فراقت خیلی سخته آقای امام رضا . .
مارو با هرچیزی امتحان میکنی
به فراقت مبتلا نکن ؛ وصالت درمونه
ادب حکم میکرد الان گوشه صحن انقلابتون نشسته باشم و زیارتنامه بخونم
گوشه صحن ی جای خلوت
گرفتن زانوها در بغل
گریه
و حرف و حرف و حرف . .
ولی سلام ما رو از کنجِ اتاقمون پذیرا باش :))
هدایت شده از نوای دل 🌱
- ولی خب به قول شاملو :
- ما را دردِ نفهمیدن میکُشد نه زخمها :)
قـهر بودیم در حال نماز خوندن بود
نمازش که تموم شد هنوز پشت به اون ور نشسته بودم
کتاب شعرش و برداشت و با یه لحن دلنشین شروع کرد به خوندن ولی من باز باهاش قهر بودم !
کتاب و گذاشت کنار،بهم نگاه کرد و گفت:
غزل تـمام ، نـمازش تمام ، دنـیا مات
سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد
باز هم بهش نـگاه نکردم
اینبار پرسید:عاشقمی؟
سکوت کردم .
گفت:
عاشقم گر نیستی
لطفی بکن نفرت بورز...
بی تـفاوت بـودنت هـر لحـظه آبم میکند
دوباره با لبخند پرسید:عاشقمی مگه نه؟
گفتم:نـه
گفت:
لبت نه گوید و پیداست میگوید دلت آری
که این سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری
زدم زیر خنده :)
و رو بروش نشستم
دیگه نتوستم بهش نگم
وجودش چـــــقدر آرامش بخشه
بهش نگاه کردم و از ته دل گفتم:
خدا رو شکر که هستی ؛
[برگی از زندگی شهید عباس بابایی]
هدایت شده از blue scream ~
#فردا_خواهیم_آمد به افتخار گذشته، به امید آینده 🇮🇷.
- میشه خسته نشی؟!
یادم میاد وقتی بچه بودم ؛
یه شب که پدرم از سرِ کار خسته و بیحال رسید خونه وقتی من رو دید بغلم کرد و گذاشت رو دوشش از یک متر رسیدم به دو متر و احساس بزرگی کردم!
سقف آرزوهام سقف خونهمون بود . .
آرزو کردم دستم رو بتونم بزنم به سقف
برای همین دستم رو دراز کردم تا دستم بهش برسه ؛ نرسید.
پدرم خسته شده بود ؛ ولی بهم نمیگفت! خستگی رو از کوتاه شدن قدم فهمیدم؛
از اینکه دیگه نمیتونست کاملا صاف بایسته تا من دستم رو به سقف برسونم. برای همین سرم رو آوردم پایین و بهش گفتم : میشه خسته نشی؟!
خندید.
پدرم قویترین وخستگیناپذیرترین مرد دنیا بود ، چون زانوهام رو گرفت و بلندم کرد. خیلی راحت دستم به سقف رسید . . خیلی راحت به آرزوم رسیدم. بعد از اون این سوال شد تیکهکلامم
از همه میپرسیدم. ولی همه لبخند نمیزدن، همه ادامه نمیدادن . .
هرچی گذشت معنی خستگی رو بهتر فهمیدم. بهتر فهمیدم فقط جسم آدم نیست که خسته میشه، فقط دست و پا و بدن نیست که کوفته میشه ؛ آدما روحشون هم خسته میشه، دلشون هم کوفته میشه و این همون چیزیه که آدما رو از پا میندازه ! از پا انداختم، یه روز خسته شدم از صبوری کردن، از جنگیدن، از ادامه دادن، از زندگی کردن . .
هزار نفر خستگیم رو دیدن، هزار نفر بهم گفتن : میشه خسته نشی ؟! ولی لبخند نزدم ولی ادامه ندادم تا اینکه تو اومدی. خستگیم رو دیدی خستگیم رو فهمیدی، با خستگیم خسته شدی . .
سرم رو گذاشته بودم رو پات که پایین رو نگاه کردی و گفتی میشه خسته نشی ؟ لبخند زدم روحم سبک شد . . اونقدر که پرواز کرد و دستش خورد به سقف . .تو اون یک نفری که به خاطرت خسته نمیشم ! فقط یه سوال دارم ازت:
میشهازدوستداشتنمخستهنشی؟ :)✨