#حکایت
حضرت ایوب وقتی مریض شدند و همه بچه هایشان یکجا فوت کردند و تمام اموالشان را از دست دادند
و همسرش برای امرار معاش حتی موهایش را فروخت
و به اصطلاح امروزی ها کارد به استخوانشان رسید،هنوز هم اعتراضی نداشتند.
همسر حضرت ایوب از ایشان خواستند دعایی کنند و از خدا بخواهند به این وضعشان خاتمه ای بدهد.
ایوب (ع) گفتند:خداوند سالها به من نعمت دادند حال درست نیست من اعتراض کنم.
با حیایی و خجالتی که می توان تصور کرد،فقط گفتند:خدایا به من آسیب رسیده و تو مهربانترین مهربان هایی!
یعنی دست گدا و کرم تو.
خداوند مهربان زندگی اش را گلستان نمود.
أَنِّي مَسَّنِيَ الضُّرُّ وَأَنتَ أَرْحَمُ
الرَّاحِمِينَ
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
#ضربالمثل
آنچه گذشته افسوس مخور
کاربرد ضرب المثل: به کسانی میگویند که افسوس کارهای گذشته را میخورند.
داستان ضرب المثل:
این مثل برای کسانی گفته میشود که نسجیده وبدون فکر کاری رو انجام میدهندو همیشه در پی درست کردن و افسوس خوردن هستند. شما باید اول فکر کنید بعد انجام دهید و هیچ وقت نباید افسوس گذشته را خورد . یک شکارچی، پرندهای را به دام انداخت. پرنده گفت: ای مرد بزرگوار! تو در طول زندگی خود گوشت گاو و گوسفند بسیار خوردهای و هیچ وقت سیر نشدهای.
از خوردن بدن کوچک و ریز من هم سیر نمیشوی. اگر مرا آزاد کنی، سه پند ارزشمند به تو میدهم تا به سعادت و خوشبختی برسی. پند اول را در دستان تو میدهم. اگر آزادم کنی پند دوم را وقتی که روی بام خانهات بنشینم به تو میدهم. پند سوم را وقتی که بر درخت بنشینم. مرد قبول کرد. پرنده گفت: پند اول اینکه: سخن محال را از کسی باور مکن. مرد بلافاصله او را آزاد کرد. پرنده بر سر بام نشست.
گفت پند دوم اینکه: هرگز غم گذشته را مخور. برچیزی که از دست دادی حسرت مخور. پرنده روی شاخ درخت پرید و گفت : ای بزرگوار! در شکم من یک مروارید گرانبها به وزن ده درم هست. ولی متأسفانه روزی و قسمت تو و فرزندانت نبود. و گرنه با آن ثروتمند و خوشبخت میشدی. مرد شکارچی از شنیدن این سخن بسیار ناراحت شد و آه و نالهاش بلند شد.
پرنده با خنده به او گفت: مگر تو را نصیحت نکردم که بر گذشته افسوس نخور؟ یا پند مرا نفهمیدی یا کر هستی؟ پند دوم این بود که سخن ناممکن را باور نکنی. ای ساده لوح ! همه وزن من سه درم بیشتر نیست، چگونه ممکن است که یک مروارید ده درمی در شکم من باشد؟ مرد به خود آمد و گفت ای پرنده دانا پندهای تو بسیار گرانبهاست. پند سوم را هم به من بگو. پرنده گفت : آیا به آن دو پند عمل کردی که پند سوم را هم بگویم. پند گفتن با نادان خوابآلود مانند بذر پاشیدن در زمین شورهزار است.
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
#تلنگر
📚بچه که بودم ؛
آنقدر از خدا می ترسیدم ،
که بعد از هربار شیطنت ، کابوس می دیدم ...
من حتی ناراحت می شدم که می گفتند خدا همه جا هست !
با خودم می گفتم :
" یک نفر چطور می تواند تمام جاهای دنیا کشیک بدهد و تا کسی کارهایِ بدی کرد ، او را بردارد ببرد جهنم ؟! "
من حتی وقتی می گفتند ؛ خداپشت و پناهت ، در دلم می گفتم کاش اینطور نباشد ...
می دانید ؟!
چون خدایی که در ذهنم ساخته بودند ، مهربان نبود ،
فقط خدایِ آدمهایِ خوب بود و برای منی که کودک بودم و شیطنت هایم را هم گناه می دیدم ، خدایِ ترسناکی بود ...
