مجردان انقلابی
✈️💙✈️💙✈️💙✈️💙 ✈️ #قسمت۱۸ ✈️ #آدم_و_حوا از نگاهش خنده م گرفت . ولی با کنترل خنده م ادامه دادم . من
✈️💙✈️💙✈️💙✈️💙
✈️ #قسمت۱۹
✈️ #آدم_و_حوا
می خواستم تا می رم و بر می گردم با خیال
مهمونی و نقشه اي که برام کشیده بود خوش باشه .
-•-•-•-•-•-•-•-•-•-
یه بار دیگه کیفم رو چک کردم . همه وسایل مورد نیازم رو برداشته بودم . رفتم سمت تختم و مانتوي قرمز
نازکم رو برداشتم و تنم کردم .
جلوي آینه ایستادم و جلوي موهام رو به سمت عقب بردم . کلیپس بزرگی زدم . بقیه ي موهام رو هم کنار
صورتم ریختم .
شال مشکیم رو هم انداختم روي سرم و کمی عقب بردمش . آرایشم رو هم براي بار اخر چک کردم و کیفم رو
برداشتم و از اتاق خارج شدم .
مامان و بابا هر دو کنار در منتظرم ایستاده بودن . بابا با دیدنم دسته ي چمدون رو گرفت و به دنبال خودش از
خونه خارجش کرد .
-•-•-•-•-••-•-•-•-•-•-
نگاهی به کارت پروازم انداختم . ردیف نه . صندلی اف .
هواپیما یه بوئینگ کوچیک بود که توسط یکی از شرکت هاي هواپیمایی چارتر شده بود .
نگاهی به شماره ي ردیف ها انداختم . با دیدن ردیف شماره ي نه که فقط دو ردیف صندلی ازش فاصله داشتم
به قدم ها سرعت دادم .
💙 #رمان_خوان
💙 به قلم گیسو پاییز
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
✈️💙✈️💙✈️💙✈️💙
✈️ #قسمت۲۰
✈️ #آدم_و_حوا
روي صندلیم نشستم و از همون اول کمربندم رو بستم .
مسافراي دیگه هم در حال پیدا کردن صندلی هاشون بودن یا در حال گذاشتن ساك دستیشون تو کابین هاي
بالا .
زن و شوهر جوونی با بچه ي چندماهه شون ردیف جلوییم رو اشغال کردن . کنارم هم یه خانوم مسن نشست .
هواپیما که روي باند پرواز قرار گرفت مهماندار شروع کرد به انجام همون ادا اطوارهاي همیشگی که نشون
دهنده ي راه هاي خروج بود و ماسک اکسیژن بالا سرمون . و جلیقه ي نجات زیر صندلی .
بی حوصله نگاهم رو ازش گرفتم و از پنجره ي کنار دستم چشم دوختم به هواپیماهاي دیگه هر کدوم سر جاي
خودشون انگار به صف ایستاده بودن .
با بالا رفتن صداي موتورها نگاهم رو از پنجره گرفتم و چشم دوختم به رو به روم .
هواپیما با سرعت شروع به حرکت کرد . بی اختیار از فشاري که حاصل از سرعت هواپیما بود به دسته ي کنار
صندلیم چنگ انداختم .
هواپیما اوج گرفت . همیشه از این قسمت پرواز واهمه داشتم . قلبم به منتهاي کوبش خودش می رسید . و من
نمی دونستم از فشاریه که به بدنم تحمیل می شه یا از ترسه .
تا هواپیما توي آسمون صاف نمی شد آروم نمی گرفتم .
💙 #رمان_خوان
💙 به قلم گیسو پاییز
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
✈️💙✈️💙✈️💙✈️💙
✈️ #قسمت۲۱
✈️ #آدم_و_حوا
هواپیما در حین اوج گرفتن کمی به سمت راست چرخید . کمی دلهره م بیشتر شد . اما چند دقیقه بعد با صاف
شدن هواپیما تو آسمون نفس راحتی کشیدم .
از پنجره نگاهی به پایین و بلندي هاي مرتفع انداختم . کوه هایی که قله هاش از روي سایه اي که به قسمت
دیگه انداخته بود بلند تر به نظر می رسید .
