eitaa logo
ملانصرالدین👳‍♂️
244.9هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
63 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD91.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
🍗روزی ملانصرالدین غاز پخته ای برای حاکم تازه وارد هدیه میبرد. 🍗ملا در بین راه گرسنه اش شد و یک ران غاز را خورد به بقیه بدن حیوان را برای حاکم برد. 🍗حاکم وقتی غاز را با یک پا دید پرسید: خوب پس یک پای دیگر این حیوان کجاست؟ 🍗ملا گفت: قربان در شهر ما غاز بیشتر از یک پا ندارد، اگر باور نمیکنی غاز هایی را که در کنار حوض منزل تان ایستاده اند مشاهده کنید. 🍗حاکم به کنار پنجره آمد و به کنار حوض نگریست اتفاقا چند غاز به روی یک پای خویش ایستاده و به خواب فرو رفته بودند. 🍗ملا با خوشحالی گفت: نگفتم قربان، غاز های این شهر بیشتر از یک پای ندارند. اما در همان وقت چند نفر از غلامان آمده و با چوب به غاز ها زدند تا از آنجا به لانه های خود بروند و غاز ها با هر دو پای خود شروع به دویدن کردند. 🍗حاکم رویش را به طرف ملا کرد و گفت: حال دیدی که تو دروغ میگفتی و غاز ها دو پا دارند. 🍗ملا فکری کرد و گفت: چوبی را که آنها نوش جان کردند اگر به بدن شما هم میزدند به جای دو پا چهار پا میشدی و فرار میکردی.😂😂😂 👳 @mollanasreddin 👳
🍃بهلول و داروغه 🍃آوره اند که داروغه بغداد در بین جمعی ادعا می کرد که تا به حال هیچکس نتوانسته است مرا گول بزند. بهلول در میان آن جمع بود گفت : گول زدن تو کار آسانی است ولی به زحمتش نمی ارزد داروغه گفت چون از عهده آن بر نمی آیی این حرف را می زنی . بهلول گفت حیف که الساعه کار خیلی واجبی دارم والا همین الساعه تو را گول می زدم! داروغه گفت حاضری بروی و فوری کارت را انجام بدهی و برگردی ؟ بهلول گفت بلی . پس همین جا منتظر من باش فوری می آیم . بهلول رفت و دیگر برنگشت. داروغه پس از دو ساعت معطلی بنا کرد به غرغر کردن و بعد گفت این اولین دفعه است که این دیوانه مرا به این قسم گول زد و چندین ساعت بی جهت مرا معطل و از کار باز نمود. 👳 @mollanasreddin 👳
☺️روزی مردی نزد ملا آمده و به وی گفت: جناب ملا خواهش دارم نامه ای برای دوست من که در بغداد است بنویس. ☹️ملا سرش را جنباند و گفت: برو برادر.... من آنقدر کار دارم که دیگر فرصتی برای رفتن به بغداد برایم باقی نمانده است. مرد مذبور که متوجه مقصود ملا نشده بود گفت: ولی جناب ملا من از شما خواستم که فقط کاغذی به دوستم که در بغداد زندگانی میکند بنویسید دیگر نگفتم که به آنجا بروید. 😊ملا لبخندی زد و گفت: میدانم و من هم به همین دلیل گفتم وقت ندارم به بغداد بروم چون خط من به قدری بد است که اگر کاغذ برای دوست تو بنویسم ناچارم خودم هم به دنبال آن بروم تا در بغداد نامه را برای او بخوانم.😂😂 👳 @mollanasreddin 👳
🌸 آمارگیر وسواسی •┈••✾💧✾••┈• یكی از درجه‌داران عراقی كه سال‌ها در ارتش بعث خدمت كرده بود، در شمردن اسرا خیلی وسواس به خرج می‌داد و همیشه هم دست آخر اشتباه می‌كرد. یك روز عصر شروع كرد به شمردن بچّه‌های اتاق ۱۰ تا آن‌ها را به داخل آسایشگاهشان بفرستد. تعداد افراد هر آسایشگاه حدوداً صد و پنجاه نفر بود؛ ولی گاهی می‌شد چند نفری را برای نظافت بیرون نگه می‌داشتند و یا مثلاً به جرم مخالفتی به سلّول می‌بردند. خلاصه این كه چند بار تا آخر شمرد و دوباره برگشت و در هر بار از مسئول آسایشگاه چیزی می‌پرسید. مثلاً می‌گفت: چند نفر در بیمارستان یا سلّول هستند و بالاخره بعد از كلّی شمردن، دستور داد صف به صف داخل اتاق شوند. بعد از داخل كردن بچّه‌ها هم، در را قفل كرد. اما همین كه خواست به طرف آسایشگاه دیگر برود، دید دو نفر دوان دوان به طرف آسایشگاه می‌آیند. پرسید: شما مال كدام اتاق هستید؟ هر دو گفتند: اتاق ۱۰. درجه‌دار عراقی با تعجب به طرف اتاق ۱۰ برگشت تا آن‌ها را داخل اتاق كند كه دید چند نفر دیگر هم آمدند. بدبخت درجه‌دار فداكار صدام از خجالت داشت آب می‌شد و بچّه‌ها هم داخل اتاق از خنده روده‌بُر شده بودند. •┈••✾💧✾••┈• 👳 @mollanasreddin 👳
