eitaa logo
ملانصرالدین👳‍♂️
218هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.7هزار ویدیو
73 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD91.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
طوری بخند که حتی تقدیر شکستش را بپذیرد، چنان عشق بورز... که حتی تنفر راهش را بگیرد و برود و طوری خوب زندگی کن که حتی مرگ از تماشای زندگیت سیر نشود...! این زندگی نیست که می‌گذرد ما هستیم که رهگذریم پس با هر طلوع و غروب لبخند بزن مهربان باش و محبت کن 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
گیج کننده ترین اقدامی که علیه خویش می توانیم بکنیم این است که بکوشیم ؛ قلبمان را به چیزی قانع کنیم که مغزمان می داند یک دروغ بزرگ است #آلفرد_آدلر 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
گواهی دو کبک: اعرابی‌ای در صحرا پی شکاری بود و می‌گشت. اتفاقاً حاکم شهر آنجا در شکار بود، بر سر راهی فرود آمده بود. اعرابی به سر سفره رسید، حاکم مرحبا گفت. اعرابی بنشست و به طعام خوردن مشغول گشت. اعرابی در آن سرِ سفره دو کبکِ کباب شده دید، بخندید. حاضران گفتند: ای بی ادب، در سرِ سفره بزرگان در وقت طعام خوردن، این خنده چیست که بی وقت و بی موقع نمودی؟ در این وقت تو را چه به خاطر رسیده است؟ اعرابی گفت: در این خندیدن من سِرّی است. آن حاکم از این سخن در قهر شد و پرسید: چه سِرّ است؟ باید گفت. چون اعرابی آن را هنر و شجاعت دانست گفت: یا امیر صباحی در این بادیه پی شکاری بودم. اتفاقاً سوداگری تنها و بی‌رفیق دیدم و دچار من شد و با او مالی همراه بود. او را گرفتم و محکم بربستم و مرکبی پربار همراه داشت، آن را فرود آوردم. آن زمان قصد کشتن او کردم و او به جزع و فزع درآمد که مرا مَکُش و مالِ مرا همه بردار که در شهر فرزندان دارم و خانۀ من در فلان محله است. مرا رها کن تا به سر فرزندان خود بروم. گفتم بیهوده مگو و آهن سرد مکوب که نفع نکند و استادان گفته‌اند:«سَرِ بریده سخن نگوید» اگر تو را زنده بگذارم این سِر فاش شود. چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی. سوداگر دانست که خلاصی ندارد. در آن اثنا دو کبک آمده در بالای سنگی نشستند. آن مرد گفت: ای کبکان شما به حال من گواه باشید که این مرد مرا بی گناه می‌کشد. فردای قیامت در حقّ من گواهی دهید. گفتم: ای ابله، قیامت را که دیده و کجاست؟ پس گردن او را زدم و مال او بردم. الحال این دو کبک را در اینجا کباب دیدم سخن ابلهانۀ مردِ سوداگر به خاطرم آمد خندیدم. این خندۀ من از آن رهگذر بود. حاکم دست از طعام کشید و گفت: ای بدبخت شقی، تو به زبان خود اقرار داده و این کبکان نیز آمده در ضمن آن گواهی می‌دهند. خونِ ناحق نخوابد و به پای خود به سلّاخ‌خانه آمده‌ای. فرمود اعرابی را محکم بربستند. اعرابی گفت: یا امیر من نکشتم و مزاح کردم و لاف زدم، مرا ببخش. گفت: ای شقی، تو خود اقرار کردی، حال انکار می‌کنی؟ به سخن ابله گیرند، اما رها نکنند آن چه در طینت و ضمیر تو بود بیرون تراوید و به زبان خود ظاهر کردی. زبان سرخ سرِ سبز می‌دهد بر باد. بر فعل زشت خود اقرار کردی و به تله افتادی. بیت: هرکه تیغِ ستم کشد ز نیام به همانش کند هلاک ایّام هرچه کردی یافتی و هرچه کاشتی درویدی. بعد از آن او را شکنجه کردند. گفت: مالش همه حاضر است. پس حاکم جمعی را فرستاد تا اسباب را به حضور آوردند و اعرابی را به شهر آورد و فرزندان سوداگر را طلبید و مال‌ها را تمام تسلیم کرد و اعرابی را به پای دار آورده بر دار کشیدند و به سزای خود رسید. منبع: جامع‌التمثیل/ محمد علی حبله‌رودی؛ به تصحیح حسن ذولفقاری. ـ تهران، معین، 1390 / ص: 156 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
