اونم مطابق مد و البته با رنگ هاي خاص .
بیشتر کارام رو انجام داده بودم . مونده بود تحویل گرفتن لباس از خیاط و هماهنگ کردن ساعت با آرایشگاهم می خواستم براي شب عروسی موهام رو رنگ کنم . کلی برنامه داشتم براي اون شب . دائم هم غر می زدم که
" چرا باید عروسی جدا باشه ؟ مگه مردا می خوان فامیلاي با حجاب عروس رو بخورن که مجلس رو جدا گرفتن ؟ خوب اونا که می تونن چادر سرشون کنن !
💙 #رمان_خوان
💙 به قلم گیسو پاییز
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
✈️💙✈️💙✈️💙✈️💙
✈️ #قسمت۳
✈️ #آدم_و_حوا
به نظرم خیلی حیف بود من این همه خرج کنم و حسابی خوشگل بشم ، بعد پویا نتونه من رو ببینه .
از اول براي دعوت از پویا دو دل بودم . چون مجلس جدا بود و نمی تونستیم همدیگه رو ببینیم یا حتی با هم برقصیم . ولی آخر سر تصمیم گرفتم که دعوتش کنم . به قول معروف تا چند روز بعدش می خواستم بهش جواب مثبت بدم و زنش بشم.
گرچه که خودش هنوز خبر نداشت من چه تصمیمی گرفتم . نمی خواستم به این زودي بهش جواب مثبت بدم و خودم رو گرفتار کنم . می دونستم به محض اینکه بهش جواب مثبت بدم آزادیم مختل می شه .
هیچ وقت دلم نمی خواست براي رفت و آمدم یا کاري که می کنم به کسی جواب پس بدم . و می دونستم با بله گفتن به پویا مثل تموم زناي دیگه باید همه ي کارام رو با اطلاع نامزد محترم انجام بدم .
لباس و کفشم رو آماده روي تختم گذاشتم تا به محض برگشت از آرایشگاه بپوشم و با مامان و بابا راهی خونه ي عروس بشیم که قرار بود مراسم عقد اونجا برگزار بشه
💙 #رمان_خوان
💙 به قلم گیسو پاییز
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
✈️💙✈️💙✈️💙✈️💙 ✈️ #قسمت۳ ✈️ #آدم_و_حوا به نظرم خیلی حیف بود من این همه خرج کنم و حسابی خوشگل بشم ،
✈️💙✈️💙✈️💙✈️💙
✈️ #قسمت۴
✈️ #آدم_و_حوا
دوباره زیر لب به خاطر جدا بودن عروسی غرغر کردم که با یادآوري صورت معصوم و زیباي رضوان ، حرفم رو خوردم و لبخند زدم .
می دونستم تو لباس عروس و اون آرایش و گریمی که رو صورتش نقش می بنده زیباتر و معصوم تر می شه .
عروسی که به مدد پدرش که برادرم - مهرداد - رو از پدرم خواستگاري کرد ؛ شد عروسمون .
هیچوقت قیافه ي مهرداد رو از یاد نمی برم اون روزي که بابا اومد خونه و ماجرا رو براش گفت .
از قضا رضا برادر رضوان یکی از همکاراي مهرداد بود . رضوان هم چندباري که رفته بود پیش برادرش مهرداد رو دیده بود . به قول خودش اوایل کار داشت و براي انجام کارش به محل کار برادرش رفت و آمد می کرد . ولی بعد از اون این دلش بود که وادارش می کرد به هر بهانه اي بره اونجا .
وقتی هم از مهرداد خوشش اومد و دید نمی تونه مثل دختراي دیگه راحت بره و حرفش رو به مهرداد بزنه با پدرش حرف می زنه . آقاي محجوب هم بعد از یه مدت تحقیق درباره ي خونواده ي ما و مهرداد ، تصمیم میگیره با پدرم صحبت کنه . و یه روز با رفتن به محل کار بابا مهرداد رو خواستگاري می کنه .
اون روزي که بابا این موضوع رو تو خونه مطرح کرد ، مهرداد با ابروهاي بالا رفته خیره شد به گلاي قالی .
مامان دهنش از تعجب باز مونده بود . بابا لبخند می زد و من از شدت خنده دلم رو گرفته بودم .