😶روزی ملانصرالدین داشت گندمهایش را به آسیاب می برد تا آنها را آرد کند. 😶در راه از بخت بد خودش شکایت می کرد. رو به آسمان کرد و گفت: خدایا چه می شد اگر این گندمهایم را تبدیل به طلا می نمودی و مرا از این فلاکت نجات می دادی. 😂هنوز چند قدمی جلوتر نرفته بود که ته کیسه گندمها پاره شد و تمام آن بر روی زمین ولو شد. ملا همانطور که داشت گندمها را از روی زمین جمع می کرد گفت: خدایا اگر برایم کیمیا نمی کنی حداقل مرا مفلس تر از آنچه که هستم نکن.😂😂😂 👳 @mollanasreddin 👳
💰در قرون وسطا و دوران اوج قدرت کلیسا ها ، عقاید و خرافه های دینی که کشیش ها به وجود آورده بودند ، شدت گرفته بود و راهب ها به قدرت رسیده بودند... کشیش ها بهشت را به مردم می فروختند!! مردم نادان هم در ازای پرداخت کیسه های طلا ، دست نوشته ای به نام سند دریافت میکردند!! 💰فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می برد دست به هر عملی زد ، نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به سرش زد... به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت: 💰قیمت جهنم چقدر است ؟ 💰کشیش تعجب کرد و گفت: جهنم؟! 💰مرد دانا گفت: بله جهنم...! 💰کشیش بدون هیچ فکری گفت: 3 سکه 💰مرد فوری مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم به من بدهید! 💰کشیش روی کاغذ پاره ای نوشت: سند جهنم 💰مرد با خوشحالی آن را گرفت از کلیسا خارج شد. به میدان شهر رفت و فریاد زد : 💰ای مردم! من تمام جهنم را خریدم و این هم سند آن است. دیگر لازم نیست بهشت را بخرید چون من هیچ کسی را داخل جهنم راه نمی دهم...😂😂 👳 @mollanasreddin 👳
😞ملا بیمار شد و به بستر افتاد 😊هر روز تعداد زیادی از دوستان و آشنایان به عیادت وی میآمدند و تا دیر وقت در خانه او میماندند و دو یا سه وقت غذای خود را هم در خانه ملا میخوردند. 😶یک روز ملا وقتی دوستانش در اطراف وی جمع شده بودند و نزدیک ظهر هم بود ناگهان از جایش برخاست و به روی بستر نشست و گفت: خوب، خداوند بیمار شما را شفا داد و نشستن شما در اینجا دیگر فایده ای ندارد، حال برخیزید و به خانه خود بروید.😂 👳 @mollanasreddin 👳
✅ بعضی از گناه هایی که انجام میدیم، شخصیه و گناهش فقط برای خودمونه. ولی بعضی از گناه ها جوریه که اطرافیانمون رو هم درگیر میکنه. و چون ما باعث به وجود آمدن گناه هستیم، دو تا گناه برامون نوشته میشه. یکی گناهی که مرتکب شدیم، یکی هم زمینه چینی برای گناه کردنِ دیگران. انگار وقتی خودمون داشتیم تو چاه می افتادیم، دست رفیقمونم گرفتیم تا اونم تو چاه بیفته... 💠 سوره مبارکه نحل آیه 25 لِیَحْمِلُواْ أَوْزَارَهُمْ کَامِلَةً یَوْمَ الْقِیَامَةِ وَمِنْ أَوْزَارِ الَّذِینَ یُضِلُّونَهُم بِغَیْرِ عِلْمٍ أَلاَ سَاء مَا یَزِرُونَ [مستکبران] سرانجام روز قیامت بار گناهانشان را به طور کامل و بخشی از بار گناهان کسانی که از روی بی دانشی گمراهشان می کنند، به دوش می کشند. آگاه باشید! بد باری است که به دوش می کشند. ✅ مراقب باشید بارکشِ گناه دیگران نباشید؛ 😀لطیفه😀 یه معتاد 2 تا سیگار تو دهنش بود داشت میکشید ازش میپرسند چرا 2 تا سیگار میکشی ؟ گقفت یکی واسه خودم و یکی هم واسه رفیقم که تو زندونه بعد از یه مدت میبینن اون معتاده یه دونه سیگار میکشه بهش میگن حتما دوستت از زندون آزاد شد میگه نه خودم ترک کردم ! 😂😎😎 👳 @mollanasreddin 👳
