eitaa logo
ملانصرالدین👳‍♂️
240.2هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
1.6هزار ویدیو
66 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD91.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
صمصام.pdf
2.75M
💬 | متن پیام: سلام اگه امکان داره راهنمایی کنید کجا کتاب صمصام رو بخرم فایل پی دی اف کتاب صمصام👆👆👆
💬 | متن پیام: سلام ونور بدون تعارف میگم مطالب کانالتون عالیه وعالی تراینکه ماروباجناب صمصام اشناکردین ازاونجایی که ایشون سادات بودن ومنم مشکلی داشتم به جدایشون وایشون متوسل شدم که شب دومی که متوسل شده بودم خواب دیدم که ایشون بااسب اومدن وچاره کارروبهم گفتن بعدازاون خواب چندوقت بعدمشکلم حل شد لطفا مردم رو ازوجودچنین شخصیتهایی بی خبرنگذارین به تک تک تون خداقوت میگم والهی که ازحوض کوثرسیراب بشین
🌸✨🌸 می رود قافله ی عمر، چه ها می ماند؟ هر که غفلت کند از قافله جا می ماند شیشه عمر چه زیباست ولی حساس است که به رویش اثر لکه و "هـا" می ماند باید از شیشه خود لکه زدایی بکنی خوب و بد در پس این شیشه بجا می ماند هر که نیکی کند و دست کسی را گیرد دست او یکسره در دست خدا می ماند هر که یک ذره در این حادثه ظالم باشد آخر قصــــه گرفتـــــــار بلا می مانـــد 👳 @mollanasreddin 👳
🔺انتخاب همسر 🔸دویست و پنجاه سال پیش از میلاد باستان شاهزاده‌ای تصمیم به ازدواج گرفت. 🔸با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری که سزاوارتر است را انتخاب نماید. وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید، به شدت غمگین شد چون دختر او به طور مخفیانه عاشق شاهزاده بود. 🔸دخترش گفت: او هم به آن مهمانی خواهد رفت. 🔸مادر گفت: تو شانسی نداری، نه ثروتی داری و نه خیلی زیبایی. 🔸دختر جواب داد: می‌دانم هرگز مرا انتخاب نمی‌کند اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم. 🔸روز موعود فرا رسید… شاهزاده به دختران گفت: به هر یک از شما دانه‌ای می‌دهم، هر کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گل را برای من بیاورد ملکه‌ی آینده چین می‌شود. 🔸دختر پیرزن هم دانه‌ای را گرفت و در گلدانی کاشت. 🔸سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد. دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گل‌کاری را به او آموختند اما بی‌نتیجه بود و گلی نروئید. 🔸بالاخره روز ملاقات فرا رسید. دختر با گلدان خالی‌اش منتظر ماند و دیگر دختران هم هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگ‌ها و شکل‌های مختلف در گلدان‌های خود داشتند. لحظه موعود فرا رسید.. 🔸شاهزاده هر کدام از گلدان‌ها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود. همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است. 🔸شاهزاده توضیح داد: این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده، که او را سزاوار همسری امپراطور می‌کند: «گل صداقت» همه دانه‌هایی که به شما دادم عقیم بودند و امکان نداشت گلی از آن سبز شود!“ 👳 @mollanasreddin 👳
💠حکایت دوست بهلول 💥یک روز یکی از دوستان بهلول گندم هایی برای آسیاب کردن به آسیاب برد. 💥بعد از آسیاب گندم ها، آنها را روی خر خود سوار کرد و به خانه رفت. نزدیک خانه بهلول، الاغش شروع به لنگیدن کرد و افتاد. بهلول را صدا زد و به 💥او گفت: “الاغ خود را به من بده تا بتوانم بارخود را به خانه ببرم.” 💥بهلول قسم خورده بود که خر خود را به کسی نمی دهد، بنابراین گفت: “الاغ من نیست”. اما همان لحظه الاغ شروع به عرعر کرد. 💥مرد به بهلول گفت: “الاغ تو در خانه است اما میگویی که نیست.” 💥بهلول پاسخ داد: “عجب دوست احمقی هستی. تو پنجاه سال است که با من رفیقی، حرف مرا باور نداری ولی حرف الاغ را باور می‌کنی؟   👳 @mollanasreddin 👳