نگاه از کوه ها گرفتم و محو تماشاي آسمونی شدم که تک و توك ابرهاي سفیدي رو مثل پنبه تو خودش جا
داده بود .
غول آهنی گاهی از بین ابرها رد می شد و تکون می خورد . با ورود به ابرهاي سفید انگار اون ها رو می
شکافت و جلو می رفت .
چنان محو بودم که نفهمیدم کی مهماندار ها شروع کردن به دادن بسته هاي غذایی . فقط وقتی دستی حاوي
بسته ي شفاف پر از اغذیه جلوم قرار گرفت چشم از اون آبی مزین به سفیدي برداشتم .
بسته رو گرفتم و تشکري کردم . قفل میز مخصوصم رو باز کردم و بسته رو روش قرار دادم . بسته ي حاوي یه
ساندویچ کالباس ، شکلات ، آب میوه و کارد و یه بسته ي کوچیک سس سفید .
پاکت محتوي آبمیوه رو برداشتم و نی رو داخل سوراخ مخصوصش فرو کردم . آب پرتقال ش خنک بود و آدم
رو سر حال می آورد .
باز هم نگاهم چرخید سمت پنجره و آبی بیکران . لذتی داشت غرق شدن بین اون همه حجیم گازي سفید .
غرق لذت بودم . دلم می خواست از هواپیما بیرون برم و پا بذارم روي اون ابرهاي پنبه اي زیبا که با انوار
خورشید رنگ به نظر کمی طلایی رنگ شده بودن .
با احساس کم شدن ارتفاع و دوباره بالا رفتن غول آهنی وحشت زده به سمت مخالف برگشتم تا ببینم این حس
منه یا واقعاً اتفاقی داري می افته .
بقیه هم مثل من با وحشت به دیگران نگاه می کردن . با صداي یکی از مهماندارا که می گفت :
- چیزي نیست نگران نباشین یه چاله ي هوایی رو رد کردیم .
💙 #رمان_خوان
💙 به قلم گیسو پاییز
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
✈️💙✈️💙✈️💙✈️💙 ✈️ #قسمت۲۱ ✈️ #آدم_و_حوا هواپیما در حین اوج گرفتن کمی به سمت راست چرخید . کمی دلهره
✈️💙✈️💙✈️💙✈️💙
✈️ #رمان_تایم
✈️ #قسمت۲۲
✈️ #آدم_و_حوا
و صد البته وضعیت هواپیما که انگار به حالت نرمال برگشته بود همه با خیال راحت لم دادن به صندلی هاشون .اما این آرامش لحظه اي بیشتر نبود . چرا که هواپیما دوباره ارتفاع کم کرد . با سرعت .انگار نیرویی ما رو به سمت پایین می کشید . وحشت زده از اون همه فشار و سرعت رو به پایین ، با دست آزادم به دسته ي صندلیم چنگ زدم . گرماي دست دیگه اي رو روي دستم احساس کردم . نگاهی انداختم .دست خانوم کنار دستیم بود .به سرعت نگاهش کردم .
با وحشت لب زد :
- خدا رحم کنه .
و من باور کردم خدا باید رحم کنه تا اتفاقی نیفته .چراغ هاي داخل هواپیما روشن و خاموش می شد .با وحشت از پنجره خیره بودم به زمینی که انگار با نیرویی صد برابر جاذبه ما رو به سمت خودش می کشید .
نفسم حبس جسم ترسیده م شده بود . دستام به شدت می لرزید .سرما به بدنم رسوخ کرده بود . حس کسی رو داشتم که انگار بین کوهی از یخ گیر افتاده و در هر ثانیه دماي بدنش کم و کم تر می شد .هواپیما تکون سختی خورد و در کمال ناباوري اوج گرفت .
همه ي مسافرا که تا اون لحظه ساکت بودن با این اوج شروع کردن به صلوات فرستادن و بعضی دست زدن . بی اختیار چنگی به قفسه ي سینه م انداختم . انگار تازه داشت سعی می کرد خودش رو به مدد نفس هاي عمیقم پر کنه از هوا براي ادامه ي زندگی .