تا در ره پیری به چه آیین روی ای دل باری به غلط صرف شد ایام شبابت #حافظ 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
#یک_جرعه_کتاب من هیچ وقت در زندگی آدمی نبودم که قطعات شکسته ظرفی را با حوصله زیاد جمع کنم و به هم بچسبانم و بعد خودم را فریب بدهم که این ظرف شکسته همان است که اول داشته ام . آنچه که شکست، شکسته و من ترجیح می دهم که در خاطره خود همیشه آن را به همان صورتی که روز اول بود حفظ کنم تااینکه آن تکه ها را به هم بچسبانم و تا وقتی زنده ام آن ظرف شکسته را مقابل چشمم ببینم....! 📕 برباد رفته 📝 مارگارت میچل 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
ما همیشه یک نفر را پشت صورتمان داریم که بُریده از دنیا میخواهد برود فرار کند اما لباسش هر بار گیر میکند به پوست و لبمان طوری که آدم ها خیال میکنند داریم میخندیم! رسول_ادهمی 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
هر روز صبح هر روز صبح او را می‌دیدم. گمان کنم از همان اول نظر مرا جلب کرد. محل کارم را تغییر داده بودم و از اول ماه، سوار اتوبوسی می‌شدم که ساعت ۸٫۱۱ حرکت می‌کرد. زمستان بود. او هر روز همان پالتوی قرمز آلبالویی و چکمه‌های سفید پوست‌دار را می‌پوشید. دستکش‌های سفید دست می‌کرد. موهایش را به طرز عجیب و در عین حال ملال‌آوری پشت سر گره می‌زد. او هر روز ساعت ۸٫۱۵ سوار اتوبوس می‌شد. سر خود را بالا می‌گرفت و روی صندلی سمت راست یک ردیف مانده به آخر می‌نشست. لغت عبوس به او می‌آمد. همان لحظه‌ی اول از او خوشم نیامد. این اتفاق اغلب برای من می‌افتد. افراد غریبه را می‌بینم و بدون اینکه کلمه‌ای با آنها رد و بدل کنم، فقط با نگاه کردن به آنها احساس خشم می‌کنم. نمی‌دانم از چه چیز او خوشم نمی‌آمد. حتی او را زیبا نمی‌یافتم. بنابر این پای حسادت هم در بین نبود. سوار شد، روی صندلی همیشگی خود نشست که به طرز عجیبی همیشه خالی بود، روزنامه‌ای از کیف مشکی خود در آورد و شروع به خواندن کرد. هر روز از صفحه سه آغاز می‌کرد. پس از سومین ایستگاه مجددا دست در کیف خود کرد و بدون اینکه نگاه خود را از روزنامه بر گیرد، در نان کره مالیده شده، بیرون آورد. روی یکی سالامی و روی دیگری کالباس بود. در حال خواندن، آنها را خورد. از دهانش سر و صدا درنمی‌آورد، با این احوال با مشاهده او در حال خوردن، حالت تهوع به من دست می‌داد. نان‌ها همیشه در کیسه نایلونی قرار داشتند. از خود می‌پرسیدم، آیا او هر روز یک نایلون جدید بر می‌دارد، یا از همان قبلی‌ها چند مرتبه استفاده می‌کند. قبل از اینکه او حالت عبوس و بی‌تفاوت خود را در مقابل من از دست بدهد، حدود دو هفته او را تحت نظر داشتم. مرا ورانداز کرد. از نگاهش فرار نکردم. دشمنی ما محرز بود. روز بعد من روی صندلی همیشگی او نشستم. واکنش خاصی نشان نداد و مثل همیشه شروع به خواندن کرد. البته پس از پشت سر گذاشتن ششمین ایستگاه، نان و کره را از کیفش در آورد. او هر صبح، تمام روز مرا خراب می‌کرد. با حرص به او می‌نگریستم. با چشم‌هایم تمام حرکات او را که برای من توهین‌آمیز بود و هر روز هم تکرار می‌شد، جذب می‌کردم. عصبانی بودم، چون باید قبل از او پیاده می‌شدم. بنابراین او از این امتیاز برخوردار بود که محل کار مرا می‌دانست. چند روزی که در اتوبوس نبود و مرا عصبی نمی‌کرد، متوجه لزوم آن موضوع ناخوشایند روزمره شدم. وقتی مجددا ظاهر شد، احساس آرامش کردم. دوبرابر از دست او عصبانی می‌شدم. گره پشت موهایش که غیر عادی و با این احوال کسالت‌بار بود، پالتوی