👤 مسعودی در «مروج الذهب» می نویسد : واقدی گفت :
✍ من دو دوست داشتم یکی هاشمی و از سادات که با او چون یک روح در دو بدن بودیم تنگدستی سختی پیش آمد کرد ، عیدی هم در همان ایام از راه رسید . زنم گفت : خودمان صبر می کنیم ولی این بچه ها اطفال همسایگان را می بینند ، دلم برای آنها می سوزد اگر طوری می شد که اقلا برای اینها لباسی تهیه می کردیم خوب بود .
نامه ای برای رفیق سید و هاشمیم نوشتم درخواست کمک کردم، او کیسه ای سربسته به مهر خود برایم فرستاد و در ضمن نوشته بود داخل کیسه هزار درهم است . هنوز در کیسه را باز نکرده بودم که از رفیق دیگرم نامه ای رسید . او هم درخواست کمک از من کرده بود ، من کیسه سربسته را برایش فرستادم از منزل خارج شده به مسجد رفتم . شب را از خجالت زنم در مسجد گذرانیدم، فردا که آمدم و جریان را برای زنم گفتم او مرا سرزنش نکرد بلکه مرا نیز ستود .
در همین موقع رفیق سیدم آمد، همان کیسه سربسته را در دست داشت و گفت : باید راست بگویی چه کردی کیسه ای را که برایت فرستادم، من جریان را برایش شرح دادم . او نیز گفت : وقتی نامه تو به من رسید تمام دارایی و ثروتم همان هزار درهم بود که برایت فرستادم، آن وقت به دوستم نامه ای نوشتم و درخواست کمک از او کردم، چیزی نگذشت دیدم کیسه خود مرا دست نخورده برایم فرستاد .
آن وقت هزار درهم را با یکدیگر قسمت کردیم صد درهم ابتدا برای زن من خارج نموده از بقیه، سهم هر یک سیصد درهم شد . این جریان به گوش مأمون رسید مرا احضار کرد، تفصیل قضیه را برایش شرح دادم و او هم دستور داد : هفت هزار دینار بدهند، بهر کدام دو هزار دینار و هزار دینار را برای زنم اختصاص داد .
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
@masirkhoshbakhti