💰در قرون وسطا و دوران اوج قدرت کلیسا ها ، عقاید و خرافه های دینی که کشیش ها به وجود آورده بودند ، شدت گرفته بود و راهب ها به قدرت رسیده بودند... کشیش ها بهشت را به مردم می فروختند!! مردم نادان هم در ازای پرداخت کیسه های طلا ، دست نوشته ای به نام سند دریافت میکردند!! 💰فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می برد دست به هر عملی زد ، نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به سرش زد... به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت: 💰قیمت جهنم چقدر است ؟ 💰کشیش تعجب کرد و گفت: جهنم؟! 💰مرد دانا گفت: بله جهنم...! 💰کشیش بدون هیچ فکری گفت: 3 سکه 💰مرد فوری مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم به من بدهید! 💰کشیش روی کاغذ پاره ای نوشت: سند جهنم 💰مرد با خوشحالی آن را گرفت از کلیسا خارج شد. به میدان شهر رفت و فریاد زد : 💰ای مردم! من تمام جهنم را خریدم و این هم سند آن است. دیگر لازم نیست بهشت را بخرید چون من هیچ کسی را داخل جهنم راه نمی دهم...😂😂 👳 @mollanasreddin 👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃‍ ✅ بعضی از گناه هایی که انجام میدیم، شخصیه و گناهش فقط برای خودمونه. ولی بعضی از گناه ها جوریه که اطرافیانمون رو هم درگیر میکنه. و چون ما باعث به وجود آمدن گناه هستیم، دو تا گناه برامون نوشته میشه. یکی گناهی که مرتکب شدیم، یکی هم زمینه چینی برای گناه کردنِ دیگران. انگار وقتی خودمون داشتیم تو چاه می افتادیم، دست رفیقمونم گرفتیم تا اونم تو چاه بیفته... 💠 سوره مبارکه نحل آیه 25 لِیَحْمِلُواْ أَوْزَارَهُمْ کَامِلَةً یَوْمَ الْقِیَامَةِ وَمِنْ أَوْزَارِ الَّذِینَ یُضِلُّونَهُم بِغَیْرِ عِلْمٍ أَلاَ سَاء مَا یَزِرُونَ [مستکبران] سرانجام روز قیامت بار گناهانشان را به طور کامل و بخشی از بار گناهان کسانی که از روی بی دانشی گمراهشان می کنند، به دوش می کشند. آگاه باشید! بد باری است که به دوش می کشند. ✅ مراقب باشید بارکشِ گناه دیگران نباشید؛ 😀لطیفه😀 یه معتاد 2 تا سیگار تو دهنش بود داشت میکشید ازش میپرسند چرا 2 تا سیگار میکشی ؟ گقفت یکی واسه خودم و یکی هم واسه رفیقم که تو زندونه بعد از یه مدت میبینن اون معتاده یه دونه سیگار میکشه بهش میگن حتما دوستت از زندون آزاد شد میگه نه خودم ترک کردم ! 😂😎😎 👳 @mollanasreddin 👳
✅ بعضی از ما دقیقه نودی کار میکنیم. در مورد درس خوندن، کار کردن، نماز خوندن و بالا تر از همه توبه کردن. فکر میکنیم اینقدر عمر میکنیم که حالا حالاها وقت داریم و میتونیم قبل از مرگ توبه کنیم. ولی یه وقتی میرسه که دیگه دیر شده و کاری از دستمون ساخته نیست. 💠 اميرالمؤمنين(عليه‌السلام): ما می خواهیم نمیریم تا توبه کنیم ولی توبه نمی کنیم تا بالاخره می میریم! نَحنُ نُريد اَلاّ نَموتُ حتّي نَتوبَ وَ نَحنُ لانَتوبُ حتّي نَموتَ! (شرح حديدي، ج ٢٠، ص ٣٢٩) 😀لطیفه😀 مثل اون خانمه که درست دو دقیقه مونده به افطار وارد خونه مادرشوهرش شد و گفت: مامان جون چه کاری داری کمکت کنم ☺️ 😁 مادرشوهر میگه اذان بگو😐😂 👳 @mollanasreddin 👳
🌸کلید جهنم در همان لحظات اولیه اسارت، وقتی افسر عراقی پلاک را از گردنم درآورد، با نگاهی تمسخرآمیز گفت: این همان کلید بهشت است که [امام] خمینی به شما داده تا با آن درِ بهشت را باز کنید و داخل شوید؟! در جواب افسر عراقی، یکی از برادران بسیجی نکته‌ سنج، با اشاره به پلاک افسر عراقی گفت: حتماً این هم کلید جهنم است که صدام به شما داده تا وقتی به دست ما کشته شدید، به راحتی در جهنم را باز کنید و داخل شوید!؟ با شنیدن این جواب دندان‌شکن، افسر عراقی که سخت عصبانی شده بود، با ضربات سیلی و لگد به جان آن جوان بسیجی افتاد و او را کتک مفصّلی زد. 👳 @mollanasreddin 👳
