💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂
♡﷽♡
#معجزه
#قسمت_33
📌برگشتم سمت در ...
- هیچ چیز مشخص نیست خانم تادئو ...
نگاه امیدوارش مایوس شد ...
- فکر می کنم اونها رو از آقای ساندرز گرفته باشه ... دقیق چیزی یادم نمیاد ولی شاید جواب سوال تون رو پیش اون پیدا کنید ...
چشم هاش مصمم تر از آدمی بود که از روی حدس و گمان... اون حرف رو بزنه ... شاید نمی دونست اون فایل چیه ... اما شک نداشتم که مطمئن بود جواب سوالم پیش دنیل ساندرزه ...
در ماشین رو بستم اما قبل از اینکه فرصت استارت زدن پیدا کنم ... یه نفر چند ضربه به شیشه زد ... آقای تادئو بود ... شیشه رو که کشیدن پایین، موبایلش رو از جیبش در آورد ...
- کارآگاه ... میشه اون فایل ها رو برای منم بریزید؟ ... می خوام چیزهایی که پسرم بهشون گوش می کرده رو، منم داشته باشم ...
دستش رو گذاشت روی در ماشین ... حس کردم پاهاش به سختی نگهش داشته ...
- سوار شید آقای تادئو ... هوا یکم سرد شده ...
نشست توی ماشین ... کمی هم از پسرش حرف زد ... وقتی از تغییراتش می گفت ... چشم هاش برق می زد ... چقدر امید و آرزو توی چهره خسته اون بود ...
هنوز دیروقت نبود ... هنوز برای اینکه برم سراغ ساندرز و زنگ خونه اش رو به صدا در بیارم دیر نشده بود ... اما حالم خیلی بد بود ... وقتی به پدر و مادرش فکر می کردم و چهره و حالت اونها جلوی چشمم می اومد ... با همه وجود دلم می خواست جوابی پیدا کنم ... جوابی که توی اون مجبور نباشم به اونها، چیز دردناک تر و وحشتاک تری رو بگم ... جوابی که درد اونها رو چند برابر نکنه ...
به اوبران قول داده بودم ... فردا مجبور نباشه من رو از کنار خیابون جمع کنه ... به جای بار ... جلوی یه سوپرمارکت ایستادم ...
توی خونه خوردن شاید حس تنهایی رو چند برابر می کرد اما حداقل مطمئن بودم ... صبح چشمم رو توی جوب یا کنار سطل های آشغال باز نمی کنم ...یه بطری برداشتم ... گذاشتم روی پیشخوان مغازه ...
دستم رو بردم سمت کیفم تا کارتم رو در بیارم ...
سنگین شده بود ... انگشت هام قدرت بیرون کشیدن اون کارت سبک رو نداشت ... چند لحظه به کارت و بطری اسکاچ خیره شدم ...
- حالتون خوبه آقا؟ ...
نگاهم ناخودآگاه برگشت بالا ...
- بله خوبم ... از خرید منصرف شدم ...
و از در مغازه زدم بیرون ...
کنار ماشین ایستادم و به انگشت هام خیره شدم ...
- چه بلایی سر شماها اومده؟ ...
🖋شـهید سید طٰہ ایمـانـے
ادامـه دارد...
🎋 @mojezeyeshgh 🎋
💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂
💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂
♡﷽♡
#معجزه
#قسمت_34
📌سوار ماشین ... به خودم که اومدم جلوی در آپارتمان دنیل ساندرز بودم ... با زنگ دوم در رو باز کرد ...
- خواب بودید؟
جا خورده بود ... لبخندی زد ...
- نه کارآگاه ... بفرمایید تو ...
دختر 4، 5 ساله ای ... واقعا زیبا و دوست داشتنی ... با فاصله از ما ایستاده بود ... رفت سمتش و دستی روی سرش کشید ...
- برو به مامان بگو مهمون داریم ...
- چندان وقتتون رو نمی گیرم ... بعد از پرسیدن چند سوال اینجا رو ترک می کنم ...
چند قدم بعد ... راهروی ورودی تمام شد ... مادرش روی ویلچر نشسته بود ... بافتنی می بافت و تلوزیون نگاه می کرد ...