🔅🌱🔅🌱🔅🌱🔅 💫حكايتى از عارفان 💥حكايت شده است كه : عارفى ، پارچه اى بافت و در بافت آن دقت به كار داشت . چون آن را فروخت ، به علت عيب هايى كه داشت ، به او باز گرداندند و او گريست . ⚡️اما مشترى گفت : اى فلان ، مگرى ! كه بدان راضيم . و او گفت : 😰گريه من از اين نيست . بلكه از آن مى گريم كه در بافت آن ، كوشش بسيار كردم و به سبب عيب هاى پنهانى ، به من باز گردانده شد. و از آن مى ترسم تا عملى كه چهل سال در آن كوشيده ام نپذيرند. 👳 @mollanasreddin 👳
💥💥اما ماجرای رسیدن پوریای ولی به قهرمانی عالم دل خود زیباترین شعر زندگی اوست و آن ماجرا به اختصار چنین است که : ☘پوریای ولی بی نظیر بود و هر کجا می رفت پهلوانان محل را به مسابقه می خواند و پشت همه را به خاک می رساند تا روزی که قرار شد با پهلوان دربار سلطان وقت دست و پنجه نرم کند. روز قبل از مسابقه مجلسی ترتیب دادند تا دو پهلوان با هم آشنا شوند و یکدیگر را بسنجند و به طور اجمال از قدرت و مهارت یکدیگر در کشتی آگاه شوند. در ان مجلس پوریا دریافت که بر حریف کاملا مسلط است و حریف نیز دریافت که پوریا را حریف نیست. ☘شب هنگام پهلوان سلطان با مادرش به درد و دل نشست که این پهلوان تازه جای مرا خواهد گرفت و من شغل و روزی خود را از کف خواهم داد. آیا تو می توانی تدبیری بیاندیشی که پهلوان از مسابقه منصرف شود؟ ☘مادرش گفت کاری صعب است اما شاید بتوانم در دل مادرش نفوذ کنم و رحمی در دل او بیفکنم که پسر را به حفظ آبرو و شغل و روزی تو ترغیب و تشویق کند. ☘پس بی درنگ نزد مادر پوریا آمد و حال و روز و اضطراب و نگرانی پسرش را با او درمیان گذاشت که پس من چندین سال است که در دربار سلطانی مقام پهلوان دارد و اینک نیک می داند که حریف پسر تو نیست و او و همسر و فرزندانش همه در هول و هراسند که از این شکست چه پیش خواهد آمد. این بگفت و برفت. ☘پس مادر پوریا فرزند را بخواند و گفت: ای فرزند دور از جوانمردی است که این پهلوان و خانواده اش را ناامید گردانی. خوشتر آن است که فردا در مسابقه راه به بر حریف بگشایی تا بر تو پیروز شود و ازین غصه به در آید. ☘پوریا گفت: ای مادر کاری سخت و باری سنگنی بر دوش من می نهی. آخر من بااین قدرت و مهارت چگونه خود را بشکنم و در چشم هزاران تن ناتوان جلوه کنم. ☘مادر گفت: پهلوان بزرگ آن است که از کارهای سخت نهراسد و سنگین ترین بار را بر دوش نهد. پهلوانی تو در شکست بسی عظیم تر از پهلوانی تو در پیروزی خواهد بود و کاری این چنین شگرف از کدام پهلوان جز تو بر می آید؟ پوریا کمی اندیشید و گفت: ☘ای مادر به حق آن کس که این توانایی و مهارت را به من داده است فردا آن کنم که تو فرمایی. ☘صبح روز بعد میدان نمایش مملو از تماشاگران بود و شیپورچیان آغاز مسابقه را اعلام کردند. و دو پهلوان بر هم سلام کردند و کمر یکدیگر را گرفتند. پوریا کمی به ملایمت با او زور آزمایی کرد چنانکه ناظران از قصد او آگاه نشوند و ناگاه کمینگاهی را بر حریف گشود و او فرصت را غنیمت شمرد پهلوان را بر سر دست بلند کرد و بر زمین زد و غریو از جمعیت برخاست و هزاران نفر با هلهله و کف زدن پهلوان سلطان را تحسین کردند. ☘اما پوریا بر زمین افتاده بود و نگاه به آسمان داشت که ناگاه دید پرده آسمان به کنار رفت و صف های بیشمار فرشتگان پیش چشمش ظاهر شدند که همه در او به تحسین نگاه می کردند و کف می زدند. 