eitaa logo
ملانصرالدین👳‍♂️
218هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.7هزار ویدیو
73 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD91.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
#یک_جرعه_کتاب من هیچ وقت در زندگی آدمی نبودم که قطعات شکسته ظرفی را با حوصله زیاد جمع کنم و به هم بچسبانم و بعد خودم را فریب بدهم که این ظرف شکسته همان است که اول داشته ام . آنچه که شکست، شکسته و من ترجیح می دهم که در خاطره خود همیشه آن را به همان صورتی که روز اول بود حفظ کنم تااینکه آن تکه ها را به هم بچسبانم و تا وقتی زنده ام آن ظرف شکسته را مقابل چشمم ببینم....! 📕 برباد رفته 📝 مارگارت میچل 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
ما همیشه یک نفر را پشت صورتمان داریم که بُریده از دنیا میخواهد برود فرار کند اما لباسش هر بار گیر میکند به پوست و لبمان طوری که آدم ها خیال میکنند داریم میخندیم! رسول_ادهمی 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
هر روز صبح هر روز صبح او را می‌دیدم. گمان کنم از همان اول نظر مرا جلب کرد. محل کارم را تغییر داده بودم و از اول ماه، سوار اتوبوسی می‌شدم که ساعت ۸٫۱۱ حرکت می‌کرد. زمستان بود. او هر روز همان پالتوی قرمز آلبالویی و چکمه‌های سفید پوست‌دار را می‌پوشید. دستکش‌های سفید دست می‌کرد. موهایش را به طرز عجیب و در عین حال ملال‌آوری پشت سر گره می‌زد. او هر روز ساعت ۸٫۱۵ سوار اتوبوس می‌شد. سر خود را بالا می‌گرفت و روی صندلی سمت راست یک ردیف مانده به آخر می‌نشست. لغت عبوس به او می‌آمد. همان لحظه‌ی اول از او خوشم نیامد. این اتفاق اغلب برای من می‌افتد. افراد غریبه را می‌بینم و بدون اینکه کلمه‌ای با آنها رد و بدل کنم، فقط با نگاه کردن به آنها احساس خشم می‌کنم. نمی‌دانم از چه چیز او خوشم نمی‌آمد. حتی او را زیبا نمی‌یافتم. بنابر این پای حسادت هم در بین نبود. سوار شد، روی صندلی همیشگی خود نشست که به طرز عجیبی همیشه خالی بود، روزنامه‌ای از کیف مشکی خود در آورد و شروع به خواندن کرد. هر روز از صفحه سه آغاز می‌کرد. پس از سومین ایستگاه مجددا دست در کیف خود کرد و بدون اینکه نگاه خود را از روزنامه بر گیرد، در نان کره مالیده شده، بیرون آورد. روی یکی سالامی و روی دیگری کالباس بود. در حال خواندن، آنها را خورد. از دهانش سر و صدا درنمی‌آورد، با این احوال با مشاهده او در حال خوردن، حالت تهوع به من دست می‌داد. نان‌ها همیشه در کیسه نایلونی قرار داشتند. از خود می‌پرسیدم، آیا او هر روز یک نایلون جدید بر می‌دارد، یا از همان قبلی‌ها چند مرتبه استفاده می‌کند. قبل از اینکه او حالت عبوس و بی‌تفاوت خود را در مقابل من از دست بدهد، حدود دو هفته او را تحت نظر داشتم. مرا ورانداز کرد. از نگاهش فرار نکردم. دشمنی ما محرز بود. روز بعد من روی صندلی همیشگی او نشستم. واکنش خاصی نشان نداد و مثل همیشه شروع به خواندن کرد. البته پس از پشت سر گذاشتن ششمین ایستگاه، نان و کره را از کیفش در آورد. او هر صبح، تمام روز مرا خراب می‌کرد. با حرص به او می‌نگریستم. با چشم‌هایم تمام حرکات او را که برای من توهین‌آمیز بود و هر روز هم تکرار می‌شد، جذب می‌کردم. عصبانی بودم، چون باید قبل از او پیاده می‌شدم. بنابراین او از این امتیاز برخوردار بود که محل کار مرا می‌دانست. چند روزی که در اتوبوس نبود و مرا عصبی نمی‌کرد، متوجه لزوم آن موضوع ناخوشایند روزمره شدم. وقتی مجددا ظاهر شد، احساس آرامش کردم. دوبرابر از دست او عصبانی می‌شدم. گره پشت موهایش که غیر عادی و با این احوال کسالت‌بار بود، پالتوی قرمز آلبالویی، صورت عبوس و اندوهگین؛ سالامی، کالباس و روزنامه‌اش