💙 #رمان_خوان
💙 به قلم گیسو پاییز
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
✈️💙✈️💙✈️💙✈️💙
✈️ #قسمت۵
✈️ #آدم_و_حوا
باور نمی کردم یه روزي خونواده اي براي دخترشون برن خواستگاري . و تا مدت ها این کار خونواده ي محجوب شده بود سوژه ي خنده ي من . گرچه که بعداً با دیدنشون خدا رو شکر کردم که این کار رو انجام دادن . چون به یقین کسی بهتر از رضوان نمی تونست عروس خونواده ي ما بشه .
از همون روزها هم مهرداد که نماز هاش رو یه خط در میون می خوند به خاطر رضوان سعی کرد عقاید و رفتارهاش رو مطابق خواسته ش درست کنه .
و خیلی زود شیفته ي رضوانی شد که حجب و حیاش از همون روز اول چشم مهرداد رو خیره کرده بود .
با اینکه قرار بود کل موهام رو رنگ کنم ولی آرایشگر ماهرم فقط چند تکه از موهام رو رنگ کرد . اول به خواست من قرار بود کل موهام به رنگ شرابی در بیاد . ولی وقتی شیما جون رنگ لباسم رو پرسید نظرم رو رد کرد .
چند تکه از موهام به رنگ قرمز مایل به شرابی در اومد . اولش خیلی خوشم نیومد ولی وقتی موهام رو حالت داد و به صورت کج مقداریش رو روي صورتم ریخت و چندتا نگین بزرگ روي موهام زد به انتخابش احسنت گفتم . اون رنگ با پوست گندمی کمی تیره م خوب هماهنگ بود و بهم میومد .
وقتی تو خونه لباسم رو که مدل ماهی بود تنم کردم ، همراه صندل هاي پاشنه دارم
💙 #رمان_خوان
💙 به قلم گیسو پاییز
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
✈️💙✈️💙✈️💙✈️💙
✈️ #قسمت۶
✈️ #آدم_و_حوا
حس خوبی پیدا کردم .
متفاوت تر از همیشه شده بودم . منم همین رو می خواستم . خواهر شوهر باید از همه بهتر و تو چشم تر باشه .
از خونه که خارج شدیم موهام با نسیم خنکی که می وزید به رقص در اومد . فروردین بود و وزش نسیم خنک روح آدم رو جلا می داد .
چشمام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم . عاشق بهار بودم و این هواي مطبوعش .
با ورودمون به تالار ، باز هم زیر لب به خاطر جدا بودن مراسم کلی غر زدم . اما به محض اومدن مهمونا و همینطور عروس و داماد کم کم همرنگ بقیه شروع کردم به رقصیدن و شادي کردن .
رضوان تو لباس عروس شده بود مثل فرشته اي که آدم دلش نمی خواست نگاه ازش بگیره . لبخند قشنگی رو لب هاش بود و دستش رو با شرم گذاشته بود تو دستاي مهردادي که تموم حواسش به عروسش بود .
عروسی تنها برادرم واقعاً بهم خوش گذشت و خیلی لذت بخش بود به خصوص زمان هایی که نگاه دیگران با تحسین بهم دوخته می شد .
مراسم که تموم شد با تک زنگ پویا سریع مانتوم رو برداشتم و به مامان اطلاع دادم که همراه پویا می رم خونه بنده ي خدا انقدر سرش شلوغ بود و هرکسی از یه طرف ازش خداحافظی می کرد و براي باز هزارم بهش تبریک می گفت که نتونست هیچ مخالفتی بکنه . و فقط با چشماش کمی چپ چپ نگاهم کرد
💙 #رمان_خوان
💙 به قلم گیسو پاییز
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
✈️💙✈️💙✈️💙✈️💙 ✈️ #قسمت۶ ✈️ #آدم_و_حوا حس خوبی پیدا کردم . متفاوت تر از همیشه شده بودم . منم همین
✈️💙✈️💙✈️💙✈️💙
✈️ #قسمت۷
✈️ #آدم_و_حوا
من هم اصلاً به روي خودم نیوردم که چندان مایل نیست اون موقع شب با یه پسر غریبه تنها برگردم خونه .
پایین پله هاي تالار پویا رو منتظر دیدم . مخصوصاً مانتوم رو نپوشیده بودم که پویا لباس و مدل موهام رو ببینه می دونستم با اون هنري که آرایشگر معروفم روي صورتم پیاده کرده لذت می بره .
همینطورم شد . با دیدنم سوت بلندي زد . بعد در حالی که دو تا دستاش رو کمی باز کرده بود لبخندي زد و گفت :
پویا – به به . ببین پرنسس چیکار کرده !
از لحن شگفت زده ش خوشم اومد . لبخندي زدم و پله هاي آخر رو با عشوه پایین اومدم .
