5.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹
💓صبح از راه رسید
🌸سبدش پر ز گل خور شید است
💓نگهش آینه ی امید است
🌸هم نفس با همه
💓مرغان خوش الحان سحر
🌸نغمه خوان غزل توحید است
💓صبح ، آغوش گشودست
🌸بپا خیز و ببین
💓با نگاهی که پر از مهر و صفاست
🌸بخدا صبح قشنگ است ،قشنگ
💓باغ پر نقش خدا ، رنگ به رنگ
🌸صبحتان باد بخیر
💓از غم و رنج به دور و پراز شادی و شور
ســلام 💐
صبحتون بخیر و روزتون 💐
سرشار از موفقیت و کامیابی 🍃💐
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
#طنز_منبر
💎آیتالله قرائتی:
❣در یڪی از دانشگاه ها
پیرامون حجاب🧕 سخنرانی میڪردم.
💎ناگهان دختری جوان از وسط جمعیت فریاد زد:
حاجاقااااااااااااااااا
چرا شما حجاب را ساختید؟!!!!😫
❣گفتم:
حجاب ، بافته ذهن ما نیست!
حجاب را ما نساختیم بلکه در کتاب خدا یافتیم🙂
💎گفت:
حجاب اصلا مهم نیست،
چون ظاهر مهم نیست دل پاڪ باشه کافیه.☹️
❣گفتم:
آخه چرا یه حرفی میزنی ڪه
خودت هم قبول نداری؟!!!!😏
💎گفت: دارم!😊
❣گفتم: نداری😌
💎گفت: دارم☺️
❣گفتم:
ثابت میڪنم
این حرفی ڪه گفتی رو خودت هم قبول نداری!😌😎
💎گفت: ثابت ڪن😊
❣گفتم: ازدواج ڪردی؟!😉
💎گفت: نه!😕
❣گفتم:
خدایا این خانم ازدواج نڪرده و
اعتقاد داره ظاهر مهم نیست دل پاڪ باشه،
پس یه شوهر زشت زشت زشت قسمتش بفرما...😉😅
💎فریاد زد: خدا نڪنه😟
❣گفتم: دلش پاڪه 😁
💎گفت:
غلط ڪردم حاجاقااااااا☹️😂😂😂
#با_هم_بخندیم 😂
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
🌴دانشمند مغرور 🌴
روزی دانشمندی که خود را بسیار عالم می دانست سوار کشتی شد، پس از حرکت نزد ناخدا رفت و به او گفت:
در این سال ها که زندگی کرده ای آیا چیزی از علم ریاضی می دانی؟ ناخدا پاسخ داد: نه چیز زیادی نمی دانم. دانشمند گفت: پس نیمی از عمرت را از دست داده ای. چند دقیقه ای بعد بار دیگر از ناخدا پرسید: ای ناخدا، آیا چیزی از علم صرف و نحو می دانی؟ ناخدا با شرمندگی جواب داد: به هیچ عنوان. دانشمند گفت: پس نیمی دیگر از عمرت را نیز از دست داده ای. در بین راه باران و باد شدیدی شروع و کشتی در طوفان گرفتار شد. این بار ناخدا به دانشمند مغرور گفت:
آیا شنا کردن بلدی؟ دانشمند جواب داد: نه، به هیچ عنوان. ناخدا گفت: پس کل عمرت را از دست داده ای چرا که کشتی در حال غرق شدن است. دانستن علم به تنهایی کافی نیست، گاهی لازم است از تجربه خود به خوبی استفاده کنیم.
منبع: کتاب داستان های مثنوی.
👳 @mollanasreddin 👳
یکی از گذشتگان تعریف می کند که روزی به همسرم گفتم که برای شب مهمان دارم و باید تا شب که از سر کارم برمی گردم همه چیز را آماده و مرتب کرده باشی و غذا درست کرده باشی شرمنده مهمانها نشویم .
همسرم گفت : چشم
ومن سرکارم در مزرعه رفتم و تا مغرب سخت کار کردم و به طرف خانه به راه افتادم ....اما چشمم در آن تاریکی مغرب که باید همه چیز آماده می بود به همسرم افتاد گوشه ای خوابیده بود ...
من هم خسته و درمانده که این حالت را دیدم از حرص و ناراحتی تا توانستم با عصا کتکش زدم !
به تمام قوت ضرباتم را وارد می کردم ، ناگهان متوجه شدم که صدای همسرم نیست و اصلا خانه خودم نیست خانه همسایه است !!!