مرا خشمگین می‌کرد. کار به جایی رسید که نه تنها در اتوبوس جلوی چشم من بود، بلکه فکر او را با خود به خانه می‌بردم، برای آشنایانم از سر و صدای زیاد دهانش، بوی بد بدن او، پوست منفذدار و چهره نفرت‌آورش تعریف می‌کردم. از اینکه خود را به دست خشم خود بسپارم، لذت می‌بردم؛ دائم دلایل تازه‌ای برای این می‌یافتم که چرا حتی حضورش، مزاحم من است. بعد اگر شنوندگان به من لبخند می‌زدند، صدای ناخوشایند او را تشریح می‌کردم که قبلا هرگز مشابه آن را نشنیده‌بودم. از این عصبانی می‌شدم که یک روزنامه جنجالی و احمقانه می‌خواند و غیره. به من توصیه شد که با اتوبوس قبلی که در ساعت ۸٫۰۱ حرکت می‌کرد، بروم، ولی این کار به معنای ده دقیقه خواب کمتر بود. او که نباید مرا از خواب و زندگی می‌انداخت! دو شب قبل، دوستم بئاته شب را در منزل من گذراند. با هم سوار اتوبوس شدیم. او هم مثل همیشه ساعت ۸٫۱۵ سوار شد و سر جای خود نشست. هرگز در مورد او با بئاته صحبت نکرده بودم. ناگهان بئاته خندید، آستین مرا کشید و گفت: «به آن دختر که پالتوی قرمز پوشیده است، نگاه کن. همان که دارد نان و کالباس می‌خورد. نمی‌دانم، ولی او مرا به یاد تو می‌اندازد. منظورم طرز غذا خوردن، نشستن و نگاه کردن او است.» نویسنده: میشائلا زویل مترجم: مهشید میرمعزی 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
وقتی خداوند از پشت دستهایش را بر روی چشمانم گذاشت از لای انگشتانش آنقدر محو دیدن دنیا شدم که فراموش کردم منتظر است نامش را صدا کنم ...! ✍🏼 #محمدمرادنژاد 📕آل_م 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
♻️ بزرگترین پخش و پیدا شد😍👆👆 فک کن 700 تومنی رو بگیری 150 تومن😱🔥 400 تومنی فقط 100تومنه🔥 مانتوهای مون 🛍رسید🤩 بدو جانمونی👇😍 http://eitaa.com/joinchat/4027056145C2facc06047 🔴گارانتی ضمانت✅ 🔴ارسال فوری و رایگان✅
#داستانک مردي در حال مرگ بود. وقتی که متوجه مرگش شد خدا را با جعبه ای در دست دید. خدا: «وقت رفتنه!» مرد: «به این زودی؟ من نقشه‌های زیادی داشتم!» خدا: «متأسفم، ولی وقت رفتنه.» مرد: «در جعبه‌ات چی دارید؟ خدا: «متعلقات تو را.» مرد: «متعلقات من؟ یعنی همه چیزهای من؛ لباسهام، پولهام و ...» خدا: «آنها دیگر مال تو نیستند، آنها متعلق به زمین هستند.» مرد: «خاطراتم چی؟» خدا: «آنها متعلق به زمان هستند.» مرد: «خانواده و دوستهایم؟» خدا: «نه، آنها موقتی بودند.» مرد: «پس وسایل داخل جعبه حتماً تن و بدنم هستند!» خدا: «نه، آنها متعلق به گرد و غبار هستند.» مرد: «پس مطمئناً روحم است!» خدا: «اشتباه می‌کنی، روح تو متعلق به من است.» مرد با اشک در چشمهایش و با ترس زیاد جعبه در دست خدا را گرفت و باز کرد و دید خالی است! مرد دلشکسته گفت: «من هرگز چیزی نداشتم؟» خدا : «درسته. تو مالک هیچ چیز نبودی!» مرد: «پس من چی داشتم؟» خدا: «لحظات زندگی مال تو بود. هر لحظه که زندگی کردی مال تو بود.» 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
گر چه خاکستر شب صیقل زنگار دل است در صفاکاری دل، دست دگر دارد صبح... 👤صائب تبریزی آغاز هفته تون بخیر 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
روح كوچكت را وانسپار به غم! تاب ندارد. ويران می‌شود و زيان میكنى، پيوسته گريستن كه دردى را دوا نمی‌كند. حرمت اشك را دستِ‌كم، نگه‌دار! اين سيلاب بى‌هواى گلالود نيست، عصاره‌ى روح است. غم چيزى نيست كه خودش با پاى خودش خانه ى روحت را ترك كند! بتارانش، بتارانش . . .! 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