از دیدن مادرش اونجا، خیلی جا خوردم ... تصویری بود که به ندرت می تونستی شاهدش باشی ... زمینگیرتر از این به نظر می رسید که بتونه به پسرش اجاره بده ...
- منزل شیکی دارید ... مادرتون هم با شما و همسرتون زندگی می کنه؟ ...
با لبخند با محبتی به مادرش نگاه کرد ... و دوباره سرش برگشت سمت من ...
- کار پرونده به کجا رسید؟ ... موفق شدید ردی از قاتل پیدا کنید؟...
دستم رو کردم توی جیبم و گوشی موبایلم رو در آوردم ...
- در واقع برای چیز دیگه ای اینجام ... می خواستم ببینم می تونید این فایل رو شناسایی کنید و بهم بگید چیه؟ ...
و فایل صوتی رو اجرا کردم ... لبخند عمیقی صورتش رو پر کرد ... لبخندی که ناگهان روی چهره اش خشک شد ... و در هم فرو رفت ...
- فکر می کنید این به مرگ کریس مربوطه؟ ...
تغییر ناگهانی حالتش، تعجب عمیقم رو برانگیخت ...
- هنوز نمی تونم در این مورد با قاطعیت حرف بزنم ...
با همون حالت گرفته روی دسته مبل نشست ... و چشمان کنجکاو من، همچنان در انتظار پاسخ این سوال بود ...
لبخند دردناکی چهره اش رو پر کرد ... لبخندی که سعی داشت اون تبسم زیبای اول رو زنده کنه ...
- چیزی که شنیدید ... آیات اول قرآنه ... سوره حمد ... آیات ستایش خدا ... حمد و ستایش از آنِ خداوندی است که پرورش دهنده مردم عالم است ...
چپترها به مفهوم بخش یا قسمت نیست ... هر کدوم از اون چپترها یکی از سوره های قرآنه ...
چهره من غرق در تحیر بود ... تحیری که اون به معنای دیگه ای برداشت کرد ...
- قرآن کتاب الهی آخرین فرستاده و پیامبر خدا ... حضرت محمده ... کتابی که برای هدایت انسان ها به سمت درستی و کمال نازل شده ...
ناخودآگاه یه قدم برگشتم عقب ...
- اسم قرآن رو شنیده بودم ... اما ... این یعنی؟ ... تو ... یک...
و همزمان گفتیم ...
- مسلمان ...
- عربی ... ؟ ...
🖋شـهید سید طٰہ ایمـانـے
ادامـه دارد...
🎋 @mojezeyeshgh 🎋
💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂
ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ ﺑﻪ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﻣﯿﮕﻢ ﯾﻪ ﮐﺎﺭﺕ ﺷﺎﺭﮊ ﺑﺨﺮ برام😌
ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﯾﻬﻮ ﺁﻧﺘﻦ ﮔﻮﺷﯿﺶ ﺭﻓﺖ...
ﻣﻦ ﻫﯽ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ﺍﻟﻮﻭ ﺍﻟﻮﻭ…
ﺑﺎﺑﺎﻡ ﻣﯿﮕﻔﺖ:
ﻫﯽ ﺍﻟﻮﻭ ﺍﻟﻮﻭ ﻧﮑﻦ ﺍﺻﻼ ﺻﺪﺍﺕ ﻧﻤﯿﺎﺩ😏😂
😂😂😂😂
● توصیه امام خامنه ای به بسیجیان: #تُندروی_کنید
○ امام خامنه ای (مد ظله العالی) : تُندرو کسی است که پایبند انقلاب است. میانه رو کسی است که در مقابل خواسته های دشمنان تسلیم است. امروز از همه تندرو تر بنظر آنها بنده حقیر هستم! انقلابی را میگویند تندرو! غیرانقلابی را میگویند میانه رو ! تُند رفتن در صراط مستقیم که چیز بدی نیست.سابِقُوا إِلی مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ، جلـــوتر بـــرید.
💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂
♡﷽♡
#معجزه
#قسمت_35
📌با شنیدن سوال من، ناخودآگاه و با صدای بلند خندید ...