از شدت خجالتی و شرمندگی بیرون زدم و به سرعت به خانه خودم رفتم ،با چهره ای سرخ شده و پرآشوبم وقتی وارد خانه شدم دیدم همسرم همه چیز را آماده کرده و مهمانها منتظر من هستند ، به کسی از احوال خود چیزی نگفتم و نشستم ، و در دل هر آن منتظر بودم مرد همسایه بیاید و شکایت کند ....
آن شب گذشت و کسی نیامد ....
بعد از سه روز که از آن ماجرا گذشت و باز کسی نیامد و من دیگر طاقت نیاوردم و به بازار رفتم و تکه ای طلا گرفتم و به منزل همسایه رفتم و به مرد آن زن گفتم :
بخدا خیلی شرمنده ام این طلای ناقابل را آورده ام بلکه مرا به خاطر آزاری که به او رسانده ام ببخشد، خسته بودم و متوجه نشدم که خانه خودم نیست و چنین شد ...
مرد خنده ای کرد و گفت :
به خدا قسم که من الان این را از تو میشنوم همسرم چیزی به من نگفته است ، اما این سه روز چیزی که برایم خیلی عجیب بود تغییر حالت همسرم بود که هر بار که به منزل آمدم منزل تمیز و مرتب شده است و همه چیز آماده است !!!
ای کاش هر هفته یکبار می آمدی و این اشتباه را تکرار می کردی !
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
💧روزی ملا از صحرا که به خانه آمد زنش گفت: بهتر است فورا َ به حمام رفته زود برگردی چون عروسی خواهرم است و تو باید وظیفهَ پدری انجام دهی
💧ملا به حمام رفته با عجله خود را شسته وقت خارج شد
💧باران شدیدی می بارید حدس زد به این زودی باران آرام نمی شود ناچار لباسهایش را به دستمالی پیچیده و زیر بغل زد و عریان عازم محل عروسی شد
💧اهل خانه که همه منتظر آمدن ملا بودند او را دیدند عریان در هوای بارانی می آید پرسیدند این چه وضعی است؟
💧ملا گفت: هر کس بی موقع به حمام بروم استحمام سرد و گرم هر دو میکند.
😂😂😂
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
🌸🍃🌸🍃
پادشاهى با عدالت به مرضى دچار شد كه بدنش گوشت زيادى آورد و بى حد چاق شد، به حدى كه قادر به حركت نبود. روزى وزراء و امراء كشور براى معالجه او به نزد پزشكان و حكيمان رفتند و آنها را آوردند ولى آنها از معالجه عاجز ماندند تا آنكه شخص خردمند و حكيمى به آنان گفت : داروى سلطان نزد من است . همگى خوشحال شدند، و او را بخدمت سلطان بردند. چون نظرش به سلطان افتاد و نبض او را گرفت ، گفت : سلطان تا چهل روز ديگر مى ميرد، اگر سلطان بعد چهل روز زنده بود او را معالجه مى كنم .
سلطان اين كلام را شنيد لرزه بر تن او افتاد و هر روز بخاطر اين غم و ترس از مرگ ، لاغر و ضعيف مى شد تا آنكه مدت چهل روز تمام شد و بدنش مانند مردم معمولى و متعادل شد.
آن خردمند را آوردند و عرض كرد: من در استنباط خود خطا كرده بودم و حكم درست نبود؛ آنگاه رو به وزراء نمود و گفت : اين دستور تمهيد و مقدمه اى بود براى رفع بيمارى سلطان و هيچ نسخه اى در ميان نيست . پس او را جايزه بسيار عطا كردند.
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
1.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زندگي مثل یه آیینهست
وقتي بهش لبخند بزنیم...
بهترين نتیجه رۅ میگیریم
صبح بخیر🌻
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️
🌸🍃🌸🍃
#احمق_ترین_مردم
سلطان محمود غزنوی دستور داد تا بگردند و یک نفر را که در حماقت از دیگران گوی سبقت را ربوده است ،پیدا کنند و به خدمتش بیاورند. ملازمان مدت ها گشتند تا بر حسب اتفاق شخصی را دیدند که بر شاخ درختی نشسته است و با تبری در دست به بیخ شاخه می زند تا آن را قطع کند.
ملازمان سلطان با خود گفتند از این شخص احمق تر یافت نمی شود. وی را گرفتند به خدمت سلطان بردند و عمل احمقانه اش را در مقابل خودش برای سلطان بازگو کردند.
آن شخص گفت: احمق تر از من سلطان است که با دست خودش با تیشه ظلم و تعدی، رعیت خود را که بنیاد و بیخ درخت حکومتش هستند، قطع می کند.
👳♂️ @mollanasreddin 👳♂️