قرمز آلبالویی، صورت عبوس و اندوهگین؛ سالامی، کالباس و روزنامه‌اش مرا خشمگین می‌کرد. کار به جایی رسید که نه تنها در اتوبوس جلوی چشم من بود، بلکه فکر او را با خود به خانه می‌بردم، برای آشنایانم از سر و صدای زیاد دهانش، بوی بد بدن او، پوست منفذدار و چهره نفرت‌آورش تعریف می‌کردم. از اینکه خود را به دست خشم خود بسپارم، لذت می‌بردم؛ دائم دلایل تازه‌ای برای این می‌یافتم که چرا حتی حضورش، مزاحم من است. بعد اگر شنوندگان به من لبخند می‌زدند، صدای ناخوشایند او را تشریح می‌کردم که قبلا هرگز مشابه آن را نشنیده‌بودم. از این عصبانی می‌شدم که یک روزنامه جنجالی و احمقانه می‌خواند و غیره. به من توصیه شد که با اتوبوس قبلی که در ساعت ۸٫۰۱ حرکت می‌کرد، بروم، ولی این کار به معنای ده دقیقه خواب کمتر بود. او که نباید مرا از خواب و زندگی می‌انداخت! دو شب قبل، دوستم بئاته شب را در منزل من گذراند. با هم سوار اتوبوس شدیم. او هم مثل همیشه ساعت ۸٫۱۵ سوار شد و سر جای خود نشست. هرگز در مورد او با بئاته صحبت نکرده بودم. ناگهان بئاته خندید، آستین مرا کشید و گفت: «به آن دختر که پالتوی قرمز پوشیده است، نگاه کن. همان که دارد نان و کالباس می‌خورد. نمی‌دانم، ولی او مرا به یاد تو می‌اندازد. منظورم طرز غذا خوردن، نشستن و نگاه کردن او است.» نویسنده: میشائلا زویل مترجم: مهشید میرمعزی 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
وقتی خداوند از پشت دستهایش را بر روی چشمانم گذاشت از لای انگشتانش آنقدر محو دیدن دنیا شدم که فراموش کردم منتظر است نامش را صدا کنم ...! ✍🏼 #محمدمرادنژاد 📕آل_م 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
♻️ بزرگترین پخش و پیدا شد😍👆👆 فک کن 700 تومنی رو بگیری 150 تومن😱🔥 400 تومنی فقط 100تومنه🔥 مانتوهای مون 🛍رسید🤩 بدو جانمونی👇😍 http://eitaa.com/joinchat/4027056145C2facc06047 🔴گارانتی ضمانت✅ 🔴ارسال فوری و رایگان✅
#داستانک مردي در حال مرگ بود. وقتی که متوجه مرگش شد خدا را با جعبه ای در دست دید. خدا: «وقت رفتنه!» مرد: «به این زودی؟ من نقشه‌های زیادی داشتم!» خدا: «متأسفم، ولی وقت رفتنه.» مرد: «در جعبه‌ات چی دارید؟ خدا: «متعلقات تو را.» مرد: «متعلقات من؟ یعنی همه چیزهای من؛ لباسهام، پولهام و ...» خدا: «آنها دیگر مال تو نیستند، آنها متعلق به زمین هستند.» مرد: «خاطراتم چی؟» خدا: «آنها متعلق به زمان هستند.» مرد: «خانواده و دوستهایم؟» خدا: «نه، آنها موقتی بودند.» مرد: «پس وسایل داخل جعبه حتماً تن و بدنم هستند!» خدا: «نه، آنها متعلق به گرد و غبار هستند.» مرد: «پس مطمئناً روحم است!» خدا: «اشتباه می‌کنی، روح تو متعلق به من است.» مرد با اشک در چشمهایش و با ترس زیاد جعبه در دست خدا را گرفت و باز کرد و دید خالی است! مرد دلشکسته گفت: «من هرگز چیزی نداشتم؟» خدا : «درسته. تو مالک هیچ چیز نبودی!» مرد: «پس من چی داشتم؟» خدا: «لحظات زندگی مال تو بود. هر لحظه که زندگی کردی مال تو بود.» 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
گر چه خاکستر شب صیقل زنگار دل است در صفاکاری دل، دست دگر دارد صبح... 👤صائب تبریزی آغاز هفته تون بخیر 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
روح كوچكت را وانسپار به غم! تاب ندارد. ويران می‌شود و زيان میكنى، پيوسته گريستن كه دردى را دوا نمی‌كند. حرمت اشك را دستِ‌كم، نگه‌دار! اين سيلاب بى‌هواى گلالود نيست، عصاره‌ى روح است. غم چيزى نيست كه خودش با پاى خودش خانه ى روحت را ترك كند! بتارانش، بتارانش . . .! 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