🔅این فرشگان را قدیسان جهان در عالم شهود و رویا دیده اند. اینها همان فرشتگانند که به روایت جامی به خاطر بیت "برگ درختان سبز" در آسمان وجد و رقص کرده اند و برای سعدی هدیه آوردند و همان فرشتگانند که در جنگ بدر به کمک مسلمانان شتافتند و همان فرشتگانند که: گفت پیغمبر که دانم بهر پند در فرشته خوش منادی می کنند کای خدایا منعمان را ده خلف وی خدایا ممسکان را ده تلف و همان فرشتگانند که خداوند عالم فرمود: الذین قالوا ربنا الله ثم استقاموا تنزل علیهم الملائکه... ⚡️⚡️کسانی که گفتند: پروردگار ما خداست و در این راه پایداری کردند فرشته بر ایشان نازل می شود که خوف و حزن در دل راه مدهید و بشارت باد شما را به بهشتی که وعده داده شده است. 📚برگرفته از کتاب: دفتری در ادبیات و هنر و عرفان، کیمیا 4 ----------------------------------------------------------------------------------------------------------- 👳 @mollanasreddin 👳
☘☘حکایتی از ملانصرالدین 🪴شبی از شبهای زمستان ملا در منزل خوابیده بود. ناگاه در کوچه صدای دعوای بلند شد. ملا لحافش را به خود پیچیده و به کوچه رفت تا سبب نزاع را بداند. اتفاقاً دزد چابکی لحاف را از سر مولا ربود و فرار کرد. او بدون لحاف به خانه برگشت. زنش سبب نذاع را پرسید. 🪴 ملا گفت: هیچ خبر نبود تمام نزاع سر لحاف ما بود. 👳 @mollanasreddin 👳
يک شب آتش در نيستاني فتاد 🦋 سوخت چون اشکي که بر جاني فتاد شعله تا سرگرم کار خويش شد هر نيي شمع مزار خويش شد ني به آتش گفت: 🦋 کين آشوب چيست؟ مر تو را زين سوختن مطلوب چيست؟ گفت آتش بي سبب نفروختم دعوي بي معنيت را سوختم 🦋 زانکه مي گفتي نيم با صد نمود همچنان در بند خود بودي که بود همچنان در بند خود بودي که بود 🦋 مرد را دردي اگر باشد خوش است درد بي دردي علاجش آتش است 🦋 👳 @mollanasreddin 👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌟✨💫 پروردگارا؛ 🪴 به ما دلی پُر مِهر و بخشش، زبانی نرم و نیتی خیر عطا فرما، تا در پناهِ اَمنِ تو با رعایتِ حقوقِ دیگران و با تسلط بر اعمال و گفتارمان موجبِ آرامش در زندگیِ خود و دیگران باشیم...🌱 🍀 الــــــٰهی آمــــین🙏 👳 @mollanasreddin 👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺💫یـــکــــ حـــال خـــوب ⚪️💫یک آرامش پایدار و همیشگی 🌺💫یک دل پر از امید و اطمینان ⚪️💫آرزوی امروز من برای شماست 🌺💫تـقـدیـم بــه شـمـا خــوبــان ⚪️💫صبحتــون زیــبــا 👳 @mollanasreddin 👳
⚜برخیزد و قدمی پیش نهد ... ✨روزی شیخ ابوسعید ابوالخیر برای سخنرانی و ارشاد و موعظه ی خلق به مجلسی وارد شد و جمعی از مریدان شیخ در مجلس انتظار وی را میکشیدند. ✨شیخ در حالی که عبای خود را زیر بغل خود گرفته بود و عبایش بر زمین کشیده میشد در مجلس وارد شد. ازدحام جمعیت جایی برای ورود تازه واردان در مجلس نگذاشته بود. ✨یکی از مریدان برخواست و بلند آواز داد که: «خدا رحمت کند کسی را که برخیزد و قدمی پیش نهد (تا جا باز شود)» ... ✨شیخ که در حین بالا رفتن از منبر بود به سوی پایین روانه شد و از مجلس خارج شد ... مریدان را از فعل شیخ تعجب آمد و علت را پرسیدند. ✨شیخ گفت: هر آنچه امروز میخواستم بگویم را این مرد گفت. (خدا رحمت کند کسی را که برخیزد و قدمی پیش نهد 👳 @mollanasreddin 👳