💠چوپان بیچاره خودش را کشت که آن بز چالاک از آن جوی آب بپرد نشد که نشد. او می‌دانست پریدن این بز از جوی آب همان و پریدن یک گله گوسفند و بز به دنبال آن همان... 💠عرض جوی آب قدری نبود که حیوانی چون نتواند از آن بگذرد… نه چوبی که بر تن و بدنش می‌زد سودی بخشید و نه فریادهای چوپان بخت برگشته! 💠پیرمرد دنیا دیده‌ای از آن جا می‌گذشت وقتی ماجرا را دید پیش آمد و گفت من چاره کار را می‌دانم. آنگاه چوب دستی خود را در جوی آب فرو برد و آب زلال جوی را گل آلود کرد. 💠بز به محض آنکه آب جوی را دید از سر آن پرید و در پی او تمام گله پرید...! 💠چوپان مات و مبهوت ماند. این چه کاری بود و چه تأثیری داشت ؟ 💠پیرمرد که آثار بهت و حیرت را در چهره چوپان جوان می‌دید گفت: 💠تعجبی ندارد تا خودش را در جوی آب می‌دید حاضر نبود پا روی خویش بگذارد. آب را که گل کردم دیگر خودش را ندید و از جوی پرید و من فهمیدم این که حیوانی بیش نیست پا بر سر خویش نمیگذارد و خود را نمی‌شکند چه رسد به انسان که بتی ساخته است از خویش و گاهی آن را می‌پرستد... 👳 @mollanasreddin 👳
🏮صدای ناقوس🏮 🍀حارث اعور مى گوید: به همراه امیرالمؤمنین علیه السلام حرکت مى کردم تا در حیره در کنار فرات به دیر نصارى برخوردیم و از آن دیر صداى ناقوس بلند بود. 🍀حضرت فرمود: اى حارث آیا مى دانى که ناقوس چه مى گوید؟ 🍀عرض کردم خدا و رسولش صلى الله علیه و آله و سلم و ابن عم رسولش صلى الله علیه و آله و سلم داناترند. 🍀فرمود: ناقوس مثل دنیا و خرابى آن را مى سراید. 🍀سپس از زبان ناقوس حضرت این اشعار را به اشعار ناقوسیه نامگذارى شده است، خواند: 🔹لااله الا الله٬... حقا حقا٬... صدقا صدقا٬... 🍀معبودي به حق و شايسته پرستش جز خدا نيست. اين را بحق و راستي مي گويم . 🔹ان الدنيا٬ قد غرتنا٬ وشغلتنا و استهوتنا 🍀به راستي که دنيا ما را فريفت و ما را به خود سرگرم نمود و سرگشته و مدهوش گردانيد 🔹يابن الدنيا٬ مهلا مهلا٬ يابن الدنيا٬ دقا دقا 🍀اي فرزند دنيا آرام ،‌ اي فرزند دنيا در کار خود دقيق شو ، دقيق 🔹يابن الدنيا٬ جمعا جمعا٬ تفني الدنيا٬ قرنا قرنا 🍀اي فرزند دنيا (کردار نيک ) گردآوري کن ، گردآوردني . دنيا سپري ميشود قرن به قرن 🔹ما من يوم يمضي عنا الا اوهي رکنا منا 🍀هيچ روزي از عمر ما نمي گذرد جراينکه پايه و رکني ازما را سست مي گرداند. 🔹قد ضيعنا دارا تبقي و استوطنا دارا تفني 🍀ماسراي باقي را ضايع نموديم وسراي فاني را وطن و جايگاه خويش ساختيم 🔹لسنا ندري ما فرطنا فيها الا لو قد متنا 🍀ما آنچه را که در آن کوتاهي نموده ايم درک نمی کنیم مگر روزي که مرگ سراغ ما بيايد. 🍀حارث گوید: عرض کردم: اى امیرمؤ منان ""علیه السلام"" آیا نصارى تفسیر صداى ناقوس را اینگونه که فرمودید مى دانند؟ 🍀حضرت فرمود: اگر مى دانستند مسیح ""علیه السلام"" را به عنوان الله بر نمى گزیدند. حارث گوید: فرداى آن روز من به دیر نصارى رفتم و به راهب گفتم: 🍀بحق حضرت مسیح ""علیه السلام"" همانگونه که ناقوس را مى نواختى به صدا در آور و او چنین کرد و من تفسیر آن را آنگونه که آموخته بودم گفتم. تا به پایان اشعار رسیدم او مرا سوگند داد که به "پیامبرتان سوگندت مى دهم که چه کسى این تفسیر را برایت گفته، گفتم همان مردى که دیروز همراه من بود. 🍀گفت: آیا بین او و پیامبرتان خویشاوندى است؟ 🍀گفتم: آرى او پسر عموى اوست. 🍀گفت: سوگند مى خورم که این را از پیامبرتان شنیده و آنگاه اسلام آورد و سپس گفت: 🍀من در تورات خوانده ام که پیامبر آخر زمان صلى الله علیه و آله و سلم صداى ناقوس را تفسیر مى کند. 📚ارشاد القلوب، ص 373 👳 @mollanasreddin 👳