💙 #رمان_خوان
💙 به قلم گیسو پاییز
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
✈️💙✈️💙✈️💙✈️💙
✈️ #قسمت۲۳
✈️ #آدم_و_حوا
هنوز هواپیما خیلی اوج نگرفته بود که دوباره به شدت به سمت پایین کشیده شد .
اینبار صداي جیغ و فریاد از هر گوشه بلند بود .
- خدا به دادمون برس .
- یا ابوالفضل .
- بسم االله ...
و منی که اینبار مطمئن بودم قبل از هر اتفاقی سکته می کنم .
چراغ ها به طور کامل خاموش شد .
به شدت با چیزي برخورد کردیم و احساس معلق بودن بهم دست داد .
و سیاهی ...
بوي بد و زننده اي بینیم رو پر کرد .
یه چیزي مخلوط از بوي روغن داغ ، موتور سوخته یا داغ کرده ، بویی که وقتی ماشین داغ می کنه و جوش میاره ، و یه بوي بد دیگه مثل بوي خون . خون مردار .اُه . بوي بدي بود .
چشمام هنوز بسته بود و من اصلاً حوصله نداشتم بازش کنم .
از کی خوابم برده بود ؟ . چرا مامان بیدارم نکرده بود ؟
واي ....
تازه یادم اومد من داشتم می رفتم کیش .
توي هواپیما بودم که ....
دوباره قلبم ضربان گرفت .
مرده م یا زنده ؟ نکنه روح شدم ؟
دستم رو تکون دادم .معلق بود .
حس کردم واقعاً روح شدم که یه دفعه دستم به چیزي خورد . سریع چشم باز کردم .
واي...
چیزي که می دیدم بدترین صحنه اي بود که به عمرم دیده بودم .
بچه ي چند ماهه اي که با اون لباس سفید غرق در خون مادرش ، توي آغوش مادرش ؛ در حالی که سرش در اثر ضربه فرو رفته و کمی له شده بود . معلوم بود هر دو مردن .
💙 #رمان_خوان
💙 به قلم گیسو پاییز
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
✈️💙✈️💙✈️💙✈️💙
✈️ #قسمت۲۴
✈️ #آدم_و_حوا
بی اختیار بغض کردم .
همون مادر و بچه اي که ردیف جلویی من نشسته بودن .
یه لحظه سعی کردم موقعیت خودم رو ببینم . چرا معلق بودم ؟
سرم و نیمی از کتفم بین دوتا صندلی گیر کرده بود . صندلی هایی که روي صندلی هاي کنده شده ي دیگه اي افتاده بود .
حس می کردم چیز سنگینی هم روي کمرم و پاهام افتاده . پاهام رو حرکت دادم .
حسشون می کردم ولی اون چیز سنگین نمی ذاشت حرکت قابل توجهی بهشون بدم . انگار پاهام زیر وزنه ي سنگینی گیر افتاده بود .
دستم رو بالا آوردم و فشاري به دو تا صندلیی که بینشون گیر کرده بودم ؛ دادم .
ذره اي جا به جا نشدم !
یا دستام به اندازه ي کافی جون نداشت تا من رو از اون مهلکه نجات بده و یا اون مقدار فشار براي رهایی کم بود .
اصلاً اوضاع خوبی نداشتم . به خصوص که اون صحنه ي جلوي چشمم به شدت حالم رو بد می کرد .
کمی به گردنم زاویه دادم .
کف هواپیما کمی خونی بود و این نشون می داد تعداد افراد آسیب دیده باید زیاد باشه
💙 #رمان_خوان
💙 به قلم گیسو پاییز
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
✈️💙✈️💙✈️💙✈️💙 ✈️ #قسمت۲۴ ✈️ #آدم_و_حوا بی اختیار بغض کردم . همون مادر و بچه اي که ردیف جلویی من نش
✈️💙✈️💙✈️💙✈️💙
✈️ #قسمت۲۵
✈️ #آدم_و_حوا
نه . نمی شد . براي لحظه اي بی اختیار ، مثل تموم آدم هایی که وقت گرفتاري یاد خدا می افتن و زمان خوشی ازش غافلن ؛ خدا رو بلند صدا کردم .