جلوش که رسیدم ، چرخی زدم و گفتم .
من – چطور بودم امشب ؟
در حالی که چشم هاش رو کمی تنگ کرده بود ، نگاه پر از لذتی بهم انداخت .
پویا – عالی . مثل همیشه .
کلاً لذت می بردم از تعریفاش . مثل هر دختر دیگه اي از این حرفا خوشم میومد .
با همون حالت کمی اومد به سمتم . نگاهش پر از حس بود . یه حسی که وادارم می کرد ساکت بایستم و بذارم به طرفم بیاد و کارش رو انجام بده .
. براي ترغیب کردنش به چیزي که تو سرش بود ، . و بعد دوباره به چشماش .
کمی مکث کرد . انگار می خواست ببینه بهش اجازه ي این کار رو می دم یا نه
💙 #رمان_خوان
💙 به قلم گیسو پاییز
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
✈️💙✈️💙✈️💙✈️💙
✈️ #قسمت۸
✈️ #آدم_و_حوا
صداي قدم هاي کسی که به پله ها نزدیک می شد تو سالن پیچید . و پشتش صداي چندتا زن .
با سرعت از هم فاصله گرفتیم .
قلبم به شدت خودش رو به دیواره ي سینه م می کوبید . هول کرده بودم . سریع به بالاي پله ها نگاه کردم . خوشبختانه هنوز سر و کله ي کسی پیدا نشده بود و این نشون می داد کسی ما رو ندیده .
حال پویا هم دست کمی از من نداشت . چون اونم هول کرده نگاهش به بالاي پله ها بود .
با پیدا شدن هیکل خاله حمیده م بالاي پله ها برگشت به سمتم .
پویا – بپوش بریم . نمی ذارن دو دقیقه خوش باشیم .
خنده م گرفت از جمله ي آخرش . بدجور خورده بود تو پرش .
از روزي که با هم آشنا شدیم تا شب عروسی اجازه ي این زیاده رویا رو بهش نداده بودم . حتی بعد از خواستگاري رسمی مادرش . تموم مدت به بهونه ي فکر کردن براي جواب دادن بهشون کمی محدودش میکردم
💙 #رمان_خوان
💙 به قلم گیسو پاییز
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
✈️💙✈️💙✈️💙✈️💙
✈️ #قسمت۹
✈️ #آدم_و_حوا
البته کمی . وگرنه که دست گرفتن هیچ مانعی نداشت .سوار ماشین شدیم .با نفس عمیقی ماشین رو روشن کرد . کمی تعلل کرد .
بعد برگشت به سمتم .
پویا – اینجا کسی نیست ما رو ببینه . بیا جلو ببینم !
لبخند بدجنسی زدم .
من – نه دیگه حسش نیست . باشه براي بعد .
بی توجه به حرفم اومد جلوتر .
پویا – بییا که خودم سر حال میارمت .
و نگاهش رفت سمت ل.ب هام .
دستم رو به علامت نه گرفتم جلوش .
من – اُ اُ ... هنوز با هم نسبتی نداریما !
با لحنی که معلوم بود دیگه نمی تونه خوددار باشه ، آروم گفت :
پویا – بیا .. بذاري خودم کاري می کنم که نسبت دار بشیم .
و باز کمی اومد نزدیک تر .
قلبم ضربان گرفت . چقدر اینجور حرف زدناش رو دوست داشتم . اینکه حس می کردم خیلی دوسم داره و دلش می خواد زودتر بهم برسه ، برام خوشایند بود .
به خاطر همین بود که می خواستم بهش جواب مثبت بدم . من این حس هاي خوب رو با هیچ کسی تجربه نکرده بودم . و فکر می کردم همین حس هاي خوب کافیه براي انتخاب شریک زندگی .شاید چون این حس ها تا اون روز فقط متعلق بود به پویا . و اگر من با شخص دیگه اي هم همین ها رو تجربه می کردم مطمئناً دنبال دلیل دیگه اي براي انتخاب شریک زندگیم می گشتم
💙 #رمان_خوان
💙 به قلم گیسو پاییز
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
✈️💙✈️💙✈️💙✈️💙 ✈️ #قسمت۹ ✈️ #آدم_و_حوا البته کمی . وگرنه که دست گرفتن هیچ مانعی نداشت .سوار ماشین ش
✈️💙✈️💙✈️💙✈️💙
✈️ #قسمت۱۰
✈️ #آدم_و_حوا
پسش زدم . ترسیدم تو ماشین کارمون از اون حد فراتر بره .