🌹روزی مرحوم حاج مرشد چلویی، در خانه سابق و قدیمی خود که دارای اجاق دیواری بود، فرمود: آن روزها که جوان بودم، کنار بخاری دیواری نشسته بودم و هیزم در آن می ریختم. دیدم هیزمی درون آتش هست که نمی سوزد. 🌹گفتم: شاید تر است. آن را از اجاق بیرون آوردم دیدم هیزم خشک است. دوباره آنرا داخل اجاق کردم. دیدم هیزم نمی سوزد، مقداری نفت آوردم و روی هیزم ریختم. کبریت را روشن کردم. نزدیک آن هیزم گرفتم. دیدم آتش نمی گیرد. خیلی تعجب کردم هیزم را بیرون آوردم و در هوای روشن بردم. خوب که نگاه کردم متوجه شدم داخل این هیزم، صدها مورچه لانه کرده اندو من آنها را ندیده بودم. 🌹مورچه ها را به حال خود گذاشتم و به حال خود گریستم. خدا را شکر کردم که نمی خواست من نابود کننده این مورچه ها باشم بعد فرمود: از این ماجرا خاطره ای از پدرم یادم آمد که روزها قبل متجاوز از نود سال پیش با مادرم، از نهاوند به سوی تهران می آمدیم و مال و اشتر داشتیم. 🌹در وسط راه اتراق کردیم. موقع ظهر بود، مادرم سفره غذا را که باز کرد متوجه شد تعدادی مورچه در آن است . جریان را به پدرم گفت و پدرم فکری کرد و گفت: باید برگردیم! 🌹مادرم پرسید: چرا؟ 🌹پدرم گفت: ما که از نهاوند آمدیم. مورچه ها مال آنجا هستند، خانه شان آنجاست و ما آنها را از خانه و کاشانه شان دور کردیم و گناه دارند. 🌹هر چه مادرم اصرار کرد که عیب ندارد، پدرم قبول نکرد و آخر سفره را با همان وضع جمع کردیم و به منزل برگشتیم و به پدرم مورچه ها را در محل خودشان رها و آزاد ساخت و گفت: 🌹ظلم به هر موجودی ناپسند است، هر چند مورچه باشد. 📚منبع : کتاب بهترین کاسب قرن. علی عابدینی نهاوندی 👳 @mollanasreddin 👳
از رفتن نترس، حرکت کن. وقتی که اولین قدم رو برداری و شروع کنی خود مسیر راه را به تو نشان می دهد... 👳 @mollanasreddin 👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سه تا نشونه آدمای خردمند: سکوت، وقتی که آدمای بد حرف می زنن، فکر، موقعی که بقیه رویاپردازی می‌کنن، عمل، موقعی که تن پرورا خوابن. 👳 @mollanasreddin 👳
✅ راست‌گویی شاید بعضی وقتا باعث سخت شدن کارها بشه، ولی مطمئن باشید باعث نجات و گره‌گشاییه؛ برعکسِ دروغ 💠 پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله فرمودند: درپى راستى باشيد، اگرچه فكر كنيد كه مايه هلاكت است، كه راستگويى موجب نجات است و از دروغگويى پرهيز كنيد اگرچه پنداريد عامل نجات است، زيرا آن مايه هلاكت و نابودى است. تَحَرُّوا الصِّدقَ وَ إنْ رَأَيتُم أنَّ فيهِ الْهَلَكَةَ فَإنَّ فيهِ النَّجاةَ. وَاجتَنِبُوا الْكِذْبَ وَ إنْ رَأَيتُمْ أَنَّ فيهِ النَّجاةَ فَإنَّ فيهِ الهَلَكَةَ. (نهج الفصاحة ص 226 ح 1127) 😄 لطیفه😄 دانشجو بودم. با دو تا از هم اتاقی هام، صبحِ امتحان خواب موندیم و دیر رسیدیم دانشگاه. به استاد الکی گفتیم لاستیک ماشینمون ترکید و نتونستیم سرِ وقت بیایم. خلاصه با کلی التماس استاد قبول کرد فردا یه امتحان دیگه از ما سه تا بگیره. نمره قبولی هم 10 بود. خوشحال و شاد😎😎 از به نتیجه رسیدن نقشه مون، رفتیم سرِ جلسه. سوال ها اینطوری بود: سوال یک (3نمره) سوال دو (3نمره) سوال سه (3نمره) این سه سوال 3 تا مسثله آسونه ریاضی بود که خیلی راحت میشد جواب داد ولی سوال اصلی(سوال چهارم) که 11 نمره داشت این بود: دقیقا کدوم لاستیک ترکید؟؟ 😔😔 هیچی دیگه یه ترم دیگه در خدمت استاد بودیم 😂😂 👳 @mollanasreddin 👳
🍂 🔻 🌸نماز عملیاتی با اعمال شاقه صدای اذان صبح از دور دست شنیده شد! من هم که تمام دست و صورتم گل آلود و خون خشکیده بود، بدون وضو و حتی تیمُم، شروع به نماز کردم! ایستاده ..‌. اسلحه به گردن ... چهارچشمی! یک چشم به نخلستان تاریک روبرو ..‌. یک چشم به سنگرهای سمت راست.. یک چشم به سنگرهای سمت چپ ‌‌‌... و یک چشم به راهرویی که شهید تقریبا تمام کف آن را گرفته بود! " چِک چِک" دندانهایم که از سرما بهم می خورد با حمدوسوره درهم آمیخته بود! 😬 در همان لحظات اولیه نماز ناگهان یک خمپاره روبروی سنگر به زمین خورد! من ناخودآگاه کف راهرو، روی شهید شیرجه رفتم! شهید زیر دست وپایم به حرکت درآمد!! 