- کارآگاه ... تنها عرب ها که مسلمان نیستن ... انسان های زیادی در گوشه و کنار این دنیا ... با نژادها ... شکل ها ... و زبان های مختلف ... مسلمان هستند ...
از جا بلند شد و رفت سمت آشپزخانه ...
- چای یا قهوه؟ ...
- هیچ کدوم ...
جرات نمی کردم توی اون خونه چیزی بخورم ... اما می ترسیدم برخورد اشتباهی ازم سر بزنه ... و اون بهم مشکوک بشه که همه چیز رو در موردش فهمیدم ...
یه مواد فروش مسلمان ... شاید بهتر بود بگم یه تروریست ... حتما تروریست و خرابکار بودن به مفهوم گذاشتن یک بمب یا حملات انتحاری نیست ... می تونست اشکال مختلفی داشته باشه ...
وقتی بعد از شنیدن یک فایل صوتی ساده به اون حال و روز افتاده بودم ... اگر چیزی به خوردم می داد ... ممکن بود چه بلایی به سرم بیاد؟ ...
کی بهتر از اون می تونست پشت تمام این ماجراها باشه ... و به یه قاتل حرفه ای دسترسی داشته باشه؟ ... شاید اصلا مدیر دبیرستان هم برای اون کار می کرد ...
همین طور که پشت پیشخوان آشپزخانه ایستاده بود ... خیلی آروم، اسلحه ام رو سر کمرم چک کردم ... آماده بودم که هر لحظه باهاش درگیر بشم ...
در همین حین، دخترش از پشت سر به ما نزدیک شد ... و خودش رو از صندلی کنار پیشخوان بالا کشید ...
- من تشنه ام ...
با محبت بهش نگاه کرد و براش آب ریخت ...
- چند لحظه صبر کن یکم گرم تر بشه ... خیلی سرده ...
لیوان رو برداشت و دوید سمت مادربزرگش ...
زیر چشمی مراقب همه جا بودم ... علی الخصوص دختر ساندرز ... دلم نمی خواست جلوی یه بچه با پدرش درگیر بشم و روش اسلحه بکشم ...
- می تونم بپرسم چه چیزی باعث شد ... این فکر براتون ایجاد بشه که قتل کریس ... با مسلمان بودنش در ارتباطه؟ ...
با شنیدن این جمله شوک جدیدی بهم وارد شد ... به حدی درگیر شرایط بودم که اصلا حواسم نبود ... بودن اون فایل ها توی گوشی کریس ... می تونست به مفهوم تغییر مذهب یک نوجوان 16 ساله باشه ... تا اون لحظه داشتم به این فکر می کردم شاید کریس متوجه هویت اونها شده بوده ... و همین دلیل مرگش باشه ...
اما این سوال، من رو به خودم آورد ... و دروازه جدیدی رو مقابلم باز کرد ...
حملات تروریستی ...
شاید کریس حاضر به انجام چنین اقداماتی نشده و برای همین اون رو کشتن ... یا شاید دیگه براشون یه مهره سوخته بوده ...
مسلمان ... مواد فروش ... افغانستان .. القاعده ... یعنی من وسط برنامه های یه گروه تروریستی قرار گرفته بودم؟ ...
🖋شـهید سید طٰہ ایمـانـے
ادامـه دارد...
🎋 @mojezeyeshgh 🎋
💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂
💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂
♡﷽♡
#معجزه
#قسمت_36
📌مهم نبود به چه قیمتی ... نمی تونستم اجازه بدم جوان ها و مردم کشورم رو نابود کنن ...
اون از پشت پیشخوان، دست من رو نمی دید ... دستی که دیگه تقریبا روی اسلحه ام بود ... و تیری که هرگز خطا نمی رفت ...
با چهره ای گرفته ... هنوز منتظر جواب بود ... چرا باید مرگ کریس به خاطر مسلمان بودنش باعث ناراحتی اون بشه؟ ... اونها که به راحتی خودشون رو می کشن ...
- هنوز چیزی مشخص نیست ... ما موظفیم تمام جوانب زندگی مقتول و اطرافیانش رو بررسی کنیم ... اولین نظریه ای که دیروز برام ایجاد شد ... این بود که شاید به خاطر اینکه مقتول از گروه گنگی که قبلا عضوش بوده جدا شده ... همین باعث ایجاد درگیری بین شون شده و علت مرگ کریس باشه ...