من – خدایا . به دادم برس . آی
و فشار دیگه اي به صندلی دادم .
در همون حین تو فضاي آهنی باقی مونده از اون غول آهنی صداي مردونه اي پیچید .
- کسی زنده ست ؟ ....
احساس کردم اشتباه شنیدم . شاید توهم زده بودم که صداي کسی میاد .
براي همین با تردید بلند گفتم .
من – کمک .......
و گوش هام رو تیز کردم براي شنیدن صداي آدمی که می تونست برام نوید زندگی دوباره باشه
- شما کجایین ؟
باز هم همون تن صداي مردونه و آروم که نشون می داد اون شخص باید کمی دورتر از من باشه . صداش نشون می داد باید یه مرد جوان باشه . تو لحن صداش کمی درد بود یا بهتر بود بگم انگار حس گرفتار بودن رو به آدم القا می کرد .
نمی دونم چرا حس کردم باید یکی از مسافرایی باشه که زنده مونده . هر چی بود باید می گفتم بیاد کمکم .
حالم داشت از اون بو و تصویر رو به روم به هم می خورد .خوشحال بودم از اینکه تنها نیستم .
با صداي بلند گفتم .
من – می شه بیاین کمکم . من اینجا گیر کردم .
جوابم رو داد .
- منم گیر کردم . صندلی افتاده روي پام
💙 #رمان_خوان
💙 به قلم گیسو پاییز
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
✈️💙✈️💙✈️💙✈️💙
✈️ #قسمت۲۶
✈️ #آدم_و_حوا
بدتر از این نمی شد . به امید چه کسی بودم ! خودش بدتر از من جایی گیر کرده بود . باید وضعم رو براش شرح می دادم که بفهمه به هیچ عنوان نمی تونم از اونجا بدون کمک بیرون بیام .
من – من اینجا بین دوتا صندلی گیر کردم . کتفم هم گیر کرده و نمی تونم یکی از دستام رو تکون بدم . پاهام هم یه جورایی بین زمین و آسمونه و یه چیزي افتاده روش که نمی تونم حرکتشون بدم .
صداش باز پیچید .
- تکون نخورین . ممکنه دست یا پاتون در رفته باشه . من سعی می کنم پام رو بیرون بکشم و بیام کمکتون .
با این حرفش نور امیدي تو دلم زنده شد . اینکه یکی هست که اگر بتونه میاد کمکم .آروم گرفتم به امید اینکه شاید بتونه پاش رو به قول خودش بیرون بکشه .چند دقیقه اي گذشت . نه صدایی ازش میومد و نه خودش پیداش شده بود .
ترسیدم نکنه مرده باشه یا از هوش رفته باشه ! از طرفی ترس از منفجر شدن هواپیما یه بار دیگه اومد سراغم .بلند گفتم .
من – چی شد ؟ . تونستین پاتون رو بیرون بیارین ؟
صداي آخش بلند شد .
- آخ
💙 #رمان_خوان
💙 به قلم گیسو پاییز
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
✈️💙✈️💙✈️💙✈️💙
✈️ #قسمت۲۷
✈️ #آدم_و_حوا
با ترس صداش کردم .
- آقا ! چی شد ؟
با مکث جوابم رو داد . با صدایی که پر از ناله بود .
- چیزي نیست . پام زخمی شده . چند دقیقه ي دیگه میام کمکتون .
خیالم بابت خودش راحت شد . البته بیشتر از این جهت که میاد کمکم . باز با یادآوري هواپیما با التماس گفتم .
من – عجله کنید . ممکنه هواپیما منفجر بشه .
با صدایی که نشون می داد در حال تلاش براي بلند کردن چیزیه جوابم رو داد .
- منفجر ؟ نترسین . چیزی اتفاقی نمی افته .
حرصم گرفت . از کجا انقدر مطمئن بود ؟
انگار از همه چیز خبر داشت . پر حرص گفتم .
- جناب پیشگو ! مگه تو تلویزیون ندیدي هواپیما وقتی سقوط می کنه منفجر می شه .
انگار از حرفم و لحنم حرصش گرفت که با حرص گفت .
- صبر کنین پام رو آزاد کنم و بیام بعد هرچی دلتون خواست بهم بگین .