😲 پتو را از صورت او کنار زدم! " محمدیان" بود! " اِ اِ اِ ... محمدیان شمایی؟ "!! ببخشید ... فکر کردم شهید شدی ... 😁 "!! محمدیان که رمقی نداشت، لبخندی زد و چیزی نگفت! دوباره پتو را روی او کشیدم. 🤫 خودم را دوباره را جمع و جور کردم و به نماز ادامه دادم! " ... خدایا کجای نماز بودم؟"!! 🤔 نماز را از اول شروع کردم. دوباره سوره حمد تمام نشده، خمپاره ای دیگر در نخلستان، به فاصله چند متری فرود آمد و من ناخودآگاه خود را به عقب کشیدم و خواستم بنشینم! پشتم به دیوار سنگر خورد و با سر در دیوار جلویی رفتم! 😩 دردِ جای ترکش، هیچ! درد سرم که به دیوار خورد بدتر بود! قدری سرم را ماساژ دادم تا درد آن کمتر شود! دوباره نماز را شروع کردم! در حین نماز، کسی یا چیزی را دیدم که سینه خیز از نیزار بیرون می آمد!! اسلحه را بسویش کشیده و شلیک کردم! اما آن سیاهی چیزی نبود! از درد کله و بی خوابی، دشمن خیالی را هدف قرار دادم! 🤫 صدای شلیک که در سنگر پیچید، موجب آزار و اضطراب مجروحین شد! همه مجروحین که یا در چُرت بودند یا نیمه بی هوش ، برق از کله شان پرید! 😲 😲 😲 " علی بهزادی" فرمانده مان بلافاصله گفت؛ "چه بود"؟! گفتم؛ " چیزی نبود... فکر کردم، نیروی دشمن رو دیدم"!! 😏 دوباره همه جا آرام شد! دوباره " بسم الله الرحمن الرحیم" " الحمدالله رب العالمین ..." در سیاه روشنی شفق، کسی به طرف ما می آمد! چیزی عجیب و بزرگتر از یک انسان عادی! 👺 کله اش بزرگ و ترسناک بود! اسلحه را بسویش هدف گرفتم و فریاد زدم؛ " ایست " " کی هستی؟!" یکی از دوستان گفت؛ " منم!" " پتو آوردم برای مجروحین"! 🧐 جلو آمد. کلی پتو روی سرش گذاشته بود و آورده بود! پتوها را داد و با مجروحین احوال پرسی کرد و رفت! و من دوباره؛ " بسم الله الرحمن الرحیم" " الحمدالله رب العالمین" ناگهان دوباره ... 🥴🥴🥴 بگذریم! به خدا یادم نیست چطوری نماز خواندم! ولی عجب نمازی! یادش بخیر! 😄 👌 حسن اسدپور 👳 @mollanasreddin 👳
💠«جوانک شاگرد بزاز، بی خبر بود که چه دامی در راهش گسترده شده [است]. او نمی دانست این زن زیبا و مُتشخّص که به بهانه خرید پارچه به مغازه آنها رفت وآمد می کند، عاشق و دلباخته اوست و در قلبش توفانی از عشق و هوس و تمنا برپاست. 💠یک روز همان زن به در مغازه آمد و دستور داد مقدار زیادی جنس بزازی جدا کردند. آن گاه به بهانه اینکه قادر به حمل اینها نیستم [و]به علاوه پول همراه ندارم، گفت: پارچه ها را بدهید این جوان بیاورد و در خانه به من تحویل دهد و پول بگیرد. 💠مقدمات کار قبلاً از طرف زن فراهم شده بود. خانه از اغیار خالی بود [و] جز چند کنیز اهل سرّ، کسی در خانه نبود. محمد بن سیرین که عنفوان جوانی را طی می کرد و از زیبایی بی بهره نبود، پارچه ها را به دوش گرفت و همراه آن زن آمد. تا به درون خانه رفت، در از پشت بسته شد. ابن سیرین به داخل اتاقی مجلل راهنمایی گشت. او منتظر بود که خانم هرچه زودتر بیاید، جنس را تحویل بگیرد و پول را بپردازد. انتظار به طول انجامید. پس از مدتی پرده بالا رفت. خانم درحالی که خود را بسیار آرایش کرده بود، با هزار عشوه پا به درون اتاق گذاشت. 💠ابن سیرین فهمید که دامی برایش گسترده شده است. فکر کرد با موعظه و نصیحت یا با خواهش و التماس، خانم را منصرف کند. دید خشت بر دریا زدن و بی حاصل است. خانم عشق سوزان خود را برای او شرح داد [و] به او گفت: من خریدار اجناس شما نبودم، خریدار تو بودم! 💠ابن سیرین زبان به نصیحت و موعظه گشود و از خدا و قیامت سخن گفت، در دل زن اثر نکرد. التماس و خواهش کرد، فایده نبخشید. گفت: چاره ای نیست، باید کام مرا برآوری و همین که دید ابن سیرین در عقیده خود پافشاری می کند، او را تهدید کرد، گفت: اگر به عشق من احترام نگذاری و مرا کام یاب نسازی، الان فریاد می کشم و می گویم این جوان نسبت به من قصد سوء دارد. آن گاه معلوم است که چه بر سر تو خواهد آمد. 