📝آمد به پیغمبر گفت : یا رسول الله من دروغ می گویم شراب می خورم زنا می کنم دزدی هم می کنم حالش را ندارم چهارتا را انجام ندهم یکی را بگو نه انجامندهم!
🔷 حضرت فرمود شراب می خواهی بخوری برو بخور ، دزدی .. فقط سعی دروغ نگویی. من توی چهارتا گناه دروغ را می گویم که نگو.
گفت زنا بکنم؟ فرمود گناه است ولی دروغ نگو تو فقط قول بده دروغ نگویی اگر دروغ نگویی زنا هم نمی کنی شراب هم نمی خوری دزدی هم نمی کنی چون این دروغ مادر همه ی گناهان است .
🔷از پیغمبر جدا شد آمد برود یکی از رفیق هایش بهش رسید گفت نمی آیی شراب بخوریم ؟ آمد برود تو راه به خودش گفت : خب ما برویم وقتی شراب خوردیم آن وقت پیغمبر مارا دید گفت شراب خوردی یا نخوردی اگر بگویم نخوردم که دروغ گفتم اگر هم بگویم خوردم که شراب حرام است ، خدا می گوید حرام است . به رفیقش گفت ببخشید تو برو من می آیم .
رفت گناه کند ، چون پیغمبر گفت اگر روز قیامت خدا پرسید مگر من نگفتم زنا حرام است نگفتم دزدی حرام است چی بگویی؟ نمی شود دروغ گفت ، این آقا قول مردانه داد دروغ نگوید.
استاد دانشمند
@mojtahedie71
⛔️🔞پیمان شڪنی زن هوسران و مرد جوان
حضرت عیسی از قبری میگذشت.پیرمردی را دید که بر سر قبری نشسته سبب این کار را پرسید گفت: من با زن خود عهد کرده بودم که هر کدام زودتر از دنیا رفتیم دیگری بر سر قبر او معتکف شود تا مرگ او هم برسد. اینک همسرم از دنیا رفته و بنا بر پیمانی که بسته ایم من بر سر قبرش منزل گرفته ام.
حضرت عیسی(ع ) گفت میخواهی او را زنده نمایم؟؟
عرض کرد کمال احسان است اگر این کار را انجام بدهید.پس به دعای آن حضرت زن زنده شد و پیرمرد به همراه همسرش به طرف صحرا رفت تا جایی که خسته شد. پس سر در زانوی زن گذارده و خوابید
‼️اتفاقا شاهزاده جوانی از آنجا عبور میکرد.چشمش به زن زیبا افتاد که سر پیرمردی را بر زانو گرفته.به او گفت تو با این جمال و زیبایی اینجا چ میکنی؟؟ زن به دروغ گفت این پیرمرد مرا دزدیده است جوان گفت آهسته سرش را بر زمین بگذار و با من بیا....
‼️حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
در سالی که قحطی بیداد کرده بود و مردم همه زانوی غم به بغل گرفته بودند مرد عارفی از کوچه ای می گذشت غلامی را دید که بسیار شادمان و خوشحال است . به او گفت چه طور در چنین وضعی می خندی و شادی می کنی ؟ جواب داد که من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد و تا وقتی برای او کار می کنم روزی مرا می دهد پس چرا غمگین باشم در حالی که به او اعتماد دارم؟
آن مرد عارف که از عرفای بزرگ ایران بود گفت: از خودم شرم کردم که غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمی دهد و من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست و نگران روزی خود هستم.
@mojtahedie71
4_5845928919148003741.mp3
2.97M
🎙اضطراب و پریشانی یکی از بزرگان بعد از خواندن یک روایت
[ حجت الاسلام عالی ]
@mojtahedie71