- میشه خسته نشی؟!
یادم میاد وقتی بچه بودم ؛
یه شب که پدرم از سرِ کار خسته و بیحال رسید خونه وقتی من رو دید بغلم کرد و گذاشت رو دوشش از یک متر رسیدم به دو متر و احساس بزرگی کردم!
سقف آرزوهام سقف خونهمون بود . .
آرزو کردم دستم رو بتونم بزنم به سقف
برای همین دستم رو دراز کردم تا دستم بهش برسه ؛ نرسید.
پدرم خسته شده بود ؛ ولی بهم نمیگفت! خستگی رو از کوتاه شدن قدم فهمیدم؛
از اینکه دیگه نمیتونست کاملا صاف بایسته تا من دستم رو به سقف برسونم. برای همین سرم رو آوردم پایین و بهش گفتم : میشه خسته نشی؟!
خندید.
پدرم قویترین وخستگیناپذیرترین مرد دنیا بود ، چون زانوهام رو گرفت و بلندم کرد. خیلی راحت دستم به سقف رسید . . خیلی راحت به آرزوم رسیدم. بعد از اون این سوال شد تیکهکلامم
از همه میپرسیدم. ولی همه لبخند نمیزدن، همه ادامه نمیدادن . .
هرچی گذشت معنی خستگی رو بهتر فهمیدم. بهتر فهمیدم فقط جسم آدم نیست که خسته میشه، فقط دست و پا و بدن نیست که کوفته میشه ؛ آدما روحشون هم خسته میشه، دلشون هم کوفته میشه و این همون چیزیه که آدما رو از پا میندازه ! از پا انداختم، یه روز خسته شدم از صبوری کردن، از جنگیدن، از ادامه دادن، از زندگی کردن . .
هزار نفر خستگیم رو دیدن، هزار نفر بهم گفتن : میشه خسته نشی ؟! ولی لبخند نزدم ولی ادامه ندادم تا اینکه تو اومدی. خستگیم رو دیدی خستگیم رو فهمیدی، با خستگیم خسته شدی . .
سرم رو گذاشته بودم رو پات که پایین رو نگاه کردی و گفتی میشه خسته نشی ؟ لبخند زدم روحم سبک شد . . اونقدر که پرواز کرد و دستش خورد به سقف . .تو اون یک نفری که به خاطرت خسته نمیشم ! فقط یه سوال دارم ازت:
میشهازدوستداشتنمخستهنشی؟ :)✨