از حرصم لب هام رو روي هم فشار دادم .
دلم می خواست خفش کنم . من داشتم از ترس می مردم و اون داشت می گفت صبر کنم تا پاش رو بیرون بکشه . انگار هواپیما صبر می کرد ما خارج بشیم بعد منفجر بشه .
پوزخندي زدم و منتظر شدم تا جناب آقا بیان و من ببینم کدوم آدم خجسته ایه که اونجوري جوابم رو داد .بعد از چند دقیقه صداي پرت شدن چیز سنگینی بلند شد . از فکر اینکه حتما تونسته پاش رو بیرون بکشه لبخندي روي لبهام نشست .
ولی خیلی زود اخمی کردم که وقتی جناب میاد کمکم کمی جذبه داشته باشم . یعنی که چی اونجور با من حرف زد !خیلی زود صداي قدم هاي کسی که انگار به راحتی راه نمی ره بلند شد . داشت بهم نزدیک می شد . براي اینکه بتونه پیدا کنه ، دست آزادم رو بلند کردم و گفتم .
من – من اینجام .
قدم هاش سریع تر شد و هیبتش ظاهر .
💙 #رمان_خوان
💙 به قلم گیسو پاییز
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
✈️💙✈️💙✈️💙✈️💙 ✈️ #قسمت۲۷ ✈️ #آدم_و_حوا با ترس صداش کردم . - آقا ! چی شد ؟ با مکث جوابم رو داد .
✈️💙✈️💙✈️💙✈️💙
✈️ #قسمت۲۹
✈️ #آدم_و_حوا
تا جایی که تونستم به گردنم زاویه دادم که بتونم ببینمش .
یه مرد جوون . که به خاطر شرایط من و نوع نگاه کردنم بلند به نظر می رسید .
پیرهن سفید رنگ و شلوار خاکستریش مرتب و اتو کشیده بود .
تنها چیزي که تو اون لحظه خیلی به چشمم اومد ، محاسن کوتاه و مرتبش بود که آدم رو یاد بچه مثبتا می انداخت .
جاي دیگه اي رو نگاه می کرد . با حرص گفتم .
من – داداش من اینجا گیر کردم کجا رو نگاه می کنی ؟
سري تکون داد .
- بله . می بینم .
متعجب از حرفش گفتم .
من – مطمئنی داري من رو نگاه می کنی ؟
باز هم سري تکون داد و برگشت و به پاهام نگاه کرد .
نزدیک بود بگم مگه چشمات چپه که جاي دیگه رو نگاه می کنی و من رو می بینی ! ولی چون وضعیتم چندان خوب نبود ساکت موندم .
زانو زد و شروع کرد به وارسی جایی که من نمی دیدم .
خسته از اون وضعیت معلق و کفري از دستش که به جاي کمک کردن داره جاي دیگه رو نگاه می کنه گفتم :
من – می شه من رو از اینجا بیرون بیاري بعد به بازرسیت برسی .
همونجور که داشت به کارش ادامه می داد ؛ گفت :
- دارم نگاه می کنم ببینم چه جوري می تونم کمکتون کنم دیگه . چقدر عجولید !
کفري تر گفتم :
من – من رو از بین این دوتا صندلی بیرون بیاري بقیه ش حله .
در همون وضعیتی که بود کمی اخم کرد و جوابم رو داد :
- من که نمی تونم به شما دست بزنم . نامحرمیم، صبر کنین تا این صندلی رو از روي کمرتون بردارم . بعد می تونید پاهاتون رو حرکت بدید . اونجوري راحت از بین اون صندلیا بیرون میاین .
با این حرفش دهنم باز موند . " نمی تونم بهتون دست بزنم، نامحرمیم "
💙 #رمان_خوان
💙 به قلم گیسو پاییز
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
✈️💙✈️💙✈️💙✈️💙
✈️ #قسمت۳۰
✈️ #آدم_و_حوا
واي خدا ! تو همچین موقعیتی گیر چه آدمی افتاده بودم !