اما من ، کودکم را از خدا نخواهم ترساند ...
به او می گویم "خدا بخشنده است" ...
اگر خطایی کرد می گویم ؛ خدا بخشیده اما من نمی بخشم ،
تا بداند خدا از پدر و مادرش هم مهربان تر است ...
من به کودکم خواهم گفت خدا ، خدایِ آدم های بد هم هست ، تا با کوچکترین گناهی ، از خوب بودنش نا امید نشود ...
می گویم خدا همه جا هست تا کمکش کند ، تا اگر در مشکلی گرفتار شد ، نجاتش دهد ...
من خشم و بی کفایتیِ خودم را گردنِ خدا نخواهم انداخت ...
من برایش از جهنم نخواهم گفت ...
اجازه می دهم بدونِ ترس از تنبیه و عقوبت ، خوب باشد ،
و می دانم که این خوب بودن ارزش دارد ...
من نمی گذارم خدایِ کودکم خدایِ ترسناکی باشد ...
کاش همه این را می فهمیدیم ...
باورکنید خدا مهربان تر از تصوراتِ ماست !
اگر باور نکرده اید ؛
لطفاً در مقابلِ کودکان سکوت کنید ...
خــــدا ♥️
ترسناک نیست !
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
#داستان
یک راننده لبنانی تعریف میکرد؛
ایام شهادت امیرالمومنین تو تاکسی مداحی گذاشته بودم و مسافری وهابی رو سوار کرده بودم..
به مقصد که رسید از ناراحتی اش گفت کرایه رو امام علی(ع) حساب میکنه و زد به فرار..
منم بخاطر کهولت سن نتونستم برم دنبالش..
چند لحظه بعد صدای زنگ موبایلی به گوشم خورد دیدم طرف گوشی آیفون اش رو جا گذاشته..
جواب دادم دیدم داره التماس میکنه بیا کرایه ات رو بدم..
منم گفتم امام علی(ع) کرایه رو داد تو برو گوشیتو از معاویه بگیر 😂
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
سیم خاردار....
یک نفر باید داوطلب میشد که روی سیم خاردار دراز بکشید تا بقیه از روی آن رد شوند
یک جوان فورا با شکم روی سیم خاردار خوابید، همه رد شدند جز یک پیرمرد
گفتند: «بیا!»
گفت:« نه! شما برید! من باید وایسم بدن پسرم رو ببرم برای مادرش! مادرش منتظره!»
چسبیدن به سیم خاردار کجا و چسبیدن به ... کجا ....
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
#داستان
#تغییر_دادن_جهان...❗️
ﺭﻭﺯﯼ ﺑﺎ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﺩﮐﻪ ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺭﺩ ﻣﯽ ﺷﺪﯾﻢ، ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪ ﺍﯼ ﺧﺮﯾﺪ ﻭ ﻣﻮﺩﺑﺎﻧﻪ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪ ﻓﺮﻭﺵ ﺗﺸﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﺍﻣﺎ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﻫﯿﭻ ﭘﺎﺳﺨﯽ ﺑﻪ ﺗﺸﮑﺮ ﺍﻭ ﻧﺪﺍﺩ❗️
ﻫﻤﺎﻧﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﺩﻭﺭ ﻣﯿﺸﺪﯾﻢ ﺑﻪ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﮔﻔﺘﻢ:
ﭼﻪ ﻣﺮﺩ ﻋﺒﻮﺱ ﻭ ﺗﺮﺷﺮﻭﯾﯽ ﺑﻮﺩ، ﺩﻭﺳﺘﻢ ﮔﻔﺖ: ﺍﻭ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﯾﻦ ﻃﻮﺭ ﺍﺳﺖ.
ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﯼ⁉️
ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﮔﻔﺖ: چرا ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺩﻫﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺑﮕﯿﺮﺩ؟
ﻣﺄﻣﻮﺭﯾﺖ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ،
ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﺍﺩﻥ ﺟﻬﺎﻥ ﻧﯿﺴﺖ...
ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻣﺄﻣﻮﺭ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺧﻮﯾﺸﺘﻦ ﺍﺳﺖ.
ﺗﻮ ﻓﺮﺻﺘﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻧﯿﺎ ﻫﺴﺘﯽ، ﻗﺮﺍﺭ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﮐﻨﯽ. آری، کلید تنظیم رفتار و گفتار و کردارمان را به دست دیگری ندهیم.
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️