نظریه ای که بعد از اون به نظرم رسید ... این بود که شاید داشته تحت پوشش کار می کرده و تظاهر به تغییر ... سرپوشی روی کارهایی بوده که می کرده ...
چهره اش جدی شد ... اون جملات رو از قصد به کار بردم تا واکنشش رو بیینم ...
همزمان مراقب بودم یهو یکی از پشت سرم پیداش نشه ...
یه قدم اومد جلوتر ... حالا دیگه کاملا نزدیک پیشخوان آشپزخانه ایستاده بود ... و دسته اسلحه، کاملا بین انگشت هام قرار گرفت ...
- سرپوش؟ ... روی چی؟ ... چه چیزی باعث شده چنین فکری بکنید؟ ...
- شواهد و مدارکی پیدا کردیم که هنوز نیاز به بررسی داره ...
یه جمله تحریک آمیز دیگه ... و سوالی که هر خلافکاری توی اون لحظه از خودش می پرسه ... یعنی چقدر از ماجرا رو فهمیدن؟ ... ممکنه منم لو رفته باشم؟ ... اون وقته که ممکنه هر کار احمقانه ای ازش سر بزنه ...
خیلی آروم ... با انگشت اشاره ... اسلحه رو از روی ضامن برداشتم ...
چهره اش به شدت گرفته شده بود ...
- فکر نمی کنم کریس دوباره پیش اونها برگشته بوده باشه ... یه سالی بود که ترک کرده بود ... البته قبل هم نمی شد بهش گفت معتاده ... ولی نوجوان ها رو که می شناسید ... تقریبا نمیشه نوجوانی رو پیدا کرد که دست به کارهای ناهنجار نزنه ... اما کریس حتی کارت های شناسایی جعلیش رو سوزونده بود ...
نشست روی صندلی ... دست هاش روی پیشخوان ... بدون حرکت ...
- چرا چنین کاری رو کرد؟ ...
- می دونید که نوجوان ها اکثرا برای تهیه مشروب، اون کارت های جعلی رو می خرن ... در اسلام مصرف نوشیدنی های الکی یه فعل حرامه ... ما اجازه مصرف چنین موادی رو نداریم ...
کریس دیگه بهشون نیاز نداشت ... خودش گفت نگهداشتن شون وسوسه است ... برای همین اونها رو سوزوند ...
مطمئنید مدارکی که علیه کریس پیدا کردید حقیقت دارن؟... شاید مال یه سال و نیم پیش باشن ... وقتی هنوز مسلمان نشده بود ...
صادقانه بگم ... کریسی رو که من می شناختم محال بود به اون زندگی قبل برگرده ...
برای چند ثانیه حس کردم ناراحته ... واقعا خوب نقش بازی می کرد ... تروریست لعنتی ...
🖋شـهید سید طٰہ ایمـانـے
ادامـه دارد...
🎋 @mojezeyeshgh 🎋
💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂
💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂
♡﷽♡
#معجزه
#قسمت_37
توی اون شرایط سخت ... داشتم غیر مستقیم بازجوییش می کردم ... و دنبال سرنخ بودم ...
فشار شدیدی رو روی بند بند وجودم حس می کردم ... فشاری که بعضی از لحظات به سختی می تونستم کنترلش کنم ... و فقط از یه چیز می ترسیدم ... تنها سرنخی که می تونست من رو به اون گروه تروریستی وصل کنه رو با دست خودم بکشم ... و اینکه اصلا دلم نمی خواست ... اون روی جلوی چشم دخترش با تیر بزنم ...
ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود ... دیگه برای شمارش تعداد ضربه ها ... فقط کافی بود کسی کنارم بایسته ... از یه قدمی هم می تونست ضربات قلبم رو بشنوه ...
در این بین ... دخترش با فاصله از من ... چیزی رو روی زمین انداخت ...
با وحشت تمام برگشتم پشت سرم ... و لحظه ای از زندگیم اتفاق افتاد که هرگز فراموش نمی کنم ... اسلحه توی غلاف گیر کرد ...