💠موی بر بدن ابن سیرین راست شد. از طرفی، ایمان و عقیده و تقوا به او فرمان می داد که پاک دامنی خود را حفظ کن. از طرف دیگر، سر باز زدن از تمنای آن زن، به قیمت جان و آبرو و همه چیزش تمام می شد 💠چاره ای جز اظهار تسلیم ندید، ولی فکری مثل برق از خاطرش گذشت. فکر کرد یک راه باقی است؛ کاری کنم که عشق این زن تبدیل به نفرت شود و خودش از من دست بردارد. اگر بخواهم دامن تقوا را از آلودگی حفظ کنم، باید یک لحظه آلودگی ظاهر را تحمل کنم. به بهانه قضای حاجت، از اتاق بیرون رفت، با وضع و لباس آلوده برگشت و به طرف زن آمد. تا چشم آن زن به او افتاد، روی درهم کشید و فوراً او را از منزل خارج کرد». 📚 مرتضی مطهری، داستان راستان، قم، انتشارات صدرا، 1374، چ 22، چ 1، ص 259 👳 @mollanasreddin 👳
🍑روزی ملا از زردالوی نوبری که به او هدیه کرده بودند چند دانه میان بشقابی گذاشته برای حاکم شهر هدیه برد. 🍑در بین راه دید که بر اثر راه رفتن او زردالو ها در میان بشقاب پراکنده شدند. ملا آنها را مخاطب قرار داده گفت: اگر آرام نشینید شما را خواهم خورد. چون دید به حرف او اعتنائی نکردند یکی یکی آنها را خورده فقط یکی باقی ماند. که آنرا برده در پیش روی حاکم گذاشت. حاکم از او تشکر کرده انعامی به او داد. 🍑روز دیگر به طعم انعام مقداری بادرنگ خریده آنها را در سینی ای گذاشته برای حاکم برد. در راه رفیقی به او رسیده گفت: بادرنگ هدیه خوبی نیست به جای آن اگر بادنجان رومی میبردی بهتر بود. ملا بلافاصله بادرنگ ها را گذاشته به جای آن سبدی بادنجان رومی خریده به خانه حاکم رفت. 🍑اتفاقا در این روز حاکم خشمگین بود و حکم کرد بادنجان ها را به سر ملا بزنند. غلامان و فراشان بادنجان ها را به سر و صورت ملا میزدند و ملا هر دفعه که بادنجانی به سرش میخورد، شکر خدا را به جا میاورد. حاکم تعجب کرده پرسید: سبب شکر بی موقع تو چیست؟ 🍑ملا جواب داد: حاکم بزرگوار من ابتدا میخواستم برای شما بادرنگ بیاورم رفیقی منع کرد و بادنجان رومی را صلاح دانست من حالا شکر خدا را به جا میاورم چون اگر به جای بادنجان رومی بادرنگ ها را به سرم میزدند جای سالم دیگر در سرم نمیماند. حاکم از این گفتار به خنده افتاد انعامی به ملا داده خواهش کرد بعد ها او را از دادن هدیه معاف دارد 👳 @mollanasreddin 👳
🍂 🔻 🌸نماز عملیاتی با اعمال شاقه صدای اذان صبح از دور دست شنیده شد! من هم که تمام دست و صورتم گل آلود و خون خشکیده بود، بدون وضو و حتی تیمُم، شروع به نماز کردم! ایستاده ..‌. اسلحه به گردن ... چهارچشمی! یک چشم به نخلستان تاریک روبرو ..‌. یک چشم به سنگرهای سمت راست.. یک چشم به سنگرهای سمت چپ ‌‌‌... و یک چشم به راهرویی که شهید تقریبا تمام کف آن را گرفته بود! " چِک چِک" دندانهایم که از سرما بهم می خورد با حمدوسوره درهم آمیخته بود! 😬 در همان لحظات اولیه نماز ناگهان یک خمپاره روبروی سنگر به زمین خورد! من ناخودآگاه کف راهرو، روی شهید شیرجه رفتم! شهید زیر دست وپایم به حرکت درآمد!! 😲 پتو را از صورت او کنار زدم! " محمدیان" بود! " اِ اِ اِ ... محمدیان شمایی؟ "!! ببخشید ... فکر کردم شهید شدی ... 😁 "!! محمدیان که رمقی نداشت، لبخندی زد و چیزی نگفت! دوباره پتو را روی او کشیدم. 🤫 خودم را دوباره را جمع و جور کردم و به نماز ادامه دادم! " ... خدایا کجای نماز بودم؟"!! 🤔 نماز را از اول شروع کردم. دوباره سوره حمد تمام نشده، خمپاره ای دیگر در نخلستان، به فاصله چند متری فرود آمد و من ناخودآگاه خود را به عقب کشیدم و خواستم بنشینم! پشتم به دیوار سنگر خورد و با سر در دیوار جلویی رفتم! 