در سالن غذاخوری دانشگاهی در اروپا یک دانشجوی دختر با موهای قرمز که از چهره‌اش پیداست اروپایی است،سینی غذایش را تحویل می‌گیرد و سر میز می‌نشیند. سپس یادش می‌افتد که کارد و چنگال برنداشته، و بلند می‌شود تا آنها را بیاورد. وقتی برمی‌گردد، با شگفتی مشاهده می‌کند که یک مرد سیاه‌پوست آنجا نشسته و مشغول خوردن از ظرف غذای اوست! بلافاصله پس از دیدن این صحنه، زن جوان سرگشتگی و عصبانیت را در وجود خودش احساس می‌کند. اما به‌سرعت افکارش را تغییر می‌دهد و فرض را بر این می‌گیرد که مرد آفریقایی با آداب اروپا در زمینۀ اموال شخصی و حریم خصوصی آشنا نیست. او حتی این را هم در نظر می‌گیرد که شاید مرد جوان پول کافی برای خرید وعدۀ غذایی‌اش را ندارد. در هر حال، تصمیم می‌گیرد جلوی مرد جوان بنشیند و با حالتی دوستانه به او لبخند بزند. جوان آفریقایی نیز با لبخندی شادمانه به او پاسخ می‌دهد. دختر اروپایی سعی می‌کند کاری کند؛ این‌که غذایش را با نهایت لذت و ادب با مرد سیاه سهیم شود. به این ترتیب، مرد سالاد را می‌خورد، زن سوپ را، هر کدام بخشی از کباب را برمی‌دارند، و یکی از آنها ماست را می‌خورد و دیگری پای میوه را. همۀ این کارها همراه با لبخندهای دوستانه است؛ مرد با کمرویی و زن راحت، دلگرم‌کننده و با مهربانی لبخند می‌زنند. آنها ناهارشان را تمام می‌کنند. زن اروپایی بلند می‌شود تا قهوه بیاورد. و اینجاست که کمی آنورتر پشت سر مرد سیاه‌پوست، در کنار میز بغلی کاپشن خودش را آویزان روی صندلی پشتی می‌بیند ! و ظرف غذایش را که دست‌ نخورده و روی آن یکی میز مانده است.!! 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
🍃اگر روزی کسی را دیدید که می خندد پیش از آنکه به خنده هایش شلیک کنید از خود بپرسید او خندیدن را از کجا آموخته است. هر آدمی که به دنیا می آید گریستن را بلد است، زیرا گریه جواز ورود به این جهان است اما خندیدن را باید آموخت و آنکه می خندد حتماً برای آموختنش رنج بسیار برده است. آنکه لبخند می زند، نوح است زیرا توانسته در توفان زندگی قایقی بسازد. هر لبخند قایقی ست و آنکه لبخند می زند یعنی توانسته روی رودِ روانِ اشک هایش قایقی بیندازد و دور شود از جزیره های سرگردانی و اندوه. اگر روزی کسی را دیدید که می خندد، پیش از آنکه به خنده هایش شلیک کنید از او بپرسید او خندیدن را از کجا آموخته است...🍃 #عرفان_نظرآهاری 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
#ضرب_المثل 🚩گنه کرد در بلخ آهنگری به شوشتر زدند گردن مسگری 🔸در روزگاری دور آهنگری در بلخ می زیست که مثل همه ی آهنگران داستان های ایرانی تنش می خارید و هی بینی در کار حاکم وقت می کرد !! حاکم محلی ، که از دست او به تنگ آمده بود نامه ای به مرکز می نویسد و شرح حال می گوید و درخواست حکم حکومتی برای کشیدن گوشش می خواهد و طبق معمول داستان را یک کلاغ چهل کلاغ می کند !!! پادشاه که نه وقت بررسی داشت و نه حال بررسی ، نخوانده و ندانسته یک خط فرمان می نویسد مبنی بر اینکه به محض دریافت حکم گردن آهنگر را بزنید تا درس عبرتی برای همه باشد و بدانند جریمه ی تمرد و سرکشی چیست !! حکم صادره را به پای کبوتری بسته روانه می کنند ، کبوتر نامه بر بجای اینکه به بلخ پرواز بکند بطرف شوشتر حرکت می کند!!! خلاصه اینکه حاکم شوشتر نامه را می خواند و اطرافش را خوب نگاه می کند و می بیند در شهرشان آهنگری نیست و از طرفی حکم حاکم است و کبوتر نامه بر هم که وظیفه شناس است و کار درست ... !!! نتیجه می گیرد شاید در مرکز به مس ، آهن می گویند و برای همین تنها مسگر شهر را احضار و حکم حاکم را در مورد او اجرا می کنند !!! 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍
مانده ام همچو گوی ، در رهِ تو گم شده پا و سر ، چه می طلبی ؟ منِ آشفته را ز عشق رُخت هر دم آشفته تر ، چه می طلبی ؟ عطار 👳‍♂️‍ @mollanasreddin 👳‍♂️‍