رو نیمکت نشسته بودیم ؛
یدفعه بچه ها گفتن بخون دیگه اذیت نکن ..
گفتم خُب باشه
شروع کردم خوندن
مداحیم ک تموم شد و سرم و طرفشون برگردوندم وقتی اشکِ حلقه زده تو چشماشون رو دیدم ی حس خوبی همه وجودمو گرفت که حاضرنبودم با هیچی عوضش کنم :)
امروز اومدن گفتن دارن گشت میزنن ..
یکی از بچه ها گوشی آورده بود یکی دیگه سیگار ؛
خلاصه من و رفیقم تو کیف خودمون واسشون جاساز کردیم
بعد تهِ خلاف ما دوتا چیه؟!
کرانچی خوردن یواشکی سرکلاس *
علیجانم ..
منخودم
فڪری
بهحال ِ
دردهایممیڪنم
جانِزهراانقدرگریهنڪنآقایمن :)))