چشماي خمارش رو با دلخوري به چشمام دوخت .
پویا – نکن پرنسس . امشب نمی تونم خوددار باشم . به شدت می خوامت .
لبخند سر خوشی زدم
من – باشه براي یه وقت بهتر . ممکنه یکی ما رو ببینه . خیلی بد می شه .
تو صندلیش درست نشست . نفسش رو پوفی کرد و جدي شد .
پویا – هفته ي دیگه مهمونی سمیراست . اونجا دیگه این همه به حرفت گوش نمی کنم .
لبخند نیمه نصفه اي زدم .
خودش نمی دونست که من مشکلی با این کار ندارم . چه ایرادي داشت ؟ ما که قرار بود با هم ازدواج کنیم ! یه بو. سه قبل از ازدواج رسمی به جایی بر نمی خورد !
با فکر مهمونی سمیرا فکري از ذهنم گذشت . چه خوب می شد یه بو. سه ي عاشقانه داشته باشیم و بعد هم من جواب مثبتم رو همون لحظه بهش بدم . عالی بود .
با این فکر لبخندي رو لبم نشست . غافلگیري خوبی بود .
-•-•-•-•-•-•-•-•-•-
از روز قبل که پاتختی بود و همه خونه ي ما جمع بودن تصمیم گرفتم قبل از دادن جواب مثبتم به پویا یه سفر برم .
یه سفر مجردي . در اصل آخرین سفري که هر کاري دلم می خواد توش انجام بدم و نیاز نباشه برنامه هام رو با کسی هماهنگ کنم .
💙 #رمان_خوان
💙 به قلم گیسو پاییز
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
✈️💙✈️💙✈️💙✈️💙
✈️ #قسمت۱۱
✈️ #آدم_و_حوا
ولی قبلش باید با مامان حرف می زدم و ازش اجازه می گرفتم . می دونستم به راحتی راضی نمی شه .هر چند خونواده ي راحتی داشتیم و یه سري آزادي هایی بهمون داده می شد ، ولی در اصل یه سري از این آزادي ها همراه بود با محدودیت هاي خاص .بعد از شستن دست و صورتم براي خوردن صبحانه وارد آشپزخونه شدم .
مامان در حال مرتب کردن کابینت ها بود . به خاطر پاتختی همه ي ظرف ها و پیش دستیاش رو بیرون آورده بود . و حالا داشت به ترتیب اون ها رو دسته بندي می کرد و می ذاشت سر جاشون .
" سلام " بلندي کردم و رفتم سمت کتري و قوري روي گاز .
مامان همونجور که سرش تو کابینت بود جواب سلامم رو داد .
براي خودم چاي ریختم و گذاشتم روي میز . نشستم روي صندلی و ظرف پر از شیرینی رو میز رو کشیدم جلوم . شیرینی هاي باقی مونده ازعروسی بود .
مامان بلند شد ایستاد و نگاهی بهم انداخت
💙 #رمان_خوان
💙 به قلم گیسو پاییز
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
✈️💙✈️💙✈️💙✈️💙
✈️ #قسمت۱۲
✈️ #آدم_و_حوا
مامان – یه وقت کمک نکنیا !
سري تکون دادم .
من – چاییم رو بخورم میام کمک .
مامان آهی کشید و دوباره نشست و سرگرم کارش شد .
نگاهش کردم .
من – چرا آه می کشی ؟ نگو دلت براي پسرت تنگ شده .
مامان برگشت به سمتم و من برق اشک و لبخند همراه با لرزش لبهاش رو دیدم .
لبخندي زدم و بلند شدم رفتم طرفش . بغلش کردم .
من – اخی ! بغض نکن مامانی .
سرش رو روي سینه م گذاشت .
مامان – مادر نیستی که بفهمی چه حالیم . هم خوشحالم که رفتن سر زندگیشون . هم اینکه دلم براش تنگ
می شه .
شروع کردم به مالیدن شونه هاش .
من – نگران نباش . مادر نیستم ولی قول می دم زود مادر بشم .
با این حرفم سرش رو بلند کرد و متعجب نگاهم کرد .
مامان – یعنی چی ؟
وقت مناسبی بود . هم براي گفتن تصمیمی که گرفتم و هم برنامه ي مسافرتم . از طرفی فکر مامان رو می
تونستم از مهرداد و دلتنگی دور کنم .
لبخند دندون نمایی زدم و با شوق گفتم:
💙 #رمان_خوان
💙 به قلم گیسو پاییز
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´