باید از اون محاسن و یقه ي تا آخر بسته ش می فهمیدم از اون جانماز آب بکش هاست که می ترسه به یه دختر دست بزنه نکنه که به گناه بیفته .از اون دست آدمایی که من همیشه در موردشون می گفتم " انقدر به خودشون اعتماد ندارن که فکر می کنن با دست دادن یا یه تماس کوچیک با زن غریبه ، نمی تونن خوددار باشن و به گناه می افتن. از این بدتر هم می شد ؟
خدا گشته بود و بین پیامبراش جرجیس رو انتخاب کرده بود و انداخته بود گیر من
بدبخت . دلم می خواست سرم رو به یه جایی بکوبم .
با حرص گفتم .
من – برادر ! لطفاً زودتر کمک کنین که قبل از به گناه افتادن شما هواپیما آتیش می گیره و به جاي آتیش جهنم اینجا می سوزین .
کمی اخمش باز شد .
- نگران نباشین . گفتم که منفجر نمی شه . اگه می خواست بشه تا حالا شده بود !
لبم رو با حرص روي هم فشار دادم . حرف حساب که حالیش نمی شد .
از روي حرص گفتم .
من – مثل اینکه ماشاالله هزار ماشاالله به خاطر اعتقاد بالا به مقام پیشگویی هم رسیدي . خوب می دونی قراره چی پیش بیاد .
احساس کردم لبخند محوي زد .
خوب راست می گفتم دیگه انگار از همه چی خبر داشت .
خیلی جدي جوابم رو داد :
- پیشگو نیستم . ولی اگر قرار بود منفجر بشه همون موقع که سقوط کردیم باید منفجر می شد . احتمالاً خلبان بنزین رو تو هوا تخلیه کرده که چنین اتفاقی نیفتاده .
از تعجب ابرویی بالا انداختم .
من – آهان . از اون لحاظ ؟
💙 #رمان_خوان
💙 به قلم گیسو پاییز
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
✈️💙✈️💙✈️💙✈️💙
✈️ #قسمت۳۱
✈️ #آدم_و_حوا
نه . خداییش یه چیزایی حالیش می شد . شاید به جاي درس دینی و مذهبی چیزي تو مایه هاي چگونگی سقوط هواپیما خونده بوده .
هنوز داشت بازرسی می کرد .
من – جناب برادر . اگر به این صندلیا نامحرم نیستین اینا رو از روي پام بردارین تا من بتونم بیام بیرون . به خدا معلق بودن تو هوا سخته و مختص فرشتگان الهی ـه.
بدون توجه به حرفم که با لحن تمسخر زده بودم بلند شد و ایستاد . احساس کردم درست نمی تونه بایسته . یه جورایی انگار کج و کوله بود . شایدم من به خاطر طرز قرار گرفتنم این حس رو داشتم .آروم گفت:
- من یواش این صندلی ها رو تکون می دم . هر وقت احساس درد داشتین بگین که ادامه ندم .
با تکون دادن سرم بهش جواب مثبت دادم .
با سختی تکونی به صندلی ها داد .
حس می کردم سنگینیی که پاهام رو قفل کرده بود و نمی ذاشت تکونشون بدم داره یواش یواش کم و کم تر می شه . و در عوض حس کسی رو داشتم که بعد از مدت ها یه جا نشستن می خواست بلند شه و بایسته . حس داخل پاهام یه جوري بود .
انگار تازه خون داشت تو رگاي پام به جریان می افتاد . یه جورایی حس سرد و گرم شدن تو پاهام رو داشتم . و بعد شروع کرد به سوزن سوزن شدن .
تموم مدتی که اون مرد جوون داشت صندلی ها رو از روي پام حرکت می داد چشمام رو بسته بودم تا منظره ي اون مادر و کودك رو نبینم .
وقتی فشار صندلی ها کامل از روي کمرم و پاهام کنار رفت صداي مرد جوون بلند شد .
- مشکلی که ندارین ؟
با همون چشماي بسته جواب دادم .
من – نه . فقط انگار پاهام خواب رفته .
در حالی که حس می کردم داره فشار زیادي رو متحمل می شه گفت:
- زودتر پاهاتون رو بیرون بکشین. این صندلیا خیلی سنگینه .
💙 #رمان_خوان
💙 به قلم گیسو پاییز
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´