😩 دردِ جای ترکش، هیچ! درد سرم که به دیوار خورد بدتر بود! قدری سرم را ماساژ دادم تا درد آن کمتر شود! دوباره نماز را شروع کردم! در حین نماز، کسی یا چیزی را دیدم که سینه خیز از نیزار بیرون می آمد!! اسلحه را بسویش کشیده و شلیک کردم! اما آن سیاهی چیزی نبود! از درد کله و بی خوابی، دشمن خیالی را هدف قرار دادم! 🤫 صدای شلیک که در سنگر پیچید، موجب آزار و اضطراب مجروحین شد! همه مجروحین که یا در چُرت بودند یا نیمه بی هوش ، برق از کله شان پرید! 😲 😲 😲 " علی بهزادی" فرمانده مان بلافاصله گفت؛ "چه بود"؟! گفتم؛ " چیزی نبود... فکر کردم، نیروی دشمن رو دیدم"!! 😏 دوباره همه جا آرام شد! دوباره " بسم الله الرحمن الرحیم" " الحمدالله رب العالمین ..." در سیاه روشنی شفق، کسی به طرف ما می آمد! چیزی عجیب و بزرگتر از یک انسان عادی! 👺 کله اش بزرگ و ترسناک بود! اسلحه را بسویش هدف گرفتم و فریاد زدم؛ " ایست " " کی هستی؟!" یکی از دوستان گفت؛ " منم!" " پتو آوردم برای مجروحین"! 🧐 جلو آمد. کلی پتو روی سرش گذاشته بود و آورده بود! پتوها را داد و با مجروحین احوال پرسی کرد و رفت! و من دوباره؛ " بسم الله الرحمن الرحیم" " الحمدالله رب العالمین" ناگهان دوباره ... 🥴🥴🥴 بگذریم! به خدا یادم نیست چطوری نماز خواندم! ولی عجب نمازی! یادش بخیر! 😄 👌 حسن اسدپور 👳 @mollanasreddin 👳
🍁ملا همیشه به دوستان خود وصیت میکرد که هر وقت مُردم مرا در یکی از قبر های کهنه دفن کنید. 🍁وقتی علت این موضوع را پرسیدند گفت: برای اینکه اگر نکیر و منکر برای پرسش بیایند تصور کنند که من مدتی است مرده ام و سوال نکرده بر گردند.😂 👳 @mollanasreddin 👳
🍀در اثنای سفر ملا در شهری مهمان حاکم بود. در سر دسترخوان حاکم را چندین مرتبه عطسه گرفته هر بار به طرف ملا رو نموده و عطسه میکرد. 🍀ملا پرسید: این حرکت شما پسندیده است؟ حاکم جواب داد: بلی در شهر ما آنرا عیب نمیدانند. 🍀ملا بلافاصله بادی رها کرد. حاکم خشمگین شده گفت: چه مرد بی تربیه ای هستی که در سر دسترخوان چنین حرکت بیقاعده ای از تو سر میزند. 🍀ملا جواب داد: در شهر ما این حرکت بیقاعده نیست و عیب شمرده نمیشود 👳 @mollanasreddin 👳
روزی ملا به منبر رفته گفت: مردم میدانید چه میخواهم بگویم؟ شنوندگان جواب دادند: نه نمیدانیم. ملا خشمناک از مُنبر به پائین آمده گفت: من به شما که اینقدر نادان هستید چیزی نمیگویم. این را بگفت و برفت. فردای آنروز باز به فراز منبر نشسته سوال روز گذشته را تکرار کرد. مردم پس از مشورت با یکدیگر پاسخ دادند: بلی میدانیم چه میخواهی بگوئی. ملا گفت: اکنون که خوتان میدانید اظهار من لزومی ندارد. و از منبر پائین آمده و همه را در حیرت گذاشت و رفت. پس از رفتن او مستمعین با خود قرار گذاشتند که اگر ملا این سوال را تکرار کند نیمی از آنها اظهار علم کنند و نیمه دیگر خود را نادان جلوه دهند بلکه بدین وسیله ملا به سخن آید. سومین روز باز ملا به منبر برآمده همان سوال را تکرار نمود. برخی گفتند ما نمیدانیم و بعضی اظهار علم کردند. ملا با ملایمت تمام گفت: بسیار خوب، حالا آنهائی که میدانند به آنان که نمیدانند یاد بدهند. و همه را ماًیوس و متحیر گذاشته براه افتاد. 👳 @mollanasreddin 👳
😍 ✨بهترین انسانهااز اعمالشان شناخته میشوند ✨و گرنه سخنان خوب روی دیوارهای ساکن هم نوشته میشوند.... 👳 @mollanasreddin 👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به خدا اعتماد کن! به زمانبندی هاش! به حکمتش! گاهی شاید بعضی اتّفاقات به ظاهر برات خوش نباشه، صبرت رو از دست بدی و حتی به نومیدی برسی، ولی بعدها به حکمت و معناش پی می بری. اونوقته که متوجه می شی باید اینطوری می شده تا تو به این جایی که الان هستی برسی. پس، در مقابل موانع و مشکلات زندگیت صبور باش و امیدت رو از دست نده! شاید خدا چیزهای بهتری برات در نظر داره. پس فقط بهش اعتماد کن! 👳 @mollanasreddin 👳