درست لحظه ای که با وحشت تمام می خواستم اون رو بیرون بکشم ... گیر کرد ... به کجا؟ ... نمی دونم ...
کسی متوجه من نشد ... آقای ساندرز دوید سمتش و اون رو بلند کرد ... با لیوان آب خورده بود زمین ... دستش با تکه های شکسته لیوان، زخمی شده بود ... زخم کوچیکی بود ... اما دنیل در بین گریه های اون، با دقت به زخم نگاه کرد ... می ترسید شیشه توی دست بچه رفته باشه ...
اون نگران دخترش بود ... و من با تمام وجود می لرزیدم ... دست و پام هر دو می لرزید ... من هرگز سمت یه بچه شلیک نکرده بودم ... یه دختر بچه کوچیک ...
حالم به حدی خراب شده بود که حد نداشت ... به زحمت چند قدم تا مبل برداشتم و نشستم ... سرم رو بین دست هام گرفته بودم ... و صورتم بین انگشت هام مخفی شده بود ... انگشت هایی که در کمتر از یک لحظه، نزدیک بود مغز اون بچه رو هدف بگیره ...
هیچ کسی متوجه من نبود ... و من نمی دونستم باید از چه چیزی متشکر باشم ...
سرم رو که بالا آوردم ... همسرش اومده بود ... با یه لباس بلند ... و روسری بلندی که عربی بسته بود ...
نورا گریه می کرد ... و مادرش محکم اون رو در آغوش گرفته بود ...
که ناگهان ... روسری؟ ...
مادر ساندرز، روسری نداشت ... مادر ساندرز مسلمان نبود... چطور ممکنه؟ ...
توی تمام فیلم های مستند از افغانستان ... من، زن های مسلمان رو دیده بودم ... اونها حق خروج از منزل رو نداشتد ... بدون همراهی یک مرد، حق حاضر شدن در برابر مردهای غریبه رو نداشتن ... و از همه مهمتر ... اگر چنین کارهایی رو انجام می دادن ... معلوم نبود چه سرنوشتی در انتظار اونهاست ... وقتی با خودشون چنین رفتاری داشتند اون وقت ...
مادر دنیل ساندرز مسلمان نبود اما هنوز زنده بود ... چطور چنین چیزی ممکن بود؟ ... شاید اون نفر بعدی بود که باید کشته می شد ...
🖋شـهید سید طٰہ ایمـانـے
ادامـه دارد...
🎋 @mojezeyeshgh 🎋
💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂💛🍂
مےگفت:
شهادت"هدف"نیست
هدفاینهکهعَلَمِاسلامو
اسمِامامزمان(عج)راببریدبالا
حالااگهوسطِاینراهشهیدبشید
"فداےسرِاسلام"♥️✨
#درمحضراستاد
#چـــــادرانـــہ 🍃🌸
|وفــــــــا| را ز رفیقی آموختم که
در همه حال
پابه پایم هست.
در بین تهمت ها و سرزنش ها
و بین نگاه ها
چه روزهایی که
گِلی میشود از طعنه ها
اما باز همراهم هست!
#چادرآراممن
#دختران_زهرایی
♡مُعجزهـ عشْـق♡
#چجوری_چادری_شدیم🤔 #بانوی_گمنام
ادامشو همین الان درکانال ریحانه ها بخونید😍
@reyhanehaa
#تلنگــــــــــر
👈همسر #فرعون
تصميم گرفتــ که #عوض شود ؛
و شُد یکــی از #زنــان والای بهشتــی ...
👈پسر #نوح
تصميمــی برای #عوض شدن نداشتــ ...
غرق شد و شُد درس #عبرتــی برای آیندگان...
👌 اولی همسر يک #طغيانگـــــر بود
و دومی پسر يک #پيامبـــــر...!!!
📌 براے #عوض شدن هيچ #بهانهای
قابل قبول نيستـــــ ....
✅اين #خودتــ هستــی که تصميم میگيری
تا عوض بشی
💢 آدم هم زمانی عوض میشه که پا روی هوای نفسش بذاره...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌امروز ۷ آذر
🌺